eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت171 🔴مشکوک نگاشون کردم و ادامه دادم: مگه شماها چطوری رسیدین خونه؟!.. راشا مرموز خندید:
🔴بازم محوش شدم..خیره شده بودم تو چشماش و انگار جز اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی دیدم..سرشو انداخت پایین و اروم سلام کرد..شنیدم ولی قادر به حرکت یا عکس العملی نبودم..فقط دوست داشتم نگاش کنم.. سرشو بلند کرد..اینبار به روم لبخند زد و بلندتر سلام کرد..با تکونی نسبتا شدید به خودم اومدم..من هم به روش لبخند زدم و جوابش رو به ارومی دادم.. یه نگاهه همراه با شرم به سر تا پام انداخت..سرشو زیر انداخت و لبخندش پررنگ تر شد.. به خودم نگاه کردم..با همون حوله ی مردونه ای که تنم بود جلوش ایستاده بودم..ناخداگاه من هم لبخند زدم..اوه اوه پسر حواست کجاست؟.. تند گفتم: صبر کن الان میام.. دویدم تو اتاقم و به سرعت لباس عوض کردم..یه تیشرت سفید و شلوار گرمکن مشکی..یه شونه هم به موهام زدم و رفتم بیرون.. راشا نگام کرد وگفت: کی پشت در بود که به خاطرش رفتی تیپ زدی؟.. تیپ کجا بود؟..من که معمولیم..برو کنار باید برم.. - کجاااااا؟!.. دمه در.. خندید و با ریتم خوند: مشکوکم مشکوکم به تووووو.. زدم رو شونه ش که چون شدت ضربه زیاد بود یه جورایی پرت شد رو مبل و گفت " اخ ".. رایان خندید ..راشا هم داشت غر غر می کرد.. رفتم جلوی در..پشت به من ایستاده بود..حضورمو که حس کرد برگشت و نگام کرد.. لبخند زدم :سلام.. خندید: سلام که کرده بودیم.. دومیش از محکم کاریه..بد که نیست.. اروم خندید ..قابلمه رو اورد جلو..سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام.. سوپ پخته بودم..گفتم برای تو هم بیارم و ازت تشکرکنم.. قابلمه رو ازش گرفتم.. ممنونم..لطف کردی..ولی تشکر بابته چی؟.. همه چی؟..خودت هم می دونی که این مدت خیلی اذیتت کردم.. اخم کمرنگی کردم : دیگه این فکر رو نکن..مطمئن باش هیچ اذیت و ازاری برای من نداشتی و.. ادامه ندادم..با لبخند سرشو تکون داد.. بازم ممنونم..برو تو سرما می خوری.. به موهام اشاره کرد که هنوز کمی نمناک بود..با لبخند نگاش کردم و چیزی نگفتم..داشت می رفت که باز برگشت.. وای داشت یادم می رفت.. سه تا پاکت گرفت جلوم و گفت: یکی از دوستام یه مهمونی گرفته..به هر کدوم از بچه ها یه کارت دعوته اضافی داده که هرکی رو می خوایم با خودمون بیاریم..تارا که راشا رو میاره وترلان هم رایان رو..و من هم.. سکوت کرد و سرشو زیر انداخت..لبخند زدم.. سرمو بردم جلو که زیر گوشش بگم ولی همزمان اون هم سرشو بلند کرد..صورتمون رو به روی هم قرار گرفت..به کل یادم رفت چی می خواستم بگم..نگاهه سرگردانش توی چشمام بود و نگاه بی قراره من خیره تو چشمای نازش.. نگاهمون کلِ اجزای صورته همدیگرو می کاوید.. آروم زمزمه کرد:اگه برادرات بیان..خواهرام خوشحال میشن.. آرومتر گفتم: اگه بدونم تو هم از اومدنه من خوشحال میشی حتما میایم.. با شرم لبخند زد..گونه های سرخ شده ش باعث شد یه حالی بشم..خدایا چه حسه شیرینیه..ولی یه جورایی این حس همراه با ترس و دلهره بود..ولی ..همه چیزش خاص بود و ناب.. نگاهشو از تو چشمام پایین کشید..کمی عقب رفت و اهسته زمزمه کرد:اگه بیاید..خوشحال میشیم.. بعد هم تند پاکت ها رو داد دستم و به طرف ویلاشون دوید..مات تو جام مونده بودم و صدای ظریف و نازش توی سرم می پیچید.. نگاش کردم تا ببینم چطور می خواد بره اونطرف؟..اخه اون توری که کشیده بودیم این اجازه رو بهش نمی داد.. رفت طرف در و اونجایی که توری رو با طناب بسته بودیم کمی کشید و بازش کرد ..از همونجا رفت اونطرف و باز طناب رو بست.. نگاهش از همونجا بهم افتاد..لبخند زد و دست تکون داد..چون قابلمه تو دستام بود با تکون دادن سر جوابش رو دادم.. داشتیم سوپ رو می خوردیم که الحق خیلی هم خوشمزه بود.. راشا :اوممممم..عجب سوپیه..معرکه ست پسر.. رایان به من اشاره کرد وبا خنده گفت: از صدقه سره ایشون به ما هم از این لطفا میشه.. همراهه راشا بلند زدن زیر خنده..زیر لب بهشون تشر زدم ولی عین خیالشون نبود..بی خیال مشغول خوردن شدم.. راشا به حالت تعجب ابروشو انداخت بالا ولی هنوز اثاره لبخند رو لباش بود.. ایووووول بابا..چی شد چی شد؟..چرا حرصت نگرفت؟.من گفتم الان پاچه ی جفتمونو می گیری.. جوابشو ندادم..با ولع سوپ رو می خوردم که رایان گفت: یواش تر..یادم نمیاد سوپ خور باشی..همیشه می گفتی سوپ به این هیکل نمیاد.. ابرومو انداختم بالا و با لبخنده خاصی نگاشون کردم..هر دو که دستمو خونده بودن با خنده و شیطنت سر تکون دادن.. کی می خواین حقیقت رو بهشون بگید؟.. لبخنداشون محو شد.. راشا اروم گفت: امروز عصر.. رایان: نمی دونم عکس العملشون چیه..ولی باز از اینکه سکوت کنیم بهتره.. با این تصمیمشون کاملا موافق بودم..با اینکه خودمم جزوشون هستم ولی ..این حرف بهتر بود که گفته بشه.. مهمونی می رین؟.. هر دو نگاهی به هم انداختن وبه نشونه ی مثبت سر تکون دادن.. می دونستم دو دلن..اینکه امروز چی میشه و این رابطه و احساس به کجا کشیده میشه.. https://eitaa.com/manifest/2558 قسمت بعد