مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت165 🔴زانوم درد گرفته بود ..خواستم اروم بلند شم که دستی گرم و مردونه زیر بازوم رو گرفت و
#قرعه
#قسمت166
🔴رادوین با اینکه زخمی بود ولی انگار همین بهانه ای براش شد تا هر چی عصبانیت و درد داره سره اون عوضی خالی کنه..دست سالمش رو مشت کرد و محکم زد پشت گردن خسرو..
خسرو بی هوش افتاد تو بغلش..پرتش کرد رو زمین..رنگش پریده بود و صورتش عرق کرده بود..
نفسش بریده بود و درهمون حال گفت:..بیا اینجا..باید..جیباشو بگردیم..زود باش تانیا..
سرمو تکون دادم و سریع نشستم کنار خسرو..همه ی جیباشو گشتم..چند تا کلید..همون برگه..و یه سری وسایله شخصی مثل موبایل و دستمال و..
- کلیدا و برگه رو بردار..زود باش باید بریم تا کسی نیومده..
تند برشون داشتم و گذاشتم تو جیب شلوارم..مانتوم که به کل تیکه پاره شده بود..حتی شالم هم چند جاش جرخورده بود..ولی خداروشکر شلوارم سالم بود..
صدای خش خش اومد..سریع برگشتیم..توی تاریک و روشنی دیدم که یه مرده سیاهپوش داره به طرفمون میاد..
یکی از هموناست..زود باش تانیا..
دستمو گرفت تو دستش وبلندم کرد..هر دو شروع کردیم به دویدن..به طرفمون شلیک شد..سرامون رو خم کردیم..
چون شبه سخت می تونه هدفگیری کنه..تا می تونی بدو ..باید از قسمتای تاریک رد بشیم..
نفس نفس می زدم..
اما اینجا..که..همه ش درخته..کجا ..بریم؟..
تو فقط بیا..تندتر بدو دختر..
کار دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟..اینم حرف بود می زد؟..
دست هم رو محکم گرفته بودیم و می دویدیم..انقدر که دیگه نفس برای جفتمون نمونده بود..مخصوصا رادوین که زخمی هم بود..
یه تخته سنگه بزرگ سمت راستمون بود..نالان و بی جون رفتیم طرفش..هر دو پشتش مخفی شدیم و پهن شدیم رو
زمین..من از زور خستگی ناله می کردم و رادوین از درد..
چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا باید ولی نیومد..گلوم خشک شده بود..
تو جام نشستم..نگاش کردم..چشماش نیمه باز بود .. قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین می شد و دست راستشو گذاشته بود رو شونه ش..حالش خوب نبود..نور ماه اطراف رو تا حدودی روشن کرده بود..
دیگه دنبالمون نمیاد؟.. -
- میاد..ولی فعلا میره سر وقته رئیسش..اینجا هم امن نیست باید یه جوری خودمونو به جاده برسونیم.. جاده از کدوم طرفه؟..
نمی دونم..هم تاریکه و هم اینکه راه رو بلد نیستم..
پوف کردم و بی حال به سنگ تکیه دادم..
موبایلتو بده زنگ بزنم..
نالید: من حالم خوب نیست تانیا..بیا خودت از تو جیبم بردار..
کنارش رفتم..روش خم شدم..چشماش بسته بود و لباشو می گزید..می دونستم درد داره ولی باید چکار می کردم؟!..
کجاست؟..
تو جیب شلوارم..سمت راست..
دستمو بردم سمت جیبش..یه شلوار جین ابی تیره بود و چسبیده بود به پاش..هیکلش ورزیده و ورزشکاریه برای همین لباس تو تنش جذب میشه.. دستمو کردم تو جیبش..موبایلشو برداشتم ..بزرگ بود..مگه بیرون می اوووووومد؟!..هی می کشیدم باز گیر میکرد..محکم گرفتم تو دستمو کشیدمش بیرون..اخیش..بالاخره اومد بیرون..
صدای خنده ی ریزش رو شنیدم..نگاش کردم..رو لباش لبخنده محوی بود و بی صدا می خندید..
به چی می خندی؟!..
چشماشو بازکرد و نگام کرد..
هیچی.. -هیچی هم خنده داره؟!..
اره ..نداره؟..
تو دلم گفتم خدا شفات بده..ولی انگار فقط تو دلم نبود رو زبونمم اورده بودم که لبخندش پررنگ تر شد..
چپ چپ نگاش کردم ..به ارومی گفت: قلقلکم اومد..واسه همین خنده م گرفت..حالا بازم خدا شفام بده؟..
اول یه کم نگاش کردم..اوه اوه..لبمو اروم گزیدم..وای خاک تو سرم داشتم قلقلکش می دادممممم؟!..دیگه چی؟!..
سرمو کردم تو گوشی تا نگاشو حس نکنم ولی سنگینیش روم بود و خیلی راحت حسش می کردم..
اَکه هی..
چی شد؟!.. آنتن نمیده..حالا چکار کنیم؟..
پاشو همین نزدیکی بچرخ شاید انتن داد..
همین کارو هم کردم ولی بی فایده بود..
نمیده..
جوابی نداد..نگاش کردم..چشماش بسته بود..ترسیدم..وای خدا ..نکنه مرده؟!..
کنارش نشستم ونسبتا بلند صداش زدم..زیر لب گفت: زنده م..انقدر جیغ و داد نکن میریزن سرمون..
وااااای من که مردم و زنده شدم..چرا چشماتو بستی؟..
فقط لبخنده بی جونی تحویلم داد..باید یه کاری می کردم..این جوری نمی شد..
دستش هنوز رو شونه ش بود..نگاش کردم..دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم..از روی زخم برش داشتم..چشماش باز شد و نگام کرد..بی توجه به نگاه خیره ش زخمشو نگاه کردم..
تاریک بود و نمی تونستم واضح ببینم..نور موبایل رو انداختم رو کتفش..بلوزش کمی جر خورده بود..لبه های پارگی رو با انگشت گرفتم و باز کردم..نگام به زخمش افتاد..بریدگیش به اندازه ی قطر همون چاقو بود..یعنی زیاد نبود ولی عمقش رو نمی دونستم چقدره..احتمال می دادم کم باشه..چون دیگه خونریزی نداشت..مطمئنا این بی حالیش هم به خاطر خونیه که از دست داده..
خون ریزی نداری..
می دونم..سطحی بود..ولی سوزش و دردش بدجوره.. -نمی تونی تا صبح طاقت بیاری؟..
چرا می تونم..این که یه زخم معمولیه..چیزی نیست..کمکم کن بشینم.. باشه..
https://eitaa.com/manifest/2526 قسمت بعد