eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت168 🔴یه دفعه حس کردم گرمایی سراسر بدنم رو تو خودش گرفت..یه جسمه گرم..یه.. خواستم برگردم
🔴میشه آتیش روشن کنیم؟.. به تخته سنگ تکیه داد.. نه نمیشه.. اخه چرا؟!.. چون ممکنه ردمونو پیدا کنن..همین الان هم دیر شده..باید بریم.. با تعجب گفتم: کجا بریم؟!.. مگه راهو بلدی؟!.. نه ..ولی از اینکه یه جا وایسیم بعد بیان پیدامون کنن که بهتره..اینطور نیست؟.. حق با اون بود..اینجوری هم کاری از پیش نمی رفت.. حرکت کرد..پشت سرش رفتم..ولی اون دستمو گرفت..نگاش کردم.. نگاهمو که روی خودش دید گفت: اینجوری خیالم راحت تره..معلوم نیست چی می خواد بشه..باید با هم باشیم.. دیگه چیزی نگفت من هم در سکوت همراهیش کردم.. انقدر راه رفته بودیم که دیگه نا نداشتم چشمامو باز نگه دارم..ولی اون همچنان ادامه می داد..خواستم غرغر کنم که صدای شرشر اب شنیدیم.. رادوین قدم هاشو تندتر برداشت.. هی اروم..خسته شدم.. مگه نمی شنوی؟..صدای آبه.. خب که چی؟!.. بیا تا بفهمی.. از لا به لای درختا رد شدیم..دیگه کم کم داشت سپیده می زد..برای همین فضای اطرافمون کمی روشن شده بود..چند تا از بوته های بلندی که جلوی راهمونو گرفته بودن رو کنار زد.. مات و مبهوت به رو به روم نگاه می کردم..یه پُل چوبی و عریض روی رودخونه نصب شده بود.. باید از روی این پل رد شیم؟!.. - اره..بیا.. دستمو کشیدم عقب..ایستاد و نگام کرد.. باز چی شده؟!.. - رادوین من نمیام..میترسم.. آخه چرا؟!..ترست دیگه واسه چیه؟.. خاطره ی خوبی از این پل ها ندارم..نمیام.. آروم خندید.. دختره خوب این چه حرفیه که می زنی؟..این پل ترس نداره..فقط باید اروم حرکت کنی..برای اینکه سرت گیج نره پایین رو هم نگاه کن..بیا من کمکت می کنم.. دستمو گرفت و اروم کشید.. نه نه رادوین..من می ترسم.. بیا ترس نداره..من باهاتم.. نگاش کردم..لبخندش..نگاهش و لحنه کلامش ارامشه خاصی در خودش داشت..جوری که عینه ادمای مسخ شده دنبالش قدم بر می داشتم..بهش اعتماد کردم..اون گفت کمکم می کنه و باهامه پس ترسی وجود نداره.. من از جلو می رفتم و اون پشت سرم بود.. آب رودخونه تند و خروشان از زیر پل رد می شد..لبه های پل چوبی و متحرک رو گرفته بودم و آروم آروم پیش می رفتم.. یه دفعه نمی دونم چی شد با اینکه حواسم جمع بود یکی از تخته هایی که زیر پام بود شکست و پام تو پل فرو رفت.. جیغ بلندی از روی وحشت کشیدم و تو جام نشستم..پام زخمی نشده بود ولی گیر کرده بود..رادوین هراسان کنارم نشست .. چی شد؟..زخمی شدی؟.. با بغض گفتم: نه..فقط پام گیر کرده.. خیلی خب اروم باش..من درش میارم.. دستشو گذاشت رو ساقه پام که مچشو گرفتم..سرشو بلند کرد.. زل زد تو چشمای نمناکمو گفت: چیه؟!.. نکن..می ترسم.. ترس نداره دختر..می خوام پاتو در بیارم.. به هق هق افتادم..باز اون خاطراته روی پل برام تکرار شده بود.خاطراتی که الان 5 سال ازش می گذشت ولی هنوز جلوی چشمام بود.. مظلومانه تو چشماش زل زدم و گفتم: پل می شکنه نه؟..می افتیم تو رودخونه؟.. فقط نگام می کرد..نفس های داغش پوست صورتمو نوازش می کرد..ناخداگاه ترس ریخته بود تو دلم..فکر میکردم مثل 5 سال پیش الان پل می شکنه و پرت می شم تو رودخونه..اون موقع فاصله و عمقش کم بود چیزیم نشد... فقط دستم شکست... ولی الان هم همون حس رو داشتم..اینکه بازهم اون اتفاق بیافته..یه جورایی وحشت داشتم.. با لبخند ارامش بخشی گفت:اروم باش تانیا..هیچ اتفاقی نمی افته..بهت قول میدم..باشه؟.. ا..اما.. هیسسسسسس..فقط بگو باشه.. سکوت کوتاهی کردم..نگاهش می گفت بهم اعتماد کن.. اعتماد کردم و سرمو تکون دادم: باشه... لبخنده جذابی روی لباش نقش بست..ساق پامو گرفت..کمی جا به جا کرد..دو تا تخته ای که پاهای منو تو خودشون گرفته بودن رو با هر دو دست از هم جدا کرد.. پاتو بکش بیرون..زود باش.. پامو از بینشون بیرون اوردم..تخته ها رو رها کرد..با کمکش ایستادم.. راهی نمونده..با احتیاط برو.. چرا حتما باید بریم اون طرف؟!.. چون اونطرف جاده ست.. چی؟!.. اونطرف پل که بودیم یه ماشین و از دور دیدم که تو مسیره جاده حرکت می کنه..راهی نیست..زود می رسیم.. پام رو که رو زمین گذاشتم تو دلم خدا رو هزار بار شکر کردم.. دیدی چیزی نبود خانمِ ترسو؟.. اخم کمرنگی کردم و گفتم: ترسو نیستم..یه خاطره ی بد باعثش شد.. هیچی نگفت و سر تکون داد..راه افتاد..دیگه دستم تو دستش نبود..شونه به شونه ی هم قدم بر می داشتیم.. رسیدیم کنار جاده..رادوین درست می گفت..اینطرف ماشینا رد می شدن..انقدر وایسادیم تا اینکه یه مینی بوس از اونجا رد شد..همینم غنیمت بود.. راننده نگاهی بهمون انداخت.. کی هستید؟..از کجا میاید؟.. رادوین جواب داد: من و خانمم تو جاده ماشینمون خراب شد..شب رو لا به لای درختا گذروندیم..چند نفر مزاحممون شدن..برای همین.. لباسای پاره پوره ی من صدقه گفتارش رو ثابت می کرد.. خیلی خب..سوار شید.. هر دو لبخند زدیم و تشکر کردیم..سوار شدیم.. https://eitaa.com/manifest/2555 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت169 🔴میشه آتیش روشن کنیم؟.. به تخته سنگ تکیه داد.. نه نمیشه.. اخه چرا؟!.. چون ممکنه ر
🔴کجا پیاده می شید؟.. شهر پیادمون کنید..بقیه ش رو بلدیم.. راننده سر تکون داد..کنار هم نشسته بودیم..با خستگی سرمو به صندلی تکیه دادم.. صداش رو زیر گوشم شنیدم..ولی چشمامو باز نکردم.. خوبی؟.. اوهوم.. دیگه چیزی نگفت..و نفهمیدم کی خوابم برد.. از حموم بیرون اومدم ..کمربند روبدوشامبرمو بستم..وای عجب حالی داد..انگار یه جونه تازه گرفته بودم.. وقتی از مینی بوس پیاده شدیم با تعجب دیدم بچه ها اونطرف خیابون تو ماشین منتظرمونن..رایان با ماشینه خودش و ترلان هم با ماشینه خودش.. وقتی از رادوین پرسیدم گفت" تو ماشین موبایلش انتن داده و به بچه ها زنگ زده..اونا هم اومدن دنبالمون..اون موقع من خواب بودم و متوجه نشدم..".. وقتی از اداره ی پلیس اومدیم بیرون و برگشتیم خونه اولین کاری که کردم تا رسیدم پریدم تو حموم..یه دوشه گرم و حسابی حالمو اساسی جا اورد.. تو اتاقم جلوی اینه ایستادم..همونطور که به خودم زل زده بودم و موهامو با حوله خشک می کردم..نگام به خودم بود ولی حواسم یه جای دیگه.. یادش افتادم..یاد نگاه ها و لبای اروم و خندونش ..صداش و گرمای نفس هاش زیر گوشم..واااای اغوشش و داغی تنش.. ناخداگاه دستم روی حوله موند..اوردم پایین و بازوهامو بغل گرفتم..درست همونجاهایی که تو اغوشش قرار گرفته بود.. چشمامو بستم..با حسش و یادش ضربان قلبم بالا رفت.. از کی اینطور میشم؟!..چرا؟!..خوب که فکر می کنم می بینم درست از وقتی که روهان اونو با چاقو زد..سرش رو تو بغلم گرفته بودم و با گریه صداش می زدم..حتی وقتی که دست روهان اسیر بودم به یادش می افتادم.. چشمامو بازکردم..این افکار چه معنایی داشت؟!.. " رادوین " کلاه حوله رو انداختم رو موهام و روی مبل نشستم.. با پلیس هماهنگ کرده بودم..ادرس اون خونه ی مخروبه رو دادم ..تانیا هم همکاری کرد و هر چی ادرس از روهان و عموش می دونست در اختیار پلیس قرار داد..دیگه بقیه ی کارا با اونا بود.. از روی حوله به شونه ی باند پیچی شده م دست کشیدم..دردی نداشت و حسش نمی کردم..توی حموم هم مراقب بودم اب روی زخم نفوذ نکنه..این زخم می تونست برام یه یادگاری باشه.. یه لیوان شیرکاکائوی گرم برای خودم ریخته بودم..از رو میز برداشتم..گرماش لذتبخش بود..نگاهم اهسته از روی لیوان بالا کشیده شد..نگاهم هدفدار نبود ولی ذهنم..حسابی درگیر بود.. یاد اون افتادم..لحظه به لحظه ای که باهاش توی اون تاریکی و بین اون درختا بودم می اومد جلوی چشمام..انگار ماتم برده بود.. دستمو به روی قلبم گذاشتم..احساس می کردم تندتر از همیشه می زنه..ولی شاید فقط یه حس بود..ولی.. ضربانش چی؟!.. بلند و محکم می کوبید و.. کلافه نفسمو دادم بیرون..ازجام بلند شدم..شیرکاکائوم رو یه ضرب سر کشیدم..داغ بود..ولی حسش نکردم..با حرص لیوان رو کوبیدم رو میز.. رفتم تو اشپزخونه..بی دلیل در یخچال رو باز کردم..ولی دنبال چی می گشتم؟!..هیچی..فقط می خواستم ذهنمو از این درگیری ازاد کنم..یا یه جورایی حواس خودمو به یه چیزه دیگه ای پرت کنم..پر بود از صدا و اسمِ تانیا و خالی از هر چیزه دیگه ای.. صدای بلند راشا از جا پروندم.. اهم اهم..خان داداش می دونی نیوتن چی گفته؟..نمی دونی؟..البته چیز خاصی هم نگفته ها منتهی تو یه بیانیه ای اعلام فرمودن که یخچال هم عینهو زمین جاذبه داره..ولی جاذبه ای که یخچال داره زمین نداره..حالا بگو چرا؟..خب اینو هنوز کشف نکرده..یعنی عمرش کفاف نداد بیچاره وگرنه حتما تا حالا گفته بود و من و امثاله من تو خماری این "چرا" ش نمی موندیم.. باز تو دلقک بازیات و از سر گرفتی؟.. رایان هم اومد تو اشپزخونه..در یخچال رو بستم و بهش تکیه دادم.. راشا به سر تا پام اشاره کرد: نچایی خان داداش.. نچ.. باشه ولی جونه من اون تو دنبالِ چی می گشتی که 1 ساعته هنوز نتونستی تو 4 تا طبقه پیداش کنی؟!.. نا محسوس لبخند زدم و رو صندلی نشستم..رایان داشت واسه خودش چای می ریخت..فنجونش و گذاشت رو میز و کنارم نشست.. رو به راشا گفتم: فضولی؟.. بلا نسبته جمع بله.. -خوبه خودتم می دونی.. انچه که عیان است چه حاجت به بیان است.. خندیدم و سر تکون دادم..بینمون رو سکوت پر کرد..باز رفته بودم تو فکر.. راشا محکم زد رو میز که چون تو حال خودم بودم از رو صندلی پریدم.. مگه مرض داری تو؟.. از هر نوعی که دلت بخواد..حالا کدومش و می خوای؟.. مکث کرد و با لبخنده خاصی ادامه داد: رادوین رفتین تو جنگل چی شد؟!.. اولش با تعجب بعد هم چپ چپ نگاش کردم.. دستاشو تسلیم وار برد بالا و گفت: ببین مُشت و اخم و حرص و این حرفا رو کلا غلاف کنا..من که می دونم الان دلت می خواد تفره بری ولی مگه اینکه از رو من رد بشی..بگو چی شد؟.. منظورت جنازه ست دیگه.. دور از جونم.. خندیدم..رایان هم خندید و با شیطنت رو به من گفت: تو بگو ما هم تعریف می کنیم.. از رو صندلی بلند شدم.. هیچ خبری نبود..همونایی که براتون گفتم.. همین.. https://eitaa.com/manifest/2556 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت170 🔴کجا پیاده می شید؟.. شهر پیادمون کنید..بقیه ش رو بلدیم.. راننده سر تکون داد..کنار
🔴مشکوک نگاشون کردم و ادامه دادم: مگه شماها چطوری رسیدین خونه؟!.. راشا مرموز خندید: با ماشین.. ا ..خوب شد گفتی..منو بگو که فکر می کردم این همه راهو پیاده گز کردید.. خب می پرسیدی که دیگه اشتباه فکر نکنی.. خندیدم و خواستم از اشپزخونه برم بیرون که رایان صدام زد.. چیه؟!.. من و راشا می خوایم موضوعِ دزدی کردنامون و به دخترا بگیم..اینکه الان بفهمن بهتره تا بعد..لااقل یه بار تو عمرمون صداقت به خرج بدیم بد نیست.. به هر دوشون نگاه کردم..راشا با سر حرف رایان رو تایید کرد.. اتفاقا کار درستی می کنید..این تصمیمه شماست پس عملیش کنید.. رایان به راشا نگاه کرد..راشا نگام کرد وگفت: رادوین از وقتی برگشتی یا همه ش تو فکری یا اینکه کلافه ای..چیشده؟.. با این حرف راشا باز به یادش افتادم..از کی این حس بهم دست می داد؟!..تا جایی که یادم میاد هیچ وقت..ولی.. باز هم همون صحنه ها ولی از گذشته هم بود..همه رو دوره تند از جلوی چشمام رد می شدند..وقتی که جلوی روهان ازش دفاع کردم وبه خاطرش درگیر شدم..چرا اون کارو کردم؟..چرا بهم برخورده بود؟..و حالا باز هم حسی قوی تر به سراغم اومده بود.. با بشکن راشا به خودم اومدم..مات نگاشون کردم..هر دو مشکوک به روم لبخند می زدن.. اخم کردم وگفتم: چیه؟!.. هر دو زدن زیر خنده و یک صدا گفتن: عاشق شدی رررررفت.. با این حرف تو جام خشک شدم.. پوزخند زدم: توهم زدید.. راشا: دیگه تابلوتر از این نمیشه.. پشتمو بهشون کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم.. چنین چیزی نیست و نخواهد بود..رادوین و عشق؟!..هرگز این اتفاق نمی افته.. تو هال بودم که راشا از تو اشپزخونه بلند داد زد :دیگه نمیشه کاریش کرد خان داداش..الان که به یادش می افتی قلبت با سرعت میگه گروپ گروپ.. تو جام ایستادم..هر دوتاشون تو درگاه بودن.. رایان حرف راشا رو ادامه داد: یادش که می افتی بدون اینکه بفهمی میری تو خودت و درهمون حال از زمان و مکان و..هرچی که اطرافت هست غافل میشی.. راشا: ذهنت پر میشه از اون و اسمش و صداش و تهی از هر چیزه دیگه ای.. رایان: دلت می خواد بازم هرطور شده ببینیش وصداشو بشنوی.. راشا: به خاطرش حاضری از جونت هم بگذری..ولی نبینی که داره اذیت میشه.. رایان: همه چیزه اون برات مهم میشه..وتا می تونی دوست داری سببِ ارامشش بشی.. هر دوشون با جدیت اینا رو به زبون می اوردن.. قدمامو تندتر برداشتم و رفتم تو اتاقم..در رو محکم به هم کوبیدم ..سرمو تو دست گرفتم و قدم زدم.. کلافه پشت پنجره ایستادم.. دیگه نمیشه کاریش کرد خان داداش..الان که به یادش می افتی قلبت با سرعت میگه گروپ گروپ... دستمو روی قلبم گذاشتم..لامصب تند می زد..حوله رو تو مشتم فشردم.. رایان :یادش که می افتی بدون اینکه بفهمی میری تو خودت و درهمون حال از زمان و مکان و..هرچی که اطرافت هست غافل میشی... این بلایی بود که امروز زیاد دچارش می شدم..همه ش می رفتم تو خودم و..نمی فهمیدم اطرافیانم یا دارن نگام میکنن یا حرف میزنن..انگار اصلا اونجا نبودم.. راشا: ذهنت پر میشه از اون و اسمش وصداش و تهی از هر چیزه دیگه ای.. چشمامو بستم..صداش وقتی که با ترس تو چشمام زل زده بود و می گفت می ترسه از روی پل رد بشه..وقتی میخندید ..وقتی میخندید محوش می شدم.. رایان: دلت می خواد بازم هرطور شده ببینیش وصداشو بشنوی.. چشمامو باز کردم..به اونطرف نگاه کردم..واقعا دوست داشتم یه باره دیگه ببینمش؟!..این ضربانه شدید..این افکاره گنگ ..همه و همه بهم می گفتن اره.. راشا: به خاطرش حاضری از جونت هم بگذری..ولی نبینی که داره اذیت میشه... همیشه همینطور بود..اینکه به خاطره تانیا با روهان گلاویز می شدم..ریسکش رو به جون خریدم و خودم رفتم دنبالش..به خاطرش 1 بار چاقو خوردم ولی هیچ کدوم با منت نبود..از روی دلم وخواسته ی قلبیم بود..حتی وقتی که توی جنگل با وضعیتی که داشتم بلوزمو در اوردم و دادم و ازش خواستم بپوشه تا گرم بشه.. رایان: همه چیزه اون برات مهم میشه..وتا می تونی دوست داری سببِ ارامشش بشی.. روی پل وقتی بی قراری می کرد سعی داشتم ارومش کنم..وقتی سردش شده بود حاضر بودم هرکاری کنم تا گرما رو حس کنه..حتی اگه راهش درست نباشه ولی اون موقع برام فوق العاده مهم بود.. الان هم هست..خیلی.. خواستم پرده رو بندازم که دیدم در ویلاشون باز شد..خودش بود..اومد بیرون..تو دستش یه قابلمه بود..داشت می اومد طرفه ویلای ما.. نفهمیدم چی شد..پرده رو رها کردم و به سرعته باد از اتاق رفتم بیرون..حواسم نبود که فقط یه حوله تنمه.. رایان و راشا توی سالن نشسته بودن ..با تعجب نگام کردن..ولی من بی توجه به اونها و نگاهه متعجبشون به طرف در دویدم ..پشت در چند لحظه مکث کردم..نفس عمیق کشیدم و سریع بازش کردم..دستش اماده ی در زدن رو هوا مونده بود.. https://eitaa.com/manifest/2557 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت171 🔴مشکوک نگاشون کردم و ادامه دادم: مگه شماها چطوری رسیدین خونه؟!.. راشا مرموز خندید:
🔴بازم محوش شدم..خیره شده بودم تو چشماش و انگار جز اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی دیدم..سرشو انداخت پایین و اروم سلام کرد..شنیدم ولی قادر به حرکت یا عکس العملی نبودم..فقط دوست داشتم نگاش کنم.. سرشو بلند کرد..اینبار به روم لبخند زد و بلندتر سلام کرد..با تکونی نسبتا شدید به خودم اومدم..من هم به روش لبخند زدم و جوابش رو به ارومی دادم.. یه نگاهه همراه با شرم به سر تا پام انداخت..سرشو زیر انداخت و لبخندش پررنگ تر شد.. به خودم نگاه کردم..با همون حوله ی مردونه ای که تنم بود جلوش ایستاده بودم..ناخداگاه من هم لبخند زدم..اوه اوه پسر حواست کجاست؟.. تند گفتم: صبر کن الان میام.. دویدم تو اتاقم و به سرعت لباس عوض کردم..یه تیشرت سفید و شلوار گرمکن مشکی..یه شونه هم به موهام زدم و رفتم بیرون.. راشا نگام کرد وگفت: کی پشت در بود که به خاطرش رفتی تیپ زدی؟.. تیپ کجا بود؟..من که معمولیم..برو کنار باید برم.. - کجاااااا؟!.. دمه در.. خندید و با ریتم خوند: مشکوکم مشکوکم به تووووو.. زدم رو شونه ش که چون شدت ضربه زیاد بود یه جورایی پرت شد رو مبل و گفت " اخ ".. رایان خندید ..راشا هم داشت غر غر می کرد.. رفتم جلوی در..پشت به من ایستاده بود..حضورمو که حس کرد برگشت و نگام کرد.. لبخند زدم :سلام.. خندید: سلام که کرده بودیم.. دومیش از محکم کاریه..بد که نیست.. اروم خندید ..قابلمه رو اورد جلو..سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام.. سوپ پخته بودم..گفتم برای تو هم بیارم و ازت تشکرکنم.. قابلمه رو ازش گرفتم.. ممنونم..لطف کردی..ولی تشکر بابته چی؟.. همه چی؟..خودت هم می دونی که این مدت خیلی اذیتت کردم.. اخم کمرنگی کردم : دیگه این فکر رو نکن..مطمئن باش هیچ اذیت و ازاری برای من نداشتی و.. ادامه ندادم..با لبخند سرشو تکون داد.. بازم ممنونم..برو تو سرما می خوری.. به موهام اشاره کرد که هنوز کمی نمناک بود..با لبخند نگاش کردم و چیزی نگفتم..داشت می رفت که باز برگشت.. وای داشت یادم می رفت.. سه تا پاکت گرفت جلوم و گفت: یکی از دوستام یه مهمونی گرفته..به هر کدوم از بچه ها یه کارت دعوته اضافی داده که هرکی رو می خوایم با خودمون بیاریم..تارا که راشا رو میاره وترلان هم رایان رو..و من هم.. سکوت کرد و سرشو زیر انداخت..لبخند زدم.. سرمو بردم جلو که زیر گوشش بگم ولی همزمان اون هم سرشو بلند کرد..صورتمون رو به روی هم قرار گرفت..به کل یادم رفت چی می خواستم بگم..نگاهه سرگردانش توی چشمام بود و نگاه بی قراره من خیره تو چشمای نازش.. نگاهمون کلِ اجزای صورته همدیگرو می کاوید.. آروم زمزمه کرد:اگه برادرات بیان..خواهرام خوشحال میشن.. آرومتر گفتم: اگه بدونم تو هم از اومدنه من خوشحال میشی حتما میایم.. با شرم لبخند زد..گونه های سرخ شده ش باعث شد یه حالی بشم..خدایا چه حسه شیرینیه..ولی یه جورایی این حس همراه با ترس و دلهره بود..ولی ..همه چیزش خاص بود و ناب.. نگاهشو از تو چشمام پایین کشید..کمی عقب رفت و اهسته زمزمه کرد:اگه بیاید..خوشحال میشیم.. بعد هم تند پاکت ها رو داد دستم و به طرف ویلاشون دوید..مات تو جام مونده بودم و صدای ظریف و نازش توی سرم می پیچید.. نگاش کردم تا ببینم چطور می خواد بره اونطرف؟..اخه اون توری که کشیده بودیم این اجازه رو بهش نمی داد.. رفت طرف در و اونجایی که توری رو با طناب بسته بودیم کمی کشید و بازش کرد ..از همونجا رفت اونطرف و باز طناب رو بست.. نگاهش از همونجا بهم افتاد..لبخند زد و دست تکون داد..چون قابلمه تو دستام بود با تکون دادن سر جوابش رو دادم.. داشتیم سوپ رو می خوردیم که الحق خیلی هم خوشمزه بود.. راشا :اوممممم..عجب سوپیه..معرکه ست پسر.. رایان به من اشاره کرد وبا خنده گفت: از صدقه سره ایشون به ما هم از این لطفا میشه.. همراهه راشا بلند زدن زیر خنده..زیر لب بهشون تشر زدم ولی عین خیالشون نبود..بی خیال مشغول خوردن شدم.. راشا به حالت تعجب ابروشو انداخت بالا ولی هنوز اثاره لبخند رو لباش بود.. ایووووول بابا..چی شد چی شد؟..چرا حرصت نگرفت؟.من گفتم الان پاچه ی جفتمونو می گیری.. جوابشو ندادم..با ولع سوپ رو می خوردم که رایان گفت: یواش تر..یادم نمیاد سوپ خور باشی..همیشه می گفتی سوپ به این هیکل نمیاد.. ابرومو انداختم بالا و با لبخنده خاصی نگاشون کردم..هر دو که دستمو خونده بودن با خنده و شیطنت سر تکون دادن.. کی می خواین حقیقت رو بهشون بگید؟.. لبخنداشون محو شد.. راشا اروم گفت: امروز عصر.. رایان: نمی دونم عکس العملشون چیه..ولی باز از اینکه سکوت کنیم بهتره.. با این تصمیمشون کاملا موافق بودم..با اینکه خودمم جزوشون هستم ولی ..این حرف بهتر بود که گفته بشه.. مهمونی می رین؟.. هر دو نگاهی به هم انداختن وبه نشونه ی مثبت سر تکون دادن.. می دونستم دو دلن..اینکه امروز چی میشه و این رابطه و احساس به کجا کشیده میشه.. https://eitaa.com/manifest/2558 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت172 🔴بازم محوش شدم..خیره شده بودم تو چشماش و انگار جز اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی دیدم.
از اینا هم بگذریم من با این حسه نو پا چکار کنم؟!..باز اونا به عشقشون اعتراف کردن خیالشون راحته.. من که اخر از همه شونم چی بگم؟!..تکلیفه من این وسط چیه؟!.. از ویلای دخترا بیرون امدند..هر سه مغموم و گرفته کنارهم قدم بر می داشتند.. رایان با حرص دست مشت شده ش رو کوبید کف دستش و گفت: اَکه هی..تا ترلان بخواد در مورد این مسئله فکر کنه که من 10 بار جون دادم.. راشا پوفی کرد و گفت: بهش میگم باور کن 1 سال بیشتر نبوده..واسه تنوع و سرگرمی اینکارو می کردیم..میگه کدوم ادمه عاقلی واسه سرگرمی میره دزدی که تو رفتی؟!..میگم خیلی وقته گذشته دیگه حتی بهش فکر هم نمیکنم..زل زده تو چشمام میگه نه تو رو خدا برو بهش فکر کن.. کلافه ادامه داد: باور کنید نزدیک به صد بار بهش گفتم تموم شده بی خیال شو دیگه..ببین صادقانه اومدم بهت گفتم..اینو ببین که مهم تره..گذشته ها گذشته..بغض می کنه میگه باید روش فکر کنم.. اخه چرااااااا ؟؟!!..من که تا بخواد جوابمو بده دق می کنم و خلاص.. رادوین پوزخند زد: خریت کردیم..از اولش هم نباید تا تهش می رفتیم..توی این 1 سال هم خداییش شانس اوردیم پلیس نگرفتمون.. رایان نگاهش کرد و گفت: متوجه تانیا بودی؟.. اخم کرد ..به ارامی سرش را تکان داد: اره..همه ی توجهم بهش بود..بدجور ناراحت شد..ولی چیزی نگفت.. رفتند تو ویلا و در را بستند.. رایان کلافه گفت: حالا چکار کنیم؟.. راشا روی صندلی نشست..شیطنت امیز خندید و نگاهشان کرد.. رادوین مشکوک نگاهش کرد..رایان گفت: هر وقت اینجوری بخندی و نگامون کنی یعنی یه نقشه ای داری..زود باش رو کن تا سیریشت نشدم.. راشا بلند خندید : دستم پیشتون رو شده ها..تازه می خواستم اذیتتون کنم.. رادوین: بگو..نقشه ت چیه؟.. باشه میگم..ولی باید همه ی حواستون رو جمع کنید.. هر دو با کنجکاوی نگاهش کردند.. رایان جلوی اینه قدی فروشگاه ایستاد..دستانش را به لبه ی کت خوش دوخت مشکیش گرفت و چرخی زد.. لبانش را کج کرد و رو به راشا که او هم با همان سر و تیپ مشغول کند و کاو در تیپ و سرش وشکلش بود گفت: انصافا مجبوریم اینجوری تیپ بزنیم؟..بیخی اسپرت خفن تره.. راشا یک تای ابرویش را بالا داد واز توی اینه نگاهی به خودش انداخت.. - -قرار شد هر چی من میگم بگید چشم..مگه نمی خوای دله یور لاوتو به دست بیاری؟.. اولا چشم نه و" باشه "..در ضمن چرا خب می خوام ولی.. پس مرض و ولی..کارتو بکن.. با حرص لب هاشو روی هم فشرد و برگشت..نگاهش به رادوین افتاد.. چشمانش از حیرت گشاد شد.. راشا با شنیدن صدای سوت رایان نظرش به او جلب شد..مسیر نگاهش را دنبال کرد..با دیدن رادوین با آن کت و شلوار یک دست مشکی و پیراهن سفید و کراوات صدفی که خط های دودی داشت دهانش باز ماند.. جلو امد ..با ژستی خاص دستش را روی شانه ی رایان گذاشت و کمی خودش را شل کرد.. رادوین با غرور یک تای ابرویش را بالا داد و پوزخند جذابی بر لب نشاند.. راشا سوت بلندی کشید و صدایش را ظریف کرد: اولالاااااااا..وای رادوین جون چه کردییییی..قلب مَلبم کووووووو؟..زیر پاهاته ور دار تو رو خدا له شددددد..یکی بیاد منو بِگیررررره.. به حالت غش پرت شد تو بغل رایان ..اون هم با حرص پسش زد.. نزدیک بود بیافته که سریع خودش رو کنترل کرد.. هر سه خندیدند..کمی بعد راشا جدی شد ولی هنوز هم رگه هایی از طنز در کلامش مشهود بود.. به جونه رادوین به مرگه رایان حرف ندااااااری پسر..تو که با ما بیای من و این داداش وسطی از سکه می افتیم..میگم تو نیا بذار اخر شب بیا ..یه نگاه به طرف بندازی با خاک انداز باید جمعش کنیم..دیگه نمی خواد فَکتوخسته کنی..به جونه خودم اینبارو دارم راست میگم.. رادوین لبخند جذابی بر لب نشاند و چشمان ابی و نافذش را کمی باریک کرد.. جداً خوبه یا باز دلقک بازیت گل کرده؟.. - رایان جواب داد: نه باور کن راست میگه.. بیسته بیستی..تا حالا تو کت و شلوار این سبکی ندیده بودمت..شدی عینهووو یه مدل راشا: باور کن یه لحظه برگشتم دیدمت همین تو ذهنم اومد..از من می شنوی واسه مدل شدن هم یه اقدامی بکنی بد نیست..میذارنت اول صف رادوین یقه ی کتش را کمی صاف کرد وبا پوزخند گفت: بسه ..زیر بغلم پر از هندونه شد دیگه جا نداره راشا خندید: ولی من دارم می بینم هنوز واسه یکی جا هست.. بندازم بگیری؟ رادوین هم خندید : نگه دار خودت لازمت میشه..بریم دیر شد..من خونه کار دارم..آهان فقط یه چیزی هر دو منتظر نگاهش کردند که ادامه داد: چرا باید هر سه یه جور تیپ بزنیم؟..منظورم همین کت و شلوارای مشکی و بلوز سفید و کراوات صدفی..به نظرتون هر کی یه جور تیپ بزنه بهتر نیست راشا نچ کرد و گفت: نه داش بزرگه..هر سه که اونشب تک وارده مهمونی بشیم خیلی بهتر می تونیم رو دخترا تاثیر بذاریم..من و رایان که اوکی ایم می دونم اونا هم دوستمون دارن کارمون راحت تره..تو برو ماستت رو کیسه کن که بدجور باید فَک بزنی..هنوز اول راهی برادرررر eitaa.com/manifest/2559 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت173 از اینا هم بگذریم من با این حسه نو پا چکار کنم؟!..باز اونا به عشقشون اعتراف کردن خی
رادوین با اعتماد به نفس ذاتیش لبخند جذابی زد وگفت: اره خب هنوز اوله راهم..ولی به زودی از شما دوتا هم جلو میزنم..وایسا و تماشا کن.. هر دو خندید و رایان گفت: ولی کاره تو سخت تره..هم باید به عشقت اعتراف کنی..که اگر هم قبولت کرد تازه باید شروع کنی به ناز کشیدن که از خر شیطون به خیر و خوشی پیاده شه و خلافه گذشته ت رو فراموش کنه.. رادوین با همان ژست و حالته قبلی سر تکان داد و گفت: فراموش می کنه..مطمئنم..شماها به فکر خودتون باشید که راهه درازی رو در پیش دارید .. رایان نگاه اخر را در اینه به خود انداخت..قد بلند و چهارشانه دران لباس که مشابهه لباس رادوین بود بیش از پیش جذاب جلوه می کرد.. راشا هم دست کمی از ان دو نداشت..بلکن جذاب تر به چشم می امد..موهای فشن که قسمت جلویی موهایش به حالت خوابیده روی پیشانی ریخته بود..قد بلند و دارای هیکلی ورزیده همچون برادرانش.. هر سه با تیپ های مشابه به زیبایی و در کماله جذابیت چشم هر بیننده ای را به خود خیره می کردند.. رایان تازه از حمام بیرون امده بود که موبایلش زنگ خورد..حوله ی سفیدش را به دور کمر و پایین تنه ش بست..بالا تنه ی ورزیده و خوش فرمش نمایان بود و قطره های اب از روی موهایش به روی سینه ها ستبرش می چکید.. حوله ی کوچکی که در دست داشت را پشت گردنش انداخت..به صفحه ی موبایلش نگاه کرد..شماره ی شهسواری بود..اخم هایش را در هم کشید..روی مبل نشست..تنش از حرارت حمام گرم بود و حالا از زور خشم ملتهب شده بود.. میدانست برای چه زنگ زده است..از این رو مردد بود که جواب بدهد یا نه..ولی با تصمیمی آنی دکمه ی برقراری تماس را فشرد..همیشه از اینکه از چیزی بگریزد بیزار بود.. الو.. صدای فریاد شهسواری (پدر هانی) درگوشی پیچید.. الو..رایان هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟.. دستش را به روی پایش گذاشت و مشت کرد..سعی کرد ارام باشد .. سرد و خشک جواب داد: چیزی شده؟.. خودتو نزن به خریت.. 4 روز دیگه مهلته چکات ..یادت که نرفته؟.. -نه..نصفش رو جور کردم..باقیش هم به زودی به دستم می رسه.. هه..امیدوارم..چون اگر نرسه راس موعدش با مامور میام سروقتت..در ضمن بقیه ی طلبکارا هستن..اونا رو هم با خودم میارم.. عصبانی شد: شما از من طلب داری ..بقیه با من طرفن وبه کسی ربطی نداره.. خفه شو..خیلی رو داری..حسابم باهات تسویه نشده..حتی با پرداخت بدهیت هم تسویه نمیشه..دخترمو که هنوز فراموش نکردی؟..کاری که با هانی من کردی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..یه وقتی تو یه جایی باید تقاصشو پس بدی.. با خشم فریاد زد: حرف دهنتو بفهم مرتیکه..من با اون دختره .. هیچ کاری نداشتم..از اول این اون بود که اومد طرفم..شماره داد و به پر و پام می پیچید..اون موقع که بهم می گفت حاضره هر کار بخوام برام انجام بده حتی..اون موقع کدوم گور بودی که ببینی دختره ناز دونه ت چه چیزایی میگه و چه پیشنهاداته بی شرمانه ای می کنه؟..بازم مردونگی کردم کاری باهاش نداشتم..هر کس دیگه بود به همین راحتی ازش نمی گذشت.. تو کثافت بازیش دادی..حرف مفت نزن.. من هیچ صنمی با دخترت نداشتم و ندارم..اولش فکر نمی کردم اینطوری باشه..دیدم خودش بی میل نیست گفتم باهاش رابطه ی دوستی برقرار کنم شاید در اینصورت کوتاه اومدی و بهم فرصت بیشتری دادی.. فقط و فقط یه دوستی ساده..همین..ولی دیدم نه..دختره عزیزت خوابای دیگه ای برام دیده..خودت هم خوب می دونی من هیچوقت زیر منته کسی نمی مونم..بالاخره هر جور شده بود بدهیت رو می دادم..ازش سواستفاده نکردم..گولش نزدم.. خودش با میل و خواسته ی قلبیش به طرفم اومد..حتی از بدهی که بهت داشتم با خبرش کردم..بهش همه چیزو گفتم که بعد حرفی توش نباشه.. اگر می خوای نقش یه پدر خوب و با مسئولیت رو بازی کنی..بهتر تو ایفا کردنش تلاش کنی تا لااقل بشه بهت گفت پدرِ با مسئولیت.. تماس را قطع کرد وبا عصبانیت پرتش کرد روی مبل..سر تا پایش از زور خشم می لرزید..سرش را در دست گرفت و فشرد.. دو روز دیگر مهلتش تمام می شد..طبق همان چیزی که به شهسواری گفته بود نیمی از بدهی را فراهم کرده بود..ولی نیمی دیگر هنوز مانده بود.. به هیچ عنوان حاضر نبود به کسی جز برادرانش رو بزند..دوست نداشت منتی بر سرش باشد یا حتی دست کسی به خیر جلویش دراز شود..ولی برادرانش فرق داشتند..انها با هم و در مشکلات یکدیگر سهیم بودند.. حرفاتو شنیدم.. سرش را بلند کرد..رادوین جلویش روی مبل نشسته بود.. حرفی نزد که او ادامه داد: غصه ی نصف دیگه ش رو نخور..جور شد.. اول با تعجب نگاهش کرد..کم کم چشمانش گرد شد و دهانش باز ماند.. چی؟!..اخه چه جوری؟!.. رادوین لبخند زد و سرش را تکان داد: بهت گفته بودم صبر کن من دوست و اشنا زیاد دارم..ولی تو هی عجله کردی.. eitaa.com/manifest/2560 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت174 رادوین با اعتماد به نفس ذاتیش لبخند جذابی زد وگفت: اره خب هنوز اوله راهم..ولی به زو
ولی تو گفتی کسی حاضر نیست این پول رو بده یا اینکه خودشون نیاز دارن و.. اره ولی یکی از بچه ها بهم زنگ زد گفت 10 میلیونی که می خواسته بزنه به کار و فعلا نمی خواد..تو یه شرکتی کارمند بوده ولی بعد از مدتی مجردا رو می ندازن بیرون که نیروی جدید و متاهل جایگزین کنن..از این شرکت خصوصیاست دیگه..هیچی خلاصه گفت چون مهندس کامپیوتره تو یه موسسه قبولش کردن..تا قبل از اون میخواسته با این 10 میلیون تو یه مغازه با یکی از دوستاش شریک بشه ولی حالا کارش جور شده و باز مشغول شده..گفت تا مدتی به این 10 میلیون نیازی نداره.. با خوشحالی لبخند زد: خب اینکه عالیه..ولی 15 میلیون دیگه می مونه.. اونم حله.. چطور؟!.. 5 تاش رو از دوستم و 10 تای دیگه رو راشا از دوستش قرض کرده..دوسته من که گفت تا 2 ماه دیگه پولشو میخواد ..دوست راشا هم گفته فعلا لازم ندارم ولی اگه زود بهم برگردونه بهتره..نهایتا 2 یا 3 ماه.. خیلی خوبه..بهتر از این نمیشه..تا 2 ماه دیگه بهشون پس میدم..مطمئن باش.. پوفی کرد و با لبخند به پشتی مبل تکیه داد: وای خدا..شکرت که از این مصیبت هم خلاص شدم.. از جا پرید و به طرف رادوین خیز برداشت.. گونه ش رو برادرانه بوسید و زد رو شونه ش: چاکرتم..دمت گرم..برادری رو در حقم تموم کردی.. رادوین خندید: برو دعا به جون راشا بکن که همه ش پیگیر بود..با این دوستم که 5 میلیون داده خیلی صحبت کرد..بالاخره راضیش کرد به موقع بهش بر می گردونی.. خندید: نوکره اونم هستم..جفتتون خیلی باحالین..جبران می کنم.. چه جوری؟!.. باز هم خندید وگفت: تو عروسیتون با آبکش واسه تون اب میارم.. - خسته نباشی.. -خستگیم که الان در رفت..راحتم کردی.. هر دو خندیدند.. تارا: بچه ها حوصله م سر رفته..این همه دارن اون وسط خودشونو تکون میدن منم دلم می خواد خب.. ترلان در حالی که یک قاچ سیب به دهانش می گذاشت گفت: بذار من دخله این سیب رو بیارم..هر سه میریم وسط یه تکونه اساسی میدیم.. تانیا: نه خودتون برین من حوصله ندارم.. تارا: نچ نمیشه..می رقصی حال میای حوصله ت هم بر می گرده.. ترلان همانطور که سیب را می جوید سرش را به نشانه ی تایید حرف تارا تکان داد.. تانیا نگاهی به اطراف انداخت وبا لحنی خاص گفت: میگما..از پسرا خبری نیست..فکر نکنم بیان تارا مغموم و گرفته اخم کرد..دهان ترلان از حرکت ایستاد..با اخم نگاهش را دزدید..تانیا هم ترجیح داد این جو ساکت و معنادار را بر هم نزند هر سه با شور وهیجان میان مهمانان می رقصیدند..دی جی با صدای بلند اهنگی شاد را می خواند..فضای شاد و خوبی بود ولی در دل هر سه نفر غوغایی بر پا بود.. تانیا یک کت و دامن به رنگ بنفش با نگین ها و سنگ دوزی های زیبا و درخشان بر تن داشت..موهایش را آزادانه روی شانه رها کرده بود و یک ت ل به رنگ نقره ای با نگین های بنفش انها را به زیبایی تزیین کرده بود.. ترلان کت وشلوار قرمز به تن داشت که کتش کمی کوتاه بود و بالای شلوار کمربند زنجیر مانندی بسته شده بود که با ریشه های زنجیری شکلش با هر تکان در حال رقص انها را به حرکت وا می داشت و بر زیبایی و ظرافت رقصشدمی افزود..موهایش را با گیره ای بزرگ و گل مانند به رنگ قرمز پشت سرش بسته بود و تره ای از انها را از قسمتدجلو توی صورتش ریخته بود تارا بلوز اسپرت به رنگ سفید وشلوار براق و چسبانی به رنگ مشکی به تن داشت که کمربندی پهن وسفید قسمت بالایی شلوار تنها بیشترین جنبه ی زیبایی را داشت و کمر باریکش را جذاب تر از همیشه به رخ می کشید..با یک گیره ی مویی مشکی رنگ موهاییش را از پشت جمع کرده بود..و قسمت جلویی ان را کمی حالت داده بود.. هر سه ارایشی نسبتا کم و مات داشتند..متناسب با تیپ و ظاهر زیبا و جذابشان..چشم خیلی از پسران مجلس از همان ابتدا به انها دوخته شده بود از شدت هیجان سرخ شده بودند ..با دیدن تارا که چشمانش به یک سو مات مانده بود مسیر نگاهش را دنبال کردند حالا خودشان هم دست کمی از تارا نداشتند..دهان هر سه از تعجب باز مانده بود از پیست رقص فاصله گرفتند و به ان طرف خیره شدند.. تارا لرزان گفت: خو..خودشونن؟! ترلان: اره..وای بچه ها عجب تیپییی زدن..هر سه یه مدل و یه جور تانیا به خودش امد و رو به خواهرانش تشر زد: حالا که چی؟..جمع کنید خودتونو ما رو که ببینن فکر می کنن چه خبره.. هر دو صاف ایستادند وسعی کردند به ان طرف نگاه نکنند ولی دست خودشان نبود..کنترل چشمانشان به دست دلهایشان بود..در این بین مغزشان فرمانی نمی داد تانیا هم دست کمی از دخترا نداشت..با دیدن رادوین ضربان قلبش بالا رفته و نفسش به شماره افتاده بود .. هر سه برادر ان شب بیش از پیش جذاب شده بودند..در همان لحظه ی اول که وارد شدند چشم اکثر دختران به طرفشان کشیده شد ژیلا که صاحب مهمانی بود با لبخند وعشوه ای خاص و زنانه به طرفشان رفت تارا تند گفت: ا ..تانیا دوستت رو ببین..داره میره طرفشون..چه ناز و غمزه هم میاد eitaa.com/manifest/2561 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت175 ولی تو گفتی کسی حاضر نیست این پول رو بده یا اینکه خودشون نیاز دارن و.. اره ولی یکی
تانیا همه همراه خواهرانش در سکوت انها را زیر نظر داشت..ژیلا با پسرها سلام و احوال پرسی کرد ..پسرها هم خودشان را همراه تانیا و ترلان وتارا معرفی کردند.. لبخند ارام ارام از روی لبان ژیلا محو شد وبه گوشه ای از سالن که دخترا ایستاده بودند اشاره کرد..هر سه نگاهشان را دزدیدند..پسرها نگاهی گذرا به انها انداختند و رو به ژیلا سر تکان دادند.. ولی بر خلاف تصور انها درست نقطه ی مقابل دخترها نشستند.. هر سه به ارامی نگاهشان کردند ولی پسرها هیچ توجهی نشان ندادند و گرم صحبت شدند.. ترلان: پس چرا نیومدن اینجا؟!..ما رو که دیدن.. تانیا: اره دیدن..ولی الان اصلا نگامون هم نمی کنن.. تارا مردد پرسید: خب شاید واقعا ندیدن..هان؟.. ترلان با حرص نگاهش کرد: کور بودی؟..خیلی هم دقیق نگامون کردن..ولی بعد روشونو کردن اونور و انگار نه انگار.. تارا: تو که سرت پایین بود پس چه جوری دیدی؟.. خندید: دیگه دیگه.. تانیا گفت: بذارید اونا به حال خودشون باشن ما هم به حال خودمون..انگار نه انگار که توی این مهمونی هستند..بریم به ادامه ی رقصمون برسیم.. هر دو با تعجب نگاهش کردند ..از موضوع علاقه ی تانیا به رادوین با خبر بودند..خود تانیا انها را در جریان گذاشته بود.. نگاه ان دو رابه روی خود دید که ادامه داد: چیه؟!..اگه میخوان بهمون بی توجه باشن خب باشن..ما هم که قصد منت کشی نداریم..خیلی کار خوبی کردن حالا بهشون بدهکار هم بشیم؟.. هر دو کمی فکر کردند و در اخر قبول کردند که انها هم بی اعتنا باشند..ولی سخت بود..اینکه عشقشان در آن مهمانی حضور داشت..آن هم این همه جذاب و چشمگیر ولی با این حال باید نادیده می گرفتند.. درست جوری قرار گرفتند که پسرها به راحتی بتوانند انها را ببینند..قصدشان این بود انها هم متوجه کم محلی دخترا بشوند.. هر سه با طنازی ولی قلبی لرزان مشغول رقص شدند..دی جی یک اهنگ فوق العاده شاد می خواند که ناگهان صدا قطع شد..همگی معترضانه در جای خود ایستادند.. وقتی به سکو نگاه کردند با تعجب راشا را جای دی جی دیدند..و وقتی تعجبشان بیشتر شد که راشا گیتار خواننده را از او گرفت و میکرفن را روی پایه تنظیم کرد.. زیر گوش کسی که اهنگ می زد چیزی زمزمه کرد او هم با لبخند سر تکان داد..توی میکرفن رو به جمع معذرت خواهی کرد و بعد از اماده شدن شروع کرد ..یک اهنگ شاد ولی پر از معنا و مفهوم خاص.. " اهنگ دوستت دارم از محسن یگانه " من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من بود و نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بی خیالی داره حرصمو در میاره تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم باشم ..نباشم ..بمونم یا نمونم میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری آخه دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسی و داره تموم مدت دخترها خود را مشغول رقص نشان دادند ولی در بین انها تارا حال خود را نمی فهمید..ثابت ایستاده بود و همه ی وجودش شده بود چشم و به راشا زل زده بود.. راشا اهنگ را با احساس ولی ریتم شاد می خواند و تمام مدت در چشمان نمناک تارا خیره شده بود.. کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت میبینی دارم میمیرم و هیچ کاری باهام نداری تو با غرور بیجات داری حرصمو در میاری حرصمو در میاری من توی زندگیتم ولی دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسی و داره ترلان به بازویش زد..تارا به خودش امد ولی در حال رقص هم توجهش به راشا بود..راشا نگاهش را از روی او برداشت و به رو به رو دوخت.. در حین خواندن حتی لبخند بر لب نداشت..ولی کاملا هماهنگ اهنگ را می خواند و همراهش به زیبایی گیتار میزد.. انگشتان کشیده و مردانه ش تند و حرفه ای روی سیم های گیتار کشیده می شد و ریتم جذابی را به گوش تماشاچی و مهمانان درحال رقص می رساند..صدایی دل انگیر و شاد که قلب تارا را بی قرار می کرد.. کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بیخالی داره حرصمو در میاره تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم باشم نباشم بمونم یا نمونم نگاه ترلان در حین رقص به رایان افتاد..دختری زیبا در کنارش نشسته بود و هر دو مشغول گپ و گفت بودند..دختر صمیمانه نگاهش می کرد وبه رویش لبخند می زد..رایان هم دوستانه لبخندش را پاسخ می داد.. تانیا به رادوین نگاه کرد ..ژیلا با طنازی کنارش نشسته بود و با او حرف می زد..هر از گاهی رادوین به رویش لبخند میزد وسر تکان می داد.. هر دو در دل مشغول حرص خوردن بودند ولی حالت ظاهریشان این را نشان نمی داد.. در لحظه ی اخر که اهنگ رو به پایان بود هر سه برادر سرهایشان را چرخواندند وبه دخترها خیره شدند.. https://eitaa.com/manifest/2577 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت176 تانیا همه همراه خواهرانش در سکوت انها را زیر نظر داشت..ژیلا با پسرها سلام و احوال پ
راشا در چشمان تارا..رایان نگاه مستقیمش را به ترلان و رادوین نگاه ابی وجذابش را به تانیا دوخت..قلب هایشان نا ارام بود و وجودشان از ان نگاه به اتش کشیده شد.. میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری آخه دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسی و داره دوستت دارم.. صدای دست و جیغ و هورا و سوت مهمانان به اسمان رفت..فریاد دوباره دوباره ی انها لبخند بر لبان راشا اورد..با نگاه جذابش رو به مهمانان تشکر کرد ..گیتار دی جی را به او داد و از روی سکو پایین امد..بدون انکه به تارا نگاهی هر چند کوتاه بیاندازد به طرف پسرها رفت.. هر سه تو حال و هوای خودشان بودند..رایان همچنان با ان دختر مشغول حرف زدن بود..ولی ژیلا اینبار کنار راشا نشست... صدای راشا جذبش کرده بود..همه ی مهمانان مجذوبش شده بودند و کنارش تجمع کردند.. دخترها پشت میزشان نشسته بودند و ظاهرا خود را سرگرم حرف زدن با یکدیگر نشان می دادند.. کم کم اطراف راشا هم خلوت شد..هر سه مغرور و جذاب کنار همدیگر نشسته بودند و به مهمانان نگاه می کردند.. تانیا و ترلان و تارا از هر چیز جز پسرها صحبت می کردند..گویی انها هم از چیزی فراری بودند..شاید اینطورخود را بی تفاوت نشان می دادند که نشان دهند انها برایشان اهمیتی ندارند..ولی در اصل اینطور نبود.. تارا سرش را روی میز گذاشته بود و به خواهرانش نگاه می کرد که.. با شنیدن صدای مهیب انفجار تند سرش را بلند کرد..هر سه با وحشت در جایشان ایستادند و به ساختمان که در اتش شعله می کشید و می سوخت خیره شدند.. جمعیت جیغ و فریاد راه انداخته بودند و در این بین دخترها با شوکی عظیم به اتش نگاه می کردند .. با صدای بلند انفجار به خودشان امدند..شیشه و پنجره های طبقه ی اول با این انفجار شکسته و به بیرون پرتاب شدند.. هر سه جیغ بلندی کشیدند و در میان جمعیت دنبال راهی برای فرار از ان ازدحام و محیط وحشتناک می گشتند.. تارا که خواهرانش را گم کرده بود ایستاد و صدایشان زد..در میان ان همه شلوغی پیدا کردنشان کار اسانی نبود..یک نفر که با شتاب از کنارش رد می شد به او تنه ی محکمی زد که پرت شد رو زمین و از درد فریاد کشید..قبل ازانکه به او اسیبی برسد راشا دستش را گرفت و بلندش کرد.. جمعیت با ترس از کنارش رد می شدند و به انها تنه می زدند.. راشا او را روی دست بلند کرد..تارا دستانش را به دور گردن او حلقه کرد و سرش را در سینه ی پهن و مردانه ش مخفی کرد.. ترلان با صدای بلند تانیا و تارا را صدا می زد ولی اثری از انها نیافت..با وحشت به اطرافش نگاه می کرد..مهمانان در حال دویدن محکم به او تنه می زدند در این میان دستش محکم کشیده شد..برگشت و بلند جیغ کشید..اما با دیدن رایان ساکت شد.. گریه ش به هق هق تبدیل شده بود..رایان او را در اغوش گرفت..فرصتی برای ارام کردنش نداشت..باید از ان محیط پر از تشویش و خطرناک دور می شدند.. همانطور که او را در اغوش داشت همراه جمعیت شروع به دویدن کرد..ترلان سرش را روی سینه ی او گذاشت و عطر تنش را که ترکیبی از ادکلن تند و تلخش بود به مشام کشید.. چشمانش را بست و حس کرد در ان اغوش گرم و امن خطری تهدیدش نخواهد کرد..از این رو محکم او را دراغوش گرفت و رهایش نکرد.. تانیا هق هق می کرد و در همان حال با صدای بلند جیغ می کشید..نگاهی به اطرافش انداخت..اثری از ترلان و تارا ندید.. کناری ایستاده بود و گاهی به جمعیت وحشت زده که با شتاب می دویدند و هر یک به فکر راهی برای فرار از آن محیط بودند و گاهی هم به ساختمانی که در اتش شعله ور بود و می سوخت خیره می شد.. علت اتش سوزی را نمی دانست ولی نگران خواهرانش بود.. با شنیدن صدای رادوین با ترس نگاهش به ان سمت کشیده شد..درست کنارش ایستاده بود.. اینجا چکار می کنی؟..مگه نمی بینی خطرناکه.. - با هق هق نگاهش کرد : را..رادوین خواهرام..اونا نیستند..نمی..نمی دونم کجان.. رادوین با دیدن اشک ها و نگاه ملتمس تانیا اخم هایش درهم رفت..کلافه دستی میان موهایش کشید.. دست سرد و لرزان تانیا را در دستان گرمش گرفت و فشرد.. ارام زیر گوشش گفت: نگران نباش..رایان و راشا مواظبشون هستن..باید ازاینجا بریم..پس اروم باش.. با همین چند جمله قلب تانیا ارام گرفت..از اینکه خواهرانش در امان بودند خیالش تا حدودی راحت شده بود که رادوین دستش را کشید..هر دو شروع به دویدن کردند.. اخه چطوری رد بشیم؟..این جمعیت که نمیذاره.. -فقط دست منو محکم بگیر و ول نکن.. در چشمانش خیره شد و ادامه داد: اگه گمت کنم ..معلوم نیست چی میشه.. تانیا چند لحظه ای در ان چشمان پر رمز و راز که حرفای بسیاری برای گفتن داشتند خیره شد..ولی رادوین خیلی سریع صورتش را از او برگرداند .. هر دو دست یکدیگر را محکم میان انگشتان خود می فشردند..به سختی از میان جمعیت خودشان را به سمت در کشیدند.. https://eitaa.com/manifest/2578 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت177 راشا در چشمان تارا..رایان نگاه مستقیمش را به ترلان و رادوین نگاه ابی وجذابش را به ت
هر لحظه قسمتی از ساختمان منفجر می شد و از ان صدای مهیب مهمانان وحشت زده جیغ و فریاد سر می دادند.. بالاخره هر 6 نفر از باغ بیرون امدند..ماشین اتش نشانی اژیرکشان رو به روی باغ ایستاد و افراد ماهرانه شروع به خاموشی حریق کردند.. رایان و ترلان به همراه راشا و تارا در ماشین رادوین نشسته بودند و رایان پشت فرمان بود و ترلان کنارش نشسته بود و بازوهایش را بغل گرفته بود..هنوز وحشت زده بود.. تارا با ترس در اغوش راشا چون پرنده ای کوچک و بی دفاع می لرزید..راشا با زمزمه های عاشقانه سعی در ارام کردن او داشت..نجواهایی که زیر گوشش می کرد و اغوش گرمش همه و همه باعث شد تا او کمی ارام بگیرد.. رادوین و تانیا تو ماشین تانیا نشسته بودند..رادوین پشت فرمان بود و تانیا کنارش نشسته بود..وحشت زده دستانش را درهم می فشرد و نگاهش به ساختمان نیمه سوخته بود..افراد اتشنشانی پس از اطفای حریق اشخاصی را که هنوز داخل باغ بودند را از انجا خارج کردند.. رایان از ماشین پیاده شد و به طرف انها رفت..بعد از چند دقیقه برگشت و به طرف ماشین تانیا رفت ..رادوین شیشه ی پنجره را پایین کشید.. چی شده؟.. رفتم علت اتیش سوزی رو پرسیدم.. خب..چی بوده؟.. یکی از مامورا می گفت علتش نشت گاز بوده..مثل اینکه تو اشپزخونه این مشکل پیش اومده همه بیرون بودن و فقط چند تا از اشپزا تو بودن..کسی متوجه نشده و با یه جرقه این اتیش سوزی راه افتاده.. رادوین مکث کوتاهی کرد..نیم نگاهی به ساختمان انداخت و سرش را تکان داد: باید هر چه زودتر از اینجا بریم..این محیط مناسب حال دخترا نیست.. باشه..ما با ماشین تو میایم..تو هم با همین ماشین بیا..اوکی؟.. سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.. تانیا صدایش زد که رایان هم ایستاد و نگاهش کرد..از عقب ماشین کیف نسبتا بزرگی را برداشت..از داخل آن 3 تا روسری بیرون اورد.. 2 تا از انها را به رایان داد..رایان هم سرش را تکان داد و به طرف ماشینشان رفت.. تانیا روسری را سر کرد..رادوین کتش را در اورد ..تانیا نگاهش کرد.. کمی به طرفش خم شد..کتش را ارام به روی شانه های لرزان تانیا انداخت..دستانش را روی کت حرکت داد و روی بازوهای او گذاشت..کمی مکث کرد..همراه این مکث تانیا سرش را چرخواند و در چشم یکدیگر خیره شدند.. فاصله یشان خیلی کم بود..به طوری که گرمای نفس رادوین پوست لطیف تانیا را می سوزاند و از این رو گرمایی لذتبخش سراسر وجودشان را در بر گرفته بود.. گونه ی تانیا به سرخی می زد و نگاه رادوین ملتهب بود..به خودش امد..حواسش به ان نبود که ناخداگاه دارد فاصله ی خودش را با تانیا کم و کمتر می کند..سریع عقب کشید..هر دو نفس عمیق کشیدند.. رادوین پنجره را کمی پایین تر داد..تانیا هم از سمت خودش همین کار را کرد..هر دو احساس گرمایی عجیب میکردند .. رادوین نگاهش کرد و با صدایی بم و جذاب گفت: شیشه رو بده بالا..سرما می خوری.. تانیا از گوشه ی چشم نگاهش کرد..ارام گفت: نه خوبه..گرممه.. رادوین به رو به رو نگاه کرد..زیر لب زمزمه کرد: منم.. تانیا که نشنیده بود نگاهش کرد و گفت: چیزی گفتی؟!.. رادوین با لبخند نگاهش کرد و چیزی نگفت..گرمای وجودشان هر لحظه بیشتر می شد..هر دو سعی در بی توجهی بر آن را داشتند ولی تا حدودی موفق بودند..قلب هایشان با بی قراری در سینه می تپید و انها را نا ارام می کرد.. رایان پشت فرمان نشست و همان جملات را برای انها هم تکرار کرد..روسری ها را به دخترا داد و هر دو ماشین پشت سر هم حرکت کردند.. https://eitaa.com/manifest/2592 قسمت بعد
🍃🍂🍁🌺 دوستان رمان جدید انتخاب شده که چاپی هم هست و جزو پرطرفدارترین رمان های عاشقانه ایرانی بر طبق نظر سنجی هاست. سعی میکنیم هر چه زودتر آمادش کنیم ولی قول میدیم تا جمعه حتما آماده بشه 🍃🍁🍃🍁🍃🍂
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت178 هر لحظه قسمتی از ساختمان منفجر می شد و از ان صدای مهیب مهمانان وحشت زده جیغ و فریاد
"تانیا" تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مسیر رو داره اشتباهی میره..دیگه اون ترس و وحشته چند دقیقه پیش تو دلم نبود و اروم شده بودم.. با تعجب نگاش کردم..صورتش کاملا جدی بود و با همون نگاه جدی و مسخ کننده ش به جاده زل زده بود.. نگاه آبی و ارومش که به چشمام می افتاد یه رعشه شبیه به جریان برق با شتاب از بدنم عبور می کرد و ردش که تو تنم میموند همون پس لرزه هایی بود که به جای می گذاشت..بدنم لرزش عجیبی پیدا می کرد و تنم یخ می بست ولی با هر نگاهه اون به جسم و روحم گرما می بخشید..تا حالا چنین سابقه ای نداشته که این حالت ها بهم دست بده..پس چرا..الان..آه.. اروم رو بهش کردم و گفتم: مطمئنی داری مسیر رو درست میری؟.. یه کلام جوابمو داد: نه.. با تعجب نگاش کردم: نه؟!.. یعنی چی؟!..پس داری کجا میری؟..مگه.. صبر کن خودت می فهمی.. چرا اینجوری حرف می زد؟ !..انگار زورش می کردم 2 تا کلمه از دهان مبارک بندازه بیرون.. کلافه شدم با مشت کوبیدم رو داشبورت..ولی نه تکون خورد نه نگام کرد..حس کردم یه لبخنده محو نشست رو لباش ولی خیلی زود جمع و جورش کرد.. حالا که دیگه از چیزی نمی ترسیدم مغزم به کار افتاده بود..یاد کار امشب و گذشته شون افتادم و باز کم محلی رو از سر گرفتم.. نسبتا بلند گفتم: نا سلامتی این ماشین صاحبش منم..پس نگه دار .. پوزخند زد ..که خداوکیلی صد برابر جذاب تر شد.. من هم راننده ی ماشین جنابعالی هستم و این فرمون هم تو دستای منه و من هدایتش می کنم که کجا بره و کجا نره.. هه..نه باباااا..خوبه خودت هم میگی راننده.. بلندتر ادامه دادم: بگو منو داری کجا می بری؟..یالا.. نگام کرد..چشماش خندون بود ولی لباش..به هیچ وجه..انگار داشت اذیتم می کرد تا صدای داد و فریادمو دربیاره..ولی چرا؟!..مگه مرض داره؟!.. در هر صورت کنترلم دست خودم نبود..اگر هم بود دکمه هاش رو قاطی کرده بودم فقط وُلوم رو می دیدم اونم رو حالت زیاااااد.. کمی جا به جا شدم .. خواهش می کنم بگو کجا میری؟..اینجا که همه ش بیابون و برهوته..انقدر تاریکه که نمی تونم ببینم کجاییم.. بهت میگم..نترس جای بدی نمیریم..میخوایم یه کم خوش بگذرونیم ..بده؟.. با وحشت نگاش کردم..نگام کرد و با همون نگاه زد زیر خنده..جوری که تنم لرزید..وقتی بلند می خندید سرشو میداد عقب و نگاهشو به بالا می دوخت..جوری که فوق العاده می شد.. با صدایی که هنور رگه ای از خنده درش بود گفت: دختره خوب گفتم خوش بگذرونیم نه اینکه.. با خنده سرشو تکون داد و زیر لب ادامه داد: از دست تو تانیا.. جمله ی اخرش رو یه جوره خاصی بیان کرد..چطور بگم؟..یه جور احساس درش بود..احساسی که من رو هر لحظه گیج و گیج تر میکرد..تا جایی که هنگ می کردم..ترجیح دادم سکوت کنم و ببینم می خواد چکار کنه..ولی اینو نتونستم نپرسم... بچه ها کجا رفتن؟!.. صبر کن می فهمی خانمی..چقدرعجله داری .. از گوشه ی چشم با شیطنت نگام کرد و با لبخنده خاصی ادامه داد: واسه خوش گذرووووونی.. لبای به هم فشرده و نگاه عصبانی من رو که دید قهقهه زد.. تو دلم گفتم : مرض..چه خوشش هم اومده..دلم واسه حالگیریش تنگ شده بود..کاش یه فرصت جور می شد..اون موقع این من بودم که دلمو می چسبیدم و هرهر بهش می خندیدم.. نزدیک به 1 ساعت تو مسیر بودیم..دیگه داشت خوابم می برد که نگه داشت..چون تموم مسیر چشمام خمار بود و گاهی هم از زور خستگی رو هم می افتاد درست نفهمیدم اطرافمون چه خبره..وقتی که هوشیار شدم و از تو همون ماشین به بیرون نگاه کردم چیزی جز تاریکی ندیدم.. برگشتم تا بهش بگم کجاییم دیدم نیست..با ترس اطراف رو نگاه کردم..وای خداااااا نبود..یعنی کجا رفته؟!.. یکی از پشت سرم محکم زد به شیشه یه جیغ فرابنفش کشیدم و خزیدم عقب..به پنجره ی ماشین نگاه کردم و وحشت از سر و روم می بارید..صورت خندونش رو که دیدم اتیش گرفتم..عوضی داشت بازیم می داد؟!.. نشونت میدم.. هنوز داشت نگام می کرد..یه جوری تو جام نشستم که نفهمه می خوام درو باز کنم..فقط با خشم زل زده بودم تو چشمای آبی و خوشگلش ..اون هم نگاهشو از توی چشمام بر نمی داشت.. از اونطرف اروم دستمو به طرف دستگیره بردم با یک حرکته سررررریع دستگیره رو گرفتم و در ماشین رو باز کردم و به همون سرعت تا بخواد به خودش بیاد به بیرون هلش دادم که محکمممممم خورد تو صورتش..وااااای که حقته..حالا هرهر کن.. با درد فریاد زد و صورتشو با دست پوشوند..همونطور که ناله می کرد دور خودش می چرخید..مطمئن بودم خورده تو دماغه خوشگل و قلمیش.. ریلکس از ماشین پیاده شدم و تکیه م رو بهش دادم..دست به سینه داشتم بهش نگاه می کردم که هی خم و راست می شد و ناله می کرد.. یه دفعه بی حرکت تو جاش ایستاد و بعد هم بی حال نقش زمین شد.. دلم ریخت..دستپاچه به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم.. https://eitaa.com/manifest/2597 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت179 "تانیا" تو حال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مسیر رو داره اشتباهی میره..دیگه اون ت
لرزون اسمشو صدا زدم ولی صورتش به راست خم شده بود و کف دستش هم خونی بود..وای خدا نمرده باشه؟..وای نکنه ضربه مغزی شده؟..ولی با یه در؟..همچین چیزی هم مگه میشه؟..حالا که شدههههه..وای بدبخت شدم.. رادووووین.. شونه های پهن و عضله ایش رو تو دست گرفتم و تکونش دادم..بلند بلند صداش می کردم و از طرفی هم به پهنای صورت اشک می ریختم.. صورتشو با دستام قاب گرفتم وبرگردوندم سمت خودم..از بینیش یه باریکه خون جاری بود ولی انگار دیگه بند اومده بود..پس چرا بیهوش شده؟.. با هق هق سرمو گذاشتم رو قلبش تا ببینم می زنه یا نه..کلا کنترلی رو خودم نداشتم..بدجور هول کرده بودم.. وای خدا..قلبش با صدای بلند به دیواره ی سینه ش می کوبید انقدر بلند که انگار بیرون از سینه ش ضربان داره و صداش رسا به گوشم می رسه..خدایا شکرت زنده ست..پس.. خواستم سرمو از روی سینه ش بلند کنم که دوتا دست قوی و مردونه دور کمرم حلقه شد.. در جا خشک شدم..حلقه دستاش تنگ تر و تنگ تر شد تا جایی که داشتم تو بغلش فشرده می شدم ..ولی هیچ دردی نداشتم..همه چیز برعکس بود.. سرم رو سینه ش بود..دستاش دور کمرم حلقه شده بود و ضربان قلبش با صدای بلند توی گوشم می پیچید.. خدایا چرا به جای اینکه بترسم انقدر ارومم؟..به جای اینکه پسش بزنم و یکی بخوابونم زیر گوشش دارم به ضربان قلبش گوشم می کنم؟..من چِم شده؟!.. صداش شاد و خندون و صد البته شیطون و جذاب به گوشم رسید..اروم بود..اروم و پر از احساس.. سرتو بلند نکن تانیا..فقط گوش کن..می بینی چطور داره می تپه؟..تانیا..می دونی دلیل این ضربان ها چیه؟..میدونی چی باعثش شده؟.. فقط سکوت کردم و به اون صدای روح نواز و ارامبخش گوش می دادم..صدای خودش و صدای قلبش هر دو بهم ارامش میداد.. منو محکمتر تو اغوشش گرفت و آه نسبتا عمیقی کشید..با هر نفس سر من هم بالا و پایین می شد و ..واااای که چقدر این اغوش گرما داشت.. نجوا کرد: نمی خوای جوابمو بدی؟..نمی خوای بگی قلبم با هر تپش چی داره تو گوشت زمزمه می کنه؟..تانیا..بهم میگی ..معنیش چیه؟.. می دونستم..کاملا معنای این احساس رو می دونستم..چون خودم هم حال و روزم مثل خودش بود..قلب منم دیوانه وار تو سینه م می کوبید.. همه اینها بهم می گفتند که من عاشقه رادوین شدم..عشق..همون چیزی که یه روزی می گفتم بهش ایمان ندارم و کشکه..ولی این ضربان ها ..این تپش های پر از معنا بهم می فهموند که نه..عشق هست..فقط باید درست دید.. باید دیدمون تغییر بکنه تا بتونیم به حقیقته عشق دست پیدا کنیم..وگرنه با چشم بسته ..هیچ نسیبمون میشه..تهی و تو خالی.. دستمو بالا اوردم و به پیراهنش چنگ زدم..درست روی سینه ش.. اروم گفتم: خودت که می دونی..پس چرا من بگم؟.. صدام لرزشه محسوسی داشت..فهمید.. - - اره می دونم..اینو از لرزش صدات می فهمم و می تونم درکش کنم..ولی می خوام تو بهم بگی.. خندیدم..لهنم شیطنت داشت.. ا ..زرنگی؟..نچ..نمیگم.. خندید: شیطون.. حلقه ی دستاش شل شد..به ارومی ازش جدا شدم و بدون اینکه نگاش کنم تو جام ایستادم..خواستم برگردم که دستمو گرفت..بازم همون حالت..انگار جریان برق ازم رد شد اونم با چه شتابی.. اروم گفت: نگام کن.. نگاش کردم..با لبخند و نگاهه ارومش دستمو اورد بالا..با تعجب نگاش می کردم و از طرفی هم هیجان زده بودم..بازتابش هم لرزشی بود که تمومه تنمو احاطه کرده بود.. کف دستمو گذاشت رو سینه ش..تو چشمای هم خیره شدیم..این چشم ها و این نگاه چه رازی در خودش داشت که هر بار اینطور منو بی قرار می کرد؟.. تپش قلبش رو زیر دستم حس می کردم..واضح و شدید.. صورتشو کمی جلو اورد..درست زیر گوشم..یه نفس عمیق کشید که گرمایه همون نفس اتیشم زد..چشمامو بستم..قفسه سینه م از زور هیجان به تندی بالا و پایین می شد.. هر دو اهسته حرف می زدیم.. تانیا.. بله.. چرا اینجوری شد؟..اصلا از کجا شروع شد؟.. می دونستم منظورش چیه..ولی گفتم.. نمی دونم.. - با نفس دومش گُر گرفتم و ناخداگاه من هم از روی هیجان نفسمو بیرون دادم.. کاملا متوجه حال و روزم بود..دستم که روی سینه ش بود دست اون هم روی دستم قرار گرفت..فشرد..از کف دستش گرمای لذتبخشی رو به وجودم می ریخت.. ازت بخوام باهام بمونی ..می مونی؟.. اَه.. این اون چیزی نبود که می خواستم بشنوم.. سکوت کردم.. ر- -ازت بخوام من رو در کنار خودت قبول کنی..اینکارو می کنی؟.. باز هم سکوت کردم..منتظر جمله ی اصلیش بودم..همونی که می تونست هیجان مضاعفی رو به قلبامون بده..یا شاید هم کمی اروممون کنه..اینبار فاصله ش رو باهام کمتر کرد https://eitaa.com/manifest/2604 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت180 لرزون اسمشو صدا زدم ولی صورتش به راست خم شده بود و کف دستش هم خونی بود..وای خدا نمر
ارومتر از قبل زمزمه کرد: دوستت دارم..هر لحظه قلبم با ضربانه شدیدش اینو بهم میگه..هر دقیقه یادت از ذهنم حتی شده یه لحظه ی کوتاه محو نمیشه..تو هستی..تو توی تموم زندگی من هستی..هر جا که نگاه کنم می تونم اثری از تو..ردی از تو توی گوشه گوشه ی زندگیم ببینم و باورش کنم.. نمی دونم از کی و ازکجا شروع شد ولی می دونم که..عاشقانه دوستت دارم..انقدر قبولش دارم که..حاضرم برای اثباتش قسم بخورم..تانیا..تو ..هم..منو.. ادامه نداد..مردد بود..اروم اروم صورتشو عقب کشید و من هم اهسته چشمامو باز کردم..حالا تو چشمام خیره بود..انگار منتظر بود منم چیزی بگم..ولی سکوت کرده بودم و این بی قرارترش میکرد..بی تابی از نگاهش میبارید.. دستمالم رو از تو جیب لباسم بیرون اوردم..کت و دامن مهمونی هنوز به تنم بود..دستمو بالا اوردم..نگام به خونی بود که ردی کمرنگ ازش هنوز به روی صورتش مونده بود..به خاطر ضربه ای که به وسیله ی در ماشین به صورتش زدم.. خون رو پاک کردم..تموم مدت سنگینی نگاهش روم بود و هیچی نمی گفت..دستمو به سینه ش فشردم و تو چشماش زل زدم.. فقط یه کلمه: اره.. همین ..همین می تونست دنیایی حرف رو درخودش جای بده..یه "اره" و یه "نه"..دنیایی رو عوض می کرد و حالا دنیای من و رادوین هم کاملا تغییر کرده بود..با اعتراف اون و "اره"ی من.. تا چند دقیقه ی پیش اون رادوین بود و من تانیا..ولی از الان به بعد اون عشقه منه و من هم..عشقه اون..این عشق رو باور داشتم..این صداقته گفتار و این پاکی نگاهش رو می تونستم باور کنم..دیگه برام مهم نبود که تو گذشته ش چه چیزایی بوده..برام مهم نبود که رادوین چکارکرده و..دیگه هیچ کدوم از اینا برام مهم نبود.. به خاطر دو چیز برام بی ارزش شدند.. صداقت داشت و همه چیز رو از خودش بهم گفت و دیگری اینکه..به عشقش اعتراف کرد و من هم تونستم عشقم رو نسبت به خودش باور کنم..تونستم بفهمم که این حسی که درونم شکل گرفته چیه و..من رو از سردرگمی خلاص کرد.. لبخند جذابی به روی لباش نشست..همزمان من هم به روش لبخند زدم..دستمو تو دست گرفت و حرکت کرد..با تعجب نگاش کردم..داشتیم از ماشین فاصله می گرفتیم.. رادوین کجا میری؟!.. با مهربونی نگام کرد: گفته بودم می خوایم خوش بگذرونیم..پس بیا عزیزم.. ولی اخه کجا؟!.. - دور نیست.. همراهش رفتم..اونطرف فقط درخت بود..از لا به لاشون رد شدیم و کمی که جلوتر رفتیم با دیدن منظره ی رو به روم دهانم از تعجب باز موند..خدایا.. "ترلان" ماشین رو که نگه داشت هیچ چیز جز تاریکی و درخت ندیدم.. اول با تعجب به رایان نگاه کردم وقتی دیدم ارومه و کاری نمی کنه برگشتم و به تارا نگاه کردم که ببینم اونم مثل من تعجب کرده یا نه.. راشا اخم کمرنگی رو پیشونی داشت وسمت چپ نشسته بود..تارا هم با اخم سمت راست نشسته بود..اصلا نفهمیدم اینا کی از هم جدا شدن.. اولش که تارا تو بغل راشا هق هق می کرد ولی الان جدا از هم با فاصله نشسته بودن..لابد به خودش اومده بود و دیده بود ما با پسرا فعلا حرف نمی زنیم.. سرد رو به رایان گفتم: چی شد؟!.. پس چرا اینجا نگه داشتی؟.. نگام کرد و فقط گفت: اشکالش چیه؟.. بهت زده نگاش کردم: دارم میگم چرا اینجاییم؟!بعد تو می پرسی اشکالش چیه؟!..یعنی چی آخه؟!.. نفس عمیق کشید .. از ماشین پیاده شد..همزمان راشا هم پیاده شد.. حالا من و تارا داشتیم با تعجب نگاشون می کردیم..رایان به کاپوت تکیه داد..راشا به طرف تارا رفت و در رو باز کرد..بازوشو گرفت ..تارا اروم خودشو کشید عقب و اخم کرد..راشا خم شد و یه چیزی تو گوشش زمزمه کرد که نشنیدم ولی باعث شد تارا همراهش بره.. همین که از ماشین پیاده شد منم پریدم پایین..دیدم دستش تو دست راشاست ودارن میرن بین درختا.. داد زدم: کجا میبریش؟!.. راشا برگشت و نگام کرد..با لحن ارومی گفت:همینجاییم..فقط می خوام باهاش حرف بزنم.. رو ترش کردم: لازم نکرده..همینجا جلوی ما حرف بزنید..اینجاها تاریکه امن نیست.. دست تارا رو محکمتر بین پنجه هاش فشرد و رو به من اینبار با لحن مطمئنی گفت: تارا انقدر که پیش من جاش امنه هیچ جای دیگه این امنیت رو نداره..پس مطمئن باش نه می خوام اذیتش کنم و نه امنیتش رو به خطر بندازم.. چند لحظه نگام کرد بعد هم با هم رفتن..تارا تموم مدت سرش پایین بود ولی لحظه ی اخر نگام کرد که تو نگاهش اعتماد رو خوندم .. حالشو درک می کردم..وگرنه خودم اینجا همینطور ریلکس نمی ایستادم و رایان و تماشا کنم..مخصوصا اینجا و توی این تاریکی.. رفتم و رو به روش ایستادم..با نگاه دقیق و نفوذگرش سر تا پامو از نظر گذروند..سعی کردم جدی باشم.. https://eitaa.com/manifest/2605 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت181 ارومتر از قبل زمزمه کرد: دوستت دارم..هر لحظه قلبم با ضربانه شدیدش اینو بهم میگه..هر
میشه بگی اینجا چه خبره؟!.. لبخند زد: هیچی.. یه تای ابرومو دادم بالا: این مسخره بازیا چیه؟..بازیتون گرفته؟.. لبخندش پررنگ تر شد: تو فکرکن این یه بازیه.. یه قدم اومد جلو..و درهمون حال ادامه داد: یه بازی بین 3 تا دختره شیطون و مغرور و 3 تا پسره عاشق..که از قَضا دله این 3 تا دختره شیطون رو شکوندن.. یه قدم رفتم عقب و اخم کردم: خب که چی؟.. اروم سرشو تکون داد: هیچی..فقط منم یکی از اون 3 تا پسرم و می خوام دله دختری که عاشقشم رو به دست بیارم.. پشتمو بهش کردم..پوزخند زدم: نمی تونی.. حضورش رو پشت سرم حس کردم..بعد هم گرمی نفسش کنار گوشم ..گوش سمت راستم داغ شده بود..سرمو به چپ چرخوندم که این گرما اتیش درونم رو زیاد نکنه.. زمزمه کرد: می تونم..دلم میگه می تونم پس شک نکن که می تونم.. خواستم ازش فاصله بگیرم که بازومو گرفت و نذاشت ازجام جُم بخورم.. ولم کن رایان.. نه.. برگشتم و نگاش کردم..چشماش با مهربونی توی چشمام خیره بود..لحنش انقدر اروم و گیرا بود که منو به خلسه ای شیرین وا می داشت.. چرا اینکارو کردی؟.. چی؟!.. دزدی.. نگاهش رنگ باخت..کلافه شده بود..کمی ازم فاصله گرفت و تو موهاش دست کشید..نگاهشو برگردوند و به رو به روش زل زد.. اروم و با لحن خاصی گفت: دزدی نه تو ذاته ما سه نفر بوده و نه می خواستیم که اینطور بشه.. پس چرا.. دستشو اورد بالا ..یعنی سکوت کنم و بذارم حرفشو بزنه.. " تارا" وقتی تو گوشم گفت" اگه هنوزم بهم اعتماد داری پس بیا و بذار حرفامو بزنم" یه حس خاصی بهم دست داد..جوری که نتونستم بگم "نه..نمیام".. من همه جوره به راشا اعتماد داشتم..این اعتماد رو عشقم در قلبم به وجود اورده بود..وقتی دلم قرص بود و بهش اطمینان کامل داشت دیگه بی اعتمادی به هیچ وجه معنا نداشت.. از رایان و ترلان فاصله ی زیادی داشتیم..اونا تو یه فضای باز بدون درخت بودن و ما لا به لای درختا ایستاد بودیم..خیلی تاریک بود ولی من از تاریکی ترسی نداشتم..با این حال نور موبایلش رو روشن گذاشت.. هنوز با هم حرفی نزده بودیم..من به تنه ی یکی از درختا تکیه داده بودم و با ناخن هام بازی می کردم..اون هم رو به روم ایستاده بود و اروم قدم می زد..تا اینکه اون صدای خش خش قطع شد..فهمیدم ایستاده..ولی سرمو بلند نکردم.. بوی عطرش لحظه به لحظه بیشتر و نزدیکتر به مشامم می رسید..درست رو به روم ایستاد..فقط 1 یا 2 قدم کوتاه باهام فاصله داشت.. تارا..چرا نگام نمی کنی؟.. هیچ حرکتی نکردم..توی اون تاریکی حتی نمی دیدم که دارم چه بلایی به سر ناخن هام میارم..کلا تو حال و هوای خودم بودم.. صداش محزون به گوشم رسید.. یعنی انقدر ازم متنفر شدی که..نگاه کردن به من هم زجرت میده؟.. وای خدا..این چی داره میگه؟!..من ازش متنفر نبودم..فقط دلگیرم..همین.. به ارومی سرمو بالا اوردم و نگاهش کردم..ولی اون نگام نمی کرد..فقط نیم رخش سمته من بود.. آه عمیقی از سینه ش بیرون داد..نور موبایل تو صورتش افتاده بود ..چشمای قهوه ای خوش رنگش توی اون تاریک و روشنی برق خاصی داشت..اینو وقتی که اروم برگشت و تو چشمام زل زد به خوبی دیدم.. تنمو همون نگاه به لرزه انداخت..هر وقت که چشمام تو چشماش می افتاد این حال بهم دست می داد..لرزشی شیرین که هیجان زده م می کرد.. وقتی دید دارم نگاش می کنم لبخنده جذابی روی لباش نشست..ولی من نتونستم به روش لبخند بزنم..دلم میخواست ..ولی .. چرا به خاطرِ یه موضوعه بیخود و سطحی هم خودت رو عذاب میدی هم منو؟.. — باتعجب نگاش کردم..پوزخندی محو روی لبام نشوندم و گفتم: موضوعه بیخود و سطحی؟!..اینکه قبلا دزدی میکردی بیخوده؟!..فکرکنم یه توضیح به من بدهکاری.. سرشو تکون داد و به پشته گردنش دست کشید.. اره می دونم..باشه توضیح میدم..ولی باور کن هر چی که بوده ماله گذشته ست... 1سال دزدی کردیم ولی نه ذاتا اینکاره بودیم و نه هر چیزه دیگه ای..فقط از روی هیجان و اینکه ببینیم چه حس و حالی داره..همین.. از این حرفش عصبانی شدم.. این حرفت یعنی چی؟..می خوای کارتو توجیه کنی؟..یعنی هر چیزی که شما رو به هیجان می اورد رو امتحان میکردید؟..حتی اگه..اگه.. ادامه ندادم..حتی اوردن اسمش هم باعث شرمم می شد..منظورمو فهمید..جلو اومد..خواست بازوهامو بگیره خودمو کشیدم کنار و نذاشتم..ناراحت شد ولی به روی خودم نیاوردم.. این حرفی که زده بود برام پر از معنا بود..می خواستم همه ی حقایق رو برام بگه..بگه و راحتم کنه.. اینبار لحنش ارومتر شده بود..انقدر اروم که به نجوا شبیه بود.. https://eitaa.com/manifest/2612 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت182 میشه بگی اینجا چه خبره؟!.. لبخند زد: هیچی.. یه تای ابرومو دادم بالا: این مسخره باز
داری اشتباه می کنی تارا..اصلا حرف من این نبود که تو چنین برداشتی ازش کردی..من فقط دزدی رو گفتم..وگرنه چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات ازشون بگم حالا حالاها طول می کشه..من ادم چشم و گوش بسته ای نیستم..لای زر ورق بزرگ نشدم..نمیگم پاکه پاکم..نه..همچین ادعایی رو نه من دارم نه هیچ کدوم از برادرام..ولی منظوره من این نیست که دختری رو بی ابرو کردیم یا یه شب تا صبح با.. ادامه نداد .. نفسش رو با حرص بیرون داد..همه ی حالتاش نشون می داد که کلافه ست.. نگام نمی کرد..ادامه داد: اینا رو نمیگم که فکر کنی من همه چی تمومم..دارم رک میگم که مشروب خوردم..دوست دختر داشتم..تو مهمونی های مجردی همه کاری کردم..ولی از این یه کار تا اونجایی که تونستم چه خودم و چه برادرام هر 3 دوری کردیم..نه خواستیم که سمتش بریم و نه می تونستیم..نمی دونم چرا..اصلا دلیلش رو نمی دونم ولی هر وقت تا نزدیکیش رفتم خودمو کشیدم عقب..حتی یه بار تو لحظه ی اخر بود که پس کشیدم و ادامه ندادم..وقتی فهمیدم مستی بعضی اوقات عاقبته خوبی برام نداره همیشه درحده متعادل مست می کردم که هوشیاریم رو از دست ندم.. برگشت و زل زد تو چشمام.. اینا بعلاوه ی دزدی هامون رو برات میگم که فردا نگی چیزی رو ازم پنهون کردی..می خوام با همه ی وجودم بهت ثابت کنم که صادقم..نمی خوام چیزی رو تو قلبم نگه دارم..اگه تو عشقمی..اگه از صمیم قلب می خوامت پس باید ازهمین الان صداقتمو بهت نشون بدم..باید بتونی ازته دل بهم اعتماد کنی..ضعیف النفس نیستم تارا..ولی اونقدرا هم خوددار نیستم..منم مردم..اینارو به هیچ کس نگفتم..همیشه بین خودم و برادرام باقی مونده ولی الان دارم برای تو میگم..چون عاشقتم..چون برام مهمی..چون دوست دارم همیشه در برابرت صادق باشم و بتونی درکش کنی.. ماتش شده بودم..سرجام خشکم زده بود و فقط راشا رو می دیدم...اینبار گذاشتم بازوهامو تو دستای مردونه ش بگیره.. گذاشتم گرمای وجودش رو از همین دستا به وجوده ملتهبم منتقل کنه..و حالا این گرمای بینمون اتیش می زد..به قلبامون..به همون چیزی که توی قلب من و راشا برای جفتمون گرانبهاست.. هیچی نمی گفتم..فقط دوست داشتم اون بگه..هر چیزی که می خواد..فقط برام بگه.. صورتشو اورد پایین..درست کنار صورتم ولی لباش زیر گوشم بود..از روی روسری هم گرمای نفسش رو حس میکردم.. از روی حس کنجکاوی..یا شور و خامی جوونی..شاید هم همون برای سرگرمی و تفریح دست به دزدی زدیم تارا..ولی بعد از 1 سال پشیمون شدیم و قبل از اینکه برامون دردسر بشه کشیدیم کنار..دیگه حتی بهش فکر هم نمیکنم..یه بار به خاطر رایان و مشکلی که داشت این فکر باز به سرمون زد ولی خیلی زود پسش زدیم..چون فهمیدیم راهی رو که رفتیم و برای همیشه فراموشش کردیم دیگه نباید حتی بهش فکر کنیم..رایان هم صبر کرد و نتیجه ی صبرش و دید.. کم کم این نجواها و داغی بینمون باعث شد بدنم شل بشه..خوشحال بودم که بازوهام تو دستاشه..وگرنه زود خودمو لو می دادم.. تارا..خیلی دوستت دارم..انقدری که هیچ کس رو به اندازه ی تو نخواستم و دوست نداشتم..دوستت دارم..دوستت دارم.. هر دوستت دارمی که به زبون می اورد صداش بم تر و ارومتر می شد انقدری که دیگه به زمزمه شبیه بود و نمی شنیدم..درهمون حال بهم نزدیکتر شد..هیچ کاری نمی کردم..نه همراهیش می کردم و نه مانعش می شدم..فقط این وسط قلبم بود که داشت از جاش کنده می شد.. بعد از اون هم گرمای اغوشش منو تا اوج برد..محکم بین بازوهای مردونه و سینه ی ستبرش فشرده می شدم.. جلوشو نمی گرفتم..چون بهش نیاز داشتم..به این اغوش و به این حس پر از ارامش.. هر سه با تعجب به کلبه ی نسبتا بزرگی که میان درختان محفوظ بود نگاه می کردند..اطراف کلبه توی زمین تیرهای چوبی کار شده بود که به روی هر تیر یک فانوس روشن قرار داشت..تعداد انها زیاد بود برای همین اطراف کلبه کاملا روشن بود.. میزو صندلی های چوبی که صندلی های ان شبیه به کنده ی درخت بودند هر کدام جداگانه بیرون از انجا درست زیر نور فانوس ها قرار داشتند.. دهان هر سه نفر از این همه زیبایی باز مانده بود..راشا با لبخند کنارشان ایستاد و به کلبه اشاره کرد.. چطوره؟.. تارا لبخند زد..چشم ازانجا بر نمی داشت.. عالیه..اینجا ماله خودتونه؟.. اره..خیلی وقته ..شاید 2 یا 3 سالی میشه..گه گاهی بهش سر میزنیم.. ترلان گفت: فوق العاده ست..بین این همه درخت..توی این تاریکی..دیدنه یه همچین جایی واقعا برام جالبه.. روی صندلی هانشستند..راشا خندید وگفت: خیر سرم ایده دادم..گفتم امشب براتون برنامه بذاریم که زد و مهمونی خراب شد.. تارا چشمانش را باریک کرد وبا کنجکاوی گفت: چه برنامه ای؟!.. اینجا رو میگم..خیلی کارا می خواستیم بکنیم که نشد..بی خیال همین که اومدیم و کدورت ها برطرف شد خودش خیلیه.. تانیا جدی شد و گفت: نه..هنوز کاملا برطرف نشده eitaa.com/manifest/2613 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت183 داری اشتباه می کنی تارا..اصلا حرف من این نبود که تو چنین برداشتی ازش کردی..من فقط د
هر 5 نفر با تعجب نگاهش کردند..مخصوصا رادوین.. تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد..هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی انطرفتر به دور از پسرها ایستادند..تانیا ارام رو به انها چیزهایی می گفت.. راشا رو به رادوین کرد وگفت: هوی هوی ..هوای عشقت رو داشته باش غلط نکنم داره بر علیه ما توطئه چینی میکنه.. رادوین با اخم نگاهش کرد..ولی لحنه راشا هم شوخ بود وهم جدی.. رایان با کنجکاوی به دخترا نگاه می کرد: چی داره بهشون میگه؟!.. راشا خندید: خدا کنه اگه بناست نقشه بکشن لااقل درست و حسابی بکشن.. هر دو نگاهش کردند که با شیطنت ادامه داد: 3 تا پسره تنها..وسطه جنگل..بی دفاع..مقابله 3 تا دختره شیطون با افکاره مبهم..خب این یعنی چی؟.. رادوین لبخند زد و رایان قهقهه زد.. زد رو شونه ی راشا که خودش هم می خندید و گفت: کلا ذهنت خرابه کاریش هم نمیشه کرد.. راشا: چکار به ذهنه من داری؟..حالا از من گفتن بود..من میگم اینا به ما نظرمَظر دارن شماها بگید نه..اصلا داد میزنه..محیط رو حس کنید..ادم مور مورش میشه.. رادوین: نکنه به عشقت شک داری؟.. راشا خندید و ابروشو انداخت بالا: نه ولی دارم یه کاری می کنم شماها به عشقاتون شک کنید.. اینبار هر سه خندیدند و رایان و رادوین همزمان گفتند: عمرا اگه بتونی.. راشا خواست ادامه بدهد که دخترا برگشتند..محسوس خودش رو جمع و جور کرد که لبخنده پسرا پررنگ شد... همین که دخترا نشستند لرزان گفت: ببین من که دسته شماها رو خوندم..می دونم می خواین چکار کنین ولی کور خوندین..مگه میذارممممم؟!.. رادوین با لبخند تشر زد ولی گوش نکرد و ادامه داد: بحثه این چیزا نیست رادوین جون..بذار گفتنیا رو بگم فکر نکنن خبریه و ما هم بی دفاع می شینیم کارشونو بکنن خلاص.. دخترا با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش می کردند.. تارا گفت: هیچ معلوم هست چی میگی تو؟!.. راشا به ظاهر ابِ دهانش رو با سر و صدا قورت داد و چپ چپ نگاهش کرد.. با ادا دستاشو تو هوا تکان داد: پ نه پ می خواستی معلوم باشه؟..خیلی دلت می خواست؟..اگه معلوم بود که دیگه واویلااااااااا.. تارا لبخند زد و با شیطنت کمی نزدیکش شد..راشا تند خودش رو کشید عقب و با صدای ظریف و زنانه ای گفت: دست به من زدی نزدیااااااا..همچین جیغ می زنم داداشام بریزن سرت... 2 تا دارم نره غول رو هم حریفن..بکش کار تا جیغ نکشیدم.. تارا گوشه ی بلوزش رو گرفت که با صدای جیغ جیغو و زنونه ای که کمی هم ریتم داشت گفت: دختره بلاااا حیااا کن ..پیرهنه منوووو رهااااا کن.. هر 5 نفر می خندیدند.. تارا که کلا این حرکات راشا را دوست داشت اروم مُچ دستش رو گرفت و با عشق تو چشماش نگاه کرد..راشا که با همان نگاه خلع سلاح شده بود اروم و با لبخنده خاصی خودش رو به سمت تارا کشوند انقدری که هر دو چسبیده بهم نشسته بودند ..تو چشمای هم زل زده بودند.. رادوین و رایان تک سرفه ای کردند که هر دو با تکانی ارام به خودشان اومدند..راشا کمی عقب کشید و دستی که دست تارا روش بود رو برد زیرِ میز..هر 4 نفر ریز ریز به حرکاته ان دو می خندیدند تارا با شرم به میز نگاه می کرد و راشا در حالی که دست تارا رو تو دست داشت تو چشم بقیه زل زده بود.. با غیض ولی با لحنی شوخ جمله ش را بیان کرد که همگی نگاهشون رو از روی ان دو برداشتند و خندیدند.. کمی بعد رادوین جدی شد و رو به تانیا گفت: یعنی شماها هنوز ما رو نبخشیدید تانیا:چرا.. ولی یه جورایی هم نه هنوز..مگه اینکه هر سه با هم گفتند: مگه اینکه چی؟! تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و گفت: مگه اینکه برای اخرین بار.. اونم به خاطره ما برین دزدی ..ولی نه یه دزدی معمولی..نه قراره از دیواره کسی برید بابا و نه وارده خونه ی کسی بشید پسرا با تعجب نگاهش کردند رادوین: میشه واضح تر حرفت رو بزنی؟..من که کاملا گیج شدم تانیا: ما یه سری جواهرات و میراثه خانوادگی داریم که دسته روهانه..یه جورایی اونو از ما دزدیده و ما می خوایم پسش بگیریم..برای پس گرفتنش هم به کمکه شما سه نفر احتیاج داریم..حالا حاضرید کمکمون کنید؟.. راشا به هر سه نفر نگاه کرد و گفت: خب به پلیس می گفتید که بهتر بود..بی دردسر جواهراتتون رو پس می گرفتید تانیا پوزخند زد: فکر کردید اینکارو نکردم؟..من همون اول به پلیسا گفتم..ولی امروز وقتی تلفنی جویا شدم گفتن که همه جا رو دنباله روهان گشتن ولی پیداش نکردن..با حکم خونه ش رو تفتیش کردن ولی بازم چیزی پیدا نکردن..درضمن خسرو رو دستگیر کردن..فردا باید بریم اداره ی پلیس رادوین: اره می دونم..امروز خبرشو گرفتم..ولی مگه تو می دونی که جواهرات کجاست؟ سرش را تکان داد: نه..فعلا شک دارم..به زودی می فهمم.. رادوین با لحنی خاص که در ان نگرانی کاملا مشهود بود گفت: نمی خوام جوری باشه که این وسط صدمه ببینی..مطمئنی می تونی از پسش بر بیای؟ تانیا با لبخند نگاهش کرد: نگران نباش ..می دونم باید چکار کنم..نهایتش تا فرداشب همه چیز دستگیرم میشه https://eitaa.com/manifest/2620
Aamin - Adat.mp3
8.45M
🗣آمین 🔈عادت
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت184 هر 5 نفر با تعجب نگاهش کردند..مخصوصا رادوین.. تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد..هر 3
از کجا؟!.. منبعش رو دارم.. با این حال بازم مراقب باش..روی منم حساب کن.. تانیا با خوشحالی لبخند زد..از اینکه رادوین تنهایش نمی گذاشت خوشحال بود.. ترلان منتظر به رایان نگاه کرد..رایان که نگاهه او را روی خود دید با لبخند سرش را تکان داد.. اینبار تارا به راشا نگاه کرد و منتظر جواب بود.. راشا یک تای ابرویش را بالا داد و با شیطنت گفت: تو که می گفتی دزدی بده و واسه اینکار داشتی حکم اعدامم رو با دستای خودت صادر می کردی..پس چی شد؟.. تارا چشم غره رفت: این که اسمش دزدی نیست..وقتی پلیسا هیچ مدرکی پیدا نکردن و نمی تونن کاری بکنن ما خودمون باید حقمون رو بگیریم..غیر از اینه؟.. با دزدی؟.. نخیر..این اسمش دزدی نیست.. پس چیه؟.. تصاحبه حق.. توجیه می کنی دیگه؟.. با حرص گفت: اصلا نمی خوای کمک کنی نکن..دیگه چرا.. ادامه نداد و بغض کرد..5 راشا که تمام مدت قصده سر به سر گذاشتن او را داشت فهمید زیاده روی کرده..نگاهی به بقیه انداخت..رادوین ارام با تانیا حرف می زد..ترلان و رایان هم زیرِ گوش یکدیگر پچ پچ می کردند.. راشا از زیر میز دست تارا را در دست گرفت وبا ملاطفت فشرد..بعد از ان پشت دستش را به نرمی نوازش کرد.. لبانش را به گوشش نزدیک کرد..بغض گلوی تارا را گرفته بود.. راشا با لحنی جذاب و گیرا که قلب تارا را بی قرار می کرد زمزمه کرد:تو فکر کردی من تنهات میذارم؟.. تارا هم به همان ارامی گفت: پس..چرا.. هیسسسسس..فقط داشتم سر به سرت میذاشتم..یه قطره اشک از چشمای خوشگلت بیاد دیوونه میشما.. تارا خندید: دیوونه بشی چکار می کنی؟.. راشا که حالی بهتر از تارا نداشت دستش را میان انگشتان خود گرفت و کمی فشرد..نفس گرمش را به نرمی بیرون داد.. لرزان گفت: زمین و زمان رو یکی می کنم..می خوای امتحان کنی؟.. تارا نجوا کرد: به هیچ وجه.. پس نذار اشکتو ببینم.. تارا با گونه ای ملتهب و سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخت..این نجواهای عاشقانه ی راشا را تا پای جان دوست داشت.. با صدای تانیا حواسِ هر 5 نفر جمع شد.. پس با این حساب فردا شب تو ویلای ما باشید تا در موردش حرف بزنیم.. پسرا قبول کردند.. کمی انجا ماندند..ترجیح دادند تو یک فرصته مناسب تر بازهم به انجا بیایند.. پسرا به پیشنهاده راشا برای ان شب برنامه ها داشتند که به بعد موکولش کردند..همین که دخترا انها را بخشیده بودند برایشان اهمیت بیشتری داشت.. کلاس تمام شده بود و راشا در حالی که کیف گیتارش را به روی شانه داشت قصد خروج از اتاق را داشت که با صدای عسل در جایش ایستاد..عسل دختر کوچولوی خانم راستین بود که هر از گاهی راشا با او تو موسسه بازی میکرد تا کلاس مادرش تمام شود.. عسل دختر ارام و شیرین زبانی بود..راشا بغلش کرد و گونه ی نرم و لطیفش را بوسید.. به به عسل خانم..تو چرا روز به روز شیرین تر میشی؟.. عسل با لحنه شیرین و خواستنی گفت: خب عسل همیشه شیرینه دیگه عمو راشا.. راشا بلند خندید و او را در اغوشش فشرد..عسل از تو بغلش بیرون امد و با التماس نگاهش کرد.. عمو امروز یه صفحه از کتاب پیش دبستانمون رو بهمون یاد دادن..میشه تو هم برام بخونی؟..خیلی قشنگه.. اره عمو..بده ببینم.. عسل با خوشحالی کتاب را از توی کیفش بیرون اورد و به راشا داد.. کدوم صفحه عمو جون؟.. اینجاش.. راشا صفحه رو باز کرد و نگاهی به ان انداخت..کمی با چشم مرور کرد..ناخداگاه خندید.. چرا می خندی عمو راشا؟!.. وقتی اینو برات خوندن تو نخندیدی عموجون؟.. نه عمو..خیلی قشنگه مگه نه؟.. راشا کمی بلندتر خندید: اره عموجون خیلی قشنگه.. - برام می خونی؟.. راشا روی صندلی نشست..عسل را بلند کرد وروی میز نشاند..همینطور که دستش را در دست داشت با لبخند و لحنی شوخ شروع به خواندن کرد..میانه هرجمله به شوخی چیزی اضافه می کرد و مثلا توضیح می داد.. پسر بهتر از دختر نیست..دختر بهتر از پسر نیست..هیچ فرقی بین دختر و پسر نیست.. " ببین عمو جون..اینجاشو حقیقتا درست میگه..الان دیگه بین دختر و پسر هیچ فرقی نیست".. چرا عمو؟.. -خب دیگه.. از ک ی عمو راشا؟.. راشا خندید: از همون موقع که پسرا تصمیم گرفتن شکله دخترا بشن.. ولی دخترا که شکله پسرا نیستن عمو.. -فکره اونجاش نباش..اونم کم کم میشه..فعلا بذار بقیه ش رو بخونم برات.. تک سرفه ای کرد وبا لحن بامزه ای شروع به خواندن کرد: هر چی بوده خواست خدا بوده..هر کاری پسرها میتوانند انجام دهند دخترها هم می توانند.. "بر منکرش لعنت".. دخترها کارهایی را دوست دارند که برای پسرها جالب نیست و همینطور برای پسرها..پسرها کارهایی را دوست دارند که دخترها از انها خوششان نمی اید.. " نه دیگه همین مونده دست تو کاره همدیگه هم ببرن..ولی اینطور که پیش بره زیاد طول نمی کشه که هر دو از یه چیز خوششون میاد..بازم خوبه سر این با هم تفاهم ندارن".. https://eitaa.com/manifest/2621 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت185 از کجا؟!.. منبعش رو دارم.. با این حال بازم مراقب باش..روی منم حساب کن.. تانیا با
عسل با لحنی کودکانه و شیرین سوال می کرد.. یعنی چی عمو راشا؟!.. یعنی تو عروسک دوست داری ولی پسرا ماشین اسباب بازی دوست دارن..این فرق بزرگیه بین شما دوتا عزیزم.. ولی من ماشین هم دوست دارم .. راشا خندید و سرش را تکان داد: خب تو شاید استثنا باشی عمو..وگرنه من که یادم نمیاد عروسک دوست داشته باشم.. چرا عمو؟!..عروسک که از ماشین خوشگل تره.. -همون چون خوشگل بود بابام برام نمی خرید.. می گفت خوبیت نداره.. ولی بابای من برام می خره..هم عروسک هم ماشین اسباب بازی.. -خوش به حالت عمو..تفاوته نسل هاست دیگه..الان خیلی خوب میشه حسش کرد.. چی عمو؟!.. هیچی عموجون بقیه ش رو گوش کن..در دنیا تقریبا نیمی از بچه ها پسر هستند و نیمی دیگر دختر " اینجا رو اشتباه گفته..نیمه بیشتر دنیا رو دخترا اشغال کردن مابقی هر چی مونده جای پسراست..کلا حق خوری کردن نامردا".. حق خوری یعنی چی عمو راشا؟.. -یعنی یکی بیاد به زور عروسکت و ازت بگیره و بگه ماله منه بهت نمیدم..اون عروسک ماله تو بوده و حقه توست ولی دسته یکی دیگه ست..اینو بهش میگن حق خوری عموجون.. اهان..بعدش کسی هم حقه شما رو خورده عمو؟.. اره عمو..دخترا خوردن.. عسل کمی فکرکرد..لباشو کج کرد و بامزه گفت: عمو..منم دخترم..منم خوردم؟.. راشا خندید و با مهربونی به سرش دست کشید: نه عمو..به تو نرسیده بخوری.. عسل با خیال راحت لبخند زد.. راشا هم خندید و ادامه داد: پسرها و دخترها از کار کردن و بازی کردن با هم لذت می برند "خیلی بیخود کردن که لذت می برن..ببین تو رو خدا از الان چی تو سره بچه های مردم می کنن..عموجون این یه تیکه رو زیاد روش فکر نکن باشه؟..".. چرا عمو؟.. -چون خوب نیست.. ولی من تو مدرسه یه دوست دارم اسمش امیرعلی ..انقده مهربونه.. ا ا ..د همینه که میگم همون پیش دبستانی هم دختر و پسر باید از هم جدا باشن دیگه..اخرش میشه این..عموجون گوله پسرا رو نخور .. یعنی داره منو گول می زنه عمو؟..چرا؟.. نه عمو.. موند چی جوابش رو بده..خندید و سرش را تکان داد.. 8بی خیال عمو..بقیه ش رو گوش کن..اگر در دنیا هیچ پسری نبود دخترها شاد..خوش و بانشاط نبودند..واگر هیچ دختری نبود پسرها خوشحال نبودند.. " ببین اخه اینم شد حرف؟..از الان دارن یاده بچه های مردم میدن که ..".. سرشو تکون داد وبا لبخند به عسل نگاه کرد.. عسل با خوشحالی کتاب رو از دست راشا گرفت و گفت: خوب بود عمو مگه نه؟..من خیلی دوسش دارم.. اره عمو خوب بود..ولی چرا دوسش داری؟.. عسل با لحن و گفتاری صادقانه و کودکانه گفت: چون همه ش از دخترا گفته..منم دخترم دیگه عموجون.. راشا کمی به عسل نگاه کرد..بعد غش غش زد زیر خنده..عسل با تعجب و لبخند به او نگاه می کرد.. راشا با خنده سرش را تکان داد و گفت: عموجون تو که تمومش رو واسه دختر بودنت دوست داشتی این ناشر و نویسنده ی بیچاره خیر سرش خواسته شما دوتا جنس مخالف رو به هم نزدیک کنه و بگه که هر دو باید با هم باشن اخرش تو میگی فقط چون توش در مورده دخترا گفته؟..نه انگار زمین و اسمون هم اگه جا به جا بشه بازم این دوتا جنس باید از هم دوری کنن..حتی از همین سن .. اینا یعنی چی عمو راشا؟!.. راشا گونه ی عسل را به نرمی بوسید و با مهربونی گفت: هیچی عمو..موقعش که شد خودت می فهمی.. یعنی ک ی؟.. اوردش پایین و با لبخند گفت:به موقعش..الان هم بریم که کلاس مامانت داره تموم میشه.. با لبخند از اتاق بیرون امد..عسل را تحویل مادرش داد..خانم راستین با لبخند از او تشکر کرد.. داشت از موسسه خارج می شد که متوجه پریا شد..روی پله نشسته بود .. سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود.. راشا نگاهی به اطراف انداخت..کسی انجا نبود..با حس کنجکاوی به طرفش رفت.. چیزی شده؟!.. - با صدای راشا چشمانش را باز کرد..چشمان سرخ شده ش باعث تعجب او شد.. حالتون خوب نیست؟!.. با صدای بی حال و کم جونی جوابش را داد.. خ..خوبم..ممنون.. از جایش بلند شد..تلو تلو خوران کمی جلو رفت..نتوانست تعادلش را حفظ کند و اگر راشا به موقع زیر بازویش را نگرفته بود بی شک نقش زمین می شد.. اصلا حالت خوب نیست..چی شده؟!.. - هیچی.. راشا دستش را از روی بازوی او برداشت .. پریا دستش را روی پیشانیش گذاشته بود و صورتش از درد جمع شده بود.. با این حالت می خوای پشت فرمون بشینی؟!.. - پریا نگاه خاصی به او انداخت..چشمان سرخ و وحشیش برای راشا معنایی نداشت.. مجبورم.. راشا نگاهی به اطرافش انداخت.. خب با تاکسی برو..فکر نکنم با این حالت سالم برسی.. پریا بی توجه به او در ماشین را باز کرد و نشست.. مهم نیست..یه کاریش می کنم.. راشا در ماشین را گرفت ..پریا نگاهش کرد.. چرا لج می کنی؟..پای جونت وسطه بازم بی خیالی؟.. پریا نگاهی خاص به او انداخت.. https://eitaa.com/manifest/2628 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃 سلام به همه رمان جدید که قولش رو داده بودیم آماده شده. این رمان چاپی هست و بسیار هنری و ارزشمند اما ما تصمیم گرفتیم بعد از رمان قرعه ارائه بدیمش شاید با یه رمان دیگه همزمان ارائه بدیم که دو رمانه بشه نظر شما چیه👇👇 @admin_roman
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت186 عسل با لحنی کودکانه و شیرین سوال می کرد.. یعنی چی عمو راشا؟!.. یعنی تو عروسک دوست
این جون هوا می خواد تا بتونه نفس بکشه..ولی کو هوا؟..کو نفس؟..نیست..ندارم..می فهمی اینا رو؟.. لحنش جوری بود که باعث شد راشا یک تای ابرویش را بالا بدهد وبا کنجکاوی چیزی را در حالت و صورتش بکاود.. منظورت چیه؟!.. پوزخند زد و در را به طرفه خود کشید.. گفتم که هیچی..بی خیالش شو.. در را بست..ولی راشا ادمی نبود که به راحتی از موضوعی چشم پوشی کند..یقین داشت که اگر پریا با این حالش رانندگی کند تصادف خواهد کرد..او از دید یک استاد به شاگردش نگاه می کرد..و اینکه می دانست با این حال ممکن است جانش به خطر بیافتد.. به تندی در ماشین را باز کرد و با جدیت رو به او گفت: بیا پایین..خودم رانندگی می کنم.. پریا با تعجب نگاهش کرد..راشا بدون انکه به او نگاه کند جمله ش را دوباره تکرار کرد .. پریا به ارامی از ماشین پیاده شد..در دل خوشحال بود..کم کم داشت باور می کرد که راشا را جذبه خود کرده است... اما نمیدانست که همه ی این کارها تنها به خاطره حاله خرابه اوست وگرنه راشا کوچکترین توجهی به او نداشت.. البته ازهمان دید که پریا به ان نگاه می کرد..علاقه.. راشا پشت فرمان نشست..پریا هم با لبخندی محو کنارش قرار گرفت.. پس ماشین خودت چی؟!.. بعد میام می برم.. هر دو سکوت کردند..پریا چشمانش را بسته بود و سرش را به شیشه ی پنجره تکیه داده بود.. کجا برم؟..ادرستون رو بده.. نگاهش کرد وبه ارامی ادرس را گفت..دوباره به حالته قبل برگشت ..به ظاهر خواب بود ولی تظاهر می کرد.. وقتی راشا ترمز کرد چشمانش را باز نکرد..با وجوده انکه بیدار بود نمی خواست راشا چیزی بفهمد.. صدایش زد: بیداری؟..رسیدیم.. به ارامی به خود تکانی داد و بی رمق نگاهی به اطراف انداخت..در داشبورت را باز کرد..ریموت را بیرون اورد و ازهمانجا دکمه ش را فشرد..در ویلا به ارامی باز شد.. میشه خواهش کنم ماشین رو ببرید تو؟.. راشا نیم نگاهی به صورت گرفته ی او انداخت..سرش را تکان داد و ماشین را داخل برد.. کجا ببرم؟.. تو پارکینگ..مرسی.. ماشین را پارک کرد..هر دو پیاده شدند.. خب این هم ازاین..من دیگه میرم.. - لبخند زد و با صدایی دلنشین گفت: واقعا ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.. راشا که تماما منظور او را متوجه شده بود پوزخندی محو تحویلش داد.. ولی بهتره که فراموش کنی..این کاره من به این خاطر بود که یه وقت با این حالت کار دسته خودت ندی..همین.. قدمی نزدکش شد..با همان لبخند نگاهش می کرد.. یعنی سلامتیه من برات مهمه؟.. راشا که متوجه ی سوءتفاهمه او شده بود تند گفت: نه..منظورم این نبود..تو یکی از شاگردای منی..یه ادم..من هم ادمم و نمی تونم بی توجه باشم..جای تو هر کسه دیگه ای هم که بود همین کارو می کردم..خداحافظ.. عقب گرد کرد و بی توجه به او به طرف در خروجی پارکینگ رفت ولی با صدای افتادنه چیزی در جایش ایستاد و با تعجب برگشت.. با دیدن پریا که روی زمین افتاده بود به طرفش دوید..پریا بی حال نقش زمین شده بود.. راشا کنارش زانو زد ..بازویش را گرفت و تکانش داد..پریا زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد که برای راشا نامفهوم بود.. د اخه یهو چت شد؟!..الان که خوب بودی.. - کلافه نگاهی به اطرافش انداخت..به اجبار او را روی دست بلند کرد وبه سرعت از پارکینگ خارج شد..ساختمان ویلایی بود و حیاطش چیزی از یک باغ بزرگ و با صفا کم نداشت..فرصت ان را نداشت که بیشتر از ان کنجکاویکند..نه فرصتش را داشت و نه مایل به اینکار بود.. به طرف در ساختمان رفت.. نگاهی به اطراف انداخت..چند بار صدا زد تا کسی به کمکش بیاید ولی ظاهرا هیچ کس در ویلا نبود.. نگاهش به کاناپه ای که توی سالن قرار داشت افتاد..به طرفش رفت..پریا را روی ان خواباند..خواست دستش را بردارد ولی دست پریا دور گردنش قفل شده بود..هر کار می کرد نمی توانست دستش را از دور گردن خود جدا کند.. ول کن دختر..اگه بیهوشی پس این همه زور واسه چیه؟!.. - پریا لبخند زد..همچنان چشمانش بسته بود..راشا دست از تقلا برداشت وبا تعجب نگاهش کرد..پریا چشمانش را باز کرد..دیگر سرخ نبود با صدایی هوس انگیز ولحنی مدهوش کننده زیر لب درحالی که در چشمانه راشا خیره بود گفت: دیدی بالاخره تونستم نگهت دارم راشا کمی با چشمان گرد شده او را نگاه کرد..وقتی پی به حیله ی او برد رو به او تشر زد یعنی چی این کارا؟..دروغ گفتی؟! پریا حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد عزیزم من برای رسیدن به تو از همه چیزم می گذرم..گفتنه 2 تا دروغ اونم مصلحتی که چیزی نیست..با یه قطره و دوتا اه و ناله تونستم تو رو پیش خودم نگه دارم..باورم نمیشه اینجایی..توی ویلای من ویلای تو؟ - -اره ..این ویلا را بابام روز تولدم بهم کادو داد..اینجا هیچ کس مزاحمه ما نمیشه..فقط منم و خودت..تنهای..تنها جملات اخرش را با لحنی وسوسه کننده..و با نگاهی مملو از شهوت و نیاز بیان می کرد فکر نمی کردم انقدر پست باشی..از اینجور دخترا متنفرم eitaa.com/manifest/2629 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت187 این جون هوا می خواد تا بتونه نفس بکشه..ولی کو هوا؟..کو نفس؟..نیست..ندارم..می فهمی ا
دستان مردانه ش را به دور مچ دستان پریا حلقه کرد و با یک حرکت از دور گردنش جدا کرد..از کنارش بلند شد که همزمان پریا هم از جایش بلند شد و ایستاد..پشت راشا به او بود ..دستانش را به تندی از زیر بغل راشا رد کرد وبه روی سینه ش گذاشت..یک دستش به روی سینه ی ستبر و مردانه ی راشا بود و دست دیگرش نوازشگرانه به روی بازوی او در حرکت بود.. با همان دلربایی و لحنی پر از نیاز گفت: ولی من عاشقتم..انقدری که نمی تونی تصورشو بکنی..راشا چرا منو ازخودت دور میکنی؟..چرا هر بار پَسَم می زنی؟..من می خوامت..با تمومه وجودم..می دونم تو هم می خوای.. دستانش را پس زد و قدمی به جلو برداشت..ولی پریا به این آسانی دست بردار نبود..با یک حرکت مانتویش را از تن در اورد..به طوری که دکمه هایش هر کدام به یک طرف افتاد..شالش که به روی شانه ش افتاده بود را به کناری انداخت.. تمامه این کارها را در چند ثانیه انجام داد..گویی تشنه لب در اتشی می سوخت که برای سیراب شدن و رهایی از آن تش و گرما باید بتواند راشا را حس کند و برای اینکار نیاز داشت که با هر فرقه و حیله ای او را نگه دارد..و چه حیله ای قوی تر از حیله ی زنانه..که خیلی راحت می توانست هر مردی را از پای در اورد.. راشا به طرف در خروجی می رفت که پریا به طرفش دوید و صدایش زد..راشا بی توجه با قدمهایی بلند به همان سمت می رفت که بین راه دستان ظریفه پریا به دور کمرش حلقه شد .. سرجایش خشک شد..پریا هیچ چیز به جز یک لباس زیر به تن نداشت..گرمای تنش به قدری بود که کمر راشا را می سوزاند .. به ارامی صورتش را به کمر او تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد.. نرو راشا..پیشم بمون..نرو.. " راشا " عین چوبه خشک سر جام ایستاده بودم..تو دلم به خودم لعنت می فرستادم که چرا دلم براش سوخت و خواستم کمکش کنم..ای گند بزنن به این روزگار که خوبی به هیچ احدی نیومده..اینم کار بود تو کردی راشا؟..بفرما..حالا جمعش کن.. کمرم از حرارت بدنش می سوخت..نمی خواستم برگردم ونگام بهش بیافته..عزمم رو جزم کردم که از اون خونه و از این دختر دور بشم..همه جوره ش رو دیده بودیم ولی اینکه یه دختر بتونه سر یه پسر رو شیره بماله و بکشونش خونه خالی رو خداییش اولین باره دارم می بینم..هیچ رقمه نمیشه باور کرد.. دستشو روی سینه م تکون داد..انقدر حرفه ای و نرم که قلبم اومد تو دهنم..خاک بر سرت راشا نبازی خودتو که بدبختی... برو..واینستا..د اخه اینجا چی می خوای؟..برو.. تکون خوردم که برم جلو ولی محکم منو چسبیده بود..صورتشو به کمرم فشرد.. نرو راشا..ازت خواهش می کنم..تنهام نذار.. عصبانی شدم..خدایا این دختر چقدر رو داشت..دستمو گذاشتم رو دستاش که از روی سینه م جداشون کنم.. ولم کن دختر..چرا انقدر سیریشی؟..من هی میگم ازاینجور دخترا بیزارم باز تو خودت رو بیشتر از قبل کوچیک میکنی؟.. یه دفعه داد زد و دستشو محکمتر به بدنم فشار داد.. آررررره..می خوام خودم رو تا جایی که می تونم کوچیک کنم..اصلا خار کنم..می دونی چرا؟..چون این اخرین فرصت منه برای داشتنه تو..چرا منو نمی بینی؟..چرا نگاههای تب دارم رو نمی دیدی راشا؟..چرا می خوای ازم بگذری؟..فکر نمی کردم انقدر سنگدل باشی بی انصاف.. صداش رفته رفته اروم می شد..پراز بغض بود..ولی اینها برای من به هیچ وجه مهم نبود اون موقع خواستم کمکت کنم چون دلم برات سوخت..ولی فراموش کرده بودم که توی این دوره و زمونه که هر کی یه جور واسه خودش گرگ شده و این و اونو میدره یه دختر پیدا میشه که بخواد این بازی رو با خودش و یه پسر شروع کنه..بازی که اخرش به جای خوبی نمی رسه یه دفعه جلوم وایساد..نگامو ازش دزدیدم..ولی صورتمو تو دستای سردش قاب گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش..تا اونجایی که می تونستم سعی کردم نگاه به تنش نیافته با بغض نگام کرد به هرکجا که می خواد برسه بذار برسه..فقط تو منو تنها نذار..برای یک بارهم که شده..برای 1 دقیقه هم که شده منو ببین راشا با نفرت تو چشماش نگاه کردم..به عقب هولش دادم و سرش داد زدم: چی رو ببینم؟..تن و بدنت رو؟..که چی بشه؟..نگات نمی کردم چون از اوناش نبودم..از همونایی که تو دوست داری باشم ولی نیستم..تو تیکه ی من نبودی و نیستی..نگاهه من هیچ وقت به سمت دخترایی که مثل تو هستن نیست..اینو بفهم به طرف در دویدم.. ولی هرچی دستگیره رو بالا پایین کردم باز نشد..لعنتی این کی تونست در و قفل کنه؟..با شنیدن صداش برگشتم طرفش بیخود تلاش نکن عزیزم..اون در تا من نخوام باز نمیشه.. تو دستش یه ریموت کوچیک بود ادامه داد: سیستم الکترونیکی ..با یه دکمه تیک بسته میشه وبا یه دکمه و به خواسته من باز میشه..می بینی؟..اینجا جز من و تو هیچ کس نیست و هیچ چیز هم نمی تونه مزاحمه خوشیمون بشه..پس خرابش نکن و بذار باهاش باشم پوزخند زدم وبه در تکیه دادم راستش رو بگو..تا حالا چند تا پسر و همینطور اوردی توی این خونه و ازشون همچین درخواستی رو کردی؟ eitaa.com/manifest/2636 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت188 دستان مردانه ش را به دور مچ دستان پریا حلقه کرد و با یک حرکت از دور گردنش جدا کرد..
وحشی شد و هوار کشید: خفه شو راشا..تو اولی و اخریشی..اینو مطمئن باش.. شونه م رو انداختم بالا.. برام مهم نیست..انچه که عیان است رو دارم با چشمام می بینم.. نمی دونم چه برداشتی از حرفم کرد که لبخند زد و اومد جلو..با لحنی اروم و وسوسه کننده در حالی که تو چشمام زل زده بود گفت: می خوام بهتر و بیشتر از این ببینی..از ته دلم می خوام.. همون شلواری که پاش بود رو در اورد..چشمامو بستم و نگاهمو ازش گرفتم..سرمو به راست خم کرده بودم که نگام بهش نیافته.. داد زدم: دختره ی اشغال..این چه کاریه که می کنی؟.. دستش روی شونه م قرار گرفت..صداش می لرزید.. مگه دارم چکار می کنم؟..فقط می خوام باهات باشم..چون عاشقتم.. فریاد زدم و دستش رو از روی شونه م پس زدم.. خفه شو ..این عشق نیست هوسه..شهوته..عشق رو با این کارای کثیفت به گند نکش.. باشه..هر چی تو بگی..اره..من از روی شهوت می خوام با تو باشم..ولی باور کن بهت علاقه دارم..از وقتی دیدمت اروم وقرار ندارم راشا..برای یک لحظه با تو بودن حاضرم هر کاری بکنم.. دیگه خسته م کرده بود..انگار هیچ رقمه حرف حساب تو گوشش نمی رفت..کلافه سرمو تکون دادم و به طاق نگاه کردم.. این در لعنتی رو باز کن بذار برم..انقدر واسه خودت و من شر درست نکن..کلافه م کردی.. بلندتر داد زدم: خسته م کردی..ای خدا این دیگه چه مدلشه؟..همه جای دنیا پسرا دخترا رو به زور می برن خونه خالی و..اونوقت از شانس گَنده من اینجا درست برعکس شده.. کمرمو از پشت بغل کرد.. تو فکر کن من می خوام این قانون رو که حالا عادی شده برعکسش کنم..یه جور استثنا..اصلا اگر به محرم و نامحرمش نگاه میکنی می تونیم صیغه بخونیم و محرم بشیم..اصلا هرکاری می کنم که بتونی باهام باشی.. دیگه داشتم اتیش می گرفتممممم..مغزم سوت می کشید..این دختر روانی بود؟..خر بود؟..نمی فهمید من چی میگم؟..این دیگه کیه خدااااا؟.. عجب گیری کردما؟..من میگم الا و بِلا نَره..تو میگی باشه بِدوش؟..دختر برو کنار بذار برم به کار و بدبختیم برسم..عجب سیریشی هستیا..تو دیگه سر و کله ت ازکجا تو زندگیم پیدا شد؟.. هر چی که می خوای بگو..برام مهم نیست..تا برای 1 بارهم که شده با تو نباشم نمیذارم از اینجا بری بیرون..نِ..می..ذا..رَم..فهمیدی ؟.. مگه دسته تو .. اره..دسته منه.. خیلی پر رویی.. می دونم..اصلا هرچی.. انقدر از دستش حرصم گرفته بود که حد و اندازه نداشت..نگام به پله ها افتاد..شاید یه پنجره ای چیزی اون بالا باشه..دست و پام بشکنه بهتر ازاینه که به دامِ این دختر بیافتم.. دستشو از دور کمرم باز کردم و به طرف پله ها دویدم که بین راه دستمو گرفت و تا خواستم دستمو بکشم پاهامو چسبید.. نتونستم خودمو کنترل کنم تا پامو کشید روی شکم خوردم زمین..خداروشکر افتادم رو فرش وگرنه رو سرامیکا له و لورده می شدم.. برگشتم که چند تا فحشه ابدار نثارش کنم که بی هوا افتاد روم..عجباااااا..انگار که یه دخترم و به دسته یه پسر گیر افتادم..اصلا همه چی برعکس شده بود.. تن برهنه ش رو به من فشار می داد و صورت داغش رو توی گردنم فرو کرده بود..لبهاش رو به روی گردنم حرکت می داد و با دستاش موچ دستامو سفت چسبیده بود..هر کار می کردم اون مهارم می کرد..زورش به هیچ وجه زیاد نبود ولی با کارهاش توانه حرکت رو از من می گرفت.. اینکه روم افتاده بود و خودش رو به بدنم می مالید..اینکه تب دار نگام می کرد و با عطش منو می بوسید..اه کشیدنش.. خدایا داره تحریکم می کنه..نباید اینطور بشه..زیر گردنم رو که می بوسید قلبم و کل وجودم اتیش می گرفت..چشمام کم کم داشت خمار می شد.. راشا خودت رو نباز..بلند شووووو..راشااااا.. دستمو ول کرد و یقه م رو تو دست گرفت..کشید ..دکمه هاش کنده شد..یه زیر پوش رکابی سفید و جذب زیرش تنم بود..خیلی حرفه ای کارش رو انجام می داد..جوری که وقتی هم اسیرش نبودم نمی تونستم کاری بکنم..این غریزه ی لعنتی..این حس و حاله مزاحم دست از سرم بر نمی داشت..سرم سنگین شده بود.. دستشو روی سینه م حرکت داد..صورتمو غرق بوسه کرد..وقتی دید چشمام خمار شده و داره به مقصودش می رسه به لبهام حمله ور شد..ولی بازهم نمی ذاشتم ..چند بار که لباش با لبام تماس پیدا کرد سرمو چرخوندم..هنوز هم نمی خواستم..غریزه و شهوت هم نمی تونست جلوم رو بگیره..هنوز کامل تسلیمش نشده بودم.. لاله گوشمو به دندون گرفت..زیر گوشم رو بوسید..گردن..چونه..همینطور می رفت پایین.. چشمام رو بازکردم وبه سقف زل زدم..نفس نفس می زدم..صورتم خیس از عرق بود..قلبم طوری توی سینه م میکوبید که می گفتم هر آن می زنه بیرون..دستامو مشت کردم.. نباید میذاشتم کارخودش رو بکنه..راشا خر نشو..به تارا فکر کن..به عشقت..نکن اینکار رو..نکن.. یک دفعه یاد اون شب افتادم..تو اون جنگل تاریک..وقتی که داشتم همه چیزو بهش می گفتم.. https://eitaa.com/manifest/2637 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت189 وحشی شد و هوار کشید: خفه شو راشا..تو اولی و اخریشی..اینو مطمئن باش.. شونه م رو اندا
چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات ازشون بگم حالا حالاها طول میکشه..من ادم چشم و گوش بسته ای نیستم..لای زر ورق بزرگ نشدم..نمیگم پاکه پاکم..نه..ولی نه خواستیم که سمتش بریم و نه می تونستیم..نمی دونم چرا..اصلا دلیلش رو نمی دونم ولی هر وقت تا نزدیکیش رفتم خودمو کشیدم عقب..حتی یه بار تو لحظه ی اخر بود که پس کشیدم و ادامه ندادم..وقتی فهمیدم مستی بعضی اوقات عاقبته خوبی برام نداره همیشه درحده متعادل مست می کردم که هوشیاریم رو از دست ندم... حالا هم مست نبودم..پس می تونستم باز هم اینکار و نکنم..می تونستم به خاطر عشقم..به خاطر تارا خودمو بکشم کنار.. اهل خیانت نبودم..اونم به کسی که می پرستیدمش.. هنوزم دیر نیست راشا..نذار ادامه بده.. بایدسرکوبش می کردم..این حس نباید پیشروی کنه.. نفس عمیق کشیدم تا کمی از التهابم کم بشه..بدنم گلوله ی اتیش بود..داشت کمربندم رو باز می کرد که دستش رو گرفتم.. با چشمانی مملو از شهوت و نیاز که مخمور شده بود نگام کرد..لبامو روی هم فشردم و پسش زدم..از جام بلند شدم..اون هم تند ایستاد..نگام به ریموت روی میز افتاد..به طرفش رفتم و برش داشتم.. دستمو گرفت..حالا کمی اروم شده بودم..مکث کوتاهی کردم..اسمم رو که صدا زد با خشم برگشتم وسیلی محکمی توی صورتش خوابوندم..سرش چرخید..دستشو گذاشت روی گونه ش و خواست بازم حرف بزنه که سیلی دوم رو هم اون طرف صورتش خوابوندم.. صدام بی شباهت به نعره نبود..بلند و پر از خشم.. لال شو..فقط لال شو..نمی خوام صدات رو بشنوم..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..از این لحظه به بعد حق نداری نزدیک من بشی..حتی تا یک قدمیم..حق نداری اسمم رو بیاری حتی برای 1 بار..نمی خوام ریختت رو ببینم..حتی شده 1 ثانیه.. در حالیکه از زور خشم به نفس نفس افتاده بودم تو چشماش زل زدم و ادامه دادم: و هیچ صفتی شایسته ی تو نیست جز یه دختره هرزه..همین وبس.. مات و مبهوت با صورت خیس از اشک جلوم ایستاده بود..زدمش کنار وبه طرف در رفتم..دکمه رو فشردم در با صدای تیکی باز شد..با قدم های بلند از اونجا زدم بیرون..جایی که محیطش..هواش و همه چیزش پر بود از گناه و عذاب وجدان و..دروغ.. من داشتم چکار می کردم؟..راشا داشتی چه غلطی می کردی؟..چیزی نمونده بود که به تارا خیانت کنی..به عشقت..به همه ی هستی و زندگیت..احساس می کردم دلم انقدر براش تنگ شده که حد و مرز نداره..دلم حالا توی سینه به عشق تارا و دلتنگی اون می تپید..این تپش رو دوست داشتم.. یاد پریا افتادم..دختری که به خاطر هوا و هوس..ارضای شهوت و نیاز جسمیش همه چیز حتی روحش رو هم امروز فروخت..فقط امیدوار بودم که بتونه راهش رو درست انتخاب کنه.. چون در غیر اینصورت به تباهی کشیده می شد..جز این هم هیچ چیز انتظارش رو نمی کشید.. با تاکسی خودم رو به ماشینم رسوندم .. به سرعت می روندم..یک راست به طرف ویلا..دلم بدجور بی تابش بود.. دستام از هیجان می لرزید..درست مثل قلبم..چقدر لذتبخش بود خدا.. وقتی توی ویلا ترمز کردم یه نفس راحت کشیدم..حس می کردم همه چیز یه کابوس بوده که تونستم به سختی اون رو پشت سر بذارم.. پیاده شدم..داشتم می رفتم سمت ویلای خودمون که در ویلای دخترا باز شد..خودش بود..حاضر و اماده با لبخند از ویلا اومد بیرون.. مانتوی سفید و شال مشکی..شلوار جین مشکی و کیف سفید..همین امروز صبح رادوین اون دیوار توری رو برداشته بود..دیگه هیچ چیز مانع ما نمی شد.. منو که دید ایستاد..اول تعجب کرد ولی کم کم لبخنده دلنشینی مهمون لباش شد..با لبخند نگاش کردم..دیگه نمی تونستم بیشتر ازاین تحمل کنم..به طرفش دویدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..همراه با لبخند تعجب هم کرده بود.. دیوونه شده بودم..اره..دیوونه ی اون..الان می تونستم قدرش رو بدونم..الان این عشق رو می ستودم..چون پاک بود..به دور از هوس..خالص و ناب.. بغلش کردم..با تمام وجود به سینه م فشردمش..چشمامو بسته بودم و عطرش رو با عشق به مشام می کشیدم.. خندید: راشا..دیوونه شدی؟!..چی شده؟!.. خندیدم: اره عزیزدلم..مگه تو نمی دونی که من خیلی وقته دیوونه شدم؟..چیزی نشده فقط بذار به دیوونه بازیم برسم.. بلند بلند خندید.. باشه برس..مزاحمت نمیشم.. مزاحمتات رو هم دوست دارممممم..تا باشه از این زحمتا.. با خنده از تو اغوشم بیرون اومد..تو چشمام زل زد.. حالت خوبه؟..همچین دویدی سمتم و بغلم کردی که یه لحظه شوکه شدم چی شده.. ابرومو انداختم بالا.. حالا فهمیدی چی شده؟.. خندید: نه هنوز..منتظرم تو بگی.. با شیطنت نگاش کردم..دستشو گرفتم و کشیدم..خنده ش قطع شد.. کجا؟!..8 بیا..می خوام بهت بگم..مگه منتظر نبودی؟.. خب همینجا بگو.. نچ..نمیشه..اینجوری مزه نداره.. چپ چپ نگام کرد.. راشااااااا.. خندیدم.. جانمممممم.. هر دو یه کم تو چشمای هم زل زدیم..با خنده ی اون من هم خندیدم..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت190 چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات
جایی می رفتی؟.. اره داشتم می اومدم دم موسسه دنباله تو.. خندیدم: خانمی مگه موسسه ای که من توش کار می کنم همین بغله؟.. اوه نمی دونی چطور تانیا رو راضی کردم ماشینش رو بهم قرض بده ولی گفت باید خودش هم باهام بیاد..منم زودتراومدم بیرون..اون داره لباس می پوشه.. پس بریم تو که اونم به زحمت نیافته..راستی چرا بهم زنگ نزدی؟.. زدم ولی در دسترس نبودی.. سرمو تکون دادم ..همون موقع در ویلا باز شد..یه پسر جوون لبخند به لب از ویلاشون بیرون اومد و در همون حال می گفت: تارا خانمی پس کجا رفتی؟..هنوز ازم دلگیری؟..من که.. با تعجب نگاش کردم..با دیدن من وتارا دست تو دست و کنار هم لبخند رو لباش ماسید و حرفشو خورد.. به تارا نگاه کردم..هنوز لبخند به لب داشت..با دست به اون پسر اشاره کرد.. این سروش ..پسر عموی من.. پسر عمو؟!..یعنی..پسر خسرو؟!..ظاهرا خودش از تو نگام خوند که اروم گفت: بعدا برات میگم..سروش اونطور نیست که تو درموردش فکر می کنی.. مثل خودش اروم گفتم:مگه من چطوری در موردش فکر می کنم؟.. خندید و چیزی نگفت.. همون پسر که حالا فهمیدم اسمش سروش با لبخندی کاملا ظاهری جلو اومد و باهام دست داد..تا اومدم بگم خوشبختم گفت: شما هم باید راشا باشید.. به تارا نگاه کرد و ادامه داد: تارا جان خیلی ازتون تعریف می کرد.. وقتی داشت این جمله رو می گفت به عمق صداش و لحنه گفتارش دقت کردم..یه جور گرفتگی تو صداش بود.. فقط لبخند زدم..نمی دونم چرا یه حسی نسبت بهش داشتم.. من دیگه میرم.. تارا نگاش کرد: ناهار باش.. نه..کارمو انجام دادم..دیگه باید برم..فعلا خداحافظ.. وقتی که رفت تارا دستمو گرفت و به طرف ویلاشون کشید.. بیا بریم می خوام یه چیزی بهت بگم.. مشکوک نگاش کردم.. درمورد سروش؟.. ایستاد ..با لبخند و شیطنت نگام کرد..سرش رو تکون داد که یعنی " آره ".. نگاش به پیراهنم افتاد که دکمه هاش کنده شده بود.. با نگرانی نگام کرد: چی شده؟!..با کسی دعوات شده؟!.. پوزخند زدم.. یه جورایی.. یعنی چی؟!.. بیخیال..بریم تو.. یه کم نگام کرد و سرش رو تکون داد..دوست داشتم این موضوع رو هم بهش بگم..چون به اون هم مربوط میشد..پس باید بهش می گفتم.. رفتیم تو..که دیدم همه هستن .. به به..جمعتون جمع گلتون کم..که از قضا تشریفش رو اورد..بدون من جلسه تشکیل می دید؟.. نشستم کنار رایان که همراه بقیه می خندید.. راشا:چی شده شما دوتا امروزخونه موندید؟..انگار خبرایی بوده که من بی خبرم..اره؟.. رادوین نُچی کرد و گفت:نه هنوز عقب نموندی..من که امروز حوصله ی باشگاه رو نداشتم..رایان هم خواب مونده بود زنگ زد گفت نمیاد.. راشا: خب بقیه ش.. رایان: بقیه ی چی؟!.. سعی کرد ارام باشد و بدون انکه خود را کنجکاو نشان بدهد گفت:موضوعه این پسره چیه؟.. سروش رو میگی..پسره خسرو ..اومده بود بگه که شرمنده ست و از اینکه پدرش اینکارا رو کرده کاملا بی اطلاع بوده.. راشا پوزخند زد: لابد اومده بود تقاضای عفو کنه اره؟.. اینبار تارا جواب داد.. نه بیچاره حرفی از بخشش باباش نزد..اتفاقا می گفت حق دارید هر برخوردی بخواید بکنید..کار پدرم درست نبوده و..از اینجور حرفا دیگه.. راشا جدی نگاهش کرد و گفت: برای هر چی که اومده باشه مهم نیست..ولی.. تارا: ولی چی؟!.. راشا کمی در چشمانش نگاه کرد .. هیچی..بعد بهت میگم.. تارا مشکوکانه نگاهش کرد ..ولی چیزی نگفت.. تانیا تک سرفه ای کرد و گفت: از بحث سروش و خسرو بیاید بیرون..فعلا موضوعه مهمتری هست که باید در موردش حرف بزنیم.. هر 5 نفر با کنجکاوی نگاهش کردند.. فکرکنم بدونم روهان جواهرات رو کجا مخفی کرده.. نگاهی به یکدیگر انداختند و همزمان گفتند: کجا؟!.. تانیا لبخند زد.. تو یه خرابه..یه جای کاملا متروک که فقط من ازش با خبرم.. رایان : اخه چطوری انقدرمطمئنی؟.. تانیا مسیر نگاهش به طرف رادوین بود..ولی گویی از بیان واقعیت ها در حضور او کمی تردید داشت.. سرش را زیر انداخت و گفت: وقتی با روهان نامزد بودم.. مکث کرد..از بیان اتفاقاته بینشان خجالت می کشید.. با گوشه ی بلوزش بازی می کرد.. روهان یه پسره ازاد اندیش و کاملا امروزی بود..و البته هنوز هم هست..از کارایی خوشش می اومد که من دوست نداشتم..و ازکارهایی که من دوست داشتم انجام بده بیزار بود..برای همین همیشه سر ناسازگاری باهاش میذاشتم..یه روز..ازم خواست باهاش یه جایی برم..اصلا نسبت بهش اعتماد نداشتم..می دیدم چقدر راحته و ازش یه جورایی می ترسیدم..دست خودم نبود..دختری بودم که از نامزدش هراس داشت..خنده داره ولی خب.. با پوزخند سرش را تکان داد.. با هزارتا دلیل و خواهش و تمنا بالاخره راضی شدم باهاش برم..وقتی رسیدیم به یه جای سرسبز یه جورایی به وجد اومده بودم..با دیدن اون طبیعت بکر و زیبا هر ادمی محوش می شد..حس می کردم بیشتر از همیشه باهام راحت برخورد می کنه..شصتم خبردار شد که..قراره ...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت191 جایی می رفتی؟.. اره داشتم می اومدم دم موسسه دنباله تو.. خندیدم: خانمی مگه موسسه ا
با تردید به رادوین نگاه کرد..رادوین پیشانیش را به انگشتانش تکیه داده بود..چشمانش بسته بود..صورتش به سرخی می زد و پای راستش را به حالت عصبی تند تند تکان می داد..تانیا دوست نداشت در حضور پسرها این موضوعات را بیان کند..ولی برای رسیدن به اصل موضوع باید کمی انها را در جریان می گذاشت.. اب دهانش را قورت داد..با زبان لبش را تَر کرد و گفت: رفتیم سمته یه خرابه..که البته بعد فهمیدم خرابه ست..یه ساختمونه نیمه ساز بود که سالها رها شده بود..اونجا.. نفسش را با حرص بیرون داد: ای بابا..بهتره خلاصه ش کنم.. ترلان دستش را فشرد:اروم باش..هرطورکه دوست داری برامون تعریف کن.. من اون موقع نمی دونستم روهان می تونه چنین ادمه پستی باشه و افکارش مسمومه..هرطورکه بود از اون خراب شده زدم بیرون..بهش گفتم می خوام برگردم..سعی داشت منصرفم کنه ولی نتونست..ازش بدم می اومد دیگه متنفر هم شده بودم..اصلا دوست نداشتم واسه 1 ثانیه تحملش کنم..فکرکرد که الان عصبانی هستم و بهتره تو یه فرصته مناسب تر افکاره شیطانیش رو عملی کنه..ولی کور خونده بود..چون بعد دیگه فرصتی بهش ندادم .. از نظر من ما با هم نامزد نبودیم..چون من حتی 1 بار انگشتر نامزدیش رو دست نکردم..یک بار اون رو به چشم همسر آینده م نگاه نکردم..همه ی کارام به خاطر پدرم بود که بعد فهمیدم توی این مدت چه اشتباهی می کردم..خیلی زود متوجه همه چیز شدم و کشیدم کنار.. سکوت کرد..هیچ کس چیزی نمی گفت..همگی با تردید به رادوین نگاه کردند..ولی رادوین همچنان در سکوت پایش را تکان میداد..روی پیشانیش عرق نشسته بود.. با یک حرکت از جایش بلند شد..انقدر ناگهانی که دخترا مخصوصا تانیا با ترس نگاهش کردند..حالتش جوری بود که حق هم داشتند بترسند..صورته برافروخته..چشمان سرخ شده..حرکاته عصبی و لرزش دستانش.. همگی حتم داشتند که اگر روهان دم دستش بود گردنش را خورد می کرد..رایان و راشا او را بهتر از بقیه می شناختند..رادوین در مواقع معمول ارام بود ولی وقتی از کوره در می رفت و یا به اوج عصبانیت می رسید کسی جلو دارش نبود..مخصوصا الان که با شنیدن این حرف ها ، راشا و رایان هم ناراحت شده بودند و رادوین که جای خود داشت.. تانیا لرزان گفت: رادوین اروم باش..این.. با خشم داد زد: چطور اروم باشم؟..چی داری میگی؟...مگه می تونم؟.. با مشت به کف دستش کوبید و زیر لب با حرص غرید: آی که چقدر دلم می خواست همون موقع که تو زیرزمین خ فت ش کرده بودم گردنش رو خورد می کردم..ای کاش انقدر می زدمش که تنه لشش رو مینداختم یه گوشه تو جنگل تا خوراکه گرگا و شُغالا می شد..نباید به همین سادگی ازش می گذشتم..نباید.. به تانیا نگاه کرد.. دلم می خواد فقط 1 بار..فقط یک بار به دستم بیافته بعد بشین وتماشا کن چه به روزگارش میارم..خدا کنه قبل از پلیسا گیره من بیافته.. تانیا با ترس اب دهانش را قورت داد.. تو رو خدا اروم باش..هرکاری که دوست داشتی به سرش بیار..این موضوع هم مال گذشته ست نه الان..دیگه گورشو از تو زندگیم گُم کرده..پس .. تند به طرفش رفت..تانیا با چشمانی گرد شده از ترس نگاهش کرد.. رادوین غرید: چند بار این کارو کرده؟..بگو چندبار؟..اون کثافت چه غلطی کرده تانیا؟..بگو..د بگو دیگه.. با دادی که سرش زد تند و پشت سر هم گفت: هیچی به خدا..رادوین چرا اینجوری می کنی؟..من که گفتم همین یه بارخواست اینکارو بکنه .. با وقتی که تو زیرزمین اسیره خسرو و روهان بودیم..دیگه نتونست نزدیکم بشه..باور نمی کنی؟.. با بغض جملاتش را بیان می کرد..نم اشک در چشمانش نشست ..رادوین کمی دران چشمان زیبا و نمناک خیره شد..نفس نفس می زد.. سرش را برگرداند..چند تا نفس عمیق کشید تا ارام شود.. رایان صدایش زد.. بیخیال شو دیگه رادوین..انقدر داد و قال راه انداختی که این بنده خدا هم اشکش در اومد.. راشا: بهت حق میدم عصبانی باشی..ولی بازم کوتاه بیای بد نیست..جَو رو ریختی به هم که.. رادوین که کمی ارام گرفته بود گفت: خوده شماها..اگه جای من بودید چکار می کردید؟..نه می خوام بدونم چی میشد اگه جای من بودید؟..بگید دیگه.. رایان به ترلان و راشا به تارا نگاه کرد..دخترا سرهایشان را زیر انداختند..حتی لحظه ای فکرکردن به این مسئله هم پسرها را ازار می داد.. راشا دستش را مشت کرد..رایان با حرص لب هایش را به روی هم فشرد.. رایان: از هستی ساقطش می کردم.. راشا: من که نیست و نابودش می کردم..بلایی به سرش می اوردم که روزی سه وعده بگه دیگه غلط بکنم از این غلطا بکنم.. تارا با خجالت لبخند زد..راشا نامحسوس با حرکت لب گفت) دوستت دارم خانم خانما (..گونه های تارا به سرخی میزد..با شرم اروم خندید.. ترلان که از این جمله ی رایان خوشحال شده بود زیر لب گفت: حالا که نیست.. رایان با شیطنت خندید و اروم گفت: بیجا می کنه باشه.. لبخند زد و نگاهش کرد.. https://eitaa.com/manifest/2657 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
خاطره ای از یک پزشک✏️ 🍃🌺🍃🌺 سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛ کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است! گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. (دو ریالی صلواتی موجود است) باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم... گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟ با کمال سادگی گفت: ۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم. مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد، در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم . احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم . آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم . این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم... به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم. گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمیدانید چقدر ثواب دارد! صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم ، ما کجا اینها کجا؟! از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛ <شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم> دوستان و آشنایان طعنه ام زدند، اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی: گفت باور نمی کردم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفت این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و ما خاموش 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت192 با تردید به رادوین نگاه کرد..رادوین پیشانیش را به انگشتانش تکیه داده بود..چشمانش بس
تانیا که ترس از رادوین را فراموش کرده بود به انها زل زده بود و می خندید..کارها و حرف هایشان هم تانیا و هم رادوین را به خنده وا می داشت.. رادوین که ان 4 نفر را مشغول صحبت با یکدیگر دید ارام به طرف تانیا رفت..پشت سرش قرار گرفت..دستانش را لبه ی مبل گذاشت وسرش را کمی به جلو خم کرد.. درست زیر گوش تانیا نجوا کرد: اگه ترسوندمت ببخشید خانمی..ولی باور کن برام سخته..هنوز هم سر حرفم هستم..ببینمش زنده ش نمیذارم.. جمله ی اخرش را همراه با حرص بیان کرد.. تانیا بی هوا سرش را برگرداند..کمی در چشمان نافذ و درخشان رادوین خیره شد..ابی چشمانش روشن بود..هر دو متوجه فاصله ی کمشان شده بودند.. با تک سرفه ی راشا به خود امدند..تانیا هول شده بود ..به پشتی مبل تکیه داد..رادوین کمرش را صاف کرد و سر جایش ایستاد..ولی هنوز هم پشت سر تانیا قرار داشت.. راشا با شیطنت نگاهش می کرد..رادوین چپ چپ نگاهش کرد که لبخند رایان و راشا پررنگ تر شد.. تانیا کمی بعد صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:امروز به مادرش زنگ زدم تا ببینم اون چیزی می دونه که فهمیدم از چیزی خبر نداره..چون شناختی که ازش داشتم می دونستم وقتی بفهمه روهان به خاطر من فراریه هر چی از دهنش در می اومد بارم می کرد.. رادوین از پشت سرش گفت: ازکجا مطئنی جواهرات توی اون خرابه ست؟.. مطمئنه مطمئن نیستم..ولی خوب یادمه که اون روز چند تا از دستیاراش اون اطراف می پلکیدن..تعجب کرده بودم ولی نه چیزی ازش پرسیدم و نه به روم اوردم..میگم شاید یه خبرایی اونجا هست که واسه ش به پا گذاشته..مگه غیر از این می تونه باشه؟.. راشا شانه ش را بالا انداخت و گفت: بازم کاچی به از هیچی..میریم شاید شانس اوردیم و جواهرات همونجا بود..ولی کی بریم؟.. تانیا: هر چی زودتر بهتر..من میگم امشب..راس ساعت 12 چطوره؟.. همگی موافق بودند..فقط رادوین با کمی مکث سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.. رادوین: ببینم نکنه شماها هم می خواین با ما بیاید؟..اخه جمع می بندید.. تانیا جدی رو به او کرد و گفت: پس چی؟..این که معلومه.. رادوین با اخم نگاهش کرد: ولی من این اجازه رو نمیدم..معلوم نیست اونجا چی می خواد بشه.. تانیا از جایش بلند شد و مستقیم به چشمان رادوین زل زد: مگه ما خودمون نمی تونیم واسه خودمون درست و حسابی تصمیم بگیریم که میگی بهمون اجازه نمیدی؟..ما سه نفر باید باهاتون باشیم وگرنه که هیچی..بی خیاله جواهرات میشیم تا خودمون یه فکری واسه ش بکنیم.. رایان پشتیبان رادوین در امد و گفت: ولی منم با رادوین موافقم..اونجا که جای شماها نیست.. ترلان از جایش بلند شد .. جدی رو به او کرد وگفت: چرا جای ماها نیست؟..مگه ما چیمون از شماها کمتره؟..این درخواسته ما از شما بوده پس دیگه نباید حرفی هم روش بزنید..دارین ما رو دست کم می گیرینا.. رایان با ملایمت جوابش را داد: خانمی من که منکره این نشدم..ولی نگران خودتون هستیم..این حرفمون هم واسه همینه.. تارا رو به رایان و رادوین گفت: ولی ما هم باید باهاتون بیایم..وگرنه نمیذاریم شما هم برین..به قول تانیا کلا بی خیالش میشیم تا خودمون یه فکری بکنیم.. تانیا و ترلان با تکان دادن سر حرف تارا را تایید کردند.. راشا نگاهی به جمع انداخت .. ولی اخه چطور می تونیم مطمئن باشیم که اونجا اتفاقی براتون نمی افته؟..خودش ریسکه.. تارا: خب قول میدیم..بازم میگید نه؟.. انقدر مظلومانه و با نگاهی معصوم جمله ش را بیان کرد که راشا چند لحظه به او خیره ماند.. رایان با پشت دست زد روی پاش و گفت: هوووووی..خُشکت نزنه.. راشا به خودش امد ..همانطور که نگاهش به تارا بود با لبخند گفت:خب اگه قول میدن هر چی ما میگیم گوش کنن و کار دسته هممون و مخصوصا خودشون ندن چه اشکالی داره که با ما بیان؟.. در پایان جمله ش به پسرا نگاه کرد.. رایان زیر لب جوری که فقط راشا بشنود گفت: با یه نگاه به باد دادی؟.. راشا هم به همان ارامی جوابش را داد.. چی رو؟.. عقل.. دادم که دادم اختیاره ماله خودمم ندارم؟..نیگا کن با یه کلام و جواب مثبته من چه گل از گلشون شکفت..سیاست نداری بیچاره.. رادوین: چی به همدیگه می گین؟.. صاف نشستند..راشا با خنده ی مرموزی نگاهش کرد وگفت: داشتم تعلیمش می دادم..ولی عقل داشت نفهمید چی میگم.. رادوین با تعجب و لبخند نگاهش کرد.. چی میگی تو؟.. راشا با لبخند به تارا نگاه کرد وگفت: هیچی درده منه بی عقل رو یه عاشقه واقعی می فهمه..عقل و دل و جون و روح و همه چیمو دادم دسته یه بنده خدایی حالا رایان ازم می خواد عاقل باشم..ندارم برداره من..د ندارم..مگه نمیبینی؟..و به تارا اشاره کرد.. همگی می خندیدند و تارا سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخته بود.. https://eitaa.com/manifest/2658 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت193 تانیا که ترس از رادوین را فراموش کرده بود به انها زل زده بود و می خندید..کارها و حر
راشا رو به رادوین کرد وگفت: بابا یه اینبار رو بی خیال شو بذار بیان..اون غیرته تند و تیزت منو کشته به خدا..از همون اول هم می گفتم که تو زن بگیری طرف بدبخ.. با سرفه و چشم غره ی رادوین ساکت شد..تند و من من کنان حرفش را تصحیح کرد و گفت: اَهم ا هم آهان..هیچی دیگه..کجا بودم؟..خب خب یادم اومد..من کشته مرده ی این غیرتت شدم رادوین جون..خوشا به حاله همسره اینده ت..چه خوش غیرتی رو می خواد تحمل کنه..ولی خدا وکیلی اینبار رو بی خیاله خره شیطون بشو و بپر پایین بذار این بندگانه خدا هم با ما بیان..تو چطور دلت میاد دلاشون رو بشکنی..نیگا تو رو خدا..کم حرص بده بیچاره ها رو..و به دخترا اشاره کرد که با لبخند به او خیره شده بودند.. رایان پرید وسط حرفش: ..بسه..یه کم به این فکت استراحت بدی بد نیست..اسم خانما بد در رفته تو که بدتری..رادوین نگاهی به تانیا انداخت..تانیا نگاهش ملتمسانه بود..ولی از طرفی نمی خواست کوچکترین التماسی به رادوین بکند..ولی خب جلوی نگاهش را هم نمی توانست بگیرد.. رادوین: خیلی خب..من حرفی ندارم..ولی همونی که راشا گفت..باید هر چی که ما گفتیم رو گوش کنید..همه ش هم به خاطره خودتونه..دوست نداریم این وسط به خاطره یه مشت جواهرات بلایی به سرتون بیاد..همه چی که روشنه؟.. نگاهش را روی تک تک انها چرخاند..همگی به نشانه ی موافقت سر تکان دادند.. راشا هم نفس راحتی کشید و با لبخند به پشتی مبل تکیه داد.. رادوین ماشین را نگه داشت..رایان هم پشت سرش ترمز کرد.. همگی پیاده شدند..به اطرافشان نگاهی انداختند..همه جا تاریک بود.. درختانه بلند و درهم پیچیده را از نظر گذراندند.. رادوین: همینجاست؟.. تانیا: نه .. ولی بقیه ی راه و باید پیاده بریم..با ماشین نمیشه.. رایان: مطمئنی اینجاست؟..اخه یه خرابه بینه این درختا چکار می کنه؟.. تانیا: اره مطمئنم..وقتی دیدینش خودتون می فهمید.. رادوین: شماها با راشا توی ماشین بمونید .. تانیا با صدایی شبیه به ناله گفت:اخه چرا؟..مگه.. رادوین میان حرفش پرید و جدی گفت: نه ..همین که گفتم..من و رایان میریم یه سر و گوشی این اطراف اب می دیدم..اگه دیدیم خبری نیست و همه جا امنه میگیم شما هم بیاین.. تانیا: ولی شماها که راه و بلد نیستین..منم باید باشم.. رادوین سرسختانه جوابش را داد: دقیق بگو کجاست زود بر می گردیم.. نگاهی بهشان انداخت..با بی میلی نشانی را گفت.. از همین راه برید..بعد می رسید به یه کُنده ی درخت همون سمتی که کُنده هست بپیچید یه کمی که برید همونجاست.. سرش را تکان داد و رو به راشا گفت: پیششون بمون..ما میریم و زود بر می گردیم.. باشه.. فقط دیگه نمی خواد برگردین ..یه اس بندازی میایم.. باشه.. » هیچ کس اینجا نیست..با دخترا بیا ولی بازم مواظب باشید « راشا:خب اینم از اسه داش رادوین..خانما بپرین پایین.. پیاده شدند..همان راه را طی کردند..دخترا جلو بودند و راشا پشت سرشان..همه جا را زیر نظر داشت..کمی انطرف تر رادوین و رایان منتظرشان بودند.. راشا: چی شد؟.. رایان: فعلا که هیچی.. راشا: کسی نیست؟.. رایان: نه.. دخترا نگاهی به خرابه و اطرافش انداختند.. تارا: این اطراف شهرکه؟.. تانیا: کمی جلوتر اره..ولی هنوز کامل ساخته نشده..درختای اونطرف رو قطع کردن و خاکش رو اماده کردن واسه ساختمون سازی..این طرف رو هم همینجوری ول کردن به امانه خدا..البته اینجا پرت تر از بقیه ی جاهاست.. ترلان: واسه روهانه؟.. تاینا: نمی دونم..شاید.. رادوین: حتی دوتا تیرآهن هم براش کار نذاشتن..دیواراش کوتاهه؟.. تانیا: اینجاها نه..ولی پشتش اره..اون روز درش باز بود الان بسته ست.. راشا: پس شاید یکی توش باشه..7 نگاهی بینشان رد و بدل شد..دخترا کمی ترسیده بودند و پسرا احتمالات را در نظر می گرفتند.. تانیا: از کجا بریم تو؟..از در که نمیشه..ولی دیوار.. رادوین: از همون در میریم تو.. تانیا با تعجب نگاهش کرد..ولی انها کار خودشان را می کردند..لوازمشان را در اوردند..رایان که واردتر از بقیه بود با دو انبر و چند تا سیم جلوی در نشست.. ترلان: می خواین چکار کنید؟.. رشا اروم خندید و گفت: برای اخرین بار می خوایم دزدی کنیم.. تارا: ولی اخه.. راشا نگاهش کرد: اخه نداره خانمی..شما گفتید واسه اخرین بار ..ما هم گفتیم باشه..پس غمتون نباشه ما سه تا کارمونو بلدیم.. رایان ماهرانه مشغول کارش شد..راشا نور چراغ قوه را روی دستش انداخت و رادوین اطراف را می پایید..درست مثل زمانی که می رفتند دزدی.. راشا با حسرت آه کشید و اروم گفت : آخی..یادش بخیر..چه دورانی بود.. تارا نگاه تندی بهش انداخت و گفت: چی؟.. دزدی؟.. راشا خودش را جمع و جور کرد و صاف ایستاد.. ه..هان؟..کی؟..نه بابا..ک..کی گفت دزدی؟..مچ می گیریا.. پس منظورت از اون حرف چی بود؟.. - کدوم؟..هیچی من که.. رایان: باز شد.. راشا حرفش را خورد و زیر لب گفت: خدا امواتتو کم کنه..خودت و این دره با هم دمتون گرم.. https://eitaa.com/manifest/2659 ق بعد