eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مانیفست - داستانک
خاطره ای از یک پزشک✏️ 🍃🌺🍃🌺 سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛ کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است! گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. (دو ریالی صلواتی موجود است) باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم... گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟ با کمال سادگی گفت: ۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم. مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد، در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم . احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم . آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم . این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم... به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم. گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمیدانید چقدر ثواب دارد! صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم ، ما کجا اینها کجا؟! از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛ <شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم> دوستان و آشنایان طعنه ام زدند، اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی: گفت باور نمی کردم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفت این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و ما خاموش 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت192 با تردید به رادوین نگاه کرد..رادوین پیشانیش را به انگشتانش تکیه داده بود..چشمانش بس
تانیا که ترس از رادوین را فراموش کرده بود به انها زل زده بود و می خندید..کارها و حرف هایشان هم تانیا و هم رادوین را به خنده وا می داشت.. رادوین که ان 4 نفر را مشغول صحبت با یکدیگر دید ارام به طرف تانیا رفت..پشت سرش قرار گرفت..دستانش را لبه ی مبل گذاشت وسرش را کمی به جلو خم کرد.. درست زیر گوش تانیا نجوا کرد: اگه ترسوندمت ببخشید خانمی..ولی باور کن برام سخته..هنوز هم سر حرفم هستم..ببینمش زنده ش نمیذارم.. جمله ی اخرش را همراه با حرص بیان کرد.. تانیا بی هوا سرش را برگرداند..کمی در چشمان نافذ و درخشان رادوین خیره شد..ابی چشمانش روشن بود..هر دو متوجه فاصله ی کمشان شده بودند.. با تک سرفه ی راشا به خود امدند..تانیا هول شده بود ..به پشتی مبل تکیه داد..رادوین کمرش را صاف کرد و سر جایش ایستاد..ولی هنوز هم پشت سر تانیا قرار داشت.. راشا با شیطنت نگاهش می کرد..رادوین چپ چپ نگاهش کرد که لبخند رایان و راشا پررنگ تر شد.. تانیا کمی بعد صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:امروز به مادرش زنگ زدم تا ببینم اون چیزی می دونه که فهمیدم از چیزی خبر نداره..چون شناختی که ازش داشتم می دونستم وقتی بفهمه روهان به خاطر من فراریه هر چی از دهنش در می اومد بارم می کرد.. رادوین از پشت سرش گفت: ازکجا مطئنی جواهرات توی اون خرابه ست؟.. مطمئنه مطمئن نیستم..ولی خوب یادمه که اون روز چند تا از دستیاراش اون اطراف می پلکیدن..تعجب کرده بودم ولی نه چیزی ازش پرسیدم و نه به روم اوردم..میگم شاید یه خبرایی اونجا هست که واسه ش به پا گذاشته..مگه غیر از این می تونه باشه؟.. راشا شانه ش را بالا انداخت و گفت: بازم کاچی به از هیچی..میریم شاید شانس اوردیم و جواهرات همونجا بود..ولی کی بریم؟.. تانیا: هر چی زودتر بهتر..من میگم امشب..راس ساعت 12 چطوره؟.. همگی موافق بودند..فقط رادوین با کمی مکث سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.. رادوین: ببینم نکنه شماها هم می خواین با ما بیاید؟..اخه جمع می بندید.. تانیا جدی رو به او کرد و گفت: پس چی؟..این که معلومه.. رادوین با اخم نگاهش کرد: ولی من این اجازه رو نمیدم..معلوم نیست اونجا چی می خواد بشه.. تانیا از جایش بلند شد و مستقیم به چشمان رادوین زل زد: مگه ما خودمون نمی تونیم واسه خودمون درست و حسابی تصمیم بگیریم که میگی بهمون اجازه نمیدی؟..ما سه نفر باید باهاتون باشیم وگرنه که هیچی..بی خیاله جواهرات میشیم تا خودمون یه فکری واسه ش بکنیم.. رایان پشتیبان رادوین در امد و گفت: ولی منم با رادوین موافقم..اونجا که جای شماها نیست.. ترلان از جایش بلند شد .. جدی رو به او کرد وگفت: چرا جای ماها نیست؟..مگه ما چیمون از شماها کمتره؟..این درخواسته ما از شما بوده پس دیگه نباید حرفی هم روش بزنید..دارین ما رو دست کم می گیرینا.. رایان با ملایمت جوابش را داد: خانمی من که منکره این نشدم..ولی نگران خودتون هستیم..این حرفمون هم واسه همینه.. تارا رو به رایان و رادوین گفت: ولی ما هم باید باهاتون بیایم..وگرنه نمیذاریم شما هم برین..به قول تانیا کلا بی خیالش میشیم تا خودمون یه فکری بکنیم.. تانیا و ترلان با تکان دادن سر حرف تارا را تایید کردند.. راشا نگاهی به جمع انداخت .. ولی اخه چطور می تونیم مطمئن باشیم که اونجا اتفاقی براتون نمی افته؟..خودش ریسکه.. تارا: خب قول میدیم..بازم میگید نه؟.. انقدر مظلومانه و با نگاهی معصوم جمله ش را بیان کرد که راشا چند لحظه به او خیره ماند.. رایان با پشت دست زد روی پاش و گفت: هوووووی..خُشکت نزنه.. راشا به خودش امد ..همانطور که نگاهش به تارا بود با لبخند گفت:خب اگه قول میدن هر چی ما میگیم گوش کنن و کار دسته هممون و مخصوصا خودشون ندن چه اشکالی داره که با ما بیان؟.. در پایان جمله ش به پسرا نگاه کرد.. رایان زیر لب جوری که فقط راشا بشنود گفت: با یه نگاه به باد دادی؟.. راشا هم به همان ارامی جوابش را داد.. چی رو؟.. عقل.. دادم که دادم اختیاره ماله خودمم ندارم؟..نیگا کن با یه کلام و جواب مثبته من چه گل از گلشون شکفت..سیاست نداری بیچاره.. رادوین: چی به همدیگه می گین؟.. صاف نشستند..راشا با خنده ی مرموزی نگاهش کرد وگفت: داشتم تعلیمش می دادم..ولی عقل داشت نفهمید چی میگم.. رادوین با تعجب و لبخند نگاهش کرد.. چی میگی تو؟.. راشا با لبخند به تارا نگاه کرد وگفت: هیچی درده منه بی عقل رو یه عاشقه واقعی می فهمه..عقل و دل و جون و روح و همه چیمو دادم دسته یه بنده خدایی حالا رایان ازم می خواد عاقل باشم..ندارم برداره من..د ندارم..مگه نمیبینی؟..و به تارا اشاره کرد.. همگی می خندیدند و تارا سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخته بود.. https://eitaa.com/manifest/2658 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت193 تانیا که ترس از رادوین را فراموش کرده بود به انها زل زده بود و می خندید..کارها و حر
راشا رو به رادوین کرد وگفت: بابا یه اینبار رو بی خیال شو بذار بیان..اون غیرته تند و تیزت منو کشته به خدا..از همون اول هم می گفتم که تو زن بگیری طرف بدبخ.. با سرفه و چشم غره ی رادوین ساکت شد..تند و من من کنان حرفش را تصحیح کرد و گفت: اَهم ا هم آهان..هیچی دیگه..کجا بودم؟..خب خب یادم اومد..من کشته مرده ی این غیرتت شدم رادوین جون..خوشا به حاله همسره اینده ت..چه خوش غیرتی رو می خواد تحمل کنه..ولی خدا وکیلی اینبار رو بی خیاله خره شیطون بشو و بپر پایین بذار این بندگانه خدا هم با ما بیان..تو چطور دلت میاد دلاشون رو بشکنی..نیگا تو رو خدا..کم حرص بده بیچاره ها رو..و به دخترا اشاره کرد که با لبخند به او خیره شده بودند.. رایان پرید وسط حرفش: ..بسه..یه کم به این فکت استراحت بدی بد نیست..اسم خانما بد در رفته تو که بدتری..رادوین نگاهی به تانیا انداخت..تانیا نگاهش ملتمسانه بود..ولی از طرفی نمی خواست کوچکترین التماسی به رادوین بکند..ولی خب جلوی نگاهش را هم نمی توانست بگیرد.. رادوین: خیلی خب..من حرفی ندارم..ولی همونی که راشا گفت..باید هر چی که ما گفتیم رو گوش کنید..همه ش هم به خاطره خودتونه..دوست نداریم این وسط به خاطره یه مشت جواهرات بلایی به سرتون بیاد..همه چی که روشنه؟.. نگاهش را روی تک تک انها چرخاند..همگی به نشانه ی موافقت سر تکان دادند.. راشا هم نفس راحتی کشید و با لبخند به پشتی مبل تکیه داد.. رادوین ماشین را نگه داشت..رایان هم پشت سرش ترمز کرد.. همگی پیاده شدند..به اطرافشان نگاهی انداختند..همه جا تاریک بود.. درختانه بلند و درهم پیچیده را از نظر گذراندند.. رادوین: همینجاست؟.. تانیا: نه .. ولی بقیه ی راه و باید پیاده بریم..با ماشین نمیشه.. رایان: مطمئنی اینجاست؟..اخه یه خرابه بینه این درختا چکار می کنه؟.. تانیا: اره مطمئنم..وقتی دیدینش خودتون می فهمید.. رادوین: شماها با راشا توی ماشین بمونید .. تانیا با صدایی شبیه به ناله گفت:اخه چرا؟..مگه.. رادوین میان حرفش پرید و جدی گفت: نه ..همین که گفتم..من و رایان میریم یه سر و گوشی این اطراف اب می دیدم..اگه دیدیم خبری نیست و همه جا امنه میگیم شما هم بیاین.. تانیا: ولی شماها که راه و بلد نیستین..منم باید باشم.. رادوین سرسختانه جوابش را داد: دقیق بگو کجاست زود بر می گردیم.. نگاهی بهشان انداخت..با بی میلی نشانی را گفت.. از همین راه برید..بعد می رسید به یه کُنده ی درخت همون سمتی که کُنده هست بپیچید یه کمی که برید همونجاست.. سرش را تکان داد و رو به راشا گفت: پیششون بمون..ما میریم و زود بر می گردیم.. باشه.. فقط دیگه نمی خواد برگردین ..یه اس بندازی میایم.. باشه.. » هیچ کس اینجا نیست..با دخترا بیا ولی بازم مواظب باشید « راشا:خب اینم از اسه داش رادوین..خانما بپرین پایین.. پیاده شدند..همان راه را طی کردند..دخترا جلو بودند و راشا پشت سرشان..همه جا را زیر نظر داشت..کمی انطرف تر رادوین و رایان منتظرشان بودند.. راشا: چی شد؟.. رایان: فعلا که هیچی.. راشا: کسی نیست؟.. رایان: نه.. دخترا نگاهی به خرابه و اطرافش انداختند.. تارا: این اطراف شهرکه؟.. تانیا: کمی جلوتر اره..ولی هنوز کامل ساخته نشده..درختای اونطرف رو قطع کردن و خاکش رو اماده کردن واسه ساختمون سازی..این طرف رو هم همینجوری ول کردن به امانه خدا..البته اینجا پرت تر از بقیه ی جاهاست.. ترلان: واسه روهانه؟.. تاینا: نمی دونم..شاید.. رادوین: حتی دوتا تیرآهن هم براش کار نذاشتن..دیواراش کوتاهه؟.. تانیا: اینجاها نه..ولی پشتش اره..اون روز درش باز بود الان بسته ست.. راشا: پس شاید یکی توش باشه..7 نگاهی بینشان رد و بدل شد..دخترا کمی ترسیده بودند و پسرا احتمالات را در نظر می گرفتند.. تانیا: از کجا بریم تو؟..از در که نمیشه..ولی دیوار.. رادوین: از همون در میریم تو.. تانیا با تعجب نگاهش کرد..ولی انها کار خودشان را می کردند..لوازمشان را در اوردند..رایان که واردتر از بقیه بود با دو انبر و چند تا سیم جلوی در نشست.. ترلان: می خواین چکار کنید؟.. رشا اروم خندید و گفت: برای اخرین بار می خوایم دزدی کنیم.. تارا: ولی اخه.. راشا نگاهش کرد: اخه نداره خانمی..شما گفتید واسه اخرین بار ..ما هم گفتیم باشه..پس غمتون نباشه ما سه تا کارمونو بلدیم.. رایان ماهرانه مشغول کارش شد..راشا نور چراغ قوه را روی دستش انداخت و رادوین اطراف را می پایید..درست مثل زمانی که می رفتند دزدی.. راشا با حسرت آه کشید و اروم گفت : آخی..یادش بخیر..چه دورانی بود.. تارا نگاه تندی بهش انداخت و گفت: چی؟.. دزدی؟.. راشا خودش را جمع و جور کرد و صاف ایستاد.. ه..هان؟..کی؟..نه بابا..ک..کی گفت دزدی؟..مچ می گیریا.. پس منظورت از اون حرف چی بود؟.. - کدوم؟..هیچی من که.. رایان: باز شد.. راشا حرفش را خورد و زیر لب گفت: خدا امواتتو کم کنه..خودت و این دره با هم دمتون گرم.. https://eitaa.com/manifest/2659 ق بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت194 راشا رو به رادوین کرد وگفت: بابا یه اینبار رو بی خیال شو بذار بیان..اون غیرته تند و
و جلوتر از بقیه با احتیاط وارد شد..بقیه هم پشت سرش ارام وبی سر و صدا رفتند تو.. رادوین: ظاهرا خبری نیست.. تارا: اون اتاقکا واسه چیه؟.. تانیا: نمی دونم..ولی شاید تو یه کدوم از اینا باشه.. راشا: من میگم تقسیم بشیم و هرکدوم یه طرف رو بگرده..اینجوری زودتر پیداش می کنیم.. تانیا: منم موافقم.. رایان: خب اینجوری که از هم دور میشیم ..دخترا چی؟.. ترلان با اخم کمرنگی نگاهش کرد: ما چی؟..قرار نیست اتفاقی بیافته.. رایان: خانمی چرا زود جوش میاری؟..من که بد نمیگم..فقط نگرانتم همین.. ترلان که لحن و نگاهه ارام رایان را به روی خود دید اخم هایش باز شد و لبخندی زیبا بر روی لبانش جای گرفت.. ترلان: ولی مطمئن باشید چیزی نمیشه..بهتر از اینه که همینجا وایسیم و دست دست کنیم.. بالاخره با کلی بحث بر سره این موضوع راضی شدند که تقسیم شوند و هر کدام از انها یک طرف را بگردد.. حدودا 1 ساعت بود که داشتند انجا را زیر و رو می کردند.. رایان ارام صدایشان زد..تو یکی از اتاقک ها بود.. بچه ها بیاین اینجا..فکر کنم پیداش کردم.. همگی به طرف اتاقک دویدند..رایان صندوقچه ای را از داخل گودال بیرون کشید..روی زمین گذاشت و با لبخند به انها نگاه کرد.. رایان: خودشه؟.. تانیا با لبخند جلو رفت: نمی دونم..فکر کنم خودش باشه.. ترلان: بازش کنید دیگه.. رایان دستش را به طرف قفل صندوقچه برد که راشا با صدای نسبتا بلندی گفت: تارا کجاست؟.. همان لحظه صدایی باعث شد همگی میخکوب سر جاهایشان بایستند.. به به..می بینم که همچین ساکت نموندید و خودتون دست به کار شدید..نه خوشم اومد..فکر نمی کردم انقدر زرنگ باشید.. برگشتند و نگاهش کردند..دخترا وحشت زده و پسرا با تعجب..ولی در این بین تنها راشا بود که با دیدن تارا در چنگاله ان عوضی نگاهش رنگ خشم گرفت .. به راحتی می شد در میانه ان همه خشم هراس را تشخیص داد ..ترس از ان داشت که بلایی سر تارا بیاید.. روهان اسلحه ش را روی شقیقه ی تارا گذاشته بود و از پشت او را در اغوش داشت..و با لبخندی کریه و شیطانی به انها خیره شده بود.. راشا قدمی به طرفش برداشت که فریاد زد: از جات تکون بخوری یه گلوله حرومش می کنم.. همراه با پوزخند ادامه داد:تو که دلت نمی خواد این خانم خوشگله غرقه به خون جلوی پاهات پرپر بزنه؟.. راشا دندان هایش را از زور خشم بر هم سایید و یک قدم به عقب برداشت.. فکش منقبض شده بود و این را لرزش محسوس چانه و شقیقه ش نشان می داد..صورتش به سرخی می زد و روی پیشانیش عرق نشسته بود.. با خشم زیر لب غرید: یه تار مو از سرش کم بشه زنده ت نمی ذارم کثافت.. روهان خونسرد لبخند زد و گفت: هر چی که از توی اون گودال برداشتین بذارید سر جاش.. رو به راشا ادامه داد: تو هم اگه خیلی به فکرش هستی هر چی که میگمو گوش کن.. و تارا را بیشتر به خود فشرد و صورتش را کنار گردن او گرفت..زیر گوش تارا چیزی را زمزمه کرد..تارا از ترس می لرزید..چشمانش را بسته بود و سفیدی صورتش نشان می داد که حالش اصلا خوب نیست.. راشا با خشم رو از روهان گرفت و به رایان که جعبه را در دست داشت اشاره کرد..رایان مردد نگاهی به جمع انداخت و جعبه را به داخل گودال برگرداند.. روهان: خیلی خب..همگی بیاین بیرون... د یالا.. چرا معطلین؟.. » اخ « عقب عقب رفت..یکی یکی بیرون امدند..سر اسحله را به روی پیشانی تارا گذاشته بود ..فشار داد که صدای تارا بلند شد.. راشا نفسش را با خشم بیرون داد..هر قدمی که برمی داشت ریسک بود ونمی توانست با جان تارا بازی کند..فعلا مجبور بود کاری که او می خواهد را انجام دهد.. روهان: موبایلاتون و بندازین زمین..زود باشین.. همگی همراهاشون رو در اوردن و جلوی پای روهان انداختند.. روهان رو به رادوین و تانیا به اتاقکه اولی اشاره کرد: برین اون تو.. هر دو با تعجب نگاهش کردند.. داد زد: مگه کَرین؟..با شماها بودم..برین تو اتاق.. رادوین نگاهی به اتاقها انداخت..تعدادشان4 تا بود..یکی ازانها همان اتاقی بود که جعبه ی جواهرات درش قرار داشت.. هر دو به ارامی وارد شدند..روهان رو به رایان اشاره کرد وگفت: برو در و ببند..قفلش رو هم بزن..من دارم میبینمت..دست از پا خطا کنی این خوشگله رو زنده نمیذارم..پس حواستو جمع کن.. رایان بدون هیچ حرفی در را بست و قفلش را زد.. روهان: خوبه..حالا خودت و ترلان برین تو اون یکی اتاق.. رایان به ترلان نگاه کرد..ترلان که تمام مدت با ترس خودش را در اغوش گرفته بود لرزان به طرفش رفت..اینبار روهان به راشا دستور داد که در اتاق را ببندد.. از سر رضایت لبخند زد و رو به او گفت: حالا نوبته شما دوتاست..برو تو اتاق سومی..زود باش.. راشا عقب عقب رفت..تو درگاه ایستاد و با صدایی بم و دورگه ازخشم گفت: ولش کن عوضی.. روهان بلند خندید و جوابش را داد: برو تو..نگرانش نباش..می فرستم پیشت.. راشا یک قدم به عقب برداشت..منتظر بود تارا را رها کند.. https://eitaa.com/manifest/2669 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت195 و جلوتر از بقیه با احتیاط وارد شد..بقیه هم پشت سرش ارام وبی سر و صدا رفتند تو.. راد
روهان فریاد زد: مگه کَری؟..برو تو بهت میگم.. راشا داد زد: من که اسلحه ندارم..تو مسلحی بازم یه قدم جلویی..پس ولش کن بذار بیاد.. به من دستور نده.. اینجا من تصمیم می گیرم کی چیکار کنه..پس حرف اضافه نزن و برو تو.. ناچار شد که سکوت کند..دستانش را مشت کرد و کمی عقب رفت..روهان تارا را هول داد ولی همچنان اسلحه روی شقیقه ش بود.. جلوی اتاقک ایستاد..با یک حرکت پرتش کرد تو و تند و فرز در را بست..قفل تک تک اتاقک ها را نگاه کرد تا از بسته بودنشان مطمئن شود.. درها هر کدام یک دریچه داشتند که به وسیله ی یه تیکه تور فلزی پوشیده شده بود و نور خیلی کمی فقط همان قسمتی را روشن می کرد که دریچه قرار داشت.. روهان: همینجا میمونید تا تکلیفمو باهاتون یکسره کنم..نمیشه که همینجوری کارتون و تموم کنم..به خاطره شماها الان توی این وضع گیر افتادم.. و دیگر صدایی نشنیدند .. " تانیا " اتاق تنگ و تاریکی بود..یه قسمت خیلی کم توسط همون نور روشن بود..همونجا نشستم.. رادوین رو نمی دیدم.. اروم صداش زدم: ر..رادوین؟.. صداشو نشنیدم..پس کجاست؟!..اینجا انقدر تاریکه که نمی تونم چیزی رو ببینم.. صدای نفس کشیدنش رو شنیدم.. همینجام خانمی.. و دستی نشست روی شونه م..هراسون نگاش کردم..صورتش رو که توی نور دیدم نفس راحت کشیدم.. بغضی که از همون اول با دیدن روهان توی گلوم بود و چنگ مینداخت با دیدن رادوین و وضع و اوضاعمون شکست..ولی بی صدا بود..هق هقم و خفه کرده بودم و برای خفه نگه داشتنش هم لبمو می گزیدم.. اشکامو دید..جلوی نور که قرار گرفت صورتش رو مثل یه سایه می دیدم..محو و تاریک.. صورتمو تو دستاش قاب گرفت و زمزمه کرد: گلم چرا گریه می کنی؟..نباید خودتو ضعیف نشون بدی.. با بغض و گریه گفتم: نمی تونم رادوین..به خدا خسته شدم..یعنی میشه من یه روز حضور نحس روهان رو توی زندگیم حس نکنم؟..از اینکه خیلی راحت پدرمو گول زد و اینطور میراث خانوادگیمون رو ازمون دزدید و اینکه همیشه باعث می شد نتونم رنگ آرامش رو توی زندگیم ببینم..همه و همه دارن ازارم میدن..خسته م رادوین..خسته.. به هق هق افتادم..با دستام صورتمو پوشوندم..شونه م می لرزید..درهمون حال حس کردم تو یه جای گرم و امن فرو رفتم..هیچ کجا برای من امن تر از اغوش رادوین نبود..چون تجربه ش کرده بودم و می دونستم.. صداش همچون نجوا به گوشم رسید..پر از آرامش.. بهت قول میدم که از فردا دیگه کسی رو به اسم روهان توی زندگیت نه ببینی ونه بشناسی..انگار که هیچ وقت نبوده..هیچ وقت.. با تعجب سرمو از روی سینه ش بلند کردم..نیم روخمون به سمت نور بود و حالا نیمی از صورت جذاب و چشمان ابی تیره ش رو می دیدم.. چ..چی داری میگی رادوین؟..منظورت .. انگشتش رو گذاشت روی لبام..صورتشو اورد جلو..تعجبم هر لحظه بیشتر می شد و با این کارش هیجان تمومه تنمو پرمی کرد.. می خواست چکار کنه؟..لباشو جلوی لبام نگه داشت..نگاهش توی نگام بود و نفس های گرم وسوزانش لبامو به اتیش می کشید.. لباشو از هم بازکرد..خدایا..خواستم چشمامو ببندم ولی نتونستم.. از هیجان بود؟..یا.. نمی دونم..هر چی که بود هر حسی که بود نمی خواستم از دستش بدم..نمی خواستم تموم بشه..بین این همه اشفتگی ذهنی و دغدغه ی فکری این حس برام مملو از آرامش بود.. منتظر بودم یه حرکتی بکنه..یعنی می ذاشتم اینکارو بکنه؟.. آره..چرا که نه؟.. ولی اخه.. آه..نمی دونم.. نگاهش برق خاصی داشت..لباشو نزدیک تر کرد..دیگه نتونستم نگاهش کنم..پس چشمامو بستم ..ولی.. لباشو اورد کنار صورتم و به گوشم چسبوند.. زمزمه کرد: نمی خوام از این فرصت سواستفاده کنم یا تو چنین فکری در موردم بکنی..ولی من بهت قول دادم که فردا یه روز جدید تو زندگیت محسوب میشه..و سر حرفم هستم..پس هیچی نگو و آروم باش..و به این فکرکن که کنار همیم..فقط من و تو..همین.. و واقعا اروم شدم..با رادوین بودم و..کنارم بود..حرف هاش..جدیت صداش و کلامش به من می فهموند که باید امیدوار باشم و قوی.. ولی منظورش از اینکه می گفت فردا یه روز جدید برای منه چی بود؟!.. https://eitaa.com/manifest/2670 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت196 روهان فریاد زد: مگه کَری؟..برو تو بهت میگم.. راشا داد زد: من که اسلحه ندارم..تو مسل
" ترلان " دستمو به دیوار گرفته بودم تا به طرف اون نور برم که حس کردم نور کمی اطرافمو روشن کرد..با تعجب نگاه کردم دیدم یه چراغ قوه ی کوچیک دسته رایان .. اینو از کجا اوردی؟!.. خندید: اون گفت موبایلاتونو بندازین نه اینکه جیباتون و هم خالی کنید.. بین اون همه ترس و استرس خندیدم..ولی عمرش زیاد نبود چون با بغض جمعش کردم و یه دفعه زدم زیر گریه..کنار دیوار سُر خوردم و نشستم..سرمو تکیه دادم..اشکام گوله گوله از چشمام جاری بود و روی صورتم می نشست.. رو به روم نشست..نزدیکه نزدیک..چقدر حضورش ارومم می کرد.. خانمم گریه واسه چیه؟.. اخم کردم وبا همون وضع و اوضاعم نالیدم: واسه چیه؟!..رایان خداییش نمی بینی تو چه وضعی گیر افتادیم؟!.. ریلکس گفت: نه نمی بینم..تو هم نبین.. با تعجب نگاش کردم که ادامه داد: اینجوری لااقل خودتو داغون نمی کنی و می تونی به فکر راهه چاره باشی..وقتی بشینی یه گوشه و گریه کنی کاری پیش نمیره عزیزم.. ولی نمی تونم..فکرم قفله مغزم هنگه..در کل ریختم به هم.. خندید و با شیطنت گفت: می خوای قفله افکارت رو باز کنم؟..می دونی که توش استادم.. لبخند زدم ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود..می خواستم بخندم ولی ترس بهم اجازه نمی داد..نمی شد.. حالم خوب نیست رایان.. سرشو اورد نزدیک و خودش و روی زمین کشید..چسبید بهم.. زمزمه کرد: چرا خانمم؟.. همراه ناله خندیدم وهولش دادم ولی یه کوچولو هم تکون نخورد.. شوخی نمی کنم..خیلی می ترسم.. صورتشو اورد پایین تر..اصلا نمی خندید..جدی جدی بود..گوشه ی شالم رو گرفت و زد کنار..لباش زیر گوشم بود.. حتی با وجوده من؟.. ناخداگاه منم اروم گفتم: نه..اگه تو پیشم نبودی که دق می کردم و.. هیششششش بقیه ش رو نگو..نمی خوام حرف از ناامیدی بزنی..ترلانم؟.. گرمی نفسش گوشم رو می سوزوند..لا به لای موهام می پیچید و از خود بی خودم می کرد.. زمزمه وار نالیدم: جانم؟.. دستشو گذاشت روی بازوم و کمی فشرد..منو برگردوند سمت خودش..چراغ قوه ش روی زمین بود .. ولی خب بازم خیلی خیلی کم اطرافمون روشن بود..اما من و رایان توی تاریکی نسبی فرو رفته بودیم..همو می دیدیم ولی نه واضح..عینه یه سایه.. صداش فوق العاده من رو به آرامش دعوت می کرد.. لاله ی گوشم رو که بوسید تنم لرزید واین لرزش رو اون هم حس کرد..خوب تقریبا تو اغوشش بودم..باید هم میفهمید.. فقط اروم اسمم رو صدا می کرد..حس می کردم صداش می لرزه و نفسش داره داغ تر میشه..خدایا.. داره چی میشه؟..نگام خمار شده بود و تنم گر گرفته بود..ضربان قلبم انقدر شدید بود که کم مونده بود سینه م رو بشکافه و بزنه بیرون.. دست داغش روی دستم که روی پام بود قرار گرفت..برداشت و گذاشت روی سینه ش..خدایا قلبش تند تند میزد..این کوبش و ضربان رو زیر پوست دستم حس می کردم..انقدر مشهود که حس می کردم دست منم با هر تپش تکون می خوره.. زمزمه کرد: ضربانش زیاده؟.. اروم گفتم: اره..خیلی.. دلیلش رو می دونی؟.. لباش روی گردنم حرکت می کرد..چرا انقدر داغ بود؟.. نمیدونم..شاید.. بگو..همونی که می دونی رو بگو.. نمی دونم.. می دونی.. نه.. می خوای که من بگم؟..بگم که چرا قلبم توی این موقعیت اینقدر بی تابه؟..بگم به خاطر کی داره خودش رو به در و دیوار می زنه که بیاد بیرون ؟..قلبم حرف داره ترلان..می دونی چی می خواد بگه؟..اصلا به کی می خواد بگه؟.... نه..اون کیه؟.. سرشو بلند کرد..اجزای صورتش رو در هاله ای از تاریکی همچون سایه می دیدم..ولی اون برقه چشماش بود که توجهم رو به خودش جلب کرد.. به ارومی و با همون لرزشی که تو صداش بود گفت: دوستت دارم ترلانم.. بغض کردم..نمی دونم چرا..ولی از اینکه یکی رو داشتم و تنها نبودم..از اینکه توی اون موقعیت رایان پیشم بود و حس اِینکه یکی هست و من می تونم در کنارش احساس امنیت کنم..همه ی اینها حسی رو در من تشدید می کرد..بغض..گریه..از سر خوشحالی بود..نه ترس و اضطراب.. چونه م لرزید و زمزمه کردم: منم دوستت دارم رایان..خیلی زیاد..خیلی.. صورتمو به سینه ش چسبوند..بوی خوش عِطر تنش رو به مشام کشیدم..سرمو نوازش کرد و روشو بوسید.. پس اروم باش گلم..ما که همو می خوایم..این عشقی که بینمونه نمیذاره ترس به دلامون راه پیدا کنه..چون جایی براش نیست..پر از عشقه..پس اروم باش خانمم..باشه؟.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..صورتمو بیشتر به سینه ش فشردم.. صدا و کلامش باعث شد سرمو بیارم عقب و نگاش کنم.. به من اعتماد کن عزیزم..فردا یه روزه دیگه ست..پر از ارامش و لبخند..جدا از روهان و این همه استرس.. منظورش چی بود؟!.. ولی جواب نگاهم رو نداد و فقط لبخند زد.. لبخندش اطمینان بخش بود.. https://eitaa.com/manifest/2690 قسمت بعد
🍁🍃🍃🍁🍃 سلام به همه قسمتهای اول رمان جدید امشب گذاشته میشه راستی این اون رمان چاپی که گفته بودم نیست اونو بعد نظر سنجی تو گروه براتون قرار میدم +18 🍂🍁🍂🍃🍁
🍁رزا اوففف خسته شدم با این استاد ایکبیریش همون بهتر که ساعت کلاسی تموم شد وگرنه جووون مرگ میشدم با شادیه فراوون از کلاس زدم بیرون به سمت دویست و شیش صندوقدار سفید رنگم رفتم و با یه جهش پریدم توش کولمو پرت کردم کنارم .ماشینو روشن کردمو پیش به سوی منـــــــزل تا رسیدن به خونه نیم ساعتی راه هست پس بهتره یه نموره از خودم براتون بگم خوبه نه ؟ خب عرضم به حضور مبارکتون که من رزا نعمتی هستم 18 ساله و دارم واسه کنکور درس میخونم که ایشالله اگه خدا بخواد سال بعد که کنکور دادم قبول شم .حالا بگو ایشالله خب خب دختر خیلی خوشکل و نازی نیستم ولی بقیه میگن قیافه ی خوبی داری .صورت گردی دارم با موهای لخت و خرمائی بلند که تا گودیه کمرم میرسه و ابروهایی پهن و کشیده که تازگیا تمیزش کردم خیلی خوب شده دماغی سربالا و عملی که همین 4 ماه پیش عملش کردم و لبایی قلوه ای و صورتی پوستمم برنزه و اما بیشترین چیزی که تو صورتم خودنمائیی میکنه رنگ چشمامه چشمایی به رنگ خاکستری و آبی کمرنگ که به سفیدی مبزنه خیلی دوسشون دارم چون ترکیبی از رنگ چشای بابام و مامانمه هیکلمم به لطف باشگاه فیتنس حسابی رو فرمه قد نسبتا بلندی دارم 171 و همینا دیگه و اینکه تک دختر هستم .. در صدد گرفتن گواهی نامه رانندگی هستم و هفته ی دیگه میگیرم .لابد میگید چطور اینقدر زود ؟ خب باید بگم که زیادم زود نیست تا 3 ماه دیگه میرم تو 19 سالگی و از قبلم رانندگی بلد بودم ..بلی ..باید بگم درسته که خونواده ی متوسطی هستیم ولی بابام برام هیچی کم نزاشت تا حدی که الان بیشتر کارهایی رو که من میتونم تو این سن انجام بدم یه پسر 27 ساله شاید نتونه بله رانندگی و موتور و دوچرخه و اسکیت و خلاصه خیلی چیزای دیگه رو هم کامل یاد دارم پس چی فکر کردین .. بله و اما داشتم در مورد رانندگی میگفتم ..رانندگی رو عموم تو سن 14 سالگی بهم یاد داد و دستش درد نکنه وگرنه الان باید با اتوبوس میرفتم تنها چیزی که حرسمو در میاره اینه که تو خیابون مجبورم کاملا مقرراتی رانندگی کنم ..تا یه موقع به وسیله ی پلیس جان جریمه نشم چون هنوز گواهی ناممو نگرفتم و گواهینامه هم که یختی بابا ( ندارم ) اگه پلیس جون بیاد و منو بگیره ..خودم که هیچی ماشین عزیزم بدبخت میشه میوفته گوشه ی زندان .. بله چی فکر کردین یه همچین آدم با محبتی ام من ..یــــــــــِــس حدود نیم ساعت بعد بلاخره با تلاشای فراوان من و ماشین عزیزم رسیدم پشت در خونه ..حوصله ی پیاده شدن نداشتم ..واسه همین خم شدم و مبایلمو از کیفم در آوردم .. گوشیمو خیلی دوست داشتم اینو بابام بهم به مناسبت تولدم که همین پارسال بود داد ..یه نوکیا لومیا 1020 که عاشقش بودم ... @Manifest eitaa.com/manifest/2679 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_اول 🍁رزا اوففف خسته شدم با این استاد ایکبیریش همون بهتر که ساعت کلاسی تموم ش
🍁بعد از چند دقیقه که قربون صدقه ی گوشیم رفتم بلاخره رضایت دادم تا به مامی زنگ بزنم شماره ی خونه رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدنبعد از 7 بوق صدای ناز مامانم تو گوشی پیچید ولی مثل همیشه نبود .انگار ناراحت بود ..نمیدونم شایدم من توهم زدم نمیدونم ..بیخیال با لحن شادی شروع کردم به حرف زدن مامان _ بله ؟ _ ســــــلام و صد سلام به عشق خودم ..خوبی مامانم ؟ مامان _ سلام رزا تویی ؟ _ نه په دختر همسایس خوب منم دیگه اینم از اون سؤالا بودا ..من که میدونم حواست یه جای دیگه بود مامان _ بسه کم نمک بریز کجایی ؟کلاست تموم نشد _ چرا مامان زنگ زدم بگم میشه درو باز کنید من بیام تو؟ مامان _ ای از دست تو دختر سر به هوا باز ریموت درو نبردی ؟ _ مامانی باز کن دیگه قربونت برم آفرین مامان _ باشه بیا تو بعد هم گوشی رو قطع کرد ..یه مین منتظر شدم تا اینکه درو باز کرد ..وارد حیاط خونمون شدم ..خونمون یه خونه دوبلکس تو یکی از مناطق متوسط تهرانه ..حیاط خیلی بزرگی نداره ولی کلی باصفاست و منم عاشق این خونه و آدمای توشم با انرژی وصف نشدنی از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن کوله و گوشیم به سمت خونه رفتم ولی نمیدونم این وسط این دلشوره چی میگه ؟بیخیال دلشوره شدم و سعی کردم با انرژی مثل همیشه وارد خونه ی دوست داشتنیمون بشم _ ســـــلام به اهل خونه ..به عشاق خودم ..پرنده های عاشق ..کجایی مامان خوشملم ..نمیای پیشواز تک دخترت ؟ مامان..مامانی ؟ کجایی پس ؟ همینطور که صدامو انداخته بودم پس کلم داشتم مثل همیشه خودشیرینی میکردم..همین که وارد حال شدم با دیدن صحنه ای که جلوم بود کُپ کردم ..بابا بود اما این موقع روز که باید اون شرکت باشه ..تو خونه ؟ اونم با این وضع یهو ته دلم خالی شد ..یعنی چی شده ..؟بابا رو مبل تو حال نشسته بود و سرش پائین بود هر دو دستش گرفته بود به سرش و سرشو خیلی آروم واسه حرفای مامان تکون میداد..مامان هم رو زانو نشسته بود جلوی پاش و دشت چیزی بهش میگفت ..اینقدر تو حال خودشون بودن که فکر کنم حتی صدامو نشنیدن .. با رسیدن من به مبلا مامان متوجهم شد و سریع بلند شد _ مامان اتفاقی افتاده ؟ بعد با تعجب نگام بین بابا که حالا داشت با غم نگام میکرد و مامان که ناراحت بود ولی سعی میکرد نشون نده در رفت و امد بود ..اینقدر محو بودم که حتی یادم رفت سلام کنم .. بابا _ سلام دختر بابا .بیا اینجا ببینم بعد دستاشو برام باز کرد ..مثل همیشه که میرفتم بغل بابام با این کارش کلی ذوق زده شدم و پریدم بغلش ..آغوش پدرم پر آرامش بود ..پر گرمایی که هر لحظه اش بهم احساس امنیت میداد ..احساس غرور از اینکه پدرم سعید نعمتیه ..و مادرم هم شیوا نعمتی .. با غرور تو بغل بابام بودم با غرور وصف نشدنی چشام بسته بود و از تک تک این لحظه ها استفاده میکردم ..ولی زیاد طول نکشید که با صدای مامان چشامو باز کردم .مادری که عین فرشته ها ست کسی که حاظرم همه لحظه های زندگیم رو فداش کنم نه تنها مادرم بلکه واسه پدرمم همینطور با حرفی که مادرم زد باعث شد خجالت سر تا سر وجودمو بگیره و سرمو پائین انداختم... eitaa.com/manifest/2680 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_دوم 🍁بعد از چند دقیقه که قربون صدقه ی گوشیم رفتم بلاخره رضایت دادم تا به مامی
🍁مامان_ رزا دخترم جواب سلام واجبه . سرمو از شرم انداختم پائین من هیچ وقت به این دو فرشته ی مهربون بی احترامی نکردم و حتی یه نه هم در برابر حرفاشون نگفتم _ خیلی معذرت میخوام ..یه لحظه به کل یادم رفت ..سلام خسته نباشید .. بابا با لبخند جوابمو داد .. بابا _ علیک عزیزم برو لباساتو عوض کن .بعد بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم سری به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت اتاقم راهی شدم ..بعد از رد کردن پله ها بلاخره به اتاقم رسیدم ..اتاقی که همیشه خلوتگاهم بوده و هست .. لحظه های آخر صدای ضعیف و اعتراض گونه ی مامان به گوشم رسید که بابا رو مخاطبش قرار داده بود .. مامان _ سعید الان وقتش نیست بابا _ نه شیوا همین الان بگم بهتره ولی بازم تصمیم با رزاست اگه اون نخواد من کل زندگیمم میدم براش .. خب دیگه نشنیدم مامان چی جواب داد چون وارد اتاق شدم ولی فکرم بدجوری درگیر بود ..یعنی چی شده ..چه اتفاقی افتاده که به تصمیم من بستگی داره ..؟! با کلی دلشوره و استرس لباسامو عوض کردم و به سمت طبقه ی پائین رفتم ..به مبلا که رسیدم بابا متوجهم شد و بهم یه لبخند زد بعد با دست به مبل اشاره کرد تا بشینم به سمت مبل رو به رویی پدر و مادرم رفتم و نشستم روش یه نگاه به مامان انداختم که کنار پدرم نشسته بود و با غم داشت نگام میکرد سؤالی برگشتم و زل زدم به قیافه ی مهربون پدرم .. ***************** خب سکوت بدی تو سالن بود و هیچ کس هم قصد نداشت سکوتو بشکنه . دیگه بیشتر از این طاقت نیاوردم و خودم سکوتو شکستم _ بابا میخواستی چیزی بهم بگی ..؟!خب من منتظرم . بعد هم ساکت بهش زل زدم تا حرفشو بزنه ..بعد از کمی مکث بلاخره لب بابام باز شد و شروع کرد به حرف زدن .. بابا _ دخترم آقای سعیدی رو که یادته ..؟ آره یادم بود شریک کارخونه ی بابام که قرار بود بابا ماه قبل کارخونه رو ازش بخره ..ولی خب اونو چش به من ؟ _ بله همون که قرار بود کارخونه رو ازش بخری ؟ بابا _ بله همون شریکم ..راستش حدود چند ماه قبل با خبر شدم که پسرش یه گند بالا آورده بود که خود آقای سعیدی مجبور به جمع کردنش شد با این کارش حسابی رفت زیر قرض ..حالا چه خرابکاریی اونو نمیدونم ولی در همین حد میدونم که از یکی از شریکای سابقش که حسابیم پولداره پول قرض گرفته بود .. _ خب اینا چه ربطی به من داره بابایی ؟ بابا _ صبر کن دارم میگم بهت .. شرمنده شدم دوباره پریده بودم وسط حرف بابام و بابامم خیلی از این کار بدش میاد همیشه هم بهم تاکید میکنه که نپرم وسط حرف کسی _ ببخشید ..خب ادامشو بگو... eitaa.com/manifest/2694 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت197 " ترلان " دستمو به دیوار گرفته بودم تا به طرف اون نور برم که حس کردم نور کمی اطراف
" تارا " افتادم رو زمین..دستم درد گرفت..گریه م گرفته بود و اروم هق هق می کردم.. راشا زیر بغلم و گرفت و کمک کرد بشینم..حس می کردم پاهام جون نداره..ترس بهم غلبه کرده بود..حس بدی بود.. اشاره و تکون خوردنه ماشه » تیک « وقتی که سردی سر اسلحه رو روی شقیقه ت حس کنی..و اینکه فکر کنی با یه مغزت از هم متلاشی میشه و مرگ باهات قدمی فاصله نداره..حس بدی بود..خیلی بد..درست مثله یه کابوس.. هق هقم رو تو اغوش راشا خفه کردم..لبمو گزیدم..سرمو نوازش کرد.. با صدایی پر از ارامش گفت: گریه نکن خانمی..اروم باش..همه چی تموم شد.. نه..تموم نشده راشا..اون عوضی.. هیسسس اسمشو نیار..من می دونم اون کثافت چکار کرده..ولی چطور دستش بهت رسید؟..مگه تو با ما نبودی؟.. با گریه به بلوزش چنگ زدم..سفت بغلش کرده بودم.. چرا..ولی نگام افتاد به پشت اتاقکا گفتم شاید اونجا چیزی باشه..همین که رفتم اون طرف یکی از پشت دیوار جلوی دهنمو گرفت و.. باشه..دیگه چیزی نگو..فقط اروم باش.. -ولی اون می خواست..می خواست منو..بُکشه.. با حرص گفت: به گوره هفت جد و ابادش خندیده بی شرف..سگه کی باشه پدرسگ؟..بهش فک نکن..من که پیشتم.. از حرفاش خنده م گرفت..ولی فقط یه لبخنده محو نشست رو لبام..دوست داشتم ازته دل بخندم و بگم بی خیاله هر چی که دیدم و شنیدم ولی نمی تونستم..ذهنم پر بود و با چیزی هم خالی نمی شد.. سرم و از تو اغوشش بیرون اوردم..تو چشماش نگاه کردم و اروم همراه با بغض گفتم: قول میدی همیشه پیشم بمونی؟..به خدا اگه امشب کنارم نبودی کارم به گلوله و این حرفا نمی کشید همونجا سکته رو زده بودم و.. با انگشت اشاره ش لبامو بست..نگاش کردم..توی نور نشسته بودیم..کم بود ولی از هیچی بهتر بود.. شیطون خندید و گفت:یه چیزی ازت می خوام..اگه بذاری ، منم قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم.. با تعجب گفتم: چی؟!.. هیچی نگفت..نگاهش از تو چشمام چرخید رو لبام..با انگشت اشاره ش لبامو لمس کرد یا به نوعی نوازشش می کرد.. از این حرکتش داغ شدم..از نوک انگشته پام تا فرق سرم سوخت.. منظورشو فهمیدم..رنگم دیگه پریده و سفید نبود و حالا حتم داشتم به سرخی می زنه..اینو از گونه های ملتهبم فهمیدم.. نگام به یقه ی بلوزش بود..انگشتشو حرکت داد و با پشتش گونه م و نوازش کرد.. اروم گفت: چرا انقدر داغه؟!.. این حرفش باعث شد هول کنم و ضربان قلبم بررررررره بالاتر.. تو چشماش نگاه کردم ولی نگام سرگردون بود.. چ..چی داغه؟!.. خندید: گونه ت..لبات.. انگشتش رو اروم روی صورتم حرکت داد..اومد زیر گردنم .. همه جات..داغ و پر حرارته..چرا گلم؟.. صداش موجی از شیطنت داشت..و نگاهش براق و شیطون..داشت باهام چکار می کرد؟!..خدایا یه حسی دارم..خوبم..خیلی خوبم..دوستش دارم..آره این حس رو خیلی دوست داشتم..چون منو به وجد می اورد و همه ی درد و غصه هام فراموشم می شد..اون لحظه هم همینطور بودم..یادم رفته بود الان کجاییم و تو چه وضعیتی هستیم.. 6با دستش شالم رو باز کرد..افتاد رو شونه م..موهامو دم اسبی پشت سرم بسته بودم..هیچی نمی گفت..حتی لبخند هم نمی زد..کمرمو گرفت..دستای اون مثل کوره سوزان بود..خدایا چه حرارتی داره.. دستشو برد بالا..نگام تو چشماش بود و نگاهه اون همه جای صورتم و می کاوید..کش موهامو برداشت و حالا موهام ازادانه روی شونه م رها بود.. نالیدم..ولی هنوز هم صدام زمزمه وار بود: نکن راشا..ممکنه روهان برگرده و.. صورتشو به صورتم چسبوند..لال شدم.. هیسسسس..روهان رو فراموش کن..اون نمیاد..به این فکر کن..اون نمیاد خانمی..فقط من و توییم..من و..تو.. صداش رفته رفته ارومتر می شد..تا جایی که ریز به گوشم می رسید..نفسش انقدر داغ بود که وقتی با پوست صورتم تماس پیدا می کرد گر می گرفتم..گرمای تنم به حدی بود که حس می کردم از چشمام اتیش می باره و گرمای تن راشا رو هم می تونستم به راحتی حس کنم..دستش..صورتش..اغوشش..همه و همه داغ و ملتهب بود.. بازهامو تو دست گرفت و منو تو اغوشش فشرد..حلقه ی دستاشو تنگ و تنگ تر کرد..صورتش تو گودی گردنم فرو رفته بود .. انگشتای دستش لا به لای موهام بود و در همون حال نوازشم می کرد..گردنمو که بوسید نفس عمیق و بلند کشیدم.. ن..نکن راشا.. صداش می لرزید..بم و مرتعش.. چرا؟.. هیچی نگفتم..از خود بی خود شده بودم..چکار باید بکنم؟..گیج شده بودم.. می خوای چکارکنی راشا؟..الان که.. - هوووووومی کرد و سرش و اورد بالا..ولی نگام نکرد و حتی صورتش و یکجا نگه نداشت..باز خم شد و اینبار صورتشو اونطرف درست توی گودی گردنم فرو کرد.. از همونجا تا زیر گوشم رو بوسه های ریز می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم..این چه حسیه که من دارم؟!..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت198 " تارا " افتادم رو زمین..دستم درد گرفت..گریه م گرفته بود و اروم هق هق می کردم.. ر
گفتنش رو شنیدم..ولی بازم سرش و » اخ « از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم..بازوهاشو چنگ زدم که صدای بلند نکرد..لاله ی گوشمو که بوسید چشمامو بستم..حتی توانه اینو نداشتم که باز نگهشون دارم.. ریز صداش کردم: راشا.. توی گوشم لرزون نجوا کرد: هیچی گلم..می خوام اروم بشی..فراموش کنی..ذهنت رو از روهان پاک و از راشا پر کنی..اینو می خوام فدات شم.. لبخند زدم..این حرفش انقدر برام با ارزش بود که با خنده تو اغوشش فرو رفتم و صورتمو به سینه ش فشردم.. من ارومم راشا..به خاطره تو..دوستت دارم راشااااااا.. رو با حرص و لذته خاصی به زبون اوردم..از ته دلم» راشااااااا «نوازشم کرد.. من که هم دوستت دارم و هم مخلصتم خانمی..دیدی؟..در همه حال واسه من دوبل حساب میشه؟.. خندیدم و برای اولین بار پیشقدم شدم..بدون اینکه حسش کنه خیلی ریز سینه ش رو از روی بلوز بوسیدم..دیگه طاقت نداشتم..باید این بوسه رو حتی همینقدر نامحسوس بهش می دادم..در غیر اینصورت دلم اروم نمی گرفت..گرچه الان هم بی تابش هستم.. یه دفعه بلند خندید..تعجب کردم ولی نگاش نکردم..دوست داشتم همونطور تو بغلش باشم.. با خنده گفت: فک کردی نفهمیدم؟.. لبمو گزیدم..خودمو زدم به اون راه و گفتم: چی رو؟.. سرمو بلند کرد..رو به روش نشستم..نگاش کردم..می خندید.. شونه م رو محکم گرفت و در کسری از ثانیه خم شد و قفسه ی سینه م رو بوسید ..جیغ خفیفی کشیدم و همراه با خنده کمی خودمو کشیدم عقب.. نگام کرد وبا لبخند گفت: اینو.. چپ چپ نگاش کردم که باز هم خندید.. رادوین همراهش را در اورد..تانیا با تعجب نگاهش کرد.. تو مگه .. با ارامش لبخند زد و گفت: ما سه تا مبتدی که نیستیم گلم..می دونیم درهمه حال باید جنبه ی ریسک رو هم در نظر بگیریم.. ولی کجا قائمش کرده بودی؟.. رادوین خندید و به جورابش اشاره کرد.. باید به پلیس خبر بدم..ولی قبل از رسیدنشون باید یه تسویه حسابه کوچیک با این مردکه رذل بکنم.. پوزخند زد و شماره رو گرفت.. رایان دوتا سنجاق از تو جیبش در اورد..یه انبر کوچیک هم به انها اویزان بود..سیم هایی که به توری فلزی وصل بود را از هم جدا کرد.. ترلان با تعجب گفت: چکار می کنی؟.. رایان نگاهش کرد: هیسس..گفتم که کارمو بلدم خانمی..فردا یه روزه دیگه ست.. یعنی چی؟!.. صبر کن..خودت می فهمی.. به کارش ادامه داد..توری را برداشت..نگاهی به بیرون انداخت..کسی ان اطراف نبود..دستش را بیرون برد..با سنجاق ها قصد باز کردن قفل را داشت..کار سختی بود.. یه دستی نمی تونم..بیا اینجا.. ترلان کنارش ایستاد.. دستتو بیار بیرون..از کنار دست من..اهان خوبه..سر قفل رو بگیر..می خوام بازش کنم.. میشه؟.. باید بشه..تلاشمو می کنم.. صدای باز شدن قفل لبخند بر لب های انها نشاند..رفتند بیرون.. » تیک « و بالاخره بعد از چند دقیقه مراقبه پشت سر باش تا قفل بقیه ی درا رو باز کنم.. باشه.. به همین ترتیب همگی ازاتاق ها بیرون امدند.. رادوین: به پلیس خبر دادم..ولی خب راه دوره طول می کشه تا برسن.. رایان پوزخند زد: بهتر.. پسرا نگاهی به یکدیگر انداختند..هر سه یک چیز را در سر می پروراندند.."تسویه حساب با روهان".. رادوین با حرص نگاهی به اطراف انداخت: پیداش کنم زنده ش نمیذارم.. رایان پوزخند زد و گفت: فقط دست و پاهاش با من..خووووووردشون می کنم.. راشا با خشم دندان هایش را روی هم فشرد: حسابی از دستش شاکیم..تیکه تیکه ش می کنم مرتیکه ی لاشخور رو.. و در این میان دخترها با تعجب و نگرانی به انها خیره شده بودند.. رایان: پس کجا رفته؟.. رادوین: حتما همین اطرافه..بریم پشته اتاقکا نباید اینجا باشیم.. تانیا رو به رادوین کرد وبا نگرانی گفت: می خواین چکار کنید؟.. با مهربانی نگاهش کرد : فقط یه درسه کوچیکه.. یعنی چی؟!.. صبر کن می فهمی.. آخه.. هیسسسس..صبر کن خانمی.. رایان: اومد.. به اونطرف نگاه کردند..روهان وقتی دید که در اتاقک ها باز است سرجایش خشک شد..کمی به انها نگاه کرد..به طرفشان دوید و یک به یکشان را بازرسی کرد..سریع رفت تو اتاقی که جواهرات در ان بود.. رادوین رو به انها کرد ..ارام وشمرده گفت: ما سه تا میریم اونطرف..شماها هم از جاتون تکون نمی خورید..یادتون نره چی گفتم..به هیچ وجه نمیاین جلو..فهمیدید؟.. نگاه دختران رنگه نگرانی به خود گرفت.. تانیا: نکنه می خواین بکشینش؟..رادوین تو که.. رادوین میان حرفش پرید وبا لبخنده اطمینان بخشی گفت: نه خانمی به ما سه تا میاد ادم بکشیم؟..فکرشو نکن فقط هر اتفاقی افتاد شماها همینجا باشید.. راشا: وقت تنگه..الاناست که برسن..بریم دیگه.. نگاه دخترها هنوزهم با نگرانی به انها بود ولی وقته ان نبود که بیشتر صبر کنند.. هر سه به طرف اتاق رفتند ..کناره در چسبیده به دیوار ایستادند..رادوین یک طرف و راشا و رایان هم طرفه دیگر..