eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_اول 🍁رزا اوففف خسته شدم با این استاد ایکبیریش همون بهتر که ساعت کلاسی تموم ش
🍁بعد از چند دقیقه که قربون صدقه ی گوشیم رفتم بلاخره رضایت دادم تا به مامی زنگ بزنم شماره ی خونه رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدنبعد از 7 بوق صدای ناز مامانم تو گوشی پیچید ولی مثل همیشه نبود .انگار ناراحت بود ..نمیدونم شایدم من توهم زدم نمیدونم ..بیخیال با لحن شادی شروع کردم به حرف زدن مامان _ بله ؟ _ ســــــلام و صد سلام به عشق خودم ..خوبی مامانم ؟ مامان _ سلام رزا تویی ؟ _ نه په دختر همسایس خوب منم دیگه اینم از اون سؤالا بودا ..من که میدونم حواست یه جای دیگه بود مامان _ بسه کم نمک بریز کجایی ؟کلاست تموم نشد _ چرا مامان زنگ زدم بگم میشه درو باز کنید من بیام تو؟ مامان _ ای از دست تو دختر سر به هوا باز ریموت درو نبردی ؟ _ مامانی باز کن دیگه قربونت برم آفرین مامان _ باشه بیا تو بعد هم گوشی رو قطع کرد ..یه مین منتظر شدم تا اینکه درو باز کرد ..وارد حیاط خونمون شدم ..خونمون یه خونه دوبلکس تو یکی از مناطق متوسط تهرانه ..حیاط خیلی بزرگی نداره ولی کلی باصفاست و منم عاشق این خونه و آدمای توشم با انرژی وصف نشدنی از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن کوله و گوشیم به سمت خونه رفتم ولی نمیدونم این وسط این دلشوره چی میگه ؟بیخیال دلشوره شدم و سعی کردم با انرژی مثل همیشه وارد خونه ی دوست داشتنیمون بشم _ ســـــلام به اهل خونه ..به عشاق خودم ..پرنده های عاشق ..کجایی مامان خوشملم ..نمیای پیشواز تک دخترت ؟ مامان..مامانی ؟ کجایی پس ؟ همینطور که صدامو انداخته بودم پس کلم داشتم مثل همیشه خودشیرینی میکردم..همین که وارد حال شدم با دیدن صحنه ای که جلوم بود کُپ کردم ..بابا بود اما این موقع روز که باید اون شرکت باشه ..تو خونه ؟ اونم با این وضع یهو ته دلم خالی شد ..یعنی چی شده ..؟بابا رو مبل تو حال نشسته بود و سرش پائین بود هر دو دستش گرفته بود به سرش و سرشو خیلی آروم واسه حرفای مامان تکون میداد..مامان هم رو زانو نشسته بود جلوی پاش و دشت چیزی بهش میگفت ..اینقدر تو حال خودشون بودن که فکر کنم حتی صدامو نشنیدن .. با رسیدن من به مبلا مامان متوجهم شد و سریع بلند شد _ مامان اتفاقی افتاده ؟ بعد با تعجب نگام بین بابا که حالا داشت با غم نگام میکرد و مامان که ناراحت بود ولی سعی میکرد نشون نده در رفت و امد بود ..اینقدر محو بودم که حتی یادم رفت سلام کنم .. بابا _ سلام دختر بابا .بیا اینجا ببینم بعد دستاشو برام باز کرد ..مثل همیشه که میرفتم بغل بابام با این کارش کلی ذوق زده شدم و پریدم بغلش ..آغوش پدرم پر آرامش بود ..پر گرمایی که هر لحظه اش بهم احساس امنیت میداد ..احساس غرور از اینکه پدرم سعید نعمتیه ..و مادرم هم شیوا نعمتی .. با غرور تو بغل بابام بودم با غرور وصف نشدنی چشام بسته بود و از تک تک این لحظه ها استفاده میکردم ..ولی زیاد طول نکشید که با صدای مامان چشامو باز کردم .مادری که عین فرشته ها ست کسی که حاظرم همه لحظه های زندگیم رو فداش کنم نه تنها مادرم بلکه واسه پدرمم همینطور با حرفی که مادرم زد باعث شد خجالت سر تا سر وجودمو بگیره و سرمو پائین انداختم... eitaa.com/manifest/2680 قسمت بعد