eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت175 ولی تو گفتی کسی حاضر نیست این پول رو بده یا اینکه خودشون نیاز دارن و.. اره ولی یکی
تانیا همه همراه خواهرانش در سکوت انها را زیر نظر داشت..ژیلا با پسرها سلام و احوال پرسی کرد ..پسرها هم خودشان را همراه تانیا و ترلان وتارا معرفی کردند.. لبخند ارام ارام از روی لبان ژیلا محو شد وبه گوشه ای از سالن که دخترا ایستاده بودند اشاره کرد..هر سه نگاهشان را دزدیدند..پسرها نگاهی گذرا به انها انداختند و رو به ژیلا سر تکان دادند.. ولی بر خلاف تصور انها درست نقطه ی مقابل دخترها نشستند.. هر سه به ارامی نگاهشان کردند ولی پسرها هیچ توجهی نشان ندادند و گرم صحبت شدند.. ترلان: پس چرا نیومدن اینجا؟!..ما رو که دیدن.. تانیا: اره دیدن..ولی الان اصلا نگامون هم نمی کنن.. تارا مردد پرسید: خب شاید واقعا ندیدن..هان؟.. ترلان با حرص نگاهش کرد: کور بودی؟..خیلی هم دقیق نگامون کردن..ولی بعد روشونو کردن اونور و انگار نه انگار.. تارا: تو که سرت پایین بود پس چه جوری دیدی؟.. خندید: دیگه دیگه.. تانیا گفت: بذارید اونا به حال خودشون باشن ما هم به حال خودمون..انگار نه انگار که توی این مهمونی هستند..بریم به ادامه ی رقصمون برسیم.. هر دو با تعجب نگاهش کردند ..از موضوع علاقه ی تانیا به رادوین با خبر بودند..خود تانیا انها را در جریان گذاشته بود.. نگاه ان دو رابه روی خود دید که ادامه داد: چیه؟!..اگه میخوان بهمون بی توجه باشن خب باشن..ما هم که قصد منت کشی نداریم..خیلی کار خوبی کردن حالا بهشون بدهکار هم بشیم؟.. هر دو کمی فکر کردند و در اخر قبول کردند که انها هم بی اعتنا باشند..ولی سخت بود..اینکه عشقشان در آن مهمانی حضور داشت..آن هم این همه جذاب و چشمگیر ولی با این حال باید نادیده می گرفتند.. درست جوری قرار گرفتند که پسرها به راحتی بتوانند انها را ببینند..قصدشان این بود انها هم متوجه کم محلی دخترا بشوند.. هر سه با طنازی ولی قلبی لرزان مشغول رقص شدند..دی جی یک اهنگ فوق العاده شاد می خواند که ناگهان صدا قطع شد..همگی معترضانه در جای خود ایستادند.. وقتی به سکو نگاه کردند با تعجب راشا را جای دی جی دیدند..و وقتی تعجبشان بیشتر شد که راشا گیتار خواننده را از او گرفت و میکرفن را روی پایه تنظیم کرد.. زیر گوش کسی که اهنگ می زد چیزی زمزمه کرد او هم با لبخند سر تکان داد..توی میکرفن رو به جمع معذرت خواهی کرد و بعد از اماده شدن شروع کرد ..یک اهنگ شاد ولی پر از معنا و مفهوم خاص.. " اهنگ دوستت دارم از محسن یگانه " من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من بود و نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بی خیالی داره حرصمو در میاره تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم باشم ..نباشم ..بمونم یا نمونم میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری آخه دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسی و داره تموم مدت دخترها خود را مشغول رقص نشان دادند ولی در بین انها تارا حال خود را نمی فهمید..ثابت ایستاده بود و همه ی وجودش شده بود چشم و به راشا زل زده بود.. راشا اهنگ را با احساس ولی ریتم شاد می خواند و تمام مدت در چشمان نمناک تارا خیره شده بود.. کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت میبینی دارم میمیرم و هیچ کاری باهام نداری تو با غرور بیجات داری حرصمو در میاری حرصمو در میاری من توی زندگیتم ولی دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسی و داره ترلان به بازویش زد..تارا به خودش امد ولی در حال رقص هم توجهش به راشا بود..راشا نگاهش را از روی او برداشت و به رو به رو دوخت.. در حین خواندن حتی لبخند بر لب نداشت..ولی کاملا هماهنگ اهنگ را می خواند و همراهش به زیبایی گیتار میزد.. انگشتان کشیده و مردانه ش تند و حرفه ای روی سیم های گیتار کشیده می شد و ریتم جذابی را به گوش تماشاچی و مهمانان درحال رقص می رساند..صدایی دل انگیر و شاد که قلب تارا را بی قرار می کرد.. کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بیخالی داره حرصمو در میاره تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم باشم نباشم بمونم یا نمونم نگاه ترلان در حین رقص به رایان افتاد..دختری زیبا در کنارش نشسته بود و هر دو مشغول گپ و گفت بودند..دختر صمیمانه نگاهش می کرد وبه رویش لبخند می زد..رایان هم دوستانه لبخندش را پاسخ می داد.. تانیا به رادوین نگاه کرد ..ژیلا با طنازی کنارش نشسته بود و با او حرف می زد..هر از گاهی رادوین به رویش لبخند میزد وسر تکان می داد.. هر دو در دل مشغول حرص خوردن بودند ولی حالت ظاهریشان این را نشان نمی داد.. در لحظه ی اخر که اهنگ رو به پایان بود هر سه برادر سرهایشان را چرخواندند وبه دخترها خیره شدند.. https://eitaa.com/manifest/2577 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت176 تانیا همه همراه خواهرانش در سکوت انها را زیر نظر داشت..ژیلا با پسرها سلام و احوال پ
راشا در چشمان تارا..رایان نگاه مستقیمش را به ترلان و رادوین نگاه ابی وجذابش را به تانیا دوخت..قلب هایشان نا ارام بود و وجودشان از ان نگاه به اتش کشیده شد.. میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری آخه دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسی و داره دوستت دارم.. صدای دست و جیغ و هورا و سوت مهمانان به اسمان رفت..فریاد دوباره دوباره ی انها لبخند بر لبان راشا اورد..با نگاه جذابش رو به مهمانان تشکر کرد ..گیتار دی جی را به او داد و از روی سکو پایین امد..بدون انکه به تارا نگاهی هر چند کوتاه بیاندازد به طرف پسرها رفت.. هر سه تو حال و هوای خودشان بودند..رایان همچنان با ان دختر مشغول حرف زدن بود..ولی ژیلا اینبار کنار راشا نشست... صدای راشا جذبش کرده بود..همه ی مهمانان مجذوبش شده بودند و کنارش تجمع کردند.. دخترها پشت میزشان نشسته بودند و ظاهرا خود را سرگرم حرف زدن با یکدیگر نشان می دادند.. کم کم اطراف راشا هم خلوت شد..هر سه مغرور و جذاب کنار همدیگر نشسته بودند و به مهمانان نگاه می کردند.. تانیا و ترلان و تارا از هر چیز جز پسرها صحبت می کردند..گویی انها هم از چیزی فراری بودند..شاید اینطورخود را بی تفاوت نشان می دادند که نشان دهند انها برایشان اهمیتی ندارند..ولی در اصل اینطور نبود.. تارا سرش را روی میز گذاشته بود و به خواهرانش نگاه می کرد که.. با شنیدن صدای مهیب انفجار تند سرش را بلند کرد..هر سه با وحشت در جایشان ایستادند و به ساختمان که در اتش شعله می کشید و می سوخت خیره شدند.. جمعیت جیغ و فریاد راه انداخته بودند و در این بین دخترها با شوکی عظیم به اتش نگاه می کردند .. با صدای بلند انفجار به خودشان امدند..شیشه و پنجره های طبقه ی اول با این انفجار شکسته و به بیرون پرتاب شدند.. هر سه جیغ بلندی کشیدند و در میان جمعیت دنبال راهی برای فرار از ان ازدحام و محیط وحشتناک می گشتند.. تارا که خواهرانش را گم کرده بود ایستاد و صدایشان زد..در میان ان همه شلوغی پیدا کردنشان کار اسانی نبود..یک نفر که با شتاب از کنارش رد می شد به او تنه ی محکمی زد که پرت شد رو زمین و از درد فریاد کشید..قبل ازانکه به او اسیبی برسد راشا دستش را گرفت و بلندش کرد.. جمعیت با ترس از کنارش رد می شدند و به انها تنه می زدند.. راشا او را روی دست بلند کرد..تارا دستانش را به دور گردن او حلقه کرد و سرش را در سینه ی پهن و مردانه ش مخفی کرد.. ترلان با صدای بلند تانیا و تارا را صدا می زد ولی اثری از انها نیافت..با وحشت به اطرافش نگاه می کرد..مهمانان در حال دویدن محکم به او تنه می زدند در این میان دستش محکم کشیده شد..برگشت و بلند جیغ کشید..اما با دیدن رایان ساکت شد.. گریه ش به هق هق تبدیل شده بود..رایان او را در اغوش گرفت..فرصتی برای ارام کردنش نداشت..باید از ان محیط پر از تشویش و خطرناک دور می شدند.. همانطور که او را در اغوش داشت همراه جمعیت شروع به دویدن کرد..ترلان سرش را روی سینه ی او گذاشت و عطر تنش را که ترکیبی از ادکلن تند و تلخش بود به مشام کشید.. چشمانش را بست و حس کرد در ان اغوش گرم و امن خطری تهدیدش نخواهد کرد..از این رو محکم او را دراغوش گرفت و رهایش نکرد.. تانیا هق هق می کرد و در همان حال با صدای بلند جیغ می کشید..نگاهی به اطرافش انداخت..اثری از ترلان و تارا ندید.. کناری ایستاده بود و گاهی به جمعیت وحشت زده که با شتاب می دویدند و هر یک به فکر راهی برای فرار از آن محیط بودند و گاهی هم به ساختمانی که در اتش شعله ور بود و می سوخت خیره می شد.. علت اتش سوزی را نمی دانست ولی نگران خواهرانش بود.. با شنیدن صدای رادوین با ترس نگاهش به ان سمت کشیده شد..درست کنارش ایستاده بود.. اینجا چکار می کنی؟..مگه نمی بینی خطرناکه.. - با هق هق نگاهش کرد : را..رادوین خواهرام..اونا نیستند..نمی..نمی دونم کجان.. رادوین با دیدن اشک ها و نگاه ملتمس تانیا اخم هایش درهم رفت..کلافه دستی میان موهایش کشید.. دست سرد و لرزان تانیا را در دستان گرمش گرفت و فشرد.. ارام زیر گوشش گفت: نگران نباش..رایان و راشا مواظبشون هستن..باید ازاینجا بریم..پس اروم باش.. با همین چند جمله قلب تانیا ارام گرفت..از اینکه خواهرانش در امان بودند خیالش تا حدودی راحت شده بود که رادوین دستش را کشید..هر دو شروع به دویدن کردند.. اخه چطوری رد بشیم؟..این جمعیت که نمیذاره.. -فقط دست منو محکم بگیر و ول نکن.. در چشمانش خیره شد و ادامه داد: اگه گمت کنم ..معلوم نیست چی میشه.. تانیا چند لحظه ای در ان چشمان پر رمز و راز که حرفای بسیاری برای گفتن داشتند خیره شد..ولی رادوین خیلی سریع صورتش را از او برگرداند .. هر دو دست یکدیگر را محکم میان انگشتان خود می فشردند..به سختی از میان جمعیت خودشان را به سمت در کشیدند.. https://eitaa.com/manifest/2578 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت177 راشا در چشمان تارا..رایان نگاه مستقیمش را به ترلان و رادوین نگاه ابی وجذابش را به ت
هر لحظه قسمتی از ساختمان منفجر می شد و از ان صدای مهیب مهمانان وحشت زده جیغ و فریاد سر می دادند.. بالاخره هر 6 نفر از باغ بیرون امدند..ماشین اتش نشانی اژیرکشان رو به روی باغ ایستاد و افراد ماهرانه شروع به خاموشی حریق کردند.. رایان و ترلان به همراه راشا و تارا در ماشین رادوین نشسته بودند و رایان پشت فرمان بود و ترلان کنارش نشسته بود و بازوهایش را بغل گرفته بود..هنوز وحشت زده بود.. تارا با ترس در اغوش راشا چون پرنده ای کوچک و بی دفاع می لرزید..راشا با زمزمه های عاشقانه سعی در ارام کردن او داشت..نجواهایی که زیر گوشش می کرد و اغوش گرمش همه و همه باعث شد تا او کمی ارام بگیرد.. رادوین و تانیا تو ماشین تانیا نشسته بودند..رادوین پشت فرمان بود و تانیا کنارش نشسته بود..وحشت زده دستانش را درهم می فشرد و نگاهش به ساختمان نیمه سوخته بود..افراد اتشنشانی پس از اطفای حریق اشخاصی را که هنوز داخل باغ بودند را از انجا خارج کردند.. رایان از ماشین پیاده شد و به طرف انها رفت..بعد از چند دقیقه برگشت و به طرف ماشین تانیا رفت ..رادوین شیشه ی پنجره را پایین کشید.. چی شده؟.. رفتم علت اتیش سوزی رو پرسیدم.. خب..چی بوده؟.. یکی از مامورا می گفت علتش نشت گاز بوده..مثل اینکه تو اشپزخونه این مشکل پیش اومده همه بیرون بودن و فقط چند تا از اشپزا تو بودن..کسی متوجه نشده و با یه جرقه این اتیش سوزی راه افتاده.. رادوین مکث کوتاهی کرد..نیم نگاهی به ساختمان انداخت و سرش را تکان داد: باید هر چه زودتر از اینجا بریم..این محیط مناسب حال دخترا نیست.. باشه..ما با ماشین تو میایم..تو هم با همین ماشین بیا..اوکی؟.. سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.. تانیا صدایش زد که رایان هم ایستاد و نگاهش کرد..از عقب ماشین کیف نسبتا بزرگی را برداشت..از داخل آن 3 تا روسری بیرون اورد.. 2 تا از انها را به رایان داد..رایان هم سرش را تکان داد و به طرف ماشینشان رفت.. تانیا روسری را سر کرد..رادوین کتش را در اورد ..تانیا نگاهش کرد.. کمی به طرفش خم شد..کتش را ارام به روی شانه های لرزان تانیا انداخت..دستانش را روی کت حرکت داد و روی بازوهای او گذاشت..کمی مکث کرد..همراه این مکث تانیا سرش را چرخواند و در چشم یکدیگر خیره شدند.. فاصله یشان خیلی کم بود..به طوری که گرمای نفس رادوین پوست لطیف تانیا را می سوزاند و از این رو گرمایی لذتبخش سراسر وجودشان را در بر گرفته بود.. گونه ی تانیا به سرخی می زد و نگاه رادوین ملتهب بود..به خودش امد..حواسش به ان نبود که ناخداگاه دارد فاصله ی خودش را با تانیا کم و کمتر می کند..سریع عقب کشید..هر دو نفس عمیق کشیدند.. رادوین پنجره را کمی پایین تر داد..تانیا هم از سمت خودش همین کار را کرد..هر دو احساس گرمایی عجیب میکردند .. رادوین نگاهش کرد و با صدایی بم و جذاب گفت: شیشه رو بده بالا..سرما می خوری.. تانیا از گوشه ی چشم نگاهش کرد..ارام گفت: نه خوبه..گرممه.. رادوین به رو به رو نگاه کرد..زیر لب زمزمه کرد: منم.. تانیا که نشنیده بود نگاهش کرد و گفت: چیزی گفتی؟!.. رادوین با لبخند نگاهش کرد و چیزی نگفت..گرمای وجودشان هر لحظه بیشتر می شد..هر دو سعی در بی توجهی بر آن را داشتند ولی تا حدودی موفق بودند..قلب هایشان با بی قراری در سینه می تپید و انها را نا ارام می کرد.. رایان پشت فرمان نشست و همان جملات را برای انها هم تکرار کرد..روسری ها را به دخترا داد و هر دو ماشین پشت سر هم حرکت کردند.. https://eitaa.com/manifest/2592 قسمت بعد
🍃🍂🍁🌺 دوستان رمان جدید انتخاب شده که چاپی هم هست و جزو پرطرفدارترین رمان های عاشقانه ایرانی بر طبق نظر سنجی هاست. سعی میکنیم هر چه زودتر آمادش کنیم ولی قول میدیم تا جمعه حتما آماده بشه 🍃🍁🍃🍁🍃🍂
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت178 هر لحظه قسمتی از ساختمان منفجر می شد و از ان صدای مهیب مهمانان وحشت زده جیغ و فریاد
"تانیا" تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مسیر رو داره اشتباهی میره..دیگه اون ترس و وحشته چند دقیقه پیش تو دلم نبود و اروم شده بودم.. با تعجب نگاش کردم..صورتش کاملا جدی بود و با همون نگاه جدی و مسخ کننده ش به جاده زل زده بود.. نگاه آبی و ارومش که به چشمام می افتاد یه رعشه شبیه به جریان برق با شتاب از بدنم عبور می کرد و ردش که تو تنم میموند همون پس لرزه هایی بود که به جای می گذاشت..بدنم لرزش عجیبی پیدا می کرد و تنم یخ می بست ولی با هر نگاهه اون به جسم و روحم گرما می بخشید..تا حالا چنین سابقه ای نداشته که این حالت ها بهم دست بده..پس چرا..الان..آه.. اروم رو بهش کردم و گفتم: مطمئنی داری مسیر رو درست میری؟.. یه کلام جوابمو داد: نه.. با تعجب نگاش کردم: نه؟!.. یعنی چی؟!..پس داری کجا میری؟..مگه.. صبر کن خودت می فهمی.. چرا اینجوری حرف می زد؟ !..انگار زورش می کردم 2 تا کلمه از دهان مبارک بندازه بیرون.. کلافه شدم با مشت کوبیدم رو داشبورت..ولی نه تکون خورد نه نگام کرد..حس کردم یه لبخنده محو نشست رو لباش ولی خیلی زود جمع و جورش کرد.. حالا که دیگه از چیزی نمی ترسیدم مغزم به کار افتاده بود..یاد کار امشب و گذشته شون افتادم و باز کم محلی رو از سر گرفتم.. نسبتا بلند گفتم: نا سلامتی این ماشین صاحبش منم..پس نگه دار .. پوزخند زد ..که خداوکیلی صد برابر جذاب تر شد.. من هم راننده ی ماشین جنابعالی هستم و این فرمون هم تو دستای منه و من هدایتش می کنم که کجا بره و کجا نره.. هه..نه باباااا..خوبه خودت هم میگی راننده.. بلندتر ادامه دادم: بگو منو داری کجا می بری؟..یالا.. نگام کرد..چشماش خندون بود ولی لباش..به هیچ وجه..انگار داشت اذیتم می کرد تا صدای داد و فریادمو دربیاره..ولی چرا؟!..مگه مرض داره؟!.. در هر صورت کنترلم دست خودم نبود..اگر هم بود دکمه هاش رو قاطی کرده بودم فقط وُلوم رو می دیدم اونم رو حالت زیاااااد.. کمی جا به جا شدم .. خواهش می کنم بگو کجا میری؟..اینجا که همه ش بیابون و برهوته..انقدر تاریکه که نمی تونم ببینم کجاییم.. بهت میگم..نترس جای بدی نمیریم..میخوایم یه کم خوش بگذرونیم ..بده؟.. با وحشت نگاش کردم..نگام کرد و با همون نگاه زد زیر خنده..جوری که تنم لرزید..وقتی بلند می خندید سرشو میداد عقب و نگاهشو به بالا می دوخت..جوری که فوق العاده می شد.. با صدایی که هنور رگه ای از خنده درش بود گفت: دختره خوب گفتم خوش بگذرونیم نه اینکه.. با خنده سرشو تکون داد و زیر لب ادامه داد: از دست تو تانیا.. جمله ی اخرش رو یه جوره خاصی بیان کرد..چطور بگم؟..یه جور احساس درش بود..احساسی که من رو هر لحظه گیج و گیج تر میکرد..تا جایی که هنگ می کردم..ترجیح دادم سکوت کنم و ببینم می خواد چکار کنه..ولی اینو نتونستم نپرسم... بچه ها کجا رفتن؟!.. صبر کن می فهمی خانمی..چقدرعجله داری .. از گوشه ی چشم با شیطنت نگام کرد و با لبخنده خاصی ادامه داد: واسه خوش گذرووووونی.. لبای به هم فشرده و نگاه عصبانی من رو که دید قهقهه زد.. تو دلم گفتم : مرض..چه خوشش هم اومده..دلم واسه حالگیریش تنگ شده بود..کاش یه فرصت جور می شد..اون موقع این من بودم که دلمو می چسبیدم و هرهر بهش می خندیدم.. نزدیک به 1 ساعت تو مسیر بودیم..دیگه داشت خوابم می برد که نگه داشت..چون تموم مسیر چشمام خمار بود و گاهی هم از زور خستگی رو هم می افتاد درست نفهمیدم اطرافمون چه خبره..وقتی که هوشیار شدم و از تو همون ماشین به بیرون نگاه کردم چیزی جز تاریکی ندیدم.. برگشتم تا بهش بگم کجاییم دیدم نیست..با ترس اطراف رو نگاه کردم..وای خداااااا نبود..یعنی کجا رفته؟!.. یکی از پشت سرم محکم زد به شیشه یه جیغ فرابنفش کشیدم و خزیدم عقب..به پنجره ی ماشین نگاه کردم و وحشت از سر و روم می بارید..صورت خندونش رو که دیدم اتیش گرفتم..عوضی داشت بازیم می داد؟!.. نشونت میدم.. هنوز داشت نگام می کرد..یه جوری تو جام نشستم که نفهمه می خوام درو باز کنم..فقط با خشم زل زده بودم تو چشمای آبی و خوشگلش ..اون هم نگاهشو از توی چشمام بر نمی داشت.. از اونطرف اروم دستمو به طرف دستگیره بردم با یک حرکته سررررریع دستگیره رو گرفتم و در ماشین رو باز کردم و به همون سرعت تا بخواد به خودش بیاد به بیرون هلش دادم که محکمممممم خورد تو صورتش..وااااای که حقته..حالا هرهر کن.. با درد فریاد زد و صورتشو با دست پوشوند..همونطور که ناله می کرد دور خودش می چرخید..مطمئن بودم خورده تو دماغه خوشگل و قلمیش.. ریلکس از ماشین پیاده شدم و تکیه م رو بهش دادم..دست به سینه داشتم بهش نگاه می کردم که هی خم و راست می شد و ناله می کرد.. یه دفعه بی حرکت تو جاش ایستاد و بعد هم بی حال نقش زمین شد.. دلم ریخت..دستپاچه به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم.. https://eitaa.com/manifest/2597 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت179 "تانیا" تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مسیر رو داره اشتباهی میره..دیگه اون ت
لرزون اسمشو صدا زدم ولی صورتش به راست خم شده بود و کف دستش هم خونی بود..وای خدا نمرده باشه؟..وای نکنه ضربه مغزی شده؟..ولی با یه در؟..همچین چیزی هم مگه میشه؟..حالا که شدههههه..وای بدبخت شدم.. رادووووین.. شونه های پهن و عضله ایش رو تو دست گرفتم و تکونش دادم..بلند بلند صداش می کردم و از طرفی هم به پهنای صورت اشک می ریختم.. صورتشو با دستام قاب گرفتم وبرگردوندم سمت خودم..از بینیش یه باریکه خون جاری بود ولی انگار دیگه بند اومده بود..پس چرا بیهوش شده؟.. با هق هق سرمو گذاشتم رو قلبش تا ببینم می زنه یا نه..کلا کنترلی رو خودم نداشتم..بدجور هول کرده بودم.. وای خدا..قلبش با صدای بلند به دیواره ی سینه ش می کوبید انقدر بلند که انگار بیرون از سینه ش ضربان داره و صداش رسا به گوشم می رسه..خدایا شکرت زنده ست..پس.. خواستم سرمو از روی سینه ش بلند کنم که دوتا دست قوی و مردونه دور کمرم حلقه شد.. در جا خشک شدم..حلقه دستاش تنگ تر و تنگ تر شد تا جایی که داشتم تو بغلش فشرده می شدم ..ولی هیچ دردی نداشتم..همه چیز برعکس بود.. سرم رو سینه ش بود..دستاش دور کمرم حلقه شده بود و ضربان قلبش با صدای بلند توی گوشم می پیچید.. خدایا چرا به جای اینکه بترسم انقدر ارومم؟..به جای اینکه پسش بزنم و یکی بخوابونم زیر گوشش دارم به ضربان قلبش گوشم می کنم؟..من چِم شده؟!.. صداش شاد و خندون و صد البته شیطون و جذاب به گوشم رسید..اروم بود..اروم و پر از احساس.. سرتو بلند نکن تانیا..فقط گوش کن..می بینی چطور داره می تپه؟..تانیا..می دونی دلیل این ضربان ها چیه؟..میدونی چی باعثش شده؟.. فقط سکوت کردم و به اون صدای روح نواز و ارامبخش گوش می دادم..صدای خودش و صدای قلبش هر دو بهم ارامش میداد.. منو محکمتر تو اغوشش گرفت و آه نسبتا عمیقی کشید..با هر نفس سر من هم بالا و پایین می شد و ..واااای که چقدر این اغوش گرما داشت.. نجوا کرد: نمی خوای جوابمو بدی؟..نمی خوای بگی قلبم با هر تپش چی داره تو گوشت زمزمه می کنه؟..تانیا..بهم میگی ..معنیش چیه؟.. می دونستم..کاملا معنای این احساس رو می دونستم..چون خودم هم حال و روزم مثل خودش بود..قلب منم دیوانه وار تو سینه م می کوبید.. همه اینها بهم می گفتند که من عاشقه رادوین شدم..عشق..همون چیزی که یه روزی می گفتم بهش ایمان ندارم و کشکه..ولی این ضربان ها ..این تپش های پر از معنا بهم می فهموند که نه..عشق هست..فقط باید درست دید.. باید دیدمون تغییر بکنه تا بتونیم به حقیقته عشق دست پیدا کنیم..وگرنه با چشم بسته ..هیچ نسیبمون میشه..تهی و تو خالی.. دستمو بالا اوردم و به پیراهنش چنگ زدم..درست روی سینه ش.. اروم گفتم: خودت که می دونی..پس چرا من بگم؟.. صدام لرزشه محسوسی داشت..فهمید.. - - اره می دونم..اینو از لرزش صدات می فهمم و می تونم درکش کنم..ولی می خوام تو بهم بگی.. خندیدم..لهنم شیطنت داشت.. ا ..زرنگی؟..نچ..نمیگم.. خندید: شیطون.. حلقه ی دستاش شل شد..به ارومی ازش جدا شدم و بدون اینکه نگاش کنم تو جام ایستادم..خواستم برگردم که دستمو گرفت..بازم همون حالت..انگار جریان برق ازم رد شد اونم با چه شتابی.. اروم گفت: نگام کن.. نگاش کردم..با لبخند و نگاهه ارومش دستمو اورد بالا..با تعجب نگاش می کردم و از طرفی هم هیجان زده بودم..بازتابش هم لرزشی بود که تمومه تنمو احاطه کرده بود.. کف دستمو گذاشت رو سینه ش..تو چشمای هم خیره شدیم..این چشم ها و این نگاه چه رازی در خودش داشت که هر بار اینطور منو بی قرار می کرد؟.. تپش قلبش رو زیر دستم حس می کردم..واضح و شدید.. صورتشو کمی جلو اورد..درست زیر گوشم..یه نفس عمیق کشید که گرمایه همون نفس اتیشم زد..چشمامو بستم..قفسه سینه م از زور هیجان به تندی بالا و پایین می شد.. هر دو اهسته حرف می زدیم.. تانیا.. بله.. چرا اینجوری شد؟..اصلا از کجا شروع شد؟.. می دونستم منظورش چیه..ولی گفتم.. نمی دونم.. - با نفس دومش گُر گرفتم و ناخداگاه من هم از روی هیجان نفسمو بیرون دادم.. کاملا متوجه حال و روزم بود..دستم که روی سینه ش بود دست اون هم روی دستم قرار گرفت..فشرد..از کف دستش گرمای لذتبخشی رو به وجودم می ریخت.. ازت بخوام باهام بمونی ..می مونی؟.. اَه.. این اون چیزی نبود که می خواستم بشنوم.. سکوت کردم.. ر- -ازت بخوام من رو در کنار خودت قبول کنی..اینکارو می کنی؟.. باز هم سکوت کردم..منتظر جمله ی اصلیش بودم..همونی که می تونست هیجان مضاعفی رو به قلبامون بده..یا شاید هم کمی اروممون کنه..اینبار فاصله ش رو باهام کمتر کرد https://eitaa.com/manifest/2604 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت180 لرزون اسمشو صدا زدم ولی صورتش به راست خم شده بود و کف دستش هم خونی بود..وای خدا نمر
ارومتر از قبل زمزمه کرد: دوستت دارم..هر لحظه قلبم با ضربانه شدیدش اینو بهم میگه..هر دقیقه یادت از ذهنم حتی شده یه لحظه ی کوتاه محو نمیشه..تو هستی..تو توی تموم زندگی من هستی..هر جا که نگاه کنم می تونم اثری از تو..ردی از تو توی گوشه گوشه ی زندگیم ببینم و باورش کنم.. نمی دونم از کی و ازکجا شروع شد ولی می دونم که..عاشقانه دوستت دارم..انقدر قبولش دارم که..حاضرم برای اثباتش قسم بخورم..تانیا..تو ..هم..منو.. ادامه نداد..مردد بود..اروم اروم صورتشو عقب کشید و من هم اهسته چشمامو باز کردم..حالا تو چشمام خیره بود..انگار منتظر بود منم چیزی بگم..ولی سکوت کرده بودم و این بی قرارترش میکرد..بی تابی از نگاهش میبارید.. دستمالم رو از تو جیب لباسم بیرون اوردم..کت و دامن مهمونی هنوز به تنم بود..دستمو بالا اوردم..نگام به خونی بود که ردی کمرنگ ازش هنوز به روی صورتش مونده بود..به خاطر ضربه ای که به وسیله ی در ماشین به صورتش زدم.. خون رو پاک کردم..تموم مدت سنگینی نگاهش روم بود و هیچی نمی گفت..دستمو به سینه ش فشردم و تو چشماش زل زدم.. فقط یه کلمه: اره.. همین ..همین می تونست دنیایی حرف رو درخودش جای بده..یه "اره" و یه "نه"..دنیایی رو عوض می کرد و حالا دنیای من و رادوین هم کاملا تغییر کرده بود..با اعتراف اون و "اره"ی من.. تا چند دقیقه ی پیش اون رادوین بود و من تانیا..ولی از الان به بعد اون عشقه منه و من هم..عشقه اون..این عشق رو باور داشتم..این صداقته گفتار و این پاکی نگاهش رو می تونستم باور کنم..دیگه برام مهم نبود که تو گذشته ش چه چیزایی بوده..برام مهم نبود که رادوین چکارکرده و..دیگه هیچ کدوم از اینا برام مهم نبود.. به خاطر دو چیز برام بی ارزش شدند.. صداقت داشت و همه چیز رو از خودش بهم گفت و دیگری اینکه..به عشقش اعتراف کرد و من هم تونستم عشقم رو نسبت به خودش باور کنم..تونستم بفهمم که این حسی که درونم شکل گرفته چیه و..من رو از سردرگمی خلاص کرد.. لبخند جذابی به روی لباش نشست..همزمان من هم به روش لبخند زدم..دستمو تو دست گرفت و حرکت کرد..با تعجب نگاش کردم..داشتیم از ماشین فاصله می گرفتیم.. رادوین کجا میری؟!.. با مهربونی نگام کرد: گفته بودم می خوایم خوش بگذرونیم..پس بیا عزیزم.. ولی اخه کجا؟!.. - دور نیست.. همراهش رفتم..اونطرف فقط درخت بود..از لا به لاشون رد شدیم و کمی که جلوتر رفتیم با دیدن منظره ی رو به روم دهانم از تعجب باز موند..خدایا.. "ترلان" ماشین رو که نگه داشت هیچ چیز جز تاریکی و درخت ندیدم.. اول با تعجب به رایان نگاه کردم وقتی دیدم ارومه و کاری نمی کنه برگشتم و به تارا نگاه کردم که ببینم اونم مثل من تعجب کرده یا نه.. راشا اخم کمرنگی رو پیشونی داشت وسمت چپ نشسته بود..تارا هم با اخم سمت راست نشسته بود..اصلا نفهمیدم اینا کی از هم جدا شدن.. اولش که تارا تو بغل راشا هق هق می کرد ولی الان جدا از هم با فاصله نشسته بودن..لابد به خودش اومده بود و دیده بود ما با پسرا فعلا حرف نمی زنیم.. سرد رو به رایان گفتم: چی شد؟!.. پس چرا اینجا نگه داشتی؟.. نگام کرد و فقط گفت: اشکالش چیه؟.. بهت زده نگاش کردم: دارم میگم چرا اینجاییم؟!بعد تو می پرسی اشکالش چیه؟!..یعنی چی آخه؟!.. نفس عمیق کشید .. از ماشین پیاده شد..همزمان راشا هم پیاده شد.. حالا من و تارا داشتیم با تعجب نگاشون می کردیم..رایان به کاپوت تکیه داد..راشا به طرف تارا رفت و در رو باز کرد..بازوشو گرفت ..تارا اروم خودشو کشید عقب و اخم کرد..راشا خم شد و یه چیزی تو گوشش زمزمه کرد که نشنیدم ولی باعث شد تارا همراهش بره.. همین که از ماشین پیاده شد منم پریدم پایین..دیدم دستش تو دست راشاست ودارن میرن بین درختا.. داد زدم: کجا میبریش؟!.. راشا برگشت و نگام کرد..با لحن ارومی گفت:همینجاییم..فقط می خوام باهاش حرف بزنم.. رو ترش کردم: لازم نکرده..همینجا جلوی ما حرف بزنید..اینجاها تاریکه امن نیست.. دست تارا رو محکمتر بین پنجه هاش فشرد و رو به من اینبار با لحن مطمئنی گفت: تارا انقدر که پیش من جاش امنه هیچ جای دیگه این امنیت رو نداره..پس مطمئن باش نه می خوام اذیتش کنم و نه امنیتش رو به خطر بندازم.. چند لحظه نگام کرد بعد هم با هم رفتن..تارا تموم مدت سرش پایین بود ولی لحظه ی اخر نگام کرد که تو نگاهش اعتماد رو خوندم .. حالشو درک می کردم..وگرنه خودم اینجا همینطور ریلکس نمی ایستادم و رایان و تماشا کنم..مخصوصا اینجا و توی این تاریکی.. رفتم و رو به روش ایستادم..با نگاه دقیق و نفوذگرش سر تا پامو از نظر گذروند..سعی کردم جدی باشم.. https://eitaa.com/manifest/2605 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت181 ارومتر از قبل زمزمه کرد: دوستت دارم..هر لحظه قلبم با ضربانه شدیدش اینو بهم میگه..هر
میشه بگی اینجا چه خبره؟!.. لبخند زد: هیچی.. یه تای ابرومو دادم بالا: این مسخره بازیا چیه؟..بازیتون گرفته؟.. لبخندش پررنگ تر شد: تو فکرکن این یه بازیه.. یه قدم اومد جلو..و درهمون حال ادامه داد: یه بازی بین 3 تا دختره شیطون و مغرور و 3 تا پسره عاشق..که از قَضا دله این 3 تا دختره شیطون رو شکوندن.. یه قدم رفتم عقب و اخم کردم: خب که چی؟.. اروم سرشو تکون داد: هیچی..فقط منم یکی از اون 3 تا پسرم و می خوام دله دختری که عاشقشم رو به دست بیارم.. پشتمو بهش کردم..پوزخند زدم: نمی تونی.. حضورش رو پشت سرم حس کردم..بعد هم گرمی نفسش کنار گوشم ..گوش سمت راستم داغ شده بود..سرمو به چپ چرخوندم که این گرما اتیش درونم رو زیاد نکنه.. زمزمه کرد: می تونم..دلم میگه می تونم پس شک نکن که می تونم.. خواستم ازش فاصله بگیرم که بازومو گرفت و نذاشت ازجام جُم بخورم.. ولم کن رایان.. نه.. برگشتم و نگاش کردم..چشماش با مهربونی توی چشمام خیره بود..لحنش انقدر اروم و گیرا بود که منو به خلسه ای شیرین وا می داشت.. چرا اینکارو کردی؟.. چی؟!.. دزدی.. نگاهش رنگ باخت..کلافه شده بود..کمی ازم فاصله گرفت و تو موهاش دست کشید..نگاهشو برگردوند و به رو به روش زل زد.. اروم و با لحن خاصی گفت: دزدی نه تو ذاته ما سه نفر بوده و نه می خواستیم که اینطور بشه.. پس چرا.. دستشو اورد بالا ..یعنی سکوت کنم و بذارم حرفشو بزنه.. " تارا" وقتی تو گوشم گفت" اگه هنوزم بهم اعتماد داری پس بیا و بذار حرفامو بزنم" یه حس خاصی بهم دست داد..جوری که نتونستم بگم "نه..نمیام".. من همه جوره به راشا اعتماد داشتم..این اعتماد رو عشقم در قلبم به وجود اورده بود..وقتی دلم قرص بود و بهش اطمینان کامل داشت دیگه بی اعتمادی به هیچ وجه معنا نداشت.. از رایان و ترلان فاصله ی زیادی داشتیم..اونا تو یه فضای باز بدون درخت بودن و ما لا به لای درختا ایستاد بودیم..خیلی تاریک بود ولی من از تاریکی ترسی نداشتم..با این حال نور موبایلش رو روشن گذاشت.. هنوز با هم حرفی نزده بودیم..من به تنه ی یکی از درختا تکیه داده بودم و با ناخن هام بازی می کردم..اون هم رو به روم ایستاده بود و اروم قدم می زد..تا اینکه اون صدای خش خش قطع شد..فهمیدم ایستاده..ولی سرمو بلند نکردم.. بوی عطرش لحظه به لحظه بیشتر و نزدیکتر به مشامم می رسید..درست رو به روم ایستاد..فقط 1 یا 2 قدم کوتاه باهام فاصله داشت.. تارا..چرا نگام نمی کنی؟.. هیچ حرکتی نکردم..توی اون تاریکی حتی نمی دیدم که دارم چه بلایی به سر ناخن هام میارم..کلا تو حال و هوای خودم بودم.. صداش محزون به گوشم رسید.. یعنی انقدر ازم متنفر شدی که..نگاه کردن به من هم زجرت میده؟.. وای خدا..این چی داره میگه؟!..من ازش متنفر نبودم..فقط دلگیرم..همین.. به ارومی سرمو بالا اوردم و نگاهش کردم..ولی اون نگام نمی کرد..فقط نیم رخش سمته من بود.. آه عمیقی از سینه ش بیرون داد..نور موبایل تو صورتش افتاده بود ..چشمای قهوه ای خوش رنگش توی اون تاریک و روشنی برق خاصی داشت..اینو وقتی که اروم برگشت و تو چشمام زل زد به خوبی دیدم.. تنمو همون نگاه به لرزه انداخت..هر وقت که چشمام تو چشماش می افتاد این حال بهم دست می داد..لرزشی شیرین که هیجان زده م می کرد.. وقتی دید دارم نگاش می کنم لبخنده جذابی روی لباش نشست..ولی من نتونستم به روش لبخند بزنم..دلم میخواست ..ولی .. چرا به خاطرِ یه موضوعه بیخود و سطحی هم خودت رو عذاب میدی هم منو؟.. — باتعجب نگاش کردم..پوزخندی محو روی لبام نشوندم و گفتم: موضوعه بیخود و سطحی؟!..اینکه قبلا دزدی میکردی بیخوده؟!..فکرکنم یه توضیح به من بدهکاری.. سرشو تکون داد و به پشته گردنش دست کشید.. اره می دونم..باشه توضیح میدم..ولی باور کن هر چی که بوده ماله گذشته ست... 1سال دزدی کردیم ولی نه ذاتا اینکاره بودیم و نه هر چیزه دیگه ای..فقط از روی هیجان و اینکه ببینیم چه حس و حالی داره..همین.. از این حرفش عصبانی شدم.. این حرفت یعنی چی؟..می خوای کارتو توجیه کنی؟..یعنی هر چیزی که شما رو به هیجان می اورد رو امتحان میکردید؟..حتی اگه..اگه.. ادامه ندادم..حتی اوردن اسمش هم باعث شرمم می شد..منظورمو فهمید..جلو اومد..خواست بازوهامو بگیره خودمو کشیدم کنار و نذاشتم..ناراحت شد ولی به روی خودم نیاوردم.. این حرفی که زده بود برام پر از معنا بود..می خواستم همه ی حقایق رو برام بگه..بگه و راحتم کنه.. اینبار لحنش ارومتر شده بود..انقدر اروم که به نجوا شبیه بود.. https://eitaa.com/manifest/2612 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت182 میشه بگی اینجا چه خبره؟!.. لبخند زد: هیچی.. یه تای ابرومو دادم بالا: این مسخره باز
داری اشتباه می کنی تارا..اصلا حرف من این نبود که تو چنین برداشتی ازش کردی..من فقط دزدی رو گفتم..وگرنه چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات ازشون بگم حالا حالاها طول می کشه..من ادم چشم و گوش بسته ای نیستم..لای زر ورق بزرگ نشدم..نمیگم پاکه پاکم..نه..همچین ادعایی رو نه من دارم نه هیچ کدوم از برادرام..ولی منظوره من این نیست که دختری رو بی ابرو کردیم یا یه شب تا صبح با.. ادامه نداد .. نفسش رو با حرص بیرون داد..همه ی حالتاش نشون می داد که کلافه ست.. نگام نمی کرد..ادامه داد: اینا رو نمیگم که فکر کنی من همه چی تمومم..دارم رک میگم که مشروب خوردم..دوست دختر داشتم..تو مهمونی های مجردی همه کاری کردم..ولی از این یه کار تا اونجایی که تونستم چه خودم و چه برادرام هر 3 دوری کردیم..نه خواستیم که سمتش بریم و نه می تونستیم..نمی دونم چرا..اصلا دلیلش رو نمی دونم ولی هر وقت تا نزدیکیش رفتم خودمو کشیدم عقب..حتی یه بار تو لحظه ی اخر بود که پس کشیدم و ادامه ندادم..وقتی فهمیدم مستی بعضی اوقات عاقبته خوبی برام نداره همیشه درحده متعادل مست می کردم که هوشیاریم رو از دست ندم.. برگشت و زل زد تو چشمام.. اینا بعلاوه ی دزدی هامون رو برات میگم که فردا نگی چیزی رو ازم پنهون کردی..می خوام با همه ی وجودم بهت ثابت کنم که صادقم..نمی خوام چیزی رو تو قلبم نگه دارم..اگه تو عشقمی..اگه از صمیم قلب می خوامت پس باید ازهمین الان صداقتمو بهت نشون بدم..باید بتونی ازته دل بهم اعتماد کنی..ضعیف النفس نیستم تارا..ولی اونقدرا هم خوددار نیستم..منم مردم..اینارو به هیچ کس نگفتم..همیشه بین خودم و برادرام باقی مونده ولی الان دارم برای تو میگم..چون عاشقتم..چون برام مهمی..چون دوست دارم همیشه در برابرت صادق باشم و بتونی درکش کنی.. ماتش شده بودم..سرجام خشکم زده بود و فقط راشا رو می دیدم...اینبار گذاشتم بازوهامو تو دستای مردونه ش بگیره.. گذاشتم گرمای وجودش رو از همین دستا به وجوده ملتهبم منتقل کنه..و حالا این گرمای بینمون اتیش می زد..به قلبامون..به همون چیزی که توی قلب من و راشا برای جفتمون گرانبهاست.. هیچی نمی گفتم..فقط دوست داشتم اون بگه..هر چیزی که می خواد..فقط برام بگه.. صورتشو اورد پایین..درست کنار صورتم ولی لباش زیر گوشم بود..از روی روسری هم گرمای نفسش رو حس میکردم.. از روی حس کنجکاوی..یا شور و خامی جوونی..شاید هم همون برای سرگرمی و تفریح دست به دزدی زدیم تارا..ولی بعد از 1 سال پشیمون شدیم و قبل از اینکه برامون دردسر بشه کشیدیم کنار..دیگه حتی بهش فکر هم نمیکنم..یه بار به خاطر رایان و مشکلی که داشت این فکر باز به سرمون زد ولی خیلی زود پسش زدیم..چون فهمیدیم راهی رو که رفتیم و برای همیشه فراموشش کردیم دیگه نباید حتی بهش فکر کنیم..رایان هم صبر کرد و نتیجه ی صبرش و دید.. کم کم این نجواها و داغی بینمون باعث شد بدنم شل بشه..خوشحال بودم که بازوهام تو دستاشه..وگرنه زود خودمو لو می دادم.. تارا..خیلی دوستت دارم..انقدری که هیچ کس رو به اندازه ی تو نخواستم و دوست نداشتم..دوستت دارم..دوستت دارم.. هر دوستت دارمی که به زبون می اورد صداش بم تر و ارومتر می شد انقدری که دیگه به زمزمه شبیه بود و نمی شنیدم..درهمون حال بهم نزدیکتر شد..هیچ کاری نمی کردم..نه همراهیش می کردم و نه مانعش می شدم..فقط این وسط قلبم بود که داشت از جاش کنده می شد.. بعد از اون هم گرمای اغوشش منو تا اوج برد..محکم بین بازوهای مردونه و سینه ی ستبرش فشرده می شدم.. جلوشو نمی گرفتم..چون بهش نیاز داشتم..به این اغوش و به این حس پر از ارامش.. هر سه با تعجب به کلبه ی نسبتا بزرگی که میان درختان محفوظ بود نگاه می کردند..اطراف کلبه توی زمین تیرهای چوبی کار شده بود که به روی هر تیر یک فانوس روشن قرار داشت..تعداد انها زیاد بود برای همین اطراف کلبه کاملا روشن بود.. میزو صندلی های چوبی که صندلی های ان شبیه به کنده ی درخت بودند هر کدام جداگانه بیرون از انجا درست زیر نور فانوس ها قرار داشتند.. دهان هر سه نفر از این همه زیبایی باز مانده بود..راشا با لبخند کنارشان ایستاد و به کلبه اشاره کرد.. چطوره؟.. تارا لبخند زد..چشم ازانجا بر نمی داشت.. عالیه..اینجا ماله خودتونه؟.. اره..خیلی وقته ..شاید 2 یا 3 سالی میشه..گه گاهی بهش سر میزنیم.. ترلان گفت: فوق العاده ست..بین این همه درخت..توی این تاریکی..دیدنه یه همچین جایی واقعا برام جالبه.. روی صندلی هانشستند..راشا خندید وگفت: خیر سرم ایده دادم..گفتم امشب براتون برنامه بذاریم که زد و مهمونی خراب شد.. تارا چشمانش را باریک کرد وبا کنجکاوی گفت: چه برنامه ای؟!.. اینجا رو میگم..خیلی کارا می خواستیم بکنیم که نشد..بی خیال همین که اومدیم و کدورت ها برطرف شد خودش خیلیه.. تانیا جدی شد و گفت: نه..هنوز کاملا برطرف نشده eitaa.com/manifest/2613 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت183 داری اشتباه می کنی تارا..اصلا حرف من این نبود که تو چنین برداشتی ازش کردی..من فقط د
هر 5 نفر با تعجب نگاهش کردند..مخصوصا رادوین.. تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد..هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی انطرفتر به دور از پسرها ایستادند..تانیا ارام رو به انها چیزهایی می گفت.. راشا رو به رادوین کرد وگفت: هوی هوی ..هوای عشقت رو داشته باش غلط نکنم داره بر علیه ما توطئه چینی میکنه.. رادوین با اخم نگاهش کرد..ولی لحنه راشا هم شوخ بود وهم جدی.. رایان با کنجکاوی به دخترا نگاه می کرد: چی داره بهشون میگه؟!.. راشا خندید: خدا کنه اگه بناست نقشه بکشن لااقل درست و حسابی بکشن.. هر دو نگاهش کردند که با شیطنت ادامه داد: 3 تا پسره تنها..وسطه جنگل..بی دفاع..مقابله 3 تا دختره شیطون با افکاره مبهم..خب این یعنی چی؟.. رادوین لبخند زد و رایان قهقهه زد.. زد رو شونه ی راشا که خودش هم می خندید و گفت: کلا ذهنت خرابه کاریش هم نمیشه کرد.. راشا: چکار به ذهنه من داری؟..حالا از من گفتن بود..من میگم اینا به ما نظرمَظر دارن شماها بگید نه..اصلا داد میزنه..محیط رو حس کنید..ادم مور مورش میشه.. رادوین: نکنه به عشقت شک داری؟.. راشا خندید و ابروشو انداخت بالا: نه ولی دارم یه کاری می کنم شماها به عشقاتون شک کنید.. اینبار هر سه خندیدند و رایان و رادوین همزمان گفتند: عمرا اگه بتونی.. راشا خواست ادامه بدهد که دخترا برگشتند..محسوس خودش رو جمع و جور کرد که لبخنده پسرا پررنگ شد... همین که دخترا نشستند لرزان گفت: ببین من که دسته شماها رو خوندم..می دونم می خواین چکار کنین ولی کور خوندین..مگه میذارممممم؟!.. رادوین با لبخند تشر زد ولی گوش نکرد و ادامه داد: بحثه این چیزا نیست رادوین جون..بذار گفتنیا رو بگم فکر نکنن خبریه و ما هم بی دفاع می شینیم کارشونو بکنن خلاص.. دخترا با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش می کردند.. تارا گفت: هیچ معلوم هست چی میگی تو؟!.. راشا به ظاهر ابِ دهانش رو با سر و صدا قورت داد و چپ چپ نگاهش کرد.. با ادا دستاشو تو هوا تکان داد: پ نه پ می خواستی معلوم باشه؟..خیلی دلت می خواست؟..اگه معلوم بود که دیگه واویلااااااااا.. تارا لبخند زد و با شیطنت کمی نزدیکش شد..راشا تند خودش رو کشید عقب و با صدای ظریف و زنانه ای گفت: دست به من زدی نزدیااااااا..همچین جیغ می زنم داداشام بریزن سرت... 2 تا دارم نره غول رو هم حریفن..بکش کار تا جیغ نکشیدم.. تارا گوشه ی بلوزش رو گرفت که با صدای جیغ جیغو و زنونه ای که کمی هم ریتم داشت گفت: دختره بلاااا حیااا کن ..پیرهنه منوووو رهااااا کن.. هر 5 نفر می خندیدند.. تارا که کلا این حرکات راشا را دوست داشت اروم مُچ دستش رو گرفت و با عشق تو چشماش نگاه کرد..راشا که با همان نگاه خلع سلاح شده بود اروم و با لبخنده خاصی خودش رو به سمت تارا کشوند انقدری که هر دو چسبیده بهم نشسته بودند ..تو چشمای هم زل زده بودند.. رادوین و رایان تک سرفه ای کردند که هر دو با تکانی ارام به خودشان اومدند..راشا کمی عقب کشید و دستی که دست تارا روش بود رو برد زیرِ میز..هر 4 نفر ریز ریز به حرکاته ان دو می خندیدند تارا با شرم به میز نگاه می کرد و راشا در حالی که دست تارا رو تو دست داشت تو چشم بقیه زل زده بود.. با غیض ولی با لحنی شوخ جمله ش را بیان کرد که همگی نگاهشون رو از روی ان دو برداشتند و خندیدند.. کمی بعد رادوین جدی شد و رو به تانیا گفت: یعنی شماها هنوز ما رو نبخشیدید تانیا:چرا.. ولی یه جورایی هم نه هنوز..مگه اینکه هر سه با هم گفتند: مگه اینکه چی؟! تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و گفت: مگه اینکه برای اخرین بار.. اونم به خاطره ما برین دزدی ..ولی نه یه دزدی معمولی..نه قراره از دیواره کسی برید بابا و نه وارده خونه ی کسی بشید پسرا با تعجب نگاهش کردند رادوین: میشه واضح تر حرفت رو بزنی؟..من که کاملا گیج شدم تانیا: ما یه سری جواهرات و میراثه خانوادگی داریم که دسته روهانه..یه جورایی اونو از ما دزدیده و ما می خوایم پسش بگیریم..برای پس گرفتنش هم به کمکه شما سه نفر احتیاج داریم..حالا حاضرید کمکمون کنید؟.. راشا به هر سه نفر نگاه کرد و گفت: خب به پلیس می گفتید که بهتر بود..بی دردسر جواهراتتون رو پس می گرفتید تانیا پوزخند زد: فکر کردید اینکارو نکردم؟..من همون اول به پلیسا گفتم..ولی امروز وقتی تلفنی جویا شدم گفتن که همه جا رو دنباله روهان گشتن ولی پیداش نکردن..با حکم خونه ش رو تفتیش کردن ولی بازم چیزی پیدا نکردن..درضمن خسرو رو دستگیر کردن..فردا باید بریم اداره ی پلیس رادوین: اره می دونم..امروز خبرشو گرفتم..ولی مگه تو می دونی که جواهرات کجاست؟ سرش را تکان داد: نه..فعلا شک دارم..به زودی می فهمم.. رادوین با لحنی خاص که در ان نگرانی کاملا مشهود بود گفت: نمی خوام جوری باشه که این وسط صدمه ببینی..مطمئنی می تونی از پسش بر بیای؟ تانیا با لبخند نگاهش کرد: نگران نباش ..می دونم باید چکار کنم..نهایتش تا فرداشب همه چیز دستگیرم میشه https://eitaa.com/manifest/2620
Aamin - Adat.mp3
8.45M
🗣آمین 🔈عادت
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت184 هر 5 نفر با تعجب نگاهش کردند..مخصوصا رادوین.. تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد..هر 3
از کجا؟!.. منبعش رو دارم.. با این حال بازم مراقب باش..روی منم حساب کن.. تانیا با خوشحالی لبخند زد..از اینکه رادوین تنهایش نمی گذاشت خوشحال بود.. ترلان منتظر به رایان نگاه کرد..رایان که نگاهه او را روی خود دید با لبخند سرش را تکان داد.. اینبار تارا به راشا نگاه کرد و منتظر جواب بود.. راشا یک تای ابرویش را بالا داد و با شیطنت گفت: تو که می گفتی دزدی بده و واسه اینکار داشتی حکم اعدامم رو با دستای خودت صادر می کردی..پس چی شد؟.. تارا چشم غره رفت: این که اسمش دزدی نیست..وقتی پلیسا هیچ مدرکی پیدا نکردن و نمی تونن کاری بکنن ما خودمون باید حقمون رو بگیریم..غیر از اینه؟.. با دزدی؟.. نخیر..این اسمش دزدی نیست.. پس چیه؟.. تصاحبه حق.. توجیه می کنی دیگه؟.. با حرص گفت: اصلا نمی خوای کمک کنی نکن..دیگه چرا.. ادامه نداد و بغض کرد..5 راشا که تمام مدت قصده سر به سر گذاشتن او را داشت فهمید زیاده روی کرده..نگاهی به بقیه انداخت..رادوین ارام با تانیا حرف می زد..ترلان و رایان هم زیرِ گوش یکدیگر پچ پچ می کردند.. راشا از زیر میز دست تارا را در دست گرفت وبا ملاطفت فشرد..بعد از ان پشت دستش را به نرمی نوازش کرد.. لبانش را به گوشش نزدیک کرد..بغض گلوی تارا را گرفته بود.. راشا با لحنی جذاب و گیرا که قلب تارا را بی قرار می کرد زمزمه کرد:تو فکر کردی من تنهات میذارم؟.. تارا هم به همان ارامی گفت: پس..چرا.. هیسسسسس..فقط داشتم سر به سرت میذاشتم..یه قطره اشک از چشمای خوشگلت بیاد دیوونه میشما.. تارا خندید: دیوونه بشی چکار می کنی؟.. راشا که حالی بهتر از تارا نداشت دستش را میان انگشتان خود گرفت و کمی فشرد..نفس گرمش را به نرمی بیرون داد.. لرزان گفت: زمین و زمان رو یکی می کنم..می خوای امتحان کنی؟.. تارا نجوا کرد: به هیچ وجه.. پس نذار اشکتو ببینم.. تارا با گونه ای ملتهب و سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخت..این نجواهای عاشقانه ی راشا را تا پای جان دوست داشت.. با صدای تانیا حواسِ هر 5 نفر جمع شد.. پس با این حساب فردا شب تو ویلای ما باشید تا در موردش حرف بزنیم.. پسرا قبول کردند.. کمی انجا ماندند..ترجیح دادند تو یک فرصته مناسب تر بازهم به انجا بیایند.. پسرا به پیشنهاده راشا برای ان شب برنامه ها داشتند که به بعد موکولش کردند..همین که دخترا انها را بخشیده بودند برایشان اهمیت بیشتری داشت.. کلاس تمام شده بود و راشا در حالی که کیف گیتارش را به روی شانه داشت قصد خروج از اتاق را داشت که با صدای عسل در جایش ایستاد..عسل دختر کوچولوی خانم راستین بود که هر از گاهی راشا با او تو موسسه بازی میکرد تا کلاس مادرش تمام شود.. عسل دختر ارام و شیرین زبانی بود..راشا بغلش کرد و گونه ی نرم و لطیفش را بوسید.. به به عسل خانم..تو چرا روز به روز شیرین تر میشی؟.. عسل با لحنه شیرین و خواستنی گفت: خب عسل همیشه شیرینه دیگه عمو راشا.. راشا بلند خندید و او را در اغوشش فشرد..عسل از تو بغلش بیرون امد و با التماس نگاهش کرد.. عمو امروز یه صفحه از کتاب پیش دبستانمون رو بهمون یاد دادن..میشه تو هم برام بخونی؟..خیلی قشنگه.. اره عمو..بده ببینم.. عسل با خوشحالی کتاب را از توی کیفش بیرون اورد و به راشا داد.. کدوم صفحه عمو جون؟.. اینجاش.. راشا صفحه رو باز کرد و نگاهی به ان انداخت..کمی با چشم مرور کرد..ناخداگاه خندید.. چرا می خندی عمو راشا؟!.. وقتی اینو برات خوندن تو نخندیدی عموجون؟.. نه عمو..خیلی قشنگه مگه نه؟.. راشا کمی بلندتر خندید: اره عموجون خیلی قشنگه.. - برام می خونی؟.. راشا روی صندلی نشست..عسل را بلند کرد وروی میز نشاند..همینطور که دستش را در دست داشت با لبخند و لحنی شوخ شروع به خواندن کرد..میانه هرجمله به شوخی چیزی اضافه می کرد و مثلا توضیح می داد.. پسر بهتر از دختر نیست..دختر بهتر از پسر نیست..هیچ فرقی بین دختر و پسر نیست.. " ببین عمو جون..اینجاشو حقیقتا درست میگه..الان دیگه بین دختر و پسر هیچ فرقی نیست".. چرا عمو؟.. -خب دیگه.. از ک ی عمو راشا؟.. راشا خندید: از همون موقع که پسرا تصمیم گرفتن شکله دخترا بشن.. ولی دخترا که شکله پسرا نیستن عمو.. -فکره اونجاش نباش..اونم کم کم میشه..فعلا بذار بقیه ش رو بخونم برات.. تک سرفه ای کرد وبا لحن بامزه ای شروع به خواندن کرد: هر چی بوده خواست خدا بوده..هر کاری پسرها میتوانند انجام دهند دخترها هم می توانند.. "بر منکرش لعنت".. دخترها کارهایی را دوست دارند که برای پسرها جالب نیست و همینطور برای پسرها..پسرها کارهایی را دوست دارند که دخترها از انها خوششان نمی اید.. " نه دیگه همین مونده دست تو کاره همدیگه هم ببرن..ولی اینطور که پیش بره زیاد طول نمی کشه که هر دو از یه چیز خوششون میاد..بازم خوبه سر این با هم تفاهم ندارن".. https://eitaa.com/manifest/2621 قسمت بعد