مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت185 از کجا؟!.. منبعش رو دارم.. با این حال بازم مراقب باش..روی منم حساب کن.. تانیا با
#قرعه
#قسمت186
عسل با لحنی کودکانه و شیرین سوال می کرد..
یعنی چی عمو راشا؟!..
یعنی تو عروسک دوست داری ولی پسرا ماشین اسباب بازی دوست دارن..این فرق بزرگیه بین شما دوتا عزیزم.. ولی من ماشین هم دوست دارم ..
راشا خندید و سرش را تکان داد: خب تو شاید استثنا باشی عمو..وگرنه من که یادم نمیاد عروسک دوست داشته باشم..
چرا عمو؟!..عروسک که از ماشین خوشگل تره.. -همون چون خوشگل بود بابام برام نمی خرید.. می گفت خوبیت نداره..
ولی بابای من برام می خره..هم عروسک هم ماشین اسباب بازی.. -خوش به حالت عمو..تفاوته نسل هاست دیگه..الان خیلی خوب میشه حسش کرد..
چی عمو؟!.. هیچی عموجون بقیه ش رو گوش کن..در دنیا تقریبا نیمی از بچه ها پسر هستند و نیمی دیگر دختر " اینجا رو اشتباه گفته..نیمه بیشتر دنیا رو دخترا اشغال کردن مابقی هر چی مونده جای پسراست..کلا حق خوری
کردن نامردا"..
حق خوری یعنی چی عمو راشا؟.. -یعنی یکی بیاد به زور عروسکت و ازت بگیره و بگه ماله منه بهت نمیدم..اون عروسک ماله تو بوده و حقه توست
ولی دسته یکی دیگه ست..اینو بهش میگن حق خوری عموجون..
اهان..بعدش کسی هم حقه شما رو خورده عمو؟.. اره عمو..دخترا خوردن..
عسل کمی فکرکرد..لباشو کج کرد و بامزه گفت: عمو..منم دخترم..منم خوردم؟..
راشا خندید و با مهربونی به سرش دست کشید: نه عمو..به تو نرسیده بخوری..
عسل با خیال راحت لبخند زد..
راشا هم خندید و ادامه داد: پسرها و دخترها از کار کردن و بازی کردن با هم لذت می برند
"خیلی بیخود کردن که لذت می برن..ببین تو رو خدا از الان چی تو سره بچه های مردم می کنن..عموجون این یه تیکه رو زیاد روش فکر نکن باشه؟.."..
چرا عمو؟.. -چون خوب نیست..
ولی من تو مدرسه یه دوست دارم اسمش امیرعلی ..انقده مهربونه.. ا ا ..د همینه که میگم همون پیش دبستانی هم دختر و پسر باید از هم جدا باشن دیگه..اخرش میشه این..عموجون گوله پسرا رو نخور ..
یعنی داره منو گول می زنه عمو؟..چرا؟..
نه عمو..
موند چی جوابش رو بده..خندید و سرش را تکان داد..
8بی خیال عمو..بقیه ش رو گوش کن..اگر در دنیا هیچ پسری نبود دخترها شاد..خوش و بانشاط نبودند..واگر هیچ دختری نبود پسرها خوشحال نبودند..
" ببین اخه اینم شد حرف؟..از الان دارن یاده بچه های مردم میدن که .."..
سرشو تکون داد وبا لبخند به عسل نگاه کرد..
عسل با خوشحالی کتاب رو از دست راشا گرفت و گفت: خوب بود عمو مگه نه؟..من خیلی دوسش دارم..
اره عمو خوب بود..ولی چرا دوسش داری؟..
عسل با لحن و گفتاری صادقانه و کودکانه گفت: چون همه ش از دخترا گفته..منم دخترم دیگه عموجون..
راشا کمی به عسل نگاه کرد..بعد غش غش زد زیر خنده..عسل با تعجب و لبخند به او نگاه می کرد..
راشا با خنده سرش را تکان داد و گفت: عموجون تو که تمومش رو واسه دختر بودنت دوست داشتی این ناشر و نویسنده ی بیچاره خیر سرش خواسته شما دوتا جنس مخالف رو به هم نزدیک کنه و بگه که هر دو باید با هم باشن
اخرش تو میگی فقط چون توش در مورده دخترا گفته؟..نه انگار زمین و اسمون هم اگه جا به جا بشه بازم این دوتا جنس باید از هم دوری کنن..حتی از همین سن ..
اینا یعنی چی عمو راشا؟!..
راشا گونه ی عسل را به نرمی بوسید و با مهربونی گفت: هیچی عمو..موقعش که شد خودت می فهمی..
یعنی ک ی؟..
اوردش پایین و با لبخند گفت:به موقعش..الان هم بریم که کلاس مامانت داره تموم میشه..
با لبخند از اتاق بیرون امد..عسل را تحویل مادرش داد..خانم راستین با لبخند از او تشکر کرد..
داشت از موسسه خارج می شد که متوجه پریا شد..روی پله نشسته بود .. سرش را به دیوار تکیه داده بود و
چشمانش بسته بود..
راشا نگاهی به اطراف انداخت..کسی انجا نبود..با حس کنجکاوی به طرفش رفت..
چیزی شده؟!.. -
با صدای راشا چشمانش را باز کرد..چشمان سرخ شده ش باعث تعجب او شد..
حالتون خوب نیست؟!..
با صدای بی حال و کم جونی جوابش را داد..
خ..خوبم..ممنون..
از جایش بلند شد..تلو تلو خوران کمی جلو رفت..نتوانست تعادلش را حفظ کند و اگر راشا به موقع زیر بازویش را
نگرفته بود بی شک نقش زمین می شد..
اصلا حالت خوب نیست..چی شده؟!.. -
هیچی..
راشا دستش را از روی بازوی او برداشت ..
پریا دستش را روی پیشانیش گذاشته بود و صورتش از درد جمع شده بود..
با این حالت می خوای پشت فرمون بشینی؟!.. -
پریا نگاه خاصی به او انداخت..چشمان سرخ و وحشیش برای راشا معنایی نداشت..
مجبورم..
راشا نگاهی به اطرافش انداخت..
خب با تاکسی برو..فکر نکنم با این حالت سالم برسی..
پریا بی توجه به او در ماشین را باز کرد و نشست..
مهم نیست..یه کاریش می کنم..
راشا در ماشین را گرفت ..پریا نگاهش کرد..
چرا لج می کنی؟..پای جونت وسطه بازم بی خیالی؟..
پریا نگاهی خاص به او انداخت..
https://eitaa.com/manifest/2628 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃
سلام به همه رمان جدید که قولش رو داده بودیم آماده شده.
این رمان چاپی هست و بسیار هنری و ارزشمند
اما ما تصمیم گرفتیم بعد از رمان قرعه ارائه بدیمش
شاید با یه رمان دیگه همزمان ارائه بدیم که دو رمانه بشه
نظر شما چیه👇👇
@admin_roman
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت186 عسل با لحنی کودکانه و شیرین سوال می کرد.. یعنی چی عمو راشا؟!.. یعنی تو عروسک دوست
#قرعه
#قسمت187
این جون هوا می خواد تا بتونه نفس بکشه..ولی کو هوا؟..کو نفس؟..نیست..ندارم..می فهمی اینا رو؟..
لحنش جوری بود که باعث شد راشا یک تای ابرویش را بالا بدهد وبا کنجکاوی چیزی را در حالت و صورتش بکاود..
منظورت چیه؟!..
پوزخند زد و در را به طرفه خود کشید..
گفتم که هیچی..بی خیالش شو..
در را بست..ولی راشا ادمی نبود که به راحتی از موضوعی چشم پوشی کند..یقین داشت که اگر پریا با این حالش رانندگی کند تصادف خواهد کرد..او از دید یک استاد به شاگردش نگاه می کرد..و اینکه می دانست با این حال ممکن است جانش به خطر بیافتد..
به تندی در ماشین را باز کرد و با جدیت رو به او گفت: بیا پایین..خودم رانندگی می کنم..
پریا با تعجب نگاهش کرد..راشا بدون انکه به او نگاه کند جمله ش را دوباره تکرار کرد ..
پریا به ارامی از ماشین پیاده شد..در دل خوشحال بود..کم کم داشت باور می کرد که راشا را جذبه خود کرده است... اما نمیدانست که همه ی این کارها تنها به خاطره حاله خرابه اوست وگرنه راشا کوچکترین توجهی به او نداشت..
البته ازهمان دید که پریا به ان نگاه می کرد..علاقه..
راشا پشت فرمان نشست..پریا هم با لبخندی محو کنارش قرار گرفت..
پس ماشین خودت چی؟!..
بعد میام می برم..
هر دو سکوت کردند..پریا چشمانش را بسته بود و سرش را به شیشه ی پنجره تکیه داده بود..
کجا برم؟..ادرستون رو بده..
نگاهش کرد وبه ارامی ادرس را گفت..دوباره به حالته قبل برگشت ..به ظاهر خواب بود ولی تظاهر می کرد..
وقتی راشا ترمز کرد چشمانش را باز نکرد..با وجوده انکه بیدار بود نمی خواست راشا چیزی بفهمد..
صدایش زد: بیداری؟..رسیدیم..
به ارامی به خود تکانی داد و بی رمق نگاهی به اطراف انداخت..در داشبورت را باز کرد..ریموت را بیرون اورد و ازهمانجا دکمه ش را فشرد..در ویلا به ارامی باز شد..
میشه خواهش کنم ماشین رو ببرید تو؟..
راشا نیم نگاهی به صورت گرفته ی او انداخت..سرش را تکان داد و ماشین را داخل برد..
کجا ببرم؟..
تو پارکینگ..مرسی..
ماشین را پارک کرد..هر دو پیاده شدند..
خب این هم ازاین..من دیگه میرم.. -
لبخند زد و با صدایی دلنشین گفت: واقعا ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..
راشا که تماما منظور او را متوجه شده بود پوزخندی محو تحویلش داد..
ولی بهتره که فراموش کنی..این کاره من به این خاطر بود که یه وقت با این حالت کار دسته خودت ندی..همین..
قدمی نزدکش شد..با همان لبخند نگاهش می کرد..
یعنی سلامتیه من برات مهمه؟..
راشا که متوجه ی سوءتفاهمه او شده بود تند گفت: نه..منظورم این نبود..تو یکی از شاگردای منی..یه ادم..من هم ادمم و نمی تونم بی توجه باشم..جای تو هر کسه دیگه ای هم که بود همین کارو می کردم..خداحافظ..
عقب گرد کرد و بی توجه به او به طرف در خروجی پارکینگ رفت ولی با صدای افتادنه چیزی در جایش ایستاد و با تعجب برگشت..
با دیدن پریا که روی زمین افتاده بود به طرفش دوید..پریا بی حال نقش زمین شده بود..
راشا کنارش زانو زد ..بازویش را گرفت و تکانش داد..پریا زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد که برای راشا نامفهوم بود..
د اخه یهو چت شد؟!..الان که خوب بودی.. -
کلافه نگاهی به اطرافش انداخت..به اجبار او را روی دست بلند کرد وبه سرعت از پارکینگ خارج شد..ساختمان ویلایی بود و حیاطش چیزی از یک باغ بزرگ و با صفا کم نداشت..فرصت ان را نداشت که بیشتر از ان کنجکاویکند..نه فرصتش را داشت و نه مایل به اینکار بود..
به طرف در ساختمان رفت..
نگاهی به اطراف انداخت..چند بار صدا زد تا کسی به کمکش بیاید ولی ظاهرا هیچ کس در ویلا نبود..
نگاهش به کاناپه ای که توی سالن قرار داشت افتاد..به طرفش رفت..پریا را روی ان خواباند..خواست دستش را بردارد ولی دست پریا دور گردنش قفل شده بود..هر کار می کرد نمی توانست دستش را از دور گردن خود جدا کند..
ول کن دختر..اگه بیهوشی پس این همه زور واسه چیه؟!.. -
پریا لبخند زد..همچنان چشمانش بسته بود..راشا دست از تقلا برداشت وبا تعجب نگاهش کرد..پریا چشمانش را باز کرد..دیگر سرخ نبود
با صدایی هوس انگیز ولحنی مدهوش کننده زیر لب درحالی که در چشمانه راشا خیره بود گفت: دیدی بالاخره تونستم نگهت دارم
راشا کمی با چشمان گرد شده او را نگاه کرد..وقتی پی به حیله ی او برد رو به او تشر زد
یعنی چی این کارا؟..دروغ گفتی؟!
پریا حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد
عزیزم من برای رسیدن به تو از همه چیزم می گذرم..گفتنه 2 تا دروغ اونم مصلحتی که چیزی نیست..با یه قطره و دوتا اه و ناله تونستم تو رو پیش خودم نگه دارم..باورم نمیشه اینجایی..توی ویلای من
ویلای تو؟
- -اره ..این ویلا را بابام روز تولدم بهم کادو داد..اینجا هیچ کس مزاحمه ما نمیشه..فقط منم و خودت..تنهای..تنها
جملات اخرش را با لحنی وسوسه کننده..و با نگاهی مملو از شهوت و نیاز بیان می کرد
فکر نمی کردم انقدر پست باشی..از اینجور دخترا متنفرم
eitaa.com/manifest/2629 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت187 این جون هوا می خواد تا بتونه نفس بکشه..ولی کو هوا؟..کو نفس؟..نیست..ندارم..می فهمی ا
#قرعه
#قسمت188
دستان مردانه ش را به دور مچ دستان پریا حلقه کرد و با یک حرکت از دور گردنش جدا کرد..از کنارش بلند شد که همزمان پریا هم از جایش بلند شد و ایستاد..پشت راشا به او بود ..دستانش را به تندی از زیر بغل راشا رد کرد وبه روی سینه ش گذاشت..یک دستش به روی سینه ی ستبر و مردانه ی راشا بود و دست دیگرش نوازشگرانه به روی بازوی او در حرکت بود..
با همان دلربایی و لحنی پر از نیاز گفت: ولی من عاشقتم..انقدری که نمی تونی تصورشو بکنی..راشا چرا منو ازخودت دور میکنی؟..چرا هر بار پَسَم می زنی؟..من می خوامت..با تمومه وجودم..می دونم تو هم می خوای..
دستانش را پس زد و قدمی به جلو برداشت..ولی پریا به این آسانی دست بردار نبود..با یک حرکت مانتویش را از تن در اورد..به طوری که دکمه هایش هر کدام به یک طرف افتاد..شالش که به روی شانه ش افتاده بود را به کناری انداخت..
تمامه این کارها را در چند ثانیه انجام داد..گویی تشنه لب در اتشی می سوخت که برای سیراب شدن و رهایی از آن تش و گرما باید بتواند راشا را حس کند و برای اینکار نیاز داشت که با هر فرقه و حیله ای او را نگه دارد..و چه حیله ای قوی تر از حیله ی زنانه..که خیلی راحت می توانست هر مردی را از پای در اورد..
راشا به طرف در خروجی می رفت که پریا به طرفش دوید و صدایش زد..راشا بی توجه با قدمهایی بلند به همان سمت می رفت که بین راه دستان ظریفه پریا به دور کمرش حلقه شد ..
سرجایش خشک شد..پریا هیچ چیز به جز یک لباس زیر به تن نداشت..گرمای تنش به قدری بود که کمر راشا را می سوزاند ..
به ارامی صورتش را به کمر او تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد..
نرو راشا..پیشم بمون..نرو..
" راشا "
عین چوبه خشک سر جام ایستاده بودم..تو دلم به خودم لعنت می فرستادم که چرا دلم براش سوخت و خواستم کمکش کنم..ای گند بزنن به این روزگار که خوبی به هیچ احدی نیومده..اینم کار بود تو کردی راشا؟..بفرما..حالا جمعش کن..
کمرم از حرارت بدنش می سوخت..نمی خواستم برگردم ونگام بهش بیافته..عزمم رو جزم کردم که از اون خونه و از این دختر دور بشم..همه جوره ش رو دیده بودیم ولی اینکه یه دختر بتونه سر یه پسر رو شیره بماله و بکشونش خونه خالی رو خداییش اولین باره دارم می بینم..هیچ رقمه نمیشه باور کرد..
دستشو روی سینه م تکون داد..انقدر حرفه ای و نرم که قلبم اومد تو دهنم..خاک بر سرت راشا نبازی خودتو که بدبختی... برو..واینستا..د اخه اینجا چی می خوای؟..برو..
تکون خوردم که برم جلو ولی محکم منو چسبیده بود..صورتشو به کمرم فشرد..
نرو راشا..ازت خواهش می کنم..تنهام نذار..
عصبانی شدم..خدایا این دختر چقدر رو داشت..دستمو گذاشتم رو دستاش که از روی سینه م جداشون کنم..
ولم کن دختر..چرا انقدر سیریشی؟..من هی میگم ازاینجور دخترا بیزارم باز تو خودت رو بیشتر از قبل کوچیک میکنی؟..
یه دفعه داد زد و دستشو محکمتر به بدنم فشار داد..
آررررره..می خوام خودم رو تا جایی که می تونم کوچیک کنم..اصلا خار کنم..می دونی چرا؟..چون این اخرین فرصت منه برای داشتنه تو..چرا منو نمی بینی؟..چرا نگاههای تب دارم رو نمی دیدی راشا؟..چرا می خوای ازم بگذری؟..فکر نمی کردم انقدر سنگدل باشی بی انصاف..
صداش رفته رفته اروم می شد..پراز بغض بود..ولی اینها برای من به هیچ وجه مهم نبود
اون موقع خواستم کمکت کنم چون دلم برات سوخت..ولی فراموش کرده بودم که توی این دوره و زمونه که هر کی یه جور واسه خودش گرگ شده و این و اونو میدره یه دختر پیدا میشه که بخواد این بازی رو با خودش و یه پسر شروع کنه..بازی که اخرش به جای خوبی نمی رسه
یه دفعه جلوم وایساد..نگامو ازش دزدیدم..ولی صورتمو تو دستای سردش قاب گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش..تا اونجایی که می تونستم سعی کردم نگاه به تنش نیافته
با بغض نگام کرد
به هرکجا که می خواد برسه بذار برسه..فقط تو منو تنها نذار..برای یک بارهم که شده..برای 1 دقیقه هم که شده منو ببین راشا
با نفرت تو چشماش نگاه کردم..به عقب هولش دادم و سرش داد زدم: چی رو ببینم؟..تن و بدنت رو؟..که چی بشه؟..نگات نمی کردم چون از اوناش نبودم..از همونایی که تو دوست داری باشم ولی نیستم..تو تیکه ی من نبودی و نیستی..نگاهه من هیچ وقت به سمت دخترایی که مثل تو هستن نیست..اینو بفهم
به طرف در دویدم.. ولی هرچی دستگیره رو بالا پایین کردم باز نشد..لعنتی
این کی تونست در و قفل کنه؟..با شنیدن صداش برگشتم طرفش
بیخود تلاش نکن عزیزم..اون در تا من نخوام باز نمیشه..
تو دستش یه ریموت کوچیک بود
ادامه داد: سیستم الکترونیکی ..با یه دکمه تیک بسته میشه وبا یه دکمه و به خواسته من باز میشه..می بینی؟..اینجا جز
من و تو هیچ کس نیست و هیچ چیز هم نمی تونه مزاحمه خوشیمون بشه..پس خرابش نکن و بذار باهاش باشم
پوزخند زدم وبه در تکیه دادم
راستش رو بگو..تا حالا چند تا پسر و همینطور اوردی توی این خونه و ازشون همچین درخواستی رو کردی؟
eitaa.com/manifest/2636 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت188 دستان مردانه ش را به دور مچ دستان پریا حلقه کرد و با یک حرکت از دور گردنش جدا کرد..
#قرعه
#قسمت189
وحشی شد و هوار کشید: خفه شو راشا..تو اولی و اخریشی..اینو مطمئن باش..
شونه م رو انداختم بالا..
برام مهم نیست..انچه که عیان است رو دارم با چشمام می بینم..
نمی دونم چه برداشتی از حرفم کرد که لبخند زد و اومد جلو..با لحنی اروم و وسوسه کننده در حالی که تو چشمام زل زده بود گفت: می خوام بهتر و بیشتر از این ببینی..از ته دلم می خوام..
همون شلواری که پاش بود رو در اورد..چشمامو بستم و نگاهمو ازش گرفتم..سرمو به راست خم کرده بودم که نگام بهش نیافته..
داد زدم: دختره ی اشغال..این چه کاریه که می کنی؟..
دستش روی شونه م قرار گرفت..صداش می لرزید..
مگه دارم چکار می کنم؟..فقط می خوام باهات باشم..چون عاشقتم..
فریاد زدم و دستش رو از روی شونه م پس زدم..
خفه شو ..این عشق نیست هوسه..شهوته..عشق رو با این کارای کثیفت به گند نکش..
باشه..هر چی تو بگی..اره..من از روی شهوت می خوام با تو باشم..ولی باور کن بهت علاقه دارم..از وقتی دیدمت اروم وقرار ندارم راشا..برای یک لحظه با تو بودن حاضرم هر کاری بکنم..
دیگه خسته م کرده بود..انگار هیچ رقمه حرف حساب تو گوشش نمی رفت..کلافه سرمو تکون دادم و به طاق نگاه کردم..
این در لعنتی رو باز کن بذار برم..انقدر واسه خودت و من شر درست نکن..کلافه م کردی..
بلندتر داد زدم: خسته م کردی..ای خدا این دیگه چه مدلشه؟..همه جای دنیا پسرا دخترا رو به زور می برن خونه خالی و..اونوقت از شانس گَنده من اینجا درست برعکس شده..
کمرمو از پشت بغل کرد..
تو فکر کن من می خوام این قانون رو که حالا عادی شده برعکسش کنم..یه جور استثنا..اصلا اگر به محرم و نامحرمش نگاه میکنی می تونیم صیغه بخونیم و محرم بشیم..اصلا هرکاری می کنم که بتونی باهام باشی..
دیگه داشتم اتیش می گرفتممممم..مغزم سوت می کشید..این دختر روانی بود؟..خر بود؟..نمی فهمید من چی میگم؟..این دیگه کیه خدااااا؟..
عجب گیری کردما؟..من میگم الا و بِلا نَره..تو میگی باشه بِدوش؟..دختر برو کنار بذار برم به کار و بدبختیم برسم..عجب سیریشی هستیا..تو دیگه سر و کله ت ازکجا تو زندگیم پیدا شد؟..
هر چی که می خوای بگو..برام مهم نیست..تا برای 1 بارهم که شده با تو نباشم نمیذارم از اینجا بری بیرون..نِ..می..ذا..رَم..فهمیدی ؟..
مگه دسته تو ..
اره..دسته منه.. خیلی پر رویی..
می دونم..اصلا هرچی..
انقدر از دستش حرصم گرفته بود که حد و اندازه نداشت..نگام به پله ها افتاد..شاید یه پنجره ای چیزی اون بالا باشه..دست و پام بشکنه بهتر ازاینه که به دامِ این دختر بیافتم..
دستشو از دور کمرم باز کردم و به طرف پله ها دویدم که بین راه دستمو گرفت و تا خواستم دستمو بکشم پاهامو چسبید..
نتونستم خودمو کنترل کنم تا پامو کشید روی شکم خوردم زمین..خداروشکر افتادم رو فرش وگرنه رو سرامیکا له و لورده می شدم..
برگشتم که چند تا فحشه ابدار نثارش کنم که بی هوا افتاد روم..عجباااااا..انگار که یه دخترم و به دسته یه پسر گیر افتادم..اصلا همه چی برعکس شده بود..
تن برهنه ش رو به من فشار می داد و صورت داغش رو توی گردنم فرو کرده بود..لبهاش رو به روی گردنم حرکت می داد و با دستاش موچ دستامو سفت چسبیده بود..هر کار می کردم اون مهارم می کرد..زورش به هیچ وجه زیاد نبود ولی با کارهاش توانه حرکت رو از من می گرفت..
اینکه روم افتاده بود و خودش رو به بدنم می مالید..اینکه تب دار نگام می کرد و با عطش منو می بوسید..اه کشیدنش..
خدایا داره تحریکم می کنه..نباید اینطور بشه..زیر گردنم رو که می بوسید قلبم و کل وجودم اتیش می گرفت..چشمام کم کم داشت خمار می شد..
راشا خودت رو نباز..بلند شووووو..راشااااا..
دستمو ول کرد و یقه م رو تو دست گرفت..کشید ..دکمه هاش کنده شد..یه زیر پوش رکابی سفید و جذب زیرش تنم بود..خیلی حرفه ای کارش رو انجام می داد..جوری که وقتی هم اسیرش نبودم نمی تونستم کاری بکنم..این غریزه ی لعنتی..این حس و حاله مزاحم دست از سرم بر نمی داشت..سرم سنگین شده بود..
دستشو روی سینه م حرکت داد..صورتمو غرق بوسه کرد..وقتی دید چشمام خمار شده و داره به مقصودش می رسه به لبهام حمله ور شد..ولی بازهم نمی ذاشتم ..چند بار که لباش با لبام تماس پیدا کرد سرمو چرخوندم..هنوز هم نمی خواستم..غریزه و شهوت هم نمی تونست جلوم رو بگیره..هنوز کامل تسلیمش نشده بودم..
لاله گوشمو به دندون گرفت..زیر گوشم رو بوسید..گردن..چونه..همینطور می رفت پایین..
چشمام رو بازکردم وبه سقف زل زدم..نفس نفس می زدم..صورتم خیس از عرق بود..قلبم طوری توی سینه م میکوبید که می گفتم هر آن می زنه بیرون..دستامو مشت کردم..
نباید میذاشتم کارخودش رو بکنه..راشا خر نشو..به تارا فکر کن..به عشقت..نکن اینکار رو..نکن..
یک دفعه یاد اون شب افتادم..تو اون جنگل تاریک..وقتی که داشتم همه چیزو بهش می گفتم..
https://eitaa.com/manifest/2637 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت189 وحشی شد و هوار کشید: خفه شو راشا..تو اولی و اخریشی..اینو مطمئن باش.. شونه م رو اندا
#قرعه
#قسمت190
چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات ازشون بگم حالا حالاها طول میکشه..من ادم چشم و گوش بسته ای نیستم..لای زر ورق بزرگ نشدم..نمیگم پاکه پاکم..نه..ولی نه خواستیم که سمتش بریم و نه می تونستیم..نمی دونم چرا..اصلا دلیلش رو نمی دونم ولی هر وقت تا نزدیکیش رفتم خودمو کشیدم عقب..حتی یه بار تو لحظه ی اخر بود که پس کشیدم و ادامه ندادم..وقتی فهمیدم مستی بعضی اوقات عاقبته خوبی برام نداره همیشه درحده متعادل مست می کردم که هوشیاریم رو از دست ندم...
حالا هم مست نبودم..پس می تونستم باز هم اینکار و نکنم..می تونستم به خاطر عشقم..به خاطر تارا خودمو بکشم کنار..
اهل خیانت نبودم..اونم به کسی که می پرستیدمش..
هنوزم دیر نیست راشا..نذار ادامه بده..
بایدسرکوبش می کردم..این حس نباید پیشروی کنه..
نفس عمیق کشیدم تا کمی از التهابم کم بشه..بدنم گلوله ی اتیش بود..داشت کمربندم رو باز می کرد که دستش رو گرفتم..
با چشمانی مملو از شهوت و نیاز که مخمور شده بود نگام کرد..لبامو روی هم فشردم و پسش زدم..از جام بلند شدم..اون هم تند ایستاد..نگام به ریموت روی میز افتاد..به طرفش رفتم و برش داشتم..
دستمو گرفت..حالا کمی اروم شده بودم..مکث کوتاهی کردم..اسمم رو که صدا زد با خشم برگشتم وسیلی محکمی توی صورتش خوابوندم..سرش چرخید..دستشو گذاشت روی گونه ش و خواست بازم حرف بزنه که سیلی دوم رو هم اون طرف صورتش خوابوندم..
صدام بی شباهت به نعره نبود..بلند و پر از خشم..
لال شو..فقط لال شو..نمی خوام صدات رو بشنوم..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..از این لحظه به بعد حق نداری نزدیک من بشی..حتی تا یک قدمیم..حق نداری اسمم رو بیاری حتی برای 1 بار..نمی خوام ریختت رو
ببینم..حتی شده 1 ثانیه..
در حالیکه از زور خشم به نفس نفس افتاده بودم تو چشماش زل زدم و ادامه دادم: و هیچ صفتی شایسته ی تو نیست
جز یه دختره هرزه..همین وبس..
مات و مبهوت با صورت خیس از اشک جلوم ایستاده بود..زدمش کنار وبه طرف در رفتم..دکمه رو فشردم در با
صدای تیکی باز شد..با قدم های بلند از اونجا زدم بیرون..جایی که محیطش..هواش و همه چیزش پر بود از گناه و
عذاب وجدان و..دروغ..
من داشتم چکار می کردم؟..راشا داشتی چه غلطی می کردی؟..چیزی نمونده بود که به تارا خیانت کنی..به
عشقت..به همه ی هستی و زندگیت..احساس می کردم دلم انقدر براش تنگ شده که حد و مرز نداره..دلم حالا توی
سینه به عشق تارا و دلتنگی اون می تپید..این تپش رو دوست داشتم..
یاد پریا افتادم..دختری که به خاطر هوا و هوس..ارضای شهوت و نیاز جسمیش همه چیز حتی روحش رو هم امروز
فروخت..فقط امیدوار بودم که بتونه راهش رو درست انتخاب کنه.. چون در غیر اینصورت به تباهی کشیده می
شد..جز این هم هیچ چیز انتظارش رو نمی کشید..
با تاکسی خودم رو به ماشینم رسوندم .. به سرعت می روندم..یک راست به طرف ویلا..دلم بدجور بی تابش بود..
دستام از هیجان می لرزید..درست مثل قلبم..چقدر لذتبخش بود خدا..
وقتی توی ویلا ترمز کردم یه نفس راحت کشیدم..حس می کردم همه چیز یه کابوس بوده که تونستم به سختی اون
رو پشت سر بذارم..
پیاده شدم..داشتم می رفتم سمت ویلای خودمون که در ویلای دخترا باز شد..خودش بود..حاضر و اماده با لبخند از
ویلا اومد بیرون..
مانتوی سفید و شال مشکی..شلوار جین مشکی و کیف سفید..همین امروز صبح رادوین اون دیوار توری رو برداشته
بود..دیگه هیچ چیز مانع ما نمی شد..
منو که دید ایستاد..اول تعجب کرد ولی کم کم لبخنده دلنشینی مهمون لباش شد..با لبخند نگاش کردم..دیگه نمی
تونستم بیشتر ازاین تحمل کنم..به طرفش دویدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..همراه با لبخند تعجب هم کرده بود..
دیوونه شده بودم..اره..دیوونه ی اون..الان می تونستم قدرش رو بدونم..الان این عشق رو می ستودم..چون پاک
بود..به دور از هوس..خالص و ناب..
بغلش کردم..با تمام وجود به سینه م فشردمش..چشمامو بسته بودم و عطرش رو با عشق به مشام می کشیدم..
خندید: راشا..دیوونه شدی؟!..چی شده؟!..
خندیدم: اره عزیزدلم..مگه تو نمی دونی که من خیلی وقته دیوونه شدم؟..چیزی نشده فقط بذار به دیوونه بازیم
برسم..
بلند بلند خندید..
باشه برس..مزاحمت نمیشم.. مزاحمتات رو هم دوست دارممممم..تا باشه از این زحمتا..
با خنده از تو اغوشم بیرون اومد..تو چشمام زل زد..
حالت خوبه؟..همچین دویدی سمتم و بغلم کردی که یه لحظه شوکه شدم چی شده..
ابرومو انداختم بالا..
حالا فهمیدی چی شده؟..
خندید: نه هنوز..منتظرم تو بگی..
با شیطنت نگاش کردم..دستشو گرفتم و کشیدم..خنده ش قطع شد..
کجا؟!..8
بیا..می خوام بهت بگم..مگه منتظر نبودی؟..
خب همینجا بگو.. نچ..نمیشه..اینجوری مزه نداره..
چپ چپ نگام کرد..
راشااااااا..
خندیدم..
جانمممممم..
هر دو یه کم تو چشمای هم زل زدیم..با خنده ی اون من هم خندیدم..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت190 چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات
#قرعه
#قسمت191
جایی می رفتی؟..
اره داشتم می اومدم دم موسسه دنباله تو..
خندیدم: خانمی مگه موسسه ای که من توش کار می کنم همین بغله؟..
اوه نمی دونی چطور تانیا رو راضی کردم ماشینش رو بهم قرض بده ولی گفت باید خودش هم باهام بیاد..منم زودتراومدم بیرون..اون داره لباس می پوشه..
پس بریم تو که اونم به زحمت نیافته..راستی چرا بهم زنگ نزدی؟..
زدم ولی در دسترس نبودی..
سرمو تکون دادم ..همون موقع در ویلا باز شد..یه پسر جوون لبخند به لب از ویلاشون بیرون اومد و در همون حال می گفت: تارا خانمی پس کجا رفتی؟..هنوز ازم دلگیری؟..من که..
با تعجب نگاش کردم..با دیدن من وتارا دست تو دست و کنار هم لبخند رو لباش ماسید و حرفشو خورد..
به تارا نگاه کردم..هنوز لبخند به لب داشت..با دست به اون پسر اشاره کرد..
این سروش ..پسر عموی من..
پسر عمو؟!..یعنی..پسر خسرو؟!..ظاهرا خودش از تو نگام خوند که اروم گفت: بعدا برات میگم..سروش اونطور نیست که تو درموردش فکر می کنی..
مثل خودش اروم گفتم:مگه من چطوری در موردش فکر می کنم؟..
خندید و چیزی نگفت..
همون پسر که حالا فهمیدم اسمش سروش با لبخندی کاملا ظاهری جلو اومد و باهام دست داد..تا اومدم بگم خوشبختم گفت: شما هم باید راشا باشید..
به تارا نگاه کرد و ادامه داد: تارا جان خیلی ازتون تعریف می کرد..
وقتی داشت این جمله رو می گفت به عمق صداش و لحنه گفتارش دقت کردم..یه جور گرفتگی تو صداش بود..
فقط لبخند زدم..نمی دونم چرا یه حسی نسبت بهش داشتم..
من دیگه میرم..
تارا نگاش کرد: ناهار باش..
نه..کارمو انجام دادم..دیگه باید برم..فعلا خداحافظ..
وقتی که رفت تارا دستمو گرفت و به طرف ویلاشون کشید..
بیا بریم می خوام یه چیزی بهت بگم..
مشکوک نگاش کردم..
درمورد سروش؟..
ایستاد ..با لبخند و شیطنت نگام کرد..سرش رو تکون داد که یعنی " آره "..
نگاش به پیراهنم افتاد که دکمه هاش کنده شده بود..
با نگرانی نگام کرد: چی شده؟!..با کسی دعوات شده؟!..
پوزخند زدم..
یه جورایی..
یعنی چی؟!.. بیخیال..بریم تو..
یه کم نگام کرد و سرش رو تکون داد..دوست داشتم این موضوع رو هم بهش بگم..چون به اون هم مربوط میشد..پس باید بهش می گفتم..
رفتیم تو..که دیدم همه هستن ..
به به..جمعتون جمع گلتون کم..که از قضا تشریفش رو اورد..بدون من جلسه تشکیل می دید؟..
نشستم کنار رایان که همراه بقیه می خندید..
راشا:چی شده شما دوتا امروزخونه موندید؟..انگار خبرایی بوده که من بی خبرم..اره؟..
رادوین نُچی کرد و گفت:نه هنوز عقب نموندی..من که امروز حوصله ی باشگاه رو نداشتم..رایان هم خواب مونده بود زنگ زد گفت نمیاد..
راشا: خب بقیه ش..
رایان: بقیه ی چی؟!..
سعی کرد ارام باشد و بدون انکه خود را کنجکاو نشان بدهد گفت:موضوعه این پسره چیه؟..
سروش رو میگی..پسره خسرو ..اومده بود بگه که شرمنده ست و از اینکه پدرش اینکارا رو کرده کاملا بی اطلاع بوده..
راشا پوزخند زد: لابد اومده بود تقاضای عفو کنه اره؟..
اینبار تارا جواب داد..
نه بیچاره حرفی از بخشش باباش نزد..اتفاقا می گفت حق دارید هر برخوردی بخواید بکنید..کار پدرم درست نبوده و..از اینجور حرفا دیگه..
راشا جدی نگاهش کرد و گفت: برای هر چی که اومده باشه مهم نیست..ولی..
تارا: ولی چی؟!..
راشا کمی در چشمانش نگاه کرد ..
هیچی..بعد بهت میگم..
تارا مشکوکانه نگاهش کرد ..ولی چیزی نگفت..
تانیا تک سرفه ای کرد و گفت: از بحث سروش و خسرو بیاید بیرون..فعلا موضوعه مهمتری هست که باید در موردش حرف بزنیم..
هر 5 نفر با کنجکاوی نگاهش کردند..
فکرکنم بدونم روهان جواهرات رو کجا مخفی کرده..
نگاهی به یکدیگر انداختند و همزمان گفتند: کجا؟!..
تانیا لبخند زد..
تو یه خرابه..یه جای کاملا متروک که فقط من ازش با خبرم..
رایان : اخه چطوری انقدرمطمئنی؟..
تانیا مسیر نگاهش به طرف رادوین بود..ولی گویی از بیان واقعیت ها در حضور او کمی تردید داشت..
سرش را زیر انداخت و گفت: وقتی با روهان نامزد بودم..
مکث کرد..از بیان اتفاقاته بینشان خجالت می کشید..
با گوشه ی بلوزش بازی می کرد..
روهان یه پسره ازاد اندیش و کاملا امروزی بود..و البته هنوز هم هست..از کارایی خوشش می اومد که من دوست نداشتم..و ازکارهایی که من دوست داشتم انجام بده بیزار بود..برای همین همیشه سر ناسازگاری باهاش میذاشتم..یه روز..ازم خواست باهاش یه جایی برم..اصلا نسبت بهش اعتماد نداشتم..می دیدم چقدر راحته و ازش یه جورایی می ترسیدم..دست خودم نبود..دختری بودم که از نامزدش هراس داشت..خنده داره ولی خب..
با پوزخند سرش را تکان داد..
با هزارتا دلیل و خواهش و تمنا بالاخره راضی شدم باهاش برم..وقتی رسیدیم به یه جای سرسبز یه جورایی به وجد اومده بودم..با دیدن اون طبیعت بکر و زیبا هر ادمی محوش می شد..حس می کردم بیشتر از همیشه باهام راحت برخورد می کنه..شصتم خبردار شد که..قراره ...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت191 جایی می رفتی؟.. اره داشتم می اومدم دم موسسه دنباله تو.. خندیدم: خانمی مگه موسسه ا
#قرعه
#قسمت192
با تردید به رادوین نگاه کرد..رادوین پیشانیش را به انگشتانش تکیه داده بود..چشمانش بسته بود..صورتش به سرخی می زد و پای راستش را به حالت عصبی تند تند تکان می داد..تانیا دوست نداشت در حضور پسرها این موضوعات را بیان کند..ولی برای رسیدن به اصل موضوع باید کمی انها را در جریان می گذاشت..
اب دهانش را قورت داد..با زبان لبش را تَر کرد و گفت: رفتیم سمته یه خرابه..که البته بعد فهمیدم خرابه ست..یه ساختمونه نیمه ساز بود که سالها رها شده بود..اونجا..
نفسش را با حرص بیرون داد: ای بابا..بهتره خلاصه ش کنم..
ترلان دستش را فشرد:اروم باش..هرطورکه دوست داری برامون تعریف کن..
من اون موقع نمی دونستم روهان می تونه چنین ادمه پستی باشه و افکارش مسمومه..هرطورکه بود از اون خراب شده زدم بیرون..بهش گفتم می خوام برگردم..سعی داشت منصرفم کنه ولی نتونست..ازش بدم می اومد دیگه متنفر هم شده بودم..اصلا دوست نداشتم واسه 1 ثانیه تحملش کنم..فکرکرد که الان عصبانی هستم و بهتره تو یه فرصته مناسب تر افکاره شیطانیش رو عملی کنه..ولی کور خونده بود..چون بعد دیگه فرصتی بهش ندادم .. از نظر من ما با هم نامزد نبودیم..چون من حتی 1 بار انگشتر نامزدیش رو دست نکردم..یک بار اون رو به چشم همسر آینده م نگاه نکردم..همه ی کارام به خاطر پدرم بود که بعد فهمیدم توی این مدت چه اشتباهی می کردم..خیلی زود متوجه همه چیز شدم و کشیدم کنار..
سکوت کرد..هیچ کس چیزی نمی گفت..همگی با تردید به رادوین نگاه کردند..ولی رادوین همچنان در سکوت پایش را تکان میداد..روی پیشانیش عرق نشسته بود..
با یک حرکت از جایش بلند شد..انقدر ناگهانی که دخترا مخصوصا تانیا با ترس نگاهش کردند..حالتش جوری بود که حق هم داشتند بترسند..صورته برافروخته..چشمان سرخ شده..حرکاته عصبی و لرزش دستانش..
همگی حتم داشتند که اگر روهان دم دستش بود گردنش را خورد می کرد..رایان و راشا او را بهتر از بقیه می شناختند..رادوین در مواقع معمول ارام بود ولی وقتی از کوره در می رفت و یا به اوج عصبانیت می رسید کسی جلو دارش نبود..مخصوصا الان که با شنیدن این حرف ها ، راشا و رایان هم ناراحت شده بودند و رادوین که جای خود داشت..
تانیا لرزان گفت: رادوین اروم باش..این..
با خشم داد زد: چطور اروم باشم؟..چی داری میگی؟...مگه می تونم؟..
با مشت به کف دستش کوبید و زیر لب با حرص غرید: آی که چقدر دلم می خواست همون موقع که تو زیرزمین خ فت ش کرده بودم گردنش رو خورد می کردم..ای کاش انقدر می زدمش که تنه لشش رو مینداختم یه گوشه تو جنگل تا خوراکه گرگا و شُغالا می شد..نباید به همین سادگی ازش می گذشتم..نباید..
به تانیا نگاه کرد..
دلم می خواد فقط 1 بار..فقط یک بار به دستم بیافته بعد بشین وتماشا کن چه به روزگارش میارم..خدا کنه قبل از پلیسا گیره من بیافته..
تانیا با ترس اب دهانش را قورت داد..
تو رو خدا اروم باش..هرکاری که دوست داشتی به سرش بیار..این موضوع هم مال گذشته ست نه الان..دیگه گورشو از تو زندگیم گُم کرده..پس ..
تند به طرفش رفت..تانیا با چشمانی گرد شده از ترس نگاهش کرد..
رادوین غرید: چند بار این کارو کرده؟..بگو چندبار؟..اون کثافت چه غلطی کرده تانیا؟..بگو..د بگو دیگه.. با دادی که سرش زد تند و پشت سر هم گفت: هیچی به خدا..رادوین چرا اینجوری می کنی؟..من که گفتم همین یه بارخواست اینکارو بکنه .. با وقتی که تو زیرزمین اسیره خسرو و روهان بودیم..دیگه نتونست نزدیکم بشه..باور نمی کنی؟..
با بغض جملاتش را بیان می کرد..نم اشک در چشمانش نشست ..رادوین کمی دران چشمان زیبا و نمناک خیره شد..نفس نفس می زد..
سرش را برگرداند..چند تا نفس عمیق کشید تا ارام شود..
رایان صدایش زد..
بیخیال شو دیگه رادوین..انقدر داد و قال راه انداختی که این بنده خدا هم اشکش در اومد..
راشا: بهت حق میدم عصبانی باشی..ولی بازم کوتاه بیای بد نیست..جَو رو ریختی به هم که..
رادوین که کمی ارام گرفته بود گفت: خوده شماها..اگه جای من بودید چکار می کردید؟..نه می خوام بدونم چی میشد اگه جای من بودید؟..بگید دیگه..
رایان به ترلان و راشا به تارا نگاه کرد..دخترا سرهایشان را زیر انداختند..حتی لحظه ای فکرکردن به این مسئله هم پسرها را ازار می داد..
راشا دستش را مشت کرد..رایان با حرص لب هایش را به روی هم فشرد..
رایان: از هستی ساقطش می کردم..
راشا: من که نیست و نابودش می کردم..بلایی به سرش می اوردم که روزی سه وعده بگه دیگه غلط بکنم از این غلطا
بکنم..
تارا با خجالت لبخند زد..راشا نامحسوس با حرکت لب گفت) دوستت دارم خانم خانما (..گونه های تارا به سرخی میزد..با شرم اروم خندید..
ترلان که از این جمله ی رایان خوشحال شده بود زیر لب گفت: حالا که نیست..
رایان با شیطنت خندید و اروم گفت: بیجا می کنه باشه..
لبخند زد و نگاهش کرد..
https://eitaa.com/manifest/2657 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
خاطره ای از یک پزشک✏️
🍃🌺🍃🌺
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛
کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.
آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛
او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
(دو ریالی صلواتی موجود است)
باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
با کمال سادگی گفت:
۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد،
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم .
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم .
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم . این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد.
من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم...
به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم ،
ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون؛
<شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم>
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:
گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفت این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت192 با تردید به رادوین نگاه کرد..رادوین پیشانیش را به انگشتانش تکیه داده بود..چشمانش بس
#قرعه
#قسمت193
تانیا که ترس از رادوین را فراموش کرده بود به انها زل زده بود و می خندید..کارها و حرف هایشان هم تانیا و هم رادوین را به خنده وا می داشت..
رادوین که ان 4 نفر را مشغول صحبت با یکدیگر دید ارام به طرف تانیا رفت..پشت سرش قرار گرفت..دستانش را لبه ی مبل گذاشت وسرش را کمی به جلو خم کرد..
درست زیر گوش تانیا نجوا کرد: اگه ترسوندمت ببخشید خانمی..ولی باور کن برام سخته..هنوز هم سر حرفم هستم..ببینمش زنده ش نمیذارم..
جمله ی اخرش را همراه با حرص بیان کرد..
تانیا بی هوا سرش را برگرداند..کمی در چشمان نافذ و درخشان رادوین خیره شد..ابی چشمانش روشن بود..هر دو متوجه فاصله ی کمشان شده بودند..
با تک سرفه ی راشا به خود امدند..تانیا هول شده بود ..به پشتی مبل تکیه داد..رادوین کمرش را صاف کرد و سر جایش ایستاد..ولی هنوز هم پشت سر تانیا قرار داشت..
راشا با شیطنت نگاهش می کرد..رادوین چپ چپ نگاهش کرد که لبخند رایان و راشا پررنگ تر شد..
تانیا کمی بعد صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:امروز به مادرش زنگ زدم تا ببینم اون چیزی می دونه که فهمیدم از چیزی خبر نداره..چون شناختی که ازش داشتم می دونستم وقتی بفهمه روهان به خاطر من فراریه هر چی از دهنش در می اومد بارم می کرد..
رادوین از پشت سرش گفت: ازکجا مطئنی جواهرات توی اون خرابه ست؟..
مطمئنه مطمئن نیستم..ولی خوب یادمه که اون روز چند تا از دستیاراش اون اطراف می پلکیدن..تعجب کرده بودم ولی نه چیزی ازش پرسیدم و نه به روم اوردم..میگم شاید یه خبرایی اونجا هست که واسه ش به پا گذاشته..مگه غیر
از این می تونه باشه؟..
راشا شانه ش را بالا انداخت و گفت: بازم کاچی به از هیچی..میریم شاید شانس اوردیم و جواهرات همونجا بود..ولی
کی بریم؟..
تانیا: هر چی زودتر بهتر..من میگم امشب..راس ساعت 12 چطوره؟..
همگی موافق بودند..فقط رادوین با کمی مکث سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد..
رادوین: ببینم نکنه شماها هم می خواین با ما بیاید؟..اخه جمع می بندید..
تانیا جدی رو به او کرد و گفت: پس چی؟..این که معلومه..
رادوین با اخم نگاهش کرد: ولی من این اجازه رو نمیدم..معلوم نیست اونجا چی می خواد بشه..
تانیا از جایش بلند شد و مستقیم به چشمان رادوین زل زد: مگه ما خودمون نمی تونیم واسه خودمون درست و حسابی تصمیم بگیریم که میگی بهمون اجازه نمیدی؟..ما سه نفر باید باهاتون باشیم وگرنه که هیچی..بی خیاله جواهرات میشیم تا خودمون یه فکری واسه ش بکنیم..
رایان پشتیبان رادوین در امد و گفت: ولی منم با رادوین موافقم..اونجا که جای شماها نیست.. ترلان از جایش بلند شد .. جدی رو به او کرد وگفت: چرا جای ماها نیست؟..مگه ما چیمون از شماها کمتره؟..این
درخواسته ما از شما بوده پس دیگه نباید حرفی هم روش بزنید..دارین ما رو دست کم می گیرینا..
رایان با ملایمت جوابش را داد: خانمی من که منکره این نشدم..ولی نگران خودتون هستیم..این حرفمون هم واسه همینه..
تارا رو به رایان و رادوین گفت: ولی ما هم باید باهاتون بیایم..وگرنه نمیذاریم شما هم برین..به قول تانیا کلا بی خیالش میشیم تا خودمون یه فکری بکنیم..
تانیا و ترلان با تکان دادن سر حرف تارا را تایید کردند..
راشا نگاهی به جمع انداخت ..
ولی اخه چطور می تونیم مطمئن باشیم که اونجا اتفاقی براتون نمی افته؟..خودش ریسکه..
تارا: خب قول میدیم..بازم میگید نه؟..
انقدر مظلومانه و با نگاهی معصوم جمله ش را بیان کرد که راشا چند لحظه به او خیره ماند..
رایان با پشت دست زد روی پاش و گفت: هوووووی..خُشکت نزنه..
راشا به خودش امد ..همانطور که نگاهش به تارا بود با لبخند گفت:خب اگه قول میدن هر چی ما میگیم گوش کنن و کار دسته هممون و مخصوصا خودشون ندن چه اشکالی داره که با ما بیان؟..
در پایان جمله ش به پسرا نگاه کرد..
رایان زیر لب جوری که فقط راشا بشنود گفت: با یه نگاه به باد دادی؟..
راشا هم به همان ارامی جوابش را داد..
چی رو؟.. عقل..
دادم که دادم اختیاره ماله خودمم ندارم؟..نیگا کن با یه کلام و جواب مثبته من چه گل از گلشون شکفت..سیاست نداری بیچاره..
رادوین: چی به همدیگه می گین؟..
صاف نشستند..راشا با خنده ی مرموزی نگاهش کرد وگفت: داشتم تعلیمش می دادم..ولی عقل داشت نفهمید چی میگم..
رادوین با تعجب و لبخند نگاهش کرد..
چی میگی تو؟..
راشا با لبخند به تارا نگاه کرد وگفت: هیچی درده منه بی عقل رو یه عاشقه واقعی می فهمه..عقل و دل و جون و روح و همه چیمو دادم دسته یه بنده خدایی حالا رایان ازم می خواد عاقل باشم..ندارم برداره من..د ندارم..مگه نمیبینی؟..و به تارا اشاره کرد..
همگی می خندیدند و تارا سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخته بود..
https://eitaa.com/manifest/2658 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت193 تانیا که ترس از رادوین را فراموش کرده بود به انها زل زده بود و می خندید..کارها و حر
#قرعه
#قسمت194
راشا رو به رادوین کرد وگفت: بابا یه اینبار رو بی خیال شو بذار بیان..اون غیرته تند و تیزت منو کشته به خدا..از همون اول هم می گفتم که تو زن بگیری طرف بدبخ..
با سرفه و چشم غره ی رادوین ساکت شد..تند و من من کنان حرفش را تصحیح کرد و گفت: اَهم ا هم آهان..هیچی دیگه..کجا بودم؟..خب خب یادم اومد..من کشته مرده ی این غیرتت شدم رادوین جون..خوشا به حاله همسره اینده ت..چه خوش غیرتی رو می خواد تحمل کنه..ولی خدا وکیلی اینبار رو بی خیاله خره شیطون بشو و بپر پایین بذار این بندگانه خدا هم با ما بیان..تو چطور دلت میاد دلاشون رو بشکنی..نیگا تو رو خدا..کم حرص بده بیچاره ها رو..و به دخترا اشاره کرد که با لبخند به او خیره شده بودند..
رایان پرید وسط حرفش: ..بسه..یه کم به این فکت استراحت بدی بد نیست..اسم خانما بد در رفته تو که بدتری..رادوین نگاهی به تانیا انداخت..تانیا نگاهش ملتمسانه بود..ولی از طرفی نمی خواست کوچکترین التماسی به رادوین بکند..ولی خب جلوی نگاهش را هم نمی توانست بگیرد..
رادوین: خیلی خب..من حرفی ندارم..ولی همونی که راشا گفت..باید هر چی که ما گفتیم رو گوش کنید..همه ش هم به خاطره خودتونه..دوست نداریم این وسط به خاطره یه مشت جواهرات بلایی به سرتون بیاد..همه چی که روشنه؟..
نگاهش را روی تک تک انها چرخاند..همگی به نشانه ی موافقت سر تکان دادند..
راشا هم نفس راحتی کشید و با لبخند به پشتی مبل تکیه داد..
رادوین ماشین را نگه داشت..رایان هم پشت سرش ترمز کرد..
همگی پیاده شدند..به اطرافشان نگاهی انداختند..همه جا تاریک بود.. درختانه بلند و درهم پیچیده را از نظر گذراندند..
رادوین: همینجاست؟..
تانیا: نه .. ولی بقیه ی راه و باید پیاده بریم..با ماشین نمیشه..
رایان: مطمئنی اینجاست؟..اخه یه خرابه بینه این درختا چکار می کنه؟..
تانیا: اره مطمئنم..وقتی دیدینش خودتون می فهمید..
رادوین: شماها با راشا توی ماشین بمونید ..
تانیا با صدایی شبیه به ناله گفت:اخه چرا؟..مگه..
رادوین میان حرفش پرید و جدی گفت: نه ..همین که گفتم..من و رایان میریم یه سر و گوشی این اطراف اب می دیدم..اگه دیدیم خبری نیست و همه جا امنه میگیم شما هم بیاین..
تانیا: ولی شماها که راه و بلد نیستین..منم باید باشم..
رادوین سرسختانه جوابش را داد: دقیق بگو کجاست زود بر می گردیم..
نگاهی بهشان انداخت..با بی میلی نشانی را گفت..
از همین راه برید..بعد می رسید به یه کُنده ی درخت همون سمتی که کُنده هست بپیچید یه کمی که برید همونجاست..
سرش را تکان داد و رو به راشا گفت: پیششون بمون..ما میریم و زود بر می گردیم..
باشه.. فقط دیگه نمی خواد برگردین ..یه اس بندازی میایم.. باشه..
» هیچ کس اینجا نیست..با دخترا بیا ولی بازم مواظب باشید «
راشا:خب اینم از اسه داش رادوین..خانما بپرین پایین..
پیاده شدند..همان راه را طی کردند..دخترا جلو بودند و راشا پشت سرشان..همه جا را زیر نظر داشت..کمی انطرف تر رادوین و رایان منتظرشان بودند..
راشا: چی شد؟..
رایان: فعلا که هیچی..
راشا: کسی نیست؟..
رایان: نه..
دخترا نگاهی به خرابه و اطرافش انداختند..
تارا: این اطراف شهرکه؟..
تانیا: کمی جلوتر اره..ولی هنوز کامل ساخته نشده..درختای اونطرف رو قطع کردن و خاکش رو اماده کردن واسه ساختمون سازی..این طرف رو هم همینجوری ول کردن به امانه خدا..البته اینجا پرت تر از بقیه ی جاهاست..
ترلان: واسه روهانه؟..
تاینا: نمی دونم..شاید..
رادوین: حتی دوتا تیرآهن هم براش کار نذاشتن..دیواراش کوتاهه؟..
تانیا: اینجاها نه..ولی پشتش اره..اون روز درش باز بود الان بسته ست..
راشا: پس شاید یکی توش باشه..7
نگاهی بینشان رد و بدل شد..دخترا کمی ترسیده بودند و پسرا احتمالات را در نظر می گرفتند..
تانیا: از کجا بریم تو؟..از در که نمیشه..ولی دیوار..
رادوین: از همون در میریم تو..
تانیا با تعجب نگاهش کرد..ولی انها کار خودشان را می کردند..لوازمشان را در اوردند..رایان که واردتر از بقیه بود با دو انبر و چند تا سیم جلوی در نشست..
ترلان: می خواین چکار کنید؟..
رشا اروم خندید و گفت: برای اخرین بار می خوایم دزدی کنیم..
تارا: ولی اخه..
راشا نگاهش کرد: اخه نداره خانمی..شما گفتید واسه اخرین بار ..ما هم گفتیم باشه..پس غمتون نباشه ما سه تا کارمونو بلدیم..
رایان ماهرانه مشغول کارش شد..راشا نور چراغ قوه را روی دستش انداخت و رادوین اطراف را می پایید..درست
مثل زمانی که می رفتند دزدی..
راشا با حسرت آه کشید و اروم گفت : آخی..یادش بخیر..چه دورانی بود..
تارا نگاه تندی بهش انداخت و گفت: چی؟.. دزدی؟..
راشا خودش را جمع و جور کرد و صاف ایستاد..
ه..هان؟..کی؟..نه بابا..ک..کی گفت دزدی؟..مچ می گیریا..
پس منظورت از اون حرف چی بود؟.. - کدوم؟..هیچی من که..
رایان: باز شد..
راشا حرفش را خورد و زیر لب گفت: خدا امواتتو کم کنه..خودت و این دره با هم دمتون گرم..
https://eitaa.com/manifest/2659 ق بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت194 راشا رو به رادوین کرد وگفت: بابا یه اینبار رو بی خیال شو بذار بیان..اون غیرته تند و
#قرعه
#قسمت195
و جلوتر از بقیه با احتیاط وارد شد..بقیه هم پشت سرش ارام وبی سر و صدا رفتند تو..
رادوین: ظاهرا خبری نیست..
تارا: اون اتاقکا واسه چیه؟..
تانیا: نمی دونم..ولی شاید تو یه کدوم از اینا باشه..
راشا: من میگم تقسیم بشیم و هرکدوم یه طرف رو بگرده..اینجوری زودتر پیداش می کنیم..
تانیا: منم موافقم..
رایان: خب اینجوری که از هم دور میشیم ..دخترا چی؟..
ترلان با اخم کمرنگی نگاهش کرد: ما چی؟..قرار نیست اتفاقی بیافته..
رایان: خانمی چرا زود جوش میاری؟..من که بد نمیگم..فقط نگرانتم همین..
ترلان که لحن و نگاهه ارام رایان را به روی خود دید اخم هایش باز شد و لبخندی زیبا بر روی لبانش جای گرفت..
ترلان: ولی مطمئن باشید چیزی نمیشه..بهتر از اینه که همینجا وایسیم و دست دست کنیم..
بالاخره با کلی بحث بر سره این موضوع راضی شدند که تقسیم شوند و هر کدام از انها یک طرف را بگردد..
حدودا 1 ساعت بود که داشتند انجا را زیر و رو می کردند..
رایان ارام صدایشان زد..تو یکی از اتاقک ها بود..
بچه ها بیاین اینجا..فکر کنم پیداش کردم..
همگی به طرف اتاقک دویدند..رایان صندوقچه ای را از داخل گودال بیرون کشید..روی زمین گذاشت و با لبخند به انها نگاه کرد..
رایان: خودشه؟..
تانیا با لبخند جلو رفت: نمی دونم..فکر کنم خودش باشه..
ترلان: بازش کنید دیگه..
رایان دستش را به طرف قفل صندوقچه برد که راشا با صدای نسبتا بلندی گفت: تارا کجاست؟..
همان لحظه صدایی باعث شد همگی میخکوب سر جاهایشان بایستند..
به به..می بینم که همچین ساکت نموندید و خودتون دست به کار شدید..نه خوشم اومد..فکر نمی کردم انقدر زرنگ باشید..
برگشتند و نگاهش کردند..دخترا وحشت زده و پسرا با تعجب..ولی در این بین تنها راشا بود که با دیدن تارا در چنگاله ان عوضی نگاهش رنگ خشم گرفت .. به راحتی می شد در میانه ان همه خشم هراس را تشخیص داد ..ترس از ان داشت که بلایی سر تارا بیاید..
روهان اسلحه ش را روی شقیقه ی تارا گذاشته بود و از پشت او را در اغوش داشت..و با لبخندی کریه و شیطانی به انها خیره شده بود..
راشا قدمی به طرفش برداشت که فریاد زد: از جات تکون بخوری یه گلوله حرومش می کنم..
همراه با پوزخند ادامه داد:تو که دلت نمی خواد این خانم خوشگله غرقه به خون جلوی پاهات پرپر بزنه؟..
راشا دندان هایش را از زور خشم بر هم سایید و یک قدم به عقب برداشت..
فکش منقبض شده بود و این را لرزش محسوس چانه و شقیقه ش نشان می داد..صورتش به سرخی می زد و روی پیشانیش عرق نشسته بود..
با خشم زیر لب غرید: یه تار مو از سرش کم بشه زنده ت نمی ذارم کثافت..
روهان خونسرد لبخند زد و گفت: هر چی که از توی اون گودال برداشتین بذارید سر جاش..
رو به راشا ادامه داد: تو هم اگه خیلی به فکرش هستی هر چی که میگمو گوش کن..
و تارا را بیشتر به خود فشرد و صورتش را کنار گردن او گرفت..زیر گوش تارا چیزی را زمزمه کرد..تارا از ترس می لرزید..چشمانش را بسته بود و سفیدی صورتش نشان می داد که حالش اصلا خوب نیست..
راشا با خشم رو از روهان گرفت و به رایان که جعبه را در دست داشت اشاره کرد..رایان مردد نگاهی به جمع انداخت و جعبه را به داخل گودال برگرداند..
روهان: خیلی خب..همگی بیاین بیرون... د یالا.. چرا معطلین؟..
» اخ « عقب عقب رفت..یکی یکی بیرون امدند..سر اسحله را به روی پیشانی تارا گذاشته بود ..فشار داد که صدای تارا بلند شد..
راشا نفسش را با خشم بیرون داد..هر قدمی که برمی داشت ریسک بود ونمی توانست با جان تارا بازی کند..فعلا مجبور بود کاری که او می خواهد را انجام دهد..
روهان: موبایلاتون و بندازین زمین..زود باشین..
همگی همراهاشون رو در اوردن و جلوی پای روهان انداختند..
روهان رو به رادوین و تانیا به اتاقکه اولی اشاره کرد: برین اون تو..
هر دو با تعجب نگاهش کردند..
داد زد: مگه کَرین؟..با شماها بودم..برین تو اتاق..
رادوین نگاهی به اتاقها انداخت..تعدادشان4 تا بود..یکی ازانها همان اتاقی بود که جعبه ی جواهرات درش قرار داشت..
هر دو به ارامی وارد شدند..روهان رو به رایان اشاره کرد وگفت: برو در و ببند..قفلش رو هم بزن..من دارم میبینمت..دست از پا خطا کنی این خوشگله رو زنده نمیذارم..پس حواستو جمع کن..
رایان بدون هیچ حرفی در را بست و قفلش را زد..
روهان: خوبه..حالا خودت و ترلان برین تو اون یکی اتاق..
رایان به ترلان نگاه کرد..ترلان که تمام مدت با ترس خودش را در اغوش گرفته بود لرزان به طرفش رفت..اینبار روهان به راشا دستور داد که در اتاق را ببندد..
از سر رضایت لبخند زد و رو به او گفت: حالا نوبته شما دوتاست..برو تو اتاق سومی..زود باش..
راشا عقب عقب رفت..تو درگاه ایستاد و با صدایی بم و دورگه ازخشم گفت: ولش کن عوضی..
روهان بلند خندید و جوابش را داد: برو تو..نگرانش نباش..می فرستم پیشت..
راشا یک قدم به عقب برداشت..منتظر بود تارا را رها کند..
https://eitaa.com/manifest/2669 قسمت بعد