eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت186 عسل با لحنی کودکانه و شیرین سوال می کرد.. یعنی چی عمو راشا؟!.. یعنی تو عروسک دوست
این جون هوا می خواد تا بتونه نفس بکشه..ولی کو هوا؟..کو نفس؟..نیست..ندارم..می فهمی اینا رو؟.. لحنش جوری بود که باعث شد راشا یک تای ابرویش را بالا بدهد وبا کنجکاوی چیزی را در حالت و صورتش بکاود.. منظورت چیه؟!.. پوزخند زد و در را به طرفه خود کشید.. گفتم که هیچی..بی خیالش شو.. در را بست..ولی راشا ادمی نبود که به راحتی از موضوعی چشم پوشی کند..یقین داشت که اگر پریا با این حالش رانندگی کند تصادف خواهد کرد..او از دید یک استاد به شاگردش نگاه می کرد..و اینکه می دانست با این حال ممکن است جانش به خطر بیافتد.. به تندی در ماشین را باز کرد و با جدیت رو به او گفت: بیا پایین..خودم رانندگی می کنم.. پریا با تعجب نگاهش کرد..راشا بدون انکه به او نگاه کند جمله ش را دوباره تکرار کرد .. پریا به ارامی از ماشین پیاده شد..در دل خوشحال بود..کم کم داشت باور می کرد که راشا را جذبه خود کرده است... اما نمیدانست که همه ی این کارها تنها به خاطره حاله خرابه اوست وگرنه راشا کوچکترین توجهی به او نداشت.. البته ازهمان دید که پریا به ان نگاه می کرد..علاقه.. راشا پشت فرمان نشست..پریا هم با لبخندی محو کنارش قرار گرفت.. پس ماشین خودت چی؟!.. بعد میام می برم.. هر دو سکوت کردند..پریا چشمانش را بسته بود و سرش را به شیشه ی پنجره تکیه داده بود.. کجا برم؟..ادرستون رو بده.. نگاهش کرد وبه ارامی ادرس را گفت..دوباره به حالته قبل برگشت ..به ظاهر خواب بود ولی تظاهر می کرد.. وقتی راشا ترمز کرد چشمانش را باز نکرد..با وجوده انکه بیدار بود نمی خواست راشا چیزی بفهمد.. صدایش زد: بیداری؟..رسیدیم.. به ارامی به خود تکانی داد و بی رمق نگاهی به اطراف انداخت..در داشبورت را باز کرد..ریموت را بیرون اورد و ازهمانجا دکمه ش را فشرد..در ویلا به ارامی باز شد.. میشه خواهش کنم ماشین رو ببرید تو؟.. راشا نیم نگاهی به صورت گرفته ی او انداخت..سرش را تکان داد و ماشین را داخل برد.. کجا ببرم؟.. تو پارکینگ..مرسی.. ماشین را پارک کرد..هر دو پیاده شدند.. خب این هم ازاین..من دیگه میرم.. - لبخند زد و با صدایی دلنشین گفت: واقعا ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.. راشا که تماما منظور او را متوجه شده بود پوزخندی محو تحویلش داد.. ولی بهتره که فراموش کنی..این کاره من به این خاطر بود که یه وقت با این حالت کار دسته خودت ندی..همین.. قدمی نزدکش شد..با همان لبخند نگاهش می کرد.. یعنی سلامتیه من برات مهمه؟.. راشا که متوجه ی سوءتفاهمه او شده بود تند گفت: نه..منظورم این نبود..تو یکی از شاگردای منی..یه ادم..من هم ادمم و نمی تونم بی توجه باشم..جای تو هر کسه دیگه ای هم که بود همین کارو می کردم..خداحافظ.. عقب گرد کرد و بی توجه به او به طرف در خروجی پارکینگ رفت ولی با صدای افتادنه چیزی در جایش ایستاد و با تعجب برگشت.. با دیدن پریا که روی زمین افتاده بود به طرفش دوید..پریا بی حال نقش زمین شده بود.. راشا کنارش زانو زد ..بازویش را گرفت و تکانش داد..پریا زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد که برای راشا نامفهوم بود.. د اخه یهو چت شد؟!..الان که خوب بودی.. - کلافه نگاهی به اطرافش انداخت..به اجبار او را روی دست بلند کرد وبه سرعت از پارکینگ خارج شد..ساختمان ویلایی بود و حیاطش چیزی از یک باغ بزرگ و با صفا کم نداشت..فرصت ان را نداشت که بیشتر از ان کنجکاویکند..نه فرصتش را داشت و نه مایل به اینکار بود.. به طرف در ساختمان رفت.. نگاهی به اطراف انداخت..چند بار صدا زد تا کسی به کمکش بیاید ولی ظاهرا هیچ کس در ویلا نبود.. نگاهش به کاناپه ای که توی سالن قرار داشت افتاد..به طرفش رفت..پریا را روی ان خواباند..خواست دستش را بردارد ولی دست پریا دور گردنش قفل شده بود..هر کار می کرد نمی توانست دستش را از دور گردن خود جدا کند.. ول کن دختر..اگه بیهوشی پس این همه زور واسه چیه؟!.. - پریا لبخند زد..همچنان چشمانش بسته بود..راشا دست از تقلا برداشت وبا تعجب نگاهش کرد..پریا چشمانش را باز کرد..دیگر سرخ نبود با صدایی هوس انگیز ولحنی مدهوش کننده زیر لب درحالی که در چشمانه راشا خیره بود گفت: دیدی بالاخره تونستم نگهت دارم راشا کمی با چشمان گرد شده او را نگاه کرد..وقتی پی به حیله ی او برد رو به او تشر زد یعنی چی این کارا؟..دروغ گفتی؟! پریا حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد عزیزم من برای رسیدن به تو از همه چیزم می گذرم..گفتنه 2 تا دروغ اونم مصلحتی که چیزی نیست..با یه قطره و دوتا اه و ناله تونستم تو رو پیش خودم نگه دارم..باورم نمیشه اینجایی..توی ویلای من ویلای تو؟ - -اره ..این ویلا را بابام روز تولدم بهم کادو داد..اینجا هیچ کس مزاحمه ما نمیشه..فقط منم و خودت..تنهای..تنها جملات اخرش را با لحنی وسوسه کننده..و با نگاهی مملو از شهوت و نیاز بیان می کرد فکر نمی کردم انقدر پست باشی..از اینجور دخترا متنفرم eitaa.com/manifest/2629 قسمت بعد