مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۹ 🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخور
#شیطنت
#قسمت ۶۰
🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت دارم؟ خواب ندارم. چشمامو که مي بندم چهره ي مظلومش که خوني روي زمين افتاده بود مياد جلوي چشمم. بابام هم داغون شده، مامان ميگه همش شبا تا نصف شبا بيداره و تو خونه راه ميره و به خودش لعنت مي فرسته. ولي، ولي اين اتفاق به نظرم بد نبوده ارسطو! اين خواست خدا بوده، درسته اتفاق تلخي بوده و خوب به نظر نمياد ولي جنبه هاي مثبت زيادي داشته. درسته اين وسط سارا يه مدت قربوني شد اما مي شه گفت بيشتر مشکلاتش حل شد. پس به خواست خدا قانع باش و همين که از کما خارج شده رو يه نشونه ي خوب بدون.
حرفاش به قدري خوب بود که آرامش قلبي زيادي بهم داد. لبامو باز کردم و با صداي نا مفهمومي گفتم:
- ا ... ر ... س ... طو!
جفتشون با بهت برگشتن سمتم. هر دو بالاي سرم ايستاده بودن. ارسطو با ديدن چشماي بازم به سهيل نگاهي کرد.
ارسطو - خدايا شکرت.
سهيل بين گريه خنديد و مثل ارسطو خدا رو شکر کرد. لحظه هاي نابي بود که حتي نمي شه به روي کاغذ آورد. لحظه هايي به دور از دروغ و ريا که نبايد نوشته بشه تا از ارزشش کم نشه. من وقتي به اتفاقاتي که بعد از اين ماجراها افتاد فکر مي کنم زندگي مثل يه رويا زيباس، به اين قطعه شعر اعتقاد پيدا مي کنم.
درست دو ماه بعد از اون ماجرا و بهبود من ارسطو با خوانوادش براي خواستگاري رسمي اومد خونمون. روز خيلي خوبي بود. همه شوق و شوري داشتن. خانوادم براي من خوشحال بودن. بابا مي خنديد ،مامان کلي قربون صدقم مي رفت و از همه تعجب وارتر رفتار نرگس بود.
همه ي اينا رو مديون خودت هستم خداي خوبم.
طبق خواسته ي مامان کت و شلواري طوسي پوشيدم که کيپ تنم بود و لاغر اندام بودن و قد بلند بودنم رو قشنگ به نمايش گذاشته بود. از زير کت که يقه ي انگليسيه بازي داشت تاپي صورتي پوشيده بودم و شال صورتي هم طوري سرم کردم که موهاي فوق العاده کوتاهم تو ذوق نزنه. آرايشي به جز مداد مشکي به چشمام و برق لب نداشتم. چشماي درشتم با مداد مشکي زيباتر جلوه مي کرد. صندلاي طوسيم رو هم پوشيدم و با صداي زنگ در تپش قلبم رفت رو ... اگه بگم هزار دروغه، حداقل رو صد رفت!
در اتاق رو باز کردم و وارد پذيرايي شدم و با ديدنش نفسم تو سينه حبس شد.
آره اين همون مرديه که منو از مرگ نجات داد. همون مردي که دستامو تو رويا گرفت و منو از رويا بيرون کشيد.
سلام کوتاهي با خجالت دادم و کنارشون نشستم. حرفايي زده شد که من حتي نصفشونم نفهميدم و فقط داشتم گلاي فرشمون رو مي شمردم. با تکون شونم توسط سهيل از هپروت بيرون اومدم.
- هان؟سهيل خنديد.
- هان نه، الان بايد بگي بله!
باباي ارسطو خنديد و به شوخي گفت:
- سهيل خان عروس خوبمو اذيت نکن.
کارخونه ي قند که سهله هر چي شيرين مزه بود تو دلم آب شد.
با حرف بابا که گفت با ارسطو بريم تو اتاق تا حرف بزنيم بلند شدم و ارسطو هم به پيروي از من بلند شد.
همراهش رفتيم تو اتاقم و من رفتم رو تختم نشستم و ارسطو هم با لبخند در رو بست و تکيشو به در بسته داد و چشماشو بست.
ارسطو - بالاخره مال من شدي.
خندم گرفت ولي خودمو کنترل کردم و اخمي کردم.
- من هنوز جواب ندادم آقاي سالاري!
يه دفعه ارسطو چشماشو با بهت باز کرد و کم کم ابروهاش تو هم رفت.
ارسطو - منظورت چيه؟
- منظور اينه که من بايد فکر کنم.
ارسطو تکيشو از در برداشت و با دو قدم بلند رسيد بهم و کنارم رو تخت نشست. کمي خودمو کنار کشيدم که به هم برخورد نکنيم. اخمش غليظ تر شد.
ارسطو - سارا! منظورت از اين کارا چيه؟ چرا خودتو کنار مي کشي؟
- گفتم که بايد فکر کنم. حالا شما بفرماييد از خودتون بگيد تا من فکر کنم.
با اخم بلند شد و ايستاد و کلافه پوفي بلند کشيد و چشماشو ماليد.
ارسطو - باشه ناز کن نازتم به موقعش خودم مي خرم.
لبخندي تو دلم زدم و قربون صدقش رفتم. ارسطو رو صندلي اتاقم نشست.
ارسطو - من ارسطو سالاري تک پسر بابامم ،يه خواهر دارم که که مي شناسيش. از بچگي موضوع مهمي ندارم بهت بگم سارا. درسم که تموم شد اين شرکت رو به کمک ملکي و بابا تاسيس کردم و همه سهمامون يکيه و درآمد خوبي هم دارم. خونه هم تقريبا خيابون کناريِ خونه ي پدرم خريدم خيلي بزرگ نيست ولي فعلا براي خودمون و يه بچه کافيه!
با بهت نگاهش کردم که خنديد.
https://eitaa.com/manifest/2459 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت151 🔴هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت.. رادوین با خن
#قرعه
#قسمت152
🔴عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!..
با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد هم دستشو برام بلند کرد و رفت اون طرف..
داشتم نگاش می کردم که صدای رایان رو شنیدم..برگشتم..
بیا سوار شو..
اخم کردم اونم چه اخمی..توپیدم: به چه منظور؟!..
دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا و خندید : هیچی بابا..کاملا بی منظور..حالا سوار میشی؟!..
یه نگاه به سر و تیپش انداختم..موهاش طبق معمول فشن به حالت خوابیده درست کرده بود..جلوی موهاش رو ریخته بود رو پیشونیش..
با اون عینکه افتابی که به چشماش داشت فوق العاده شده بود..یه تیشرته ابی ملایم که جلوش طرح داشت با جین مشکی تنش و کفشای براق و..کلا اخرته تیریپ بود..
ولی به من چه..نباید جلوش وا بدم که بعد دست بگیره برام..
یه نگاه به اطرافم انداختم تا ببینم اوضاع چطوره؟!..
پسرا بی تفاوت و دخترا با حسرت نگاش می کردن..البته بیشتر نگاهشون روی هر دوی ما بود که با کنجکاوی خیره به من و با شیفتگی میخه رایان می شدن ..
از اینجا برو..نمی خوام از فردا برام دست بگیرن..
جدی شد..دیگه اثری از لبخند روی لباش نبود..اخم که می کرد و جدی می شد دل آدمو زیر و رو می کرد..
یعنی فقط من اینجوری می شدم؟!..وقتی می بینمش هیجان زده میشم.. وقتی باهاش حرف می زنم سست میشم و با
بدبختی جلوی خودمو می گیرم که نشون ندم چه حالیم..
سلام خانم کیهانی...
برگشتم وبا دیدن فرامرز دهانم اندازه ی غار باز موند..اینو دیگه کجای دلم بذارم؟!..کم بود جن و پری؟!..
حس کردم با کمک فرامرز می تونم رایان رو دک کنم..برای همین با لبخنده بی سابقه ای نگاش کردم که بنده خدا کُپ کرد..فکر کنم اصلا انتظارشو نداشت..خب معلومه که نبایدم داشته باشه..
به گرمی جوابش رو دادم و رفتم جلو..
سلام آقا فرامرز..خوب هستید؟!..
از گوشه ی چشم رایان رو پاییدم ..اخم کرده بود غلیظظظظ..همچین عینکشو با خشم از روی چشماش برداشت پرت
کرد تو ماشینش که فهمیدم در حد اعلااااااء عصبانیه..
فرامرز هم که کلا تو باغ نبود با خوشرویی گفت:ممنونم..به لطف شما..
اینجا چکار می کنید؟!.. -
خندید: دانشجوی همین دانشگاه هستم..نمی دونستید؟!..
یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و گفتم: نه والا..الان که گفتید فهمیدم..چه جالب..
یه جوره خاصی نگام کرد و سرشو زیر انداخت..وای باز رفت که سنگ ریزه های کفه جاده رو بشماره..این بشر با این کاراش گردن درد نمی گرفت؟!..
سرشو بلند کرد و اینبار زل زد تو چشمام: بله خیلی جالبه ..از اینکه با هم تو یه دانشگاه هستیم خیلی خوشحالم و..
تو خیلی غلط می کنی که خوشحالی..
با ترس برگشتم سمتش..پشت سرم وایساده بود و از اون نگاه غضبناک هایی که به هر کی بکنی تا مرز سکته میره به من وفرامرز انداخت..البته بیشتر به فرامرز که فکر کنم سکته رو زد بیچاره..
فرامرز من منی کرد و با تردید گفت: یعنی چی اقا؟!..شما کی هستید؟!..
با همون اخم نگاش کرد: این مهم نیست..بگو ببینم تو کی هستی؟!..بهش چی می گفتی؟!..
فرامرزهم متقابلا با اخم نگاش کرد..ولی اخمه اون کجا رایان کجا..بیداد می کرد..
حتما اشتباه گرفتید..در ضمن خانم کیهانی و من..
رایان یه دفعه دست منو گرفت تو دستش که باعث شد فرامرز حرفشو ادامه نده و زل بزنه به دستامون..
با خشم رو به فرامرز توپید: فعلا این تویی که اشتباه گرفتی مرتیکه..با ترلانه من چکار داشتی..با چه جراتی اونطور
زل می زنی تو چشماش؟!..
جانممممممم؟؟!!..ترلانه من؟؟!!!!..
فرامرز مات و مبهوت به دست من که تو دستای قوی و مردونه ی رایان مشت شده بود نگاه می کرد..
حق داشت بدبخت من که تو حالته غش بودم و کم مونده بود پس بیافتم..
دستاش از کوره هم داغ تر بود..حس می کردم پوست دستم داره از حرارتش می سوزه..
خواستم دستمو بکشم بیرون که محکمتر گرفتش..آخ ..ای تو روحت له شد دستم..ترجیح دادم دیگه تقلا نکنم که نقص عضوم می کرد..
فرامرز اب دهانشو قورت داد و نگام کرد..مردد پرسید: این کیه ترلان؟!..
برای اولین بار منو به اسم خودم بدون پسوند و پیشوند صدا می زد..حتما به خاطر تعجبه زیاد بود..
لب باز کردم بگم "هیچ کس" که رایان با کلامش خفه م کرد ..
عشقش..همسر آینده ش..کسی که تا سر حد مرگ دوستش داره..گرفتی؟!..در ضمن بار اخرت باشه اسم کوچیکشو به زبون میاری..اصلا تو چه نسبتی باهاش داری؟..
فرامرز یه نگاهه گرفته بهم انداخت و زیر لب گفت: من؟!..هیچ کس..فقط یه آشنای دور.. همین..که اینطور..خداحافظ خانم کیهانی..
پشتش و کرد بهم و رفت..دلم براش سوخت..نمی دونم چرا ولی صداش زدم..
با این کارم رایان همچین دستمو فشار داد که اینبار بلند گفتم: آخ..
فرامرز به طرف ماشینش رفت .. بی معطلی سوار شد و حرکت کرد..
با غیض دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..سرخ شده بودم و دلم می خواست سر و صورت خوشگلش رو تو دستام بگیرم وبکوبونمش رو کاپوت ماشینش..
وای که چقدر پررو بود این بشررررر..
https://eitaa.com/manifest/2462 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶۰ 🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت د
#شیطنت
#قسمت ۶۱
🔵ارسطو - فکر نمي کنم راجع به من چيزي مبهم ديگه اي باشه که لازم باشه بهت بگم.
سکوت کردم، سکوت کرد. بعد از چند دقيقه بلند شد و اومد نزديکم و رو به روم رو زمين زانو زد و تو چشمام خيره شد. کم آوردم و سرم رو پايين آوردم که خط کشي که از روي ميز تحريرم برداشته بود و هنوز دستش بود زير چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد.
ارسطو - يادم افتاد يه چيزي يادم رفته بهت بگم.
با لحن آروم و پر احساسي بهم گفت.
ارسطو - يادم رفت بگم ديگه خيلي وقته جايي که تو نفس مي کشي نفسم تازه مي شه و جايي که نيستي نفسم بالا نمياد، نفسم شدي سارا!
دستام محسوس مي لرزيد. تو اوج احساسات بوديم، چي مي گفتم؟ چي مي تونستم در برابر اين کوه خوشبختي بگم؟
لبخندي زدم که اشکي از چشمم ريخت، ارسطو هم لبخندي زد و چشماشو بست و نفس عميقي کشيد و سرش رو پايين انداخت.
ارسطو - مرسي ،مرسي سارا.
اون شب من و ارسطو رسما مراسم بله برون رو انجام داديم و حالا حلقه اي که پدر ارسطو به دستم اندخت تو دستمه. تلالو الماس انگشتر چهره ي ارسطو رو برام تداعي مي کنه.
تلفنم زنگ زد. با ذوق برش داشتم.
ارسطو - آماده اي؟- بله، خيلي وقته
ارسطو - پس بيام دنبالت عروس خانم؟
- بيا.
نيم ساعتي گذشت و سکوت آرايشگاه با صداي زنگ به هم خورده شد و صدايي که گفت دامادم اومده و من با عشق به سمتش پرواز کردم و اون با اولين نگاه چشماش گرد شد و تنها دستم رو گرفت و بوسيد.
تو ماشين که نشستم حس پرنده اي رو داشتم که به اوج آسمون پرواز مي کنه.
ارسطو دستم رو گرفته بود و روي دنده گذاشته بود آهنگي که از سيستم ماشين پخش مي شد منو به رويايي زيبا فرو برد.
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارمعشق منيهمه کسم همه کسمدوستت دارمبا تو فقط همنفسم
نمي تونم تو دل تو پا نذارمنمي تونم دلو پيشت جا نذارمنمي تونم طاقت دوري ندارموقتي ميري احساس خوبي ندارممن نمي تونم بي تو بمونمبي تو مي ميرم بي تو دلگيرمبي تو نمي شهمي ميره قلبمبا تو خوشحالمبي تو دلتنگمعشقت برايقلبم تسکينهبا تو خوشحالهبي تو غمگينهبا تو آروممعشقت دنيامهديدنت هر شبخواب و رويامهدوستت دارمعشق مني همه کسم
دوستت دارمبا تو فقط هم نفسمدوستت دارمعشق مني همه کسمدوستت دارمبا تو فقط هم نفسم
هر دو به هم با عشق نگاه مي کرديم.
فضاي زيبايي بود. خدايا از ته قلبم خوشحالم.
https://eitaa.com/manifest/2467 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت152 🔴عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!.. با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد ه
#قرعه
#قسمت153
🔴اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!..
با خشم گفت: بدتر از اینا باید باهاش رفتار می کردم..چی بهت می گفت که تند تند ناز و لبخند تحویلش میدادی؟!.چیه؟!..دلت براش سوخته یا ..
ادامه نداد و کلافه تو موهاش دست کشید..می دونستم به خاطر حرفا و حضور فرامرز غیرتی شده ..
به تو ربطی نداره که حسم نسبت بهش چیه.. -
دستاشو مشت کرد ویه نگاه به اطرافش انداخت..لابد اگه کسی نبود گردنمو می شکست..
از اینجا برو.. -
- -تا با من نیای وبه حرفام گوش نکنی مطمئن باش از جام جم نمی خورم..پس سوار شو.. -به من دستور نده ها وگرنه..
- -وگرنه چی؟!..هان؟!..می زنی تو گوشم؟!..خب بیا بزن..لج می کنی؟!..خب بکن..کل می ندازی؟!..بنداز..ولی من
دست از سرت برنمی دارم..پس از رویای بدونه من بودن بیا بیرون..
برو بابا دلت خوشه..رویاااااا؟!..هه..صنار بده اش , به همین خیال باش که بخوام یه ثانیه هم به تو فکر کنم.. -
دروغ که حناق نیست ..هر دو سعی داشتیم اروم بدون اینکه صدامون اوج بگیره جوابه همدیگرو بدیم..ولی خب این
دخترای مزاحم مگه میذاشتن؟..
یه قدم اومد جلو ..روبه روم وایساد..
زیر لب اروم ولی با خشمِ فراووووون غرید: یا همین الان با من میای یا پیه همه چیز و به تنت می مالی..ترلان رو
اعصابه من رژه نرو و سوارشو ..
من که لجبازتر از این حرفا بودم و وقتی کسی بهم دستور می داد از خود بی خود می شدم دستمو زدم به کمرم وعین
خودش جوابش و دادم..
اولا عمرا سوار شم فکر و خیال برت نداره..دوما بهت گفتم به من دستورنده هیچ خوشم نمیاد..سوما من.. -
- -تو عشقه منو باور داری یا نه؟!..
صریح گفتم : نه!..
ماتش برد ولی خودشو نباخت..در عوض اخماشو بیشتر کشید تو هم..
- -دنبال اثباتش هم نیستی؟!.. -به هیچ وجه!.. -
- -ولی من هستم!!..
با تعجب نگاش کردم..
- -خودت خواستی!!..
تا اومدم بفهمم منظورش از این حرفا چیه..یه دور چرخید و رو به دخترا و پسرایی که از اونجا رد می شدن بلند گفت:
خانما ..اقایون..چند لحظه به من گوش بدید..
نظر همه بهش جلب شد..خاک تو سرم که ابروم رررررررفت..
- -من عاشقه این دخترخانم شدم..ولی اون عشقه منو باور نداره..میگه دارم بهش دروغ میگم..ولی من میخوام
ثابت کنم که دروغی در کار نیست..واسه ی اثباته عشقم هر کاری می کنم و ..
بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش..ساکت شد..
زیر لب غریدم: تو رو خدا خفه شو ابروم ررررررفت..رایان بی خیال شو برو..خواهش می کنم..
برگشت و نگام کرد..صورتش سرخ شده بود..نفس نفس می زد..
- -یا با من میای یا.. —
تند گفتم:باشه باشه..میام..فقط این بساطی که راه انداختی و جمعش کن..
قلبم داشت ازجاش کنده می شد..عجب دیوونه ای بود..فکر نمی کردم اینکارو بکنه..زیر نگاه سنگین بچه ها نشستم
تو ماشینش و درو همچین محکم بستم که خودم ترسیدم..
سریع نشست..حالت صورتش جدی بود..همونطور که به روبه رو نگاه می کرد استارت زد و خشک گفت: محکمتر
می بستی ..شاید فرجی می شد و از جا در می اومد..
جوابش تنها سکوته من بود..راه افتاد..ولی کجا می خواست بره؟!..مطمئنا ناکجا ابادی که من ندونم کجاست..به درک...
واااااااای ابروم جلوی بچه ها رفت..
بی هوا سرش داد زدم: خیلی احمقی..دیگه با چه رویی سرمو جلوی بچه های دانشگاه بلند کنم؟..
پوزخند زد: نترس اون رویی که تو داری سنگه پا نداره..حالا حالا ها ازش کم نمیشه..
با خشم نگاش کردم..داشت منو مسخره می کرد؟!..
کیفمو از روی پام برداشتم وبا حرص محکم زدم تو بازوش که باعث شد لبخنده جذابش به نرمی بشینه رو لباش..سرشو چرخوند که لبخندشو نبینم ولی دیدم..
داد زدم: منو مسخره می کنی عوضی؟!..ابروم رو بردی..همینو می خواستی؟!..
به رو به رو نگاه کرد..توجهی به من نداشت..اشک نشست تو چشمام و بغض کردم..
رد کمرنگی از لبخندش هنوز روی لباش بود که منو بیش از پیش حرصی می کرد..
خودت خواستی.. -
با بغض گفتم: من؟!..من کی خواستم اینجوری کنی؟!..
متوجه بغضم شد و برگشت نگام کرد..چشمای به اشک نشسته م رو ازش پنهان نکردم..بذار ببینه که باهام چکار
کرده..بذار بفهمه که از دستش ناراحتم..
اخماشو کشید تو هم..دیگه لبخند نمی زد..
با لحنی گرفته گفت: چندبار گفتم سوار شو گوش نکردی نتیجه ش شد این..ازش گله نکن..
نتیجه ش شد ریختنه ابروی من؟!.. -
تند برگشت نگام کرد که از اخم و چهره ی منقبض شده ش ترسیدم ..
- -من به روح هفت جد و ابادم بخندم و غلط بکنم اگر بخوام تو رو..
نفسشو با حرص داد بیرون و سرشو تکون داد..
ترجیح دادم خفه شم تا برسیم ببینم چی می خواد بگه..
الان دیگه حسابی کنجکاو شده بودم بدونم چکارم داره..
یه کم که گذشت دیدم مسیر ویلا رو در پیش گرفته..
داری میری ویلا؟!..
- -نه.. -ولی این..
- -گفتم که نه..
زهرمار و نه..داره میره سمت ویلا اونوقت میگه نه..پس کدوم گوری داریم میریم؟!..دلم می خواست همینو بلند
بهش بگم ولی حال و حوصله ی داد و بیدادش رو نداشتم..
eitaa.com/manifest/2465 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت153 🔴اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!.. با خشم گفت: بدتر از
#قرعه
#قسمت154
🔴یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلبم اومد تو دهنم..وای خدا داره منو کجا میبره؟!..تا الان خیالم راحت بود که داریم یک راست میریم ویلا..ولی الان ..
کجا میری؟!..
- -صبر کن می فهمی.. -نه..تا ندونم کجا میری ..
- -چکار می کنی؟!..می پری بیرون؟!..
بچه پررو حالا که خبری از بغض و اشک و آه نبود داشت سواستفاده می کرد..خودش تو پررویی روی همه رو سفید
کرده اونوقت به من میگه سنگه پا..
جدی گفتم: اره می پرم..
مثلا دستمو بردم سمت دستگیره که تیک..قفل مرکزی رو زد..با حرص برگشتم نگاش کردم..نگاش شیطون بود..
یه لبخنده دخترکش تحویلم داد و چشم وابرو اومد: حالا اگه تونستی بپر پایین..
دندونامو رو هم ساییدم: خیلی عوضی هستی..می دونستی؟..
ریلکس گفت:نه..ولی الان فهمیدم..دمت گرم که گفتی..
پررووووو.. -
غش غش خندید..نگام کرد و گفت: می دونی چیه؟!..جدیدا تحقیقات نشون داده کلمه ی " پررو" تو جمله ی دخترا
به معنای " اخ جون "ه ..حالا راستشو بگو.. حقیقت داره؟!..
دهنم از این همه رویی که داشت باز مونده بود..گیره چه ادمه زبون نفهمی افتادم..حرف تو گوشش که نمیره هیچ یه
چیزی هم قلمبه تحویله ادم میده..
دست به سینه با اخم و ابروهای گره کرده از پنجره زل زدم بیرون..پیشش ادم لال مونی بگیره بهتر از اینه که با
نیش و کنایه هاش ضایع بشه..
به خودم که اومدم دیدم ماشینو نگه داشته..یه نگاه به اطرافم انداختم..جز درخت هیچی نبود..
اینجا دیگه کجاست؟!.. -
- -هیچ جا..ولی نترس جای بدی نیست..
پوزخند زد و پیاده شد ..با تردید نگاش کردم..رفت جلوی ماشین و به کاپوت تکیه داد ..دو دل بودم که پیاده شم یا
نه..ولی تا کی بشینم اینجا؟!..بالاخره دل و زدم به دریا و پیاده شدم..
ولی همونجا وایسادم و به ماشین تکیه دادم..جای باحالی بود..دنج..خلوووووت..ساکت و ..اروم..یهو چشمام تا اخرین
حد گشاد شد..وای..من..اون..اینجا.. تنها..جای خلوت و دننننج؟!..
خواستم برگردم و بهش بگم چرا اینجاییم که دیدم خودش داره میاد طرفم..قلبم اومد تو دهنم..اب دهانم رو قورت
دادم و سعی کردم اروم باشم..
وای دیوونه نشه یه بلایی سرم بیاره؟!..ولی نه ..ترس نداره..مطمئنم اهلش نیست..
هی داشتم خودمو دلداری می دادم و در اصل خودمو گول می زدم که صداش از جا پروندم..با تعجب نگام
کرد..درست رو به روم وایساده بود..
ه..هان؟!..چی گفتی؟!..
- -هیچی..میگم کجایی؟!.. -همینجا!..
- -پس چرا هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟!..
مکث کردم..تک سرفه ای کردم و خونسرد گفتم: چی می خواستی بگی..می شنوم..فقط زود باش..تارا ویلا تنهاست
باید برم پیشش..
سکوت کرده بود.. د بنال و خلاصم کن دیگه..تا دق نده ادمو که ول کن نیست..
سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه وقتی بلند کرد تو چشمام خیره شد..نگاهش یه جوره خاصی بود..چطور معنیش
کنم؟!..همه چیز تو خودش داشت..خشم..غیرت..ندامت..و..حتی ..اون چیزی که ازش فرار می کردم..
یه قدم اومد جلو که بیخ تا بیخ چسبیدم به ماشین..رنگم پریده بود..حال و روزمو که دید سرجاش وایساد..
یهو با صدای بلند گفت:اون مرتیکه کی بود؟..
با تعجب نگاش کردم: کی؟!..
- -ترلان خودتو نزن به اون راه..همونی که جلوی دانشگاه داشت باهات گپ می زد..
منظورش فرامرز بود..یکی نیست بگه به تو چه؟!..ولی من که بودم..
فکر نکنم مسائله خصوصیه زندگیم به تو ربطی داشته باشه..
فاصله ش رو کمتر کرد..ضربان قلبم از اونطرف بالاتر رفت..حالا خوبه از جاش کنده شه..وای..
داد زد: د مربوطه لعنتی..وگرنه مرض نداشتم که بپرسم..
هی عربده می کشید..نمی تونه عین ادم حرف بزنه؟..منم شدم عین خودش..
صدامو انداختم پسه کله م و گفتم:هان؟!..چیه؟!..چرا اینجوری می کنی؟!..خیالات برت داشته؟!..
- -اره تو اینجوری فکر کن.. -همینم هست.. -
کلافه تو موهاش دست کشید ..صورتش سرخ شده بود..چشماشو باریک کرده بود و هی به پشت گردنش دست میکشید..
نگام افتاد به رگ گردنش ..ورم کرده بود شدیددددد..
مثلا خواست ارومتر حرف بزنه ولی بازم تُن صداش بالا بود..
- -ترلان بگو کی بود خَلاصم کن..داری دیوونه م می کنی ..
تو دلم گفتم دیوونه هستی ولی مثل اینکه خودت خبر نداری..ترجیح دادم یه کم کوتاه بیام که یه وقت دیوونه
بازیاش کار دستم نده..
خودش که گفت..از اشناهامون بود..
- -کی؟!.. -حالا من بگم تو می شناسی؟!..گرچه حتما می شناسیش..
کنجکاو نگام کرد..منتظر بود بگم کیه..منم زیاد منتظرش نذاشتم..
اقای شیبانی..وکیل خانوادگیمون..فرامرز پسرشه..
سرشو اروم تکون داد..مشکوک نگام کرد وگفت: رابطه ت باهاش..
تند و بدون فکر گفتم: معمولیه..ولی اون..
سریع رو هوا زدش وگفت:ولی اون چی؟!..
سرمو انداختم پایین..ای لال شی ترلان که بی موقع دهنتو باز نکنی ..
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش که حالا یه کم قرمز شده بود..
https://eitaa.com/manifest/2466 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت154 🔴یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلب
#قرعه
#قسمت155
🔴اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که اینطور..جوابم بهش دادی؟!..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..یه کم تو جاش جابه جا شد و سیخ وایساد..
- -خب؟!.. -خب چی؟!..
- -جوابت چی بوده؟!..
خواستم بگم گفتم "نه" ولی زود پشیمون شدم..تا الان اون حالمو گرفته و حالا نوبته منه که بزنم تو برجکش..البته
اگر اثر کنه..
به هرحال فرامرز هم جلوش غیرت میرت نشون نداده بود که حالا یه چیزی ازش بپرونم..
یه لبخنده گَل و گشاد تحویلش دادم و با شیفتگی گفتم: بله..
چشماش از تعجب گرد شد..دهانش باز موند: چی بله؟!..
جوابم به خواستگاریش بله ست..ولی هنوز بهش نگفتم..
صورتش سرخ و فکش منقبض شده بود..فاصله ش رو با یه قدم کمترررر کرد..قلبم وایساد..دیگه جا نداشت عقب برم..اصلا فاصله ای هم بینمون نبود..چشمای سرگردونش رو دوخته بود تو چشمای پر از استرسه من..چرا همچین می کنه؟!..
زیر لب غرید: تو خیلی خیلی غلط می کنی..اگه جوابت این باشه ..
مکث کرد..با حرص نفسش رو داد بیرون و ادامه داد: اصلا..مگه تو..
عصبانی شده بودم..
حق نداری با من اینجوری حرف بزنی..من ازادم که هر کار دلم بخواد بکنم..
همچین با کفه دست کوبوند رو بدنه ی ماشین و داد زد " خفه شو " که قبض روح شدم و قریب به 6 متر تو جام پریدم..چشمامو بستم و بعد از چند لحظه اروم باز کردم..
زد به سیم اخر و داد زد: د لعنتی چرا ازارم میدی؟!..اون شب که همه ی حقیقت رو شنیدی..گفتم وبازم میگم غلط کردم..می دونم کارم اشتباه بوده..ولی به خدا قسم مجبور شدم..ولی بازم بدبختیام رو به جون خریدم و گذاشتمش کنار بازم نتونستم تو رو از دست بدم..خواستم نگهت دارم..داشته باشمت با اینکه ماله من نبودی..با اینکه از احساست به خودم چیزی نمی دونستم..ولی از حال و روزه خودم که خبر داشتم..اینو که دیگه نمی تونستم ندید
بگیرم..
پشتشو بهم کرد و با صدایی لرزون ادامه داد: منه خر..منه احمق..همین الان که جلوت وایسادم فقط 1 هفته تا موعده چکام مونده..بعد از اون میرم گوشه ی هلفدونی ..
یهو سریع برگشت طرفم و بلند گفت: ولی بازم نمی تونم ازت دست بکشم..با این همه مشکلات اومدم جلوت وایسادم و پا رو غروره لعنتیم گذاشتم دارم بهت میگم دوستت دارم..میگم ترلان عاشقتم باورم کن بذار خلاص بشم..می خوام تا قبل از اینکه برم مطمئن بشم منو بخشیدی و تو هم دوستم داری..به خداوندی خدا اگر عشقم یک طرفه باشه میرم ودیگه هم برنمی گردم..عشق رو به اجبار ازت نمی خوام..می خوام خودت لمسش کنی و باورش کنی..
با حرص خشمش رو سر ماشینش خالی کرد.. چند تا مشت پشت سر هم زد رو کاپوت و داد زد : د لعنتی باورم کن..بیچاره م کردی..دردمو به کی بگم؟!..د اخه من اگه می خواستم سرتو شیره بمالم که خیلی راحت اینکارو می کردم دیگه چه احتیاج به ندامت و پشیمونی بود؟..اصلا نیازی به تو نبود با هانی هم کارم راه می افتاد..ولی کشیده شدم سمته تو..ناغافل دیدم عاشقت شدم..میدیدمت قلبم تند تند می زد..صدات ارومم می کرد..اون روز تو ماشین حال خودمو نمی فهمیدم..تازه فهمیدم دوستت
دارم و تا الان داشتم خودمو می زدم به اون راه..
بی هوا بازوهامو گرفت تو دستش ومحکم تکونم داد..روح از تنم جدا شد..
داد زد: عشقمو باور کن دختر..بذار راحت بشم..بهم اطمینان کن..اگر تو هم دوستم داری بهم بگو و ارومم کن..اگر نه که بگو خبر مرگم برم خودمو گم و گور کنم..دیگه خسته شدم..می فهمی اینا رو؟!..
خیره شده بودم تو چشماش..هیچی حس نمی کردم..انگار کل بدنم سر شده بود..بی روح و یخ زده..
ولی قلبم گرم بود..اره..بیش از حد تند می زد..انقدری که گفتم رایان هم صدای کوبیده شدنش رو تو سینه م میشنوه..
صداش اروم شد..انقدر اروم که به ناله شباهت داشت: تو رو خدا جوابمو بده ترلان..بگو..راحتم کن..بگو دوستم داری یا نه..بگو باورم داری یا نه..بگو منو بخشیدی..بگو..بگو ترلان..نذار انقدر التماس کنم..
نه زبونم می چرخید نه دهنم باز می شد..عین مجسمه سیخ سرجام وایساده بودم و در حالی که بازوهام تو دستاش بود زل زده بودم تو چشماش..
با خشونت منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش گرفت و محکم فشارم داد..
وااااااااای خدا دارم میمیرم..اغوشه گرمش رو که حس کردم تنم لرزید..یه لرزشی که انگار سرما رو از خودش روند وجاش گرمای اغوشه رایان رو کشید تو خودش..داااااااغ شدم..
زیر گوشم زمزمه کرد:اینجوری نگام نکن دختر..از خود بیخودم نکن..حرف بزن..یه جمله..حتی شده یه کلمه ..فقط بگو..حاضرم جونمو بدم ولی تو قبولم داشته باشی..بهم اعتماد کنی..به تمومه مقدساته عالم قسم می خورم که از ته دلم می خوامت و دروغی در کار نیست..
فقط منو گرفته بود تو اغوشش و هیچ حرکتی نمی کرد..انگار هر دومون خشک شده بودیم..
خدایا چی بهش بگم؟!..داره دیوونم می کنه..
به تارای بیچاره گیر دادم که چرا خیلی راحت راشا رو قبول کرد وبخشیدش ولی خودم الان توش گیر کردم ودلم میخواد بهش بگم بخشیدمش و دوستش دارم..
#شیطنت
#قسمت ۶۲ "قسمت پایانی"
🔵🔵🔵به آتليه که رسيديم خيلي گرسنم بود، ارسطو هم صداي شکمش در اومده بود. به پيشنهاد من ناهار خورديم و پيش به سوي عکسا. وارد اتاق که شديم ارسطو دستشو به سمت شنلم آورد و بندشو باز کرد و از دور شونه هام برداشت. دستش تو هوا خشک شد. سرم رو بالا آوردم که ديدم با لبخند خاصي بهم نگاه مي کنه.
شنل رو روي چوب لباسي آويز کرد و اومد سمتم. خيلي خجالت مي کشيدم. پيرهن عروسيم دکلته بود و تا کمرم تنگ و از کمر به پايين به قدري پف بود که ناخودآگاه ياد خواهراي سيندرلا افتاده بودم.
ارسطو نزديکم اومد و سرشو پايين ورد و با لحن آرومي گفت:
- بانوي خجالتي خودم عاشقتم.
دستشو دور کمرم گذاشت و حرکت کرديم.
تو حالتاي زيادي عکس انداختيم و کلي خنديديم و در آخر از دست فيلمبردار فرار کرديم و رفتيم.
تو کل جشن من مي خنديدم و ارسطو کلافه بود. مي دونستم گرمي هوا بهش فشار آورده. هميشه تو گرما اين جور مي شد.
اون جا بود که براي بار دوم به صورت نمايشي خطبه ي عقد خونده شد، ميگم نمايشي چون دو روز بعد از روز بله برون تو محضر عقد کرديم. خلاصه براي بار دوم من و ارسطو به هم بله گفتيم و مراسم عسل خوردن رو انجام داديم. کلي کادو گرفتيم که من ذوق کرده بودم ،از بچگي عاشق کادو گرفتن بودم و حالا روز من بود، روز ارسطو، روز پا گرفتن عشقمون.
زندگي سختياي زيادي داره و من و ارسطو اين سختيا رو پشت سر گذاشتيم و به راه هموار زندگي رسيديم.
آخر شب بود که ارسطو با دست فرمون خوبش همه ي کسايي که دنبالمون بودن رو پيچوند و کمي دور زديم و بعد رفتيم خونه. خونه ي خودمون، خونه ي من و ارسطو.
من و ارسطويي که امروز ما شديم.
رسيديم و با هم وارد شديم. روي مبل ولو شدم و کفشامو در آوردم.
ارسطو رفت آشپزخونه و با صدايي که اومد فهميدم چايي ساز رو روشن کرده.
اومد کنارم نشست و شنلمو در آورد. دستشو دور شونه هام انداخت، سرمو روي شونش گذاشتم و ناخودآگاه گفتم:
- خيلي دوستت دارم ارسطو.
ارسطو - من بيشتر. آخر نگفتي توي اون اتاق دوميه چي گذاشتي که درش رو قفل کردي؟! دارم از کنجکاوي مي ميرم.
سرم رو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم.
- خدا نکنه.
ارسطو خنديد.
ارسطو - اگه مي خواي خدا نکنه بايد نشونم بدي.
لبخندي بهش زدم و بلند شدم. کليد رو از توي گلدون وسط ميز برداشتم که خنديد و گفت:
- اي نامرد انقدر دنبال کليد گشتم که نگو، خيلي شيطوني سارا.
رفتم سمت در اتاق قفل شده و ارسطو هم بلند شد و اومد دنبالم. کنارم ايستاد. در رو با معطلي باز کردم و کنار ايستادم و اجازه دادم وارد بشه، خودم هم پشت سرش ايستادم.
با ناباوري به جاي جاي اتاق خيره بود و بعد با بهت به من نگاه کرد. مي دونستم از تعجب شاخاش در اومده. کامل برگشت سمتم و يه دفعه محکم بغلم کرد. شونم خيس شد. داره گريه مي کنه؟ ازش خودمو جدا کردم و نگاهش کردم.
- چرا گريه؟
ارسطو - دوستت دارم بانوي نقاش.
به همه ي نقاشيا نگاه کرد و يکيش که هم خودم بودم هم اون توش بود رو برداشت و از اتاق رفت بيرون جاي يه تابلو ديگه که بالاي تخت دو نفرمون بود گذاشت. آخرين نقاشيم بود، آخرين نقاشيم توي دوران تجردم. آخرين شيطنت قايمکي دوران نوجوونيم تو خونه ي بابام!
هنوزم مامان و بابا نمي دونن من نقاشي مي کشم، مهم هم نيست چون مي دونم براشون مهم نيست.
روي تخت نشستم و ارسطو هم کنارم نشست و جفت دستامو گرفت تو دستاش. با عشق به چشمام زل زد.
ارسطو - تو ساراي مني ،عشق من. عاشقتم سارا. مرسي که به زندگي بي روحم وارد شدي و بهمون روح زندگي دادي.
اين چنين بود که من و ارسطو وارد مرحله ي جديدي از زندگيمون شديم، مرحله ي ازدواج، مسئوليت، عشق ورزيدن و مورد عشق واقع شدن.
ازدواج فقط يه اتفاق ساده نيست، ازدواج مثل يه شغل مي مونه، شغلي که بايد از پسش بر بياي تا تشويقي بگيري ،شغلي که هر لحظه بايد براي نگه داشتنش وقت صرف کني تا به سرانجام برسه.
الان که همه ي اين خاطرات رو دارم مرور مي کنم سه سال از روز عروسيمون مي گذره و من هشت ماهه باردارم. قراره تا سه هفته ديگه يه دختر خوشگل ماماني وارد خونمون بشه ،يه دختر مال من، مال ارسطو.
مي خواد زندگيمونو کامل کنه.
مي خواد با اومدنش گرماي زندگيمونو بيشتر کنه.
سرمو بالا گرفتم و گفتم:
- خدايا خانواده ي سه نفرمونو به خودت سپردم، حفظمون کن!
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت155 🔴اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که
#قرعه
#قسمت156
🔴با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار همین اشکا داد بزنن وبگن که رایان رو دوست دارم..
کم کم گریه م به ناله و بعد هم به هق هق تبدیل شد..سرمو فرو کردم تو سینه ش و نفس عمیق کشیدم..بوی خوشه عطر و تنش مشامم رو پر کرد..
بلند بلند هق هق می کردم و سرمو رو سینه ش تکون می دادم..
سرمو نوازش کرد..انقدر حرکاتش نرم واروم بود که حالمو دگرگون می کرد..
اروم گفت: هیسسسس..اروم باش دختر..دیگه گریه کردنت واسه چیه؟!..
با همون هق هق و گریه گفتم:رایان..من..اخه..
به لباسش چنگ زدم..چی بگم خدا؟!..
یهو منو از اغوشش جدا کرد..خیره شد تو صورتم بعد هم چشمام..اب دهانش رو قورت داد..نگاهش پر از تردید بود..
مرتعش و لرزان گفت:ترلان تو..هیچ علاقه ای به من نداری درسته؟!..بگو..هر چی تو دلته رو بهم بگو..اصلا فحشم بده..بزن تو گوشم..ولی صادقانه بگو که منو..
سکوت کرد..چونه و لباش می لرزید..منم ساکت داشتم نگاش می کردم..انگار لالمونی گرفته بودم..
نمی دونم از سکوتم چه برداشتی کرد که ازم فاصله گرفت..عقب عقب رفت..در همون حال سرشو تکون می داد و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد..
شنیدم که می گفت :نه..همه ش خواب و رویا بود؟!..حقیقت نداشت؟!..تو..تو منو دوست نداری..تو..از من متنفری..حق داری..حق داری..
یه قطره اشک از چشماش چکید..تند برگشت وپشتشو بهم کرد..دستاشو بغل گرفت وسرشو زیر انداخت..از پشته سر نگاش میکردم..تو دلم غوغایی بود..نفس نفس می زدم..
دیدم سرشو گرفت تو دستاش..دیگه طاقت نداشتم..چرا اذیتش می کنم؟!..مگه صداقته گفتارش رو حس نکردم؟!..مگه قسماشو باور ندارم؟!..از همه مهمتر..مگه عاشقش نیستم؟!..پس چرا دارم زجرش میدم؟!..
رفتم جلو..قدم هامو اروم بر می داشتم..تردید نداشتم..به هیچ عنوان..ولی هیجان سرا پا وجودمو در بر گرفته بود..تنم اتیش بود و دلم عاشق..چشمامو بستم و اون فاصله ای هم که بینمون بود رو با چند تا قدمه بلند طی کردم..از پشت دستامو بردم جلو ومحکم دور کمرش حلقه کردم..انقدر محکم که انگارمی خواستم با خودم یکیش کنم..هر دو..تو وجوده هم..
با این حرکته ناگهانیم لرزش بدنش رو خیلی خوب حس کردم..انگار شوکه شده بود..
چشمام بسته بود و صورتمو چسبونده بودم به شونه ش..دستاشو گذاشت رو دستام..سرد بود..برعکس چند دقیقه قبل..یعنی اونم استرس داره؟!..تا این حد که دستای گرمش به این سرعت سرد بشه؟!..
لرزون زمزمه کرد: ت..ترلان..
با تمومه عشقم جوابش رو دادم:جانم..رایان..من..من ..
بگو لعنتی..بگو..برای اولین بار داشتم به عشقم اعتراف می کردم.هیچ وقت فکرشو نمی کردم انقدر سخت باشه..ولی در عین حال شیرین..
با یه حرکته ناگهانی برگشت و منو محکم بغل کرد..انقدر سفت منو به سینه ش فشار می داد که نفسم بند اومده بود..ولی..اغوشش مملو از ارامش بود..
زیر لب با لحنی پر از هیجان گفت: الهی رایان قربونت بشه..عزیزدلم..ترلانم..خیلی دوستت دارم..خیلی..نوکرتم..
نمید ونم چرا بغضم گرفته بود..
رایان.. -
حالا نوبته اون بود که سکوت کنه..انگار منتظر بود..اینکه منم اعتراف کنم..نفس عمیق کشیدم..
تند و بی وقفه گفتم: دوستت دارم..دوستت دارم رایان..دوستت دارم..
چند لحظه سکوت بینمون بود..قلبم دیوانه وار خودشو تو سینه م می کوبید..مستانه خندید..بلند و با شعف..
- -فدای تو بشم..خدایا طاقت ندارم..اصلا انگار دارم خواب می بینم.. —
باز شدم همون ترلانه شیطون و گفتم:خواب نیستی اقا پسر..واسه همین داری استخونامو خورد می کنی..عین انار ابلمبو شدم..
بلندتر خندید و دستاش کمی شل شد..خودمو از اغوشش جدا کردم..ولی نمی دونستم چرا ازش خجالت می کشیدم
برای اولین بار گونه هام گل انداخته بود و سرتا پام می لرزید..نه از سرما..نه از ترس ..از هیجان..از اینکه رایان اینجا بود..ازگرمای اغوشش که به بدنم منتقل شده بود..از حس بودنش و ارامش کلامش
اینها هم می تونست تن ارومم رو مرتعش کنه..می تونست قلبم رو به لرزه در بیاره
پسرا توی ماشین رادوین منتظر نشسته بودند..درست چند متر انطرفتر تارا و ترلان زیر پل ایستاده بودند
صورتشان از ان فاصله به خوبی دیده نمی شد ولی بی شک ترسیده بودند..همه جا سکوت بود و تاریکی فضای اطرافشان را احاطه کرده بود
رایان و راشا مضطرب چشم از دخترا برنمی داشتند..نگران بودند ولی چاره ای هم نداشتند..رادوین با ابروهای گره کرده به رو به رو زل زده بود
طولی نگذشت که یک ماشین مدل بالای مشکی کنارشان ترمز کرد..یک مرد قوی هیکل از ماشین پیاده شد..در را برای دخترا نگه داشت تا سوار شوند..دخترا مردد بودند..نگاهی به یکدیگر انداختند
صدای مرد از جا پراندشان
صدایش کلفت و وحشتناک بود: د بجنبین ..یالا..
با زدن این حرف همزمان بازوی تارا را گرفت که جیغ کشید
راشا برافروخته دستش را روی دستگیره گذاشت که صدای جدی و تقریبا بلند رادوین میخکوبش کرد:بشین سرجات راشا
می خوای همه چیزو خراب کنی؟
eitaa.com/manifest/2493 ق بعدی
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت156 🔴با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار ه
#قرعه
#قسمت157
🔴با خشم داد زد: مگه نمی بینی کثافت داره باهاشون چطوری رفتار می کنه؟!..
رایان با صدایی مرتعش از خشم و صورت سرخ شده در حالی که نگاهش روی دخترها و ان مرد بود گفت: صبر کن راشا..منم به اندازه ی تو حال و روزم خرابه..طاقت ندارم ببینم دارن اینطور باهاشون رفتار می کنن..ولی بذاربه وقتش حسابشون رو می رسیم..الان وقتش نیست..
راشا که با حرف های رایان کمی ارام شده بود به صندلی تکیه داد..چشمانش را بست تا شاهد ان صحنه نباشد..
مرد تارا را به داخل ماشین هل داد ..سپس بازوهای ترلان را در دست گرفت و پرتش کرد تو ماشین..خودش هم کنارشان نشست..
ترسشان بیشتر شده بود ولی چاره ای نداشتند..خیالشان راحت بود که پسرها تنهایشان نگذاشتند و با انها هستند..
ماشین گرد و خاک کنان از انجا دور شد..
رادوین با احتیاط پشت سرشان حرکت کرد..مسلط رانندگی می کرد..هیچ کدام حرفی نمی زدند..
چشمانشان بسته بود..ماشین به شدت ترمز کرد..همان مرد پیاده شد..دخترها هر کدام با چشمانی بسته از ماشین بیرون امدند..
یکی دیگر از همان مردان به طرف تارا امد و زیر بازیش را گرفت..تقلا می کرد و زیر لب ناسزایشان می گفت ولی هیچ کدام از انها فایده ای نداشت..به دستشان اسیر بودند..
چشمانشان را باز کردند..دخترا نگاهی به اطراف انداختند..یک خانه ی متروکه بود..خانه ای ویران شده که با همان ظاهر زننده و تخریب شده هم باز نشانگره ان بود که در گذشته چون ویلایی مستحکم و با شکوه برای خودش دارای عظمتی بوده است..
درختان خشک و بی روح..دیوارها فرسوده و نیمی از انها ریخته بود..
به طرف زیرزمینی که درست نقطه ی انتهایی حیاط قرار داشت رفتند..کنترلی روی پاها و حرکاتشان نداشتند..ان مردان قوی هیکل هدایتشان می کردند..
قریب به 10 پله را طی کردند تا اینکه وارد ان زیرزمینه تاریک شدند..بوی نم و نا مشامشان را ازار می داد..
مرد در نرده ای را با کلید باز کرد..کلید برق زده شد..نور کمی زیرزمین را روشن کرد..با دیدن تانیا که بیهوش روی زمین افتاده بود هر دو بلند جیغ کشیدند..
تارا به گریه افتاد..هر دو تقلا می کردند که بازوهایشان را ازاد کنند..رهایشان کردند..به طرف تانیا دویدند..
هر کدام صدایش می زدند .. ترلان ارام تکانش داد..هیچ حرکتی نکرد..او هم به گریه افتاده بود..
با شنیدن صدای بسته شد در به انطرف نگاه کردند..
در زیرزمین به رویشان بسته شده بود و دیگر خبری از ان مردان قوی هیکل نبود..
تارا کنار تانیا نشسته بود و با ترس نگاهش می کرد..قطرات درشت اشک روی صورت زیبایش جاری بود..
ترلان دست لرزانش را پیش برد وشانه های تانیا را در دست گرفت..ارام او را به طرف خود برگرداند.. هر دو وحشتزده نگاهش کردند..صورتش زیر نور کم ..رنگ پریده تر به چشم می خورد ..گونه ی سمت راستش کبود شده بود..بالای پیشانیش ورم کرده بود..ردی از خون خشک شده کنار لبانش نمایان بود..
گوشه ی لبش کمی به کبودی می زد..زیر گردنش خراش های سطحی افتاده بود..لباسش پاره و سراپایش خاک الود بود..
هر دو به هق هق افتادند..دیدن تانیا در ان وضعیت قلبشان را به درد اورده بود..
ترلان فریاد زد و با گریه نامش را صدا زد:تانیا..تانیا چشماتو باز کن..ببین من و تارا هم اومدیم پیشت..تو رو خدا..تو رو به ارواح خاک بابا و مامان چشمای خوشگلتو باز کن..تانیا..
سرش را زیرانداخته بود و چشمانش را به روی هم می فشرد..بلند گریه می کرد و نام او را زیر لب صدا می کرد..
حاله تارا بهتر از او نبود..نفس عمیق کشید..ترلان با ترس به تارا نگاه کرد..گویی نفسش بالا نمی امد..رنگش به کبودی می زد..می دانست بغضی که در گلو دارد راه تنفسش را بسته است..
بلندتر فریاد زد: تارا..چت شده؟!..نفس بکش..تارا نفس بکش..تو رو خدا اروم باش تارا..
تانیا را ارام رها کرد..به کمک تارا رفت ..دستانش یخ زده بود و تقلا می کرد نفس بکشید..ولی بی فایده بود..ترلان قفسه ی سینه و پشتش را ماساژ داد..مرتب اصرار بر ان داشت که پشت سرهم نفس عمیق بکشد..
تارا سعی می کرد به حرف های او عمل کند ولی سخت بود..گویی نفس کشیدن هم فراموشش شده بود..برای ذره ای اکسیژن بال بال می زد..
ترلان او را روی زمین خواباند.. دستانش را به حالت ضربدر روی سینه ی تارا گذاشت..چند بار پشت سر هم فشار داد و نفسش را از دهانه خود به دهان تارا دمید..
تارا نفس عمیق کشید..چشمانش تا اخرین حد گشاد شده بود..به سرفه افتاد..دستش را روی سینه ش گذاشت و با وحشت در جایش نشست و به روی شکم خم شد..خس خس می کرد..سعی داشت تند تند نفس بکشد..
ترلان سرش را در اغوش کشید و ارامش کرد..حالش بهتر شده بود ولی هنوز هم سرفه می کرد..
ترلان با گریه زیر لب زمزمه کرد: اروم باش عزیزم..خواهری چرا اینجوری می کنی؟..مطمئن باش تانیا حالش خوبه..نبض داره ولی از زور ضعف از حال رفته..زنده ست عزیزم..زنده ست..
https://eitaa.com/manifest/2494 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت157 🔴با خشم داد زد: مگه نمی بینی کثافت داره باهاشون چطوری رفتار می کنه؟!.. رایان با صدا
#قرعه
#قسمت158
🔴تارا هق هق کنان به لباس ترلان چنگ زد: چرا چشماشو باز نمی کنه؟..چرا اینجوری شده؟..اون عوضیا این بلا رو سرش اوردن؟..چکارش کردن ترلان ..با تانیا چکار کردن؟..
ترلان در حالی که سعی داشت به هق هق نیافتد چشمانش را بست و سکوت کرد..چشمان تانیا به ارامی باز شد..ناله ای کرد..
توجه دخترا به او جلب شد..هر دو به طرفش رفتند و با خوشحالی صدایش زدند..تانیا چشمانش را کامل باز کرد..نگاهش ضعیف و بی روح بود..ولی با دیدن ترلان و تارا گویی جانی تازه در وجودش دمیده بود..
خواست لبخند بزند ولی سوزش لبانش این اجازه را به او نداد..با درد ابروهایش راجمع کرد..
ترلان کمکش کرد تا بنشیند..تارا با خوشحالی به او زل زده بود..از اینکه خواهرش را زنده می دید ..حتی لحظه ای هم نمیتوانست تصور کند که او را از دست داده باشد..
تانیا خواهر بزرگترشان بود..حکم مادر را برایشان داشت..با اینکه فاصله ی سنیشان زیاد نبود ولی همین هم دلگرمشان میکرد که تنها نیستند و یکدیگر را دارند..
تانیا به دیوار نمور تکیه داد..
ترلان زمزمه وار گفت:خوبی خواهری؟..
با صدایی که به زور شنیده می شد و خش دار بود گفت: خوبم..شماها..اینجا..چکار می کنید؟!..
فهمیدند که تانیا از چیزی خبر ندارد..ظاهرا هیچ کدام از انها به او چیزی نگفته بودند..
تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود: به ما زنگ زدن و ازمون خواستن بیایم اینجا و..تهدید کردن اگر به حرفشون گوش نکنیم تو رو ..
ادامه نداد و بغض کرد..تانیا با مهربانی دستانش را از هم گشود..او را دراغوش کشید..
- -قربونه ابجی کوچیکه ی خودم بشم..چرا گریه می کنی؟..من..حالم خوبه..
با گریه گفت: چرا اینجوری شدی تانیا؟..باهات چکار کردن؟..
تانیا سکوت کوتاهی کرد و گفت:براتون همه چیزو میگم..اینکه این عوضیا کیا هستند و چی از جونمون میخوان..هیچ فکر نمی کردم که منظورشون از مهمون شماها باشید..
هر دو متعجب نگاهش کردند..منظور تانیا را متوجه نمی شدند..
تانیا که نگاه انها را دید ارام شروع کرد به تعریف کردنِ اتفاقاتی که توی این مدته کوتاه برایش افتاده بود..
" تانیا "
تا اونجایی که روهان منو دزدید و رادوین به خاطرم زخمی شد براشون تعریف کردم و ادامه دادم:روهان تنها نیست..یه نفره دیگه هم باهاش همدسته..
تعجبشون بیشتر شد..ترلان بهت زده گفت: یعنی چی که یکی دیگه هم همدستشه؟!..اصلا اون نامرد چی از جونت میخواد..چرا تو رو به این روز انداخته؟!..
پوزخند زدم:فقط اون منو به این روز ننداخته..فقط باهاش همکاری کرد..
چشماشون از تعجب گرد شد..ترجیح دادم همه چیزو براشون بگم ..اونا هم باید باخبر می شدن..
وقتی اوردنم اینجا روهان بهم گفت که منتظر مهمونامون باشم..اولش نفهمیدم چی میگه ولی یه حسه بدی داشتم..میترسیدم بخواد بلایی به سر شماها بیاره..هنوز نمی دونستم قصدش چیه ..تا اینکه رفت بیرون و بعد از چند دقیقه..اون اومد تو..
بغض کرده بودم و می لرزیدم..ادامه دادم: عموخسرو..اون نامرد که عارم میاد بهش بگم عمو این بلا رو به سرم اورد..وقتی اومد تو تا سر حده مرگ تعجب کردم..باورم نمی شد یه طرفه این قضیه اون باشه..هنوز هم گیج و منگ بودم که چی از جونم می خواد و اینکارا برای چیه..
داد زدم و همه ی اینا رو بهش گفتم..ولی اون دیوانه وار خندید و گفت: من کارم باهاتون جداست و روهان هم همینطور..من با هر سه تای شما کار دارم ولی روهان..فقط تو رو می خواد..
متوجه منظورش نشده بودم ولی حسه خوبی هم نداشتم..ترس همه ی وجودمو احاطه کرده بود..ولی بالاخره همه چیز روشن شد..وقتی که روهان هم اومد تو اتاق بهم همه چیزو گفتن..
اب دهانم رو قورت دادم..ولی گلو و دهنم خشک بود..
اول خسرو شروع کرد..رو بهم گفت: باید همه ی اموالتون رو به من ببخشید..تک تکتون باید هر چی که ارث از عمه خانم بهتون رسیده رو بدید به من..در عوضش من هم میذارم زنده بمونید..
باورم نمی شد عموخسرو هستش و داره اینارو بهم میگه..واقعا باورش برام سخت بود..وقتی چشمای گرد شده از تعجبم رو دید به طرفم اومد و چونه م رو گرفت تو دستش..
سرم داد زد: شنیدی چی گفتم یا نه؟..خوب نگاه کن..اینی که جلو روت وایساده همون عموخسروییه که تا سرحده مرگ از شما سه تا متنفره..از پدرتون هم متنفر بودم..اون عوضی لایقه خاک بود وبس..همه چیز داشت..خوشبختی رو تو زندگیش داشت و خوشحال بود..دیگه بسش بود..باید میمرد و خیلی خوشحالم که این اتفاق خیلی طبیعی افتاد..ولی شما سه تا هنوز هستید..نتونستم از سر راهم برتون دارم ولی حالا می تونم..براش بهانه دارم..اون هم..ثروته زیادیه که نصیبه شما سه تا خواهره کله شق شده..اون ثروت لیاقت می خواد که شما سه تا بچه ندارید..باید واگذارش کنید به من..وگرنه زنده از اینجا بیرون نمیرید..و وقتی هم بمیرید اموالتون رو خیلی راحت تصاحب می کنم..پس خیلی خوب میشه که اینجوری به دستش بیارم..بدون اینکه خونی ریخته بشه..اینطور نیست؟..
https://eitaa.com/manifest/2495 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت158 🔴تارا هق هق کنان به لباس ترلان چنگ زد: چرا چشماشو باز نمی کنه؟..چرا اینجوری شده؟..ا
#قرعه
#قسمت159
🔴وقیحانه به روم لبخند زد..لبخندی که پلیدی وشیطان صفتی درش بیداد می کرد..
بعد هم از اتاق رفت بیرون..هنوز از بهت حرف های اون نامرد بیرون نیومده بودم که دیدم اون وحشی بهم حمله کرد..
جیغ کشیدم: ولم کن..
همونطور که منو تو بغلش گرفته بود گفت: باشه..ولت می کنم ولی هر وقت که خودم خواستم عزیزم..
منو خوابوند رو زمین..با ناخنام به صورتش چنگ مینداختم..نتیجه ش یه سیلی محکم از طرف روهان بود که باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه و خون بزنه بیرون..شوری خون رو تو دهنم حس کردم..به گریه افتاده بودم..می دونستم قصدش چیه..یه عمل و یه فکره شیطانی ..
همونطور که خودشو انداخته بود روم اروم می گفت: خیلی وقته منتظره چنین لحظه ای ام..دیگه ولت نمی کنم
خوشگلم..تو رو مال خودم می کنم..اونوقت همه چیزت ماله منه..نترس..نمیذارم خسرو امواله تو رو صاحب بشه..اونا ماله خودمه..وقتی به دستت اوردم رامم میشی..اونوقته که همه چیزتو تصاحب می کنم..چه وجودت و چه تمومه داراییت... اللخصوص اون جواهرات..
انقدر حالم خراب بود که نمی فهمیدم منظورش از جواهرات چیه..فقط با چنگ و دندون سعی داشتم پاکیمو ازم نگیره..با تن و بدنه الوده به کثافتش منو هم به لجن نکشه..
چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم تا اشکام پس بره ولی نرفت..همشون ریختن تو صورتم..با بغض ادامه دادم : خسرو از بیرون صداش زد..دقیقا زمانی که پیش خودم می گفتم الان کارمو تموم می کنه..
ظاهرا خسرو نمی دونست که اون داره این تو چکار می کنه..سریع کمربندشو بست و تیشرتشو پوشید..یه نگاهه بد بهم انداخت و رفت بیرون..
تنه خوردمو کشیدم کنار دیوار..تو دلم خداروشکر می کردم که نتونست به هدف پلیدش برسه..ولی یقین داشتم دیر یا زود این بلا به سرم نازل میشه..کسی نبود نجاتم بده..پس امیدمو هم از دست داده بودم..
اون شب تا صبح تو فکرو خیال گذشت..حتی یه ثانیه پلک رو هم نذاشتم..به شماها فکر می کردم..به اینکه چطور نتونستم توی این مدت ذاته پلیده عموخسرو رو بشناسم..این مرد انسان نبود..یه حیوون بود تو جلده ادمیزاد..
فرداش اومد سروقتم..روهان باهاش نبود..یه برگه گذاشت جلوم گفت امضا کن..تفره رفتم..به هیچ وجه زیر بار حرفاش نرفتم..تف انداختم تو صورتش که عین سگه هار افتاد به جونم..با کمربند..مشت..لگد..دیگه جون تو تنم نمونده بود..رمقی نداشتم..دنیا جلوی چشمام تیره وتار شد و از حال رفتم..
وقتی چشم باز کردم شماها روبالای سرم دیدم..باورم نمی شد..اینکه شماها رو هم اوردن اینجا..از همون چیزی که میترسیدم.. اینکه پای شما دوتا هم وسط کشیده بشه..
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه..شونه م از زور هق هق می لرزید ..تارا و ترلان هم همپای من گریه میکردن..همو بغل کردیم..
ترلان با بغض و گریه گفت:نگران نباش تانیا..همه چیز درست میشه..ما تنها نیستیم..
تارا هم سرشو تکون داد و گفت:حق با ترلانه..به همین زودیا از اینجا خلاص میشیم..نمیذارن چیزیمون بشه..
با تعجب نگاشون کردم..از کیا حرف می زدن؟!..
ترلان که دید تعجب کردم لباشو به گوشم نزدیک کرد..با صدای ریز و زمزمه واری گفت: بلند نمیگم که صدامون رو نشنون..پسرا اینجان..
چی؟؟!!..
سرشو برد عقب و با لبخند تکون داد..
باورم نمی شد اونا هم اینجا باشن..وقتی ازشون خواستم اتفاقاته این مدت روبرام تعریف کنند همه چیزو گفتند..از خودشون..از پسرا..تارا از خودش و راشا و اینکه بهش فرصت داده گفت..ترلان از خودش و رایان برام گفت که امروز جلوی دانشگاه همو دیدن..
اب دهانمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین..گلوم می سوخت..از دیشب فقط یه تیکه نون خورده بودم و یه مقداره کمی اب..اون هم برای اینکه بتونم زنده بمونم..
دوست داشتم از رادوین برام بگن..خیلی نگرانش بودم..
بچه ها..حاله رادوین چطوره؟!..
ترلان جوابم رو با لبخند داد: حالش خوبه..عالیه عالی..بابا طرف ورزشکاره دست کم گرفتیش؟!..
خوشحال شدم..لبخند زدم و نگاش کردم..
همون موقع در زیرزمین باز شد و من سایه ی خسرو و روهان رو بالای پله ها دیدم..دیگه شناخته بودمشون..
تارا و ترلان با ترس خودشون رو به من چسبوندن..هر سه به دیواره نمور تکیه داده بودیم و با چشمان وحشت زده زل زده بودیم به پله ها که قامتشون درست توی درگاهه زیرزمین نمایان شد..
هر دو لبخنده زشت و کریهی بر لب داشتند..به طرفمون اومدن و جلومون ایستادند..
پسرا از ماشین پیاده شدند..راشا نگاهی به اطراف و ان خانه ی ویرانه انداخت..
اینجا بیشتر شبیه به قبرستونه..خیلی داغونه..
رادوین به طرفه خانه حرکت کرد وگفت: ظاهرا یه خونه ی خرابه ست ..جاش هم خیلی پرته..
اره بابا سه ساعت تو راه بودیم..حالا چکار کنیم؟!..
رایان جواب داد: اول از همه موبایلاتونو بذارید رو سایلنت که صداش در نشه سوتی بدیم..اونوقت دیگه کارمون ساخته ست..
https://eitaa.com/manifest/2505 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت159 🔴وقیحانه به روم لبخند زد..لبخندی که پلیدی وشیطان صفتی درش بیداد می کرد.. بعد هم از
#قرعه
#قسمت160
🔴رادوین سرش را تکان داد وخودش زودتر همراهش را خاموش کرد..راشا موبایلش را در اورد و همانطور که خاموش می کرد گفت :خب این از این..رو به رایان ادامه داد: دستوره بعدیتون چیه رئیس جان..
رایان به رادوین اشاره کرد : رئیس اینه نه من..فعلا ایده بدید که ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم..
راشا به زمین اشاره کرد: اینجا که تا دلت بخواد خاک پیدا میشه..برو هر چقدر عشقت کشید بریز تو سرت..
رادوین جدی گفت: شوخی بسه..الان که وقتش نیست..به خرابه بودنه اینجا نگاه نکنید..مطمئنم تجهیزاتشون بالاتر از این حرفاست..
هر دو با تعجب گفتند: چطور؟!..
رادوین به دوربینی که روی دیوار و زیر شاخه و برگ ها نصب شده بود اشاره کرد: اونجا رو نگاه کنید..خودتون می فهمید..
راشا: ا ..راست میگه دوربینه..این یعنی ممکنه همه جای این خونه خرابه رو دوربین کار گذاشته باشن..
فقط باید احتیاط کنیم..به هرحال شبه و می تونیم ازش استفاده کنیم..تو خوده خونه هم نوره کمتری هست ..پس میشه یه کاریش کرد..
رایان: ولی من مدله این دوربینا رو می شناسم..به هر حال خودم اینکاره ام..اینا تو شب جوری فیلم می گیرن که انگار روزه..فیلمی که ضبط میشه روشن و واضحه..
راشا زد پشتش : ایول بابا کار دررررررسته..
رایان ابروشو انداخت بالا که یعنی ما اینیم دیگه..
رادوین: همینجوری هم که نمیشه اینجا وایسیم و همو تماشا کنیم..تنها راهی که میشه رفت تو از رو دیواره که مطمئنا دوربین نشونمون میده..
راشا: اینجا پشت مشت هم نداره که بشه از اونجا رفت تو..کلا بسته ست..اگه باز هم باشه که خرابه ست و بن بسته..
رایان مرموز خندید و گفت:شماها منو دست کم گرفتید؟!..فقط صبر کنید و تماشا کنید ببینید داش رایان چه هااااااا
میکنه..
با زدنه این حرف نیم خیز شد و به طرفه درختی که کنار دوربین بود حرکت کرد..راشا و رادوین با تعجب نگاهش میکردند..
رایان از درخت بالا رفت ..کمی اطراف را نگاه کرد ..همانطور که دوربین را دست کاری می کرد تا از کار بیافتد به راشا و رادوین لبخند زد..کارش که تمام شد از درخت پایین امد..
راشا زد رو شونه ش وگفت: ای کیو جان..رفتی دست کاریش کردی الان خاموش شد درسته؟..خب الان می ریزن
اینجا دیگه چطوری بریم تو؟!..
رایان با لبخند سرش را تکان داد: وقتی میگم کارمو بلدم یعنی بلدم..بابا من اینکاره ام..کارم با اینجور چیزاست..
- -یعنی چی؟!.. -همه ی سیماشو که قطع نکردم..یکی از سیماش رو کشیدم..الان فیلم ثابته..یعنی خاموش نشده ولی تو حالت پاوس هستش..هرکی از جلوش رد بشه نمایش داده نمیشه..خوبیه این دوربین جدیدا به همین مزیتاشه..
هر سه خندیدند..
راشا اینبار محکمتر زد رو شانه ش و گفت: بابا دمت گررررررم..اصلا تو ای کیو..مخ..پروفسور..دانشمند..
مخترع..در کل خیلییییی باحالی جونه داداش..دسته کم گرفته بودمت..میگم تو حیفی..
رادوین با خنده گفت: بسه هر چی هندونه کاشتی زیر بغلش..تا دیر نشده بریم تو..یهو دیدید به چیزی شک کردن اونوقت دخلمون اومده..
هر سه از دیوار بالا رفتند..کسی توی حیاط نبود..
راشا: خدا کنه سگ مَگ نداشته باشن..
راشا: وقتی اون 6 تا هرکول رو دارن دیگه سگ می خوان چکار؟!..
رادوین: چی؟!..
- - اون بالا که بودم یه لحظه دیدمشون.. 6 تا مرد هیکلی اسلحه به دست اینجاها می چرخن..
راشا اب دهانش را قورت داد: اوه اوه..یعنی من از پسه یه دونه از اونا هم بر میام؟!..
رادوین نچ چی کرد و به قد و هیکله خوش فرمه راشا نگاه کرد:یعنی حیفه این هیکل که واسه ت ساختم ..چیه جا زدی؟..
راشا که بهش برخورده بود سینه سپر کرد و گفت: هان؟..کی؟..من؟..عمراااااا..را شا و ترس؟!..خبرش بیاد ایشاالله..
رایان: کی؟!..
راشا: مرده ترسو..
رادوین: بسه فهمیدم تو کلا نترس به دنیا اومدی..حالا راه بیافت..
راشا کمی هول شد و گفت: اول بزرگتر..تا تو هستی غلط بکنم بیافتم جلو..جلو برو نامردم اگه پشته سرت نیام..
رادوین خندید و حرکت کرد..راشا و رایان هم پشت سرش بودند که..
با دیدن خسرو و روهان که از در یکی از اتاقک های اونطرف بیرون امدند عقب گرد کردند و پشت یکی از دیوارهایی که مثل دیگر دیوارهای خانه نیمی از ان ریخته بود مخفی شدند..
خسرو و روهان به طرف زیرزمین رفتند ..
رایان: اونا کی بودن؟!..
رادوین: یکیشون همون روهانه..ولی اون یکی اشنا نبود..
راشا با بی طاقتی گفت:خب بریم دیگه..رفتن تو زیرزمین..
رایان: چطوری بریم؟!..اگه یکی از اون نره غولا جلومون ظاهر شد چی؟..
- -خب اینجا هم که نمی تونیم وایسیم..بالاخره باید یه کاری بکنیم ..
رادوین نگاهی به اطراف انداخت..فضای خانه کاملا بسته بود ..
پشت خونه بسته ست..پس اگرهم کسی بخواد بیاد از تو یکی از همین اتاقاست..اگه حواسمون رو به دوربینا جمع کنیم شاید بشه رفت اونطرف..
رایان ازهمانجا سرک کشید..
فعلا من 2 تاشونو دیدم..یکی اونطرفه خونه ست..یکی هم درست سمت راستمونه..
https://eitaa.com/manifest/2506 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت160 🔴رادوین سرش را تکان داد وخودش زودتر همراهش را خاموش کرد..راشا موبایلش را در اورد و
#قرعه
#قسمت161
🔴راشا کمی فکر کرد ..
اینطور که اینا دوربیناشون و تنظیم کردن اگه چسبیده به دیوار حرکت کنیم تو زاویه ی دیدشون نیستیم..چون لنزشون مستقیم به طرفه اتاق ها و زیرزمینه..ولی..
رایان ادامه داد: ولی وقتی خواستیم بریم تو زیرزمین چه غلطی بکنیم؟!..فکر اونجاشو هم کردی؟!..
نیشش باز شد وگفت:نه دیگه فکره اونجاشو نکردم..
هه هه..خسته نباشی واقعا.. -خب تو مخی بریز وسط ببینیم چند مرده حلاجی..
من میگم اول به سیستم ها و تجهیزاتشون نفوذ کنیم و از کار بندازیمشون بعد بریم پیشه دخترا..
رادوین: فکر خوبیه..بریم..
راشا با چشمانه گرد شده نگاهشان کرد..
کجاااااااا؟!!!!..خداوکیلی حسه سوپرمن بودن بهتون دست داده ها...توهم زدید بابا مگه میشه بریم تو و دوربیناشون رو دستکاری کنیم؟!..
رایان زد رو شونه ش..
- -کار نشد نداره ..اگه جیگرشو نداری بمون همینجا خاک بازیتو بکن..
اخم کرد:کی جیگرشو نداره؟!..من؟!..بیشین مینیم باااااا..
رایان خندید: پس راه بیافت..
با غرور ابروشو انداخت بالا و گفت: فقط به خاطر عشقم..وگرنه منو چه به اینجور جاها..
رادوین خندید..
- - دمه عشق و عاشقیت گرم که لااقل الان داره ازت یه مرد می سازه.. -اینکه برم تو دله اون 6 تا غول تشن و عینه لاک پشت های نینجا جو زده بشم نشانه ی مرد شدنمه؟..
- -دقیقا!!.. پس تا الان مرد نبودم دیگه!..
- -شک نکن!..
هر سه خندیدند..برای اینکه جلب توجه نکنند اروم صحبت می کردند..سکوت شب رو تنها صدای زوزه ی گرگ ها می شکست..
رادوین: سه تا اتاق و یه اتاقه خرابه و یه زیرزمین..هر کدوم میریم تویکی از اتاقا..اینجوری زودتر به نتیجه میرسیم..ممکنه دیر بشه..
هر سه موافقت کردند..
رادوین: قرارمون بعد از انجام کار همینجا..
- -باشه..
- -باشه ..بریم..
رادوین از کنار دیوار به داخل اتاق سرک کشید و با احتیاط وارد شد..کسی توی اتاق نبود..نگاهی به اطراف انداخت..یک میز وصندلی..تلویزیون و کمده کوچکی که کنار دیوار قرار داشت تمام ان چیزی بود که داخل اتاق گذاشته بودند.. اینجا که خبری نیست..
سایه ای روی دیوار نظرش را جلب کرد..یک نفر اسلحه به دست پشت سرش ایستاده بود.. بدون انکه خودش را ببازد و یا هول شود نفس عمیق کشید ..با یک حرکته سریع برگشت وبا ارنج به صورتش کوبید..مرد ناله ای کرد و روی زمین افتاد..
اسلحه ش را به طرف رادوین نشانه گرفت و شلیک کرد..صدا خفه کن روش نصب شده بود..رادوین سرش را خواباند و با زانو به شکم مرد ضربه زد..مرد از زور درد به خود می پیچید..
سرش را بلند کرد و به حساس ترین نقطه از گردنش ضربه زد که بیهوش روی زمین افتاد..او را کشید وگوشه ی اتاق پشت کمد انداخت..
اسلحه ش را برداشت و با احتیاط از اتاق بیرون امد..
رایان زیر پنجره مخفی شد..از همانجا به داخل اتاق سرک کشید 2 نفر انجا بودند..نگاهی به اطراف انداخت..تخت های سه طبقه به ردیف کنار هم چیده شده بودند..
پس اینجا کپه ی مرگشونو می ذارن..
دوتا مرد مشغول گپ زدن بودند..رایان سنگ نسبتا درشتی از روی زمین برداشت..زد به در..توجه هر دو نفر به طرف در جلب شد..
رایان ارام نیم خیز شد و پشت دیواره ی اتاق مخفی شد..در اتاق باز شد..هر دو بیرون امدند..
- -چی بود؟!..
- -نمی دونم!!..
سنگ دیگری را برداشت و درست جلوی پای خودش به زمین زد..به انطرف نگاه کردند..
مرد بلند داد زد: اونجا کیه؟!..
محتاطانه اسلحه به دست به همان طرف رفتند..رایان خودش را عقب کشید..دقیقا زیر سایه ی یکی از درختان مخفی شده بود..
یکی از مردانه مسلح جلو امد که رایان با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد اونطرف..رایان مرد را به طرف
خود کشید و تا به خود بیاید با ضربه ای کاری بیهوشش کرد و رو زمین پرتش کرد.. نفله..
دستی به لباسش کشید..صدای مرده دوم را شنید..
- -سیروس..چی شد؟!..
رایان تو جای خود ایستاد..قصد داشت همان بلایی که به سر مرد اول اورده بود را به سر او هم بیاورد..
اسلحه ش را که دید اینبار با زانو زد زیر شکمش و اسلحه ش را گرفت..با ارنج محکم به پشت گردنش ضربه زد..ولی ان مرد که قوی تر از رایان بود مچ پایش را گرفت و کشید..
رایان به پشت روی زمین افتاد..مرد بهش حمله کرد..رایان زانویش را بالا اورد و با پا توی صورتش زد..همزمان چرخید و از روی زمین بلند شد..
اینبار مرد روی زمین افتاده بود .. صورتش را در دست گرفته بود وناله می کرد..رایان امانش نداد و با قسمته انتهایی اسلحه به گردنش ضربه زد..
بیهوش روی زمین افتاد..هر دو را زیر درخت مخفی کرد ..
راشا در حالی که قلبش بی امان در سینه ش می کوبید از لای در به داخل نگاه کرد.. 1 مرد قوی هیکل پشت میزی نشسته بود..کمی که سرک کشید متوجه مانیتورهایی که مقابلش روی میز قرار داشت شد..
پس همینجاست..عجب شانسی دارم منه بدبخت..یکی از درشتاش افتاده به من..
https://eitaa.com/manifest/2507 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت161 🔴راشا کمی فکر کرد .. اینطور که اینا دوربیناشون و تنظیم کردن اگه چسبیده به دیوار حرک
#قرعه
#قسمت162
🔴مرد از جایش بلند شد..به طرف فلاسکه چای رفت..مقداری چای داخل لیوانش ریخت و دوباره برگشت..
قسمتی از اتاق شبیه به راهرو بود..تنگ و تاریک..راشا از کنار دیوار رد شد و خودش را به همان قسمت رساند..پنجره ای که روی دیوار بود انطرفش همان راهرو قرار داشت..
پنجره باز بود..خودش را بالا کشید و پرید..مرد با شنیدن صدای پا نظرش جلب شد و برگشت..ولی راشا تو قسمت تاریکه اتاق قرار داشت..
- -کسی اونجاست؟!..
اسلحه ش را برداشت و از جا بلند شد..راشا اب دهانش را با سر وصدا قورت داد..به دیواره ی اتاق تکیه داد و چشمانش را بست..نفس عمیق کشید..تا به حال تو چنین موقعیتی قرار نگرفته بود..از این رو اضطراب سرا پایش را فرا گرفته بود..
صدای قدم های مرد را می شنید..درست کنار دیوار رسیده بود که راشا دستش را مشت کرد وضربه ی محکمی به صورت مرد زد..مرد که شوکه شده بود با این حال اسلحه ش را رها نکرد وبه طرفش شلیک کرد..گلوله درست از کنار صورتش گذشت..با ترس چشمانش گرد شده بود..سریع به دیوار تکیه داد..
یا خدا نزدیک بود برای همیشه به دیار باقی بپیوندما..ننه بابامون هم که اون دنیا منتظرمونن دیگه بهونه ازاین بالاتر؟!..خدایا خودمو به خودت سپردما..منو صحیح و سالم تحویله رایان و رادوین بده..من تازه عاشق شدم نذار ناکام راهیه اون دنیا بشم..
هنوز کلی ارزو تو دلم تلنبار شده..بذار بهشون برسم بعد.. اخه اینجوری عُقده ای میرم اون دنیاها..دلت میاد؟!.
همانطور که زیر لب با خودش زمزمه می کرد متوجه شد که مرد با یک قدم دیگرکه بردارد درست کنارش قرار میگیرد..
چاره ای نبود..باید مبارزه می کرد..با پا محکم به زیر دستش زد..مرد به عقب افتاد ولی اسلحه هنوز تو دستاش بود..گیج ومنگ به راشا نگاه می کرد..اسلحه ش را نشانه گرفت ولی همزمان با شلیکی که کرد راشا با پا به پهلویش ضربه زد..گلوله خلاف رفت وبه راشا اصابت نکرد..
با یک جست از روی زمین بلند شد..دستانش را مشت کرد و به حالتی تدافعی جلوی صورتش گرفت..راشا هم گارد گرفت و درست رو به روی مرد ایستاد..
مرد با پایش یک حرکته حرفه ای را اجرا کرد وهمزمان چرخید..راشا سرش را دزدید و با مشت به شکم مرد ضربه زد..مرد نالید ولی دست بردار نبود..ظاهرا از دیگر مردانی که در انجا بودند قوی تر بود..
مرد مشتش را به طرف صورت راشا برد که راشا نتوانست به موقع عمل کند و مشت به زیر چشمش خورد..از درد نالید و دستش را به روی صورتش گذاشت..
مرد هم از فرصت استفاده کرد و با پا به پهلوی او ضربه زد..راشا روی زمین افتاد..به خودش می پیچید..
مرد زیر لب ناسزا می گفت و همانطور که به پهلویش ضربه میزد فحش های رکیکی به زبان می اورد ..
در این بین حرفی زد که باعث شد راشا با عصبانیت نگاهش کند..
بی پدر و مادر..پاشو دیگه..پاشو از خودت دفاع کن..حرومزاده ی عوضی..
راشا دندان هایش را به روی هم سایید..خون جلوی چشمانش را گرفته بود..روی پدر ومادرش حساس بود..
با فریادی خفه از جایش بلند شد و همزمان با پا به حالته چرخشی زیر پای مرد زد..مرد که انتظاره این حرکت را نداشت به پشت روی زمین افتاد..راشا وقت را از دست نداد و با زانو روی شکمش نشست..از درد فریاد زد..دستش را روی دهان مرد گذاشت و فشرد..
زیر لب غرید: خفه شو کثافت..به من میگی حرومزاد، آره؟!..
مشتی محکم به صورتش زد..با ارنجش به گردن او ضربه زد..ولی هنوز هم بهوش بود و از درد به خود می پیچید..
خیلی سگ جونی..می دونستی عوضی؟..ولی نشونت میدم..
دیگر هیچ استرس و اضطرابی نداشت..بلندش کرد..بی حال رو به روی راشا ایستاده بود..توانه مقاومت نداشت..
راشا به زیر شکمش ضربه زد..مرد که خم شد ضربه ی بعدی را به پشت گردنش وارد کرد..اینبار بیهوش روی زمین افتاد..
در حالی که نفس نفس می زد با لگد به پهلوی مرد ضربه زد و زیر لب گفت: رذل..
دستانش را کشید وجسم بی جانش را پشت میز مخفی کرد..
نگاهش به مانتورها افتاد..بدونه فوت وقت به طرف سیستم و تجهیزاتشان رفت..همه ی انها را از کار انداخت..سیستم به کل خاموش شد..
با احتیاط از اتاق بیرون رفت..قرارشان پشت همان دیوار بود..
بالای زیرزمین ایستاده بودند..صدای خسرو واضح به گوش رسید..
https://eitaa.com/manifest/2508 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت162 🔴مرد از جایش بلند شد..به طرف فلاسکه چای رفت..مقداری چای داخل لیوانش ریخت و دوباره ب
#قرعه
#قسمت163
🔴" تانیا "👇👇
نگاهه منفورشو تو چشمای هر سه مون دوخت ..
با خشم داد زد: بهتره هر چی که میگم گوش کنید..این به نفعه هر سه شماست..
عین گرگه وحشی به طرفمون هجوم اوردن و زیر بازومونو گرفتن..هر سه تقلا می کردیم وجیغ می کشیدیم..
پرتمون کردن رو صندلی..جلومون یه میز بود که یه برگ کاغذ همراه خودکار گذاشت روش..از زور ترس و وحشت نفس نفس می زدم..رنگه هر سه مون پریده بود..
فریاد زد وبه برگه اشاره کرد..
امضا کنید..د یالا..
ترلان و تارا سراشون رو به نشونه ی "نه" تکون دادن..
من هم که کمی جراتم بیشتر بود لرزون گفتم:خیلی پستی..این همه سال فکر می کردم عموی ما هستی و با اینکه مغروری ولی صلاحه برادرزاده هات رو می خوای ولی الان..
داد زد: خفه شو..من عموی هیچ کدوم ازشماها نیستم..اون پدره عوضیتون هم با من نسبته برادری نداشت..اون اضافی بود..تو خانواده ی ما پدر شماها یه فرده کاملا زیادی محسوب می شد..البته جلوی چشم من اینطور بود همه عاشقش بودن..در کسری از ثانیه هر چی که می خواست فراهم می شد..اون پست فطرت همه چیزه منو ازم گرفت..
انگشت اشاره ش رو به طرف ما نشونه گرفت ..
ولی دیگه تموم شد..پدرتون که مرد تو فکره این بودم یه جوری شماها رو هم از سر خودم باز کنم..روهان تو رو میخواست.. اون هم می تونست کمکم کنه..بهش قوله تو رو داده بودم..که اگرهمه چیز خوب پیش بره تو رو به دست میاره..خواستم تارا عروسم بشه که اینجوری و به این بهانه بکشونمش سمت خودم و خانواده م..ولی این کارهم عملی نشد..نه سروش خواست و نه این دختره ی کله شق..ولی این بازی رو به پایانه..با هر امضای شما سه نفر من به کل داراییتون دست پیدا می کنم..
تارا با ترس و هق هق گفت:اونوقت..چه بلایی..به سرمون میاری؟!..
کمی نگامون کرد..دیوانه وار قهقهه زد وسرشو تکون داد..
- من با شماها هیچ نسبتی ندارم..برام هم مهم نیست چه بلایی به سرتون میاد..پس..
داد زدم: عوضی ما هنوز هم برادرزاده هاتیم..چطور می تونی همچین معامله ای رو باهامون بکنی؟..
بلندتر از من فریاد زد: من برادر ندارم..شماها هم با من نسبتی ندارید..براتون مرگ رو در نظر گرفتم ولی حیفه که همینجوری بمیرید..
به روهان اشاره کرد..کنارش ایستاده بود و با پوزخند تو چشمای من زل زده بود ..
روهان کمکه زیادی بهم کرده..حقش نیست همینجوری ازت بگذره..به هر حال..باید یه جورایی آرومش کنی..
با نفرت به هر دوشون نگاه کردم..می دونستم منظورش چیه..
خدایا چقدر این مرد پست وعوضی بود ..پول چه کارایی که نمی کرد..همینطور که باعث شده بود عموی ما..عموی ناتنی ما چنین کاری رو باهامون بکنه..به راحتی بذاره یه مرد نزدیکمون بشه و..
خدایا پستی و رذالت تا به کی؟!..همیشه به خاطر پول..پول ..و باز هم پول..
به ترلان و تارا که چسبیده بودن به من نگاه کرد و با پوزخنده خاصی گفت: واسه شماها هم کم نمیذارم نگران نباشید..بالا به اندازه ی کافی ادم دارم که خوب بلدن باهاتون چکار کنن..
بلند زد زیر خنده وسرشو تکون داد..تارا سرشو رو شونه م گذاشته بود و گریه می کرد..ترلان هم می لرزید و من هم اشک میریختم و هم با نفرت نگاش می کردم..لرزش بدنم از ترس نبود از این همه رذالت بود که داشتم به چشم می دیدم..
یه دفعه به طرفمون اومد و زیر بازوی تارا رو گرفت..کشیدش سمت خودش..تارا بلند جیغ می کشید و تقلا می کرد
از بغلش بیاد بیرون..من وترلان هم جیغ و داد راه انداخته بودیم که اسلحه ش رو گذاشت رو شقیقه ی تارا..هر سه لال شدیم وبا وحشت نگاش کردیم..
داد زد: بشینید سرجاتون..وگرنه با یه تیر خلاصش می کنم..
آروم نشستیم..ترلان با هق هق گفت:چکارش داری عوضی..ولش کن..
- -باشه..ولش می کنم..ولی بعد از اینکه اون برگه رو امضا کردید..د یالا تا کارشو نساختم..
چشمامو بستم..اشک صورتمو خیس کرده بود..چشمامو که باز کردم برگه رو از پشته پرده ی اشک تار میدیدم..خودکار رو برداشتم..چند قطره اشکم به روی برگه چکید..هق هقمو خفه کردم..از این ادم هرکاری ساخته بود..
با دستای لرزونم امضا کردم..خودکار رو گذاشتم رو برگه و با پشت دست اشکامو پاک کردم..جون خواهرم در خطر بود..باید برای نجاته جونش هر کاری می کردم..پول و ثروت که چیزی نبود..حتی شده باشه جونم رو هم براشون میدم..ما که کسی رو جز هم نداریم..
ترلان هم مثل من با بغض و اشک امضا کرد..
خوبه..اگر می دونستم با این روش زودتر دست به کار می شید از اول همین کارو می کردم..
تارا رو پرت کرد طرفمون..گرفتمش تو بغلم..بلندبلند گریه می کرد..سعی داشتم ارومش کنم..
اسلحه ش رو به طرفه من و ترلان نشونه گرفت..رو به تارا داد زد: امضا کن..
تارا سرشو از تو بغلم بیرون اورد..دستش سرد و یخ زده بود..تنش می لرزید..خودکارو برداشت..
دستشو تو دستم گرفتم..نگام کرد..
آروم باش عزیزم..آروم باش..
سرشو تکون داد..اون هم امضا کرد..
https://eitaa.com/manifest/2515 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت163 🔴" تانیا "👇👇 نگاهه منفورشو تو چشمای هر سه مون دوخت .. با خشم داد زد: بهتره هر چی ک
#قرعه
#قسمت164
روهان برگه رو برداشت..هر دو نگاهی به برگه و امضای ما سه نفر انداختند..خسرو با رضایت لبخند زد وسرشو تکون داد..
عالیه..
برگه رو گذاشت تو جیبش و به روهان نگاه کرد..
من میرم بالا بچه ها رو می فرستم پیشتون..دیگه اینجا کاری ندارم..
به ما اشاره کرد وبا لبخنده مرموزی ادامه داد: خوش باشید..
روهان: قرارمون که یادت نرفته؟..اون جواهرات ماله منه..
نه پسر..قرارمون سرجاشه..بعد با هم حرف می زنیم..
باشه..
نگاهی به ما انداخت و از زیرزمین بیرون رفت ..
بعد از رفتن خسرو روهان موبایلشو در اورد و شماره گرفت..
الو..بیژن چکار می کنی؟!......چرا از خونه رفتی بیرون؟مگه.......خیلی خب..رسیدی با یکی دیگه از بچه ها بیاین تو زیرزمین...... باشه........تموم شد بیاین...........من منتظرم......
گوشیش رو قطع کرد وبا لبخنده نفرت انگیزی نگامون کرد..اینبار نگاهش تنها روی من نبود..به ترلان و تارا هم بدجور نگاه می کرد..
از طرفی ذهنم بدجور درگیره جواهراتی که ازشون حرف می زد بود..باید سر در می اوردم..
بی مقدمه و جدی پرسیدم: قضیه ی جواهرات چیه؟!..
کمی نگام کرد..با پوزخند گفت:جواهراتی که گردنبنده مادرت هم جزوشونه..اون میراثه خانوادگیه شماست..پدرت خودش پیش من گذاشته بود..تا تونستم اعتمادش رو به خودم جلب کردم..انقدری که منو جای پسرخودش می دید و بهم اطمینان کامل داشت..اون جواهرات رو دسته من به عنوان امانت گذاشت..ولی مرگ بهش این فرصت رو نداد که بخواد ازم پس بگیره.. با خسرو قرار گذاشتم که در قباله تصاحبه داراییه شما اون جواهرات رو بده به من..خب جزو میراثه خانوادگی اون هم می شد..قبول کرد..و حالا اون جواهرات تموم و کمال ماله منه..
با نفرت گفتم: مگه چقدر بود که بخاطرش اینکارو کردی؟..
- هه..چقدر؟!..به میلیارد فکر کن..بالای 5 میلیارد..
دهان هر سه ی ما از تعجب باز موند..یه همچین میراثه گرانبهایی رو پدرم سپرده بود دسته این لاشخور؟!..چطور بهش اعتماد کرده بود؟!..می دونستم پدرم مرده ساده و زود باوریه..ولی نه تا اینقدر که بخواد میراثمون رو امانت پیشه این نامرد بذاره.. معلوم بود درسشو خوب بلده..عمو خسرو با اون همه زیاده خواهی و حرص و طمع چطور راضی شده بود جواهرات رو بهش ببخشه؟!..یه جای کار می لنگید..
صدای قدمهایی رو شنیدیم..باز ترس و وحشت وجودمون رو پر کرد..نگاهه پر از هراسمون به در زیرزمین بود..روهان نگاهش روی ما بود و پشت به در زیرزمین ایستاده بود..
داد زد: اومدید؟..بیاید که قراره کلی خوش بگذرونیم..
هر سه ی ما با چشمان گرد شده به درگاهه زیرزمین نگاه می کردیم که رادوین و رایان و راشا اونجا ایستاده بودند..
صورت راشا و رایان از زور خشم سرخ شده بود..رادوین دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو روی هم فشار می داد..
با یک حرکت دستشو حلقه کرد دور گردن روهان و محکم فشار داد..رایان و راشا روبه روش ایستادند ..رایان با مشت محکم زد تو شکمش..روهان شوکه شده بود..خبر نداشت به جای همدستاش پسرا پشته سرش ایستادند..
رایان داد زد: کثافته اشغال..چه غلطی می خواستی بکنی؟..هان؟..
راشا با خشم مشته محکمی تو صورتش کوبید و فریاد زد: که خوش بگذرونین اره؟..خب پس صبر کن..چون قراره بیشتر از اینا بهت خوش بگذره..
رادوین حلقه ی دستشو تنگ تر کرد..ترسیدم بکشش کار دسته خودش بده..ترلان و تارا پشتم وایساده بودند..سریع رفتم سمت رادوین..
رادوین ولش کن..کشتیش.. -
با خشم غرید: ساکت شو تانیا..بدتر از مرگ حقشه..
به بلوزش چنگ زدم: نکن رادوین..بدبخت می شیم..نکن..خواهش می کنم..
نگام کرد..التماس رو تو چشمام دید..فکش منقبض شده بود و شعله های اتش از چشمای ابی خوش رنگش زبانه می کشید..سرخ شده بود و ابی چشماش پررنگ تر به چشم می اومد..خدایا چقدر عصبانی بود..
رایان و راشا همینطور با مشت ولگد افتاده بودن به جونه روهان..رادوین اروم ولش کرد..نفس نفس می زد..
بسه..ولش کنید..
روهان بی جون و نالان رو زمین افتاد..به رادوین نگاه کردم..انگار کلافه بود..دستی به صورتش کشید..چشماشو چند بار بست و باز کرد..اخر طاقت نیاورد یه عربده کشید وهمچین محکم با پا کوبوند تو پهلوی روهان که فریاد گوشخراشش تو کل زیرزمین پیچید..
رادوین داد زد: اینو زدم تا یادت بمونه که رذالت و نامردیت رو هر جا و توی هر خراب شده ای به رخه چند تا دختر نکشی..پست فطرت ..
راشا بازوشو گرفت و گفت: بریم رادوین..داره دیر میشه... 2 تاشون بیرونن اگه زود نجنبیم سر و کله شون پیدا میشه..
رایان هم دستشو کشید..ولی نگاهه خشمگین رادوین به روی صورته جمع شده از درده روهان بود..
هر سه رفتیم بیرون..رایان دست ترلان رو گرفته بود و راشا هم دسته تارا رو..فقط من و رادوین جدا از هم می دویدیم..
نمی دونم چی شد..حواسم به رو به رو بود که یه سنگه بزرگ از زیر پام در رفت و خوردم زمین..وای همه ی جونم که درد می کرد دیگه بدتر شدم..
https://eitaa.com/manifest/2520 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت164 روهان برگه رو برداشت..هر دو نگاهی به برگه و امضای ما سه نفر انداختند..خسرو با رضایت
#قرعه
#قسمت165
🔴زانوم درد گرفته بود ..خواستم اروم بلند شم که دستی گرم و مردونه زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد..نگاش کردم..رادوین بود..اخمه غلیظی به روی پیشونیش داشت ولی نگاهش گرم و اروم بود..
چیزیت که نشد؟.. -نه..خوبم.. -
دستش و اورد جلو و دستمو محکم تو دست گرم و مردونه ش گرفت ..
می تونی راه بیای؟.. اره..بریم..
نه..
با تعجب نگاش کردم..
تو با بچه ها برو..من یه کاره نیمه تموم دارم که باید تمومش کنم..
با وحشت گفتم: چی؟!..رادوین بیا بریم..تو رو خدا..اینجا خطرناکه..
نه..باید خسرو رو پیداش کنم..رفت پشت خونه..تو برو منم بعد میام.. -نه من تنهات نمیذارم..به هیچ وجه..
لج نکن تانیا..برو.. -گفتم نمیرم..باهات میام..همه ی اینا به خاطره منه پس باید باهات باشم..
چند لحظه تو چشمام زل زد..به ناچار سرشو تکون داد..
رو به بچه ها که کمی اونطرف تر منتظر ما ایستاده بودن گفت: شماها برید ما هم بعد میایم..
تارا و ترلان تعجب کردن ولی پسرا که انگار از قبل همه چیزو می دونستن اروم سر تکون دادن..
رادوین رو بهشون گفت: منتظر ما نباشید..تا می تونید از اینجا دور بشید..کارم که تموم شد زنگ می زنم..فقط برید..
هر 4 نفر کمی به ما نگاه کردن..دلم می خواست خواهرامو بغل بگیرم و بهشون بگم مواظب خودشون باشن..ولی الان وقته این کارا نبود..
رایان و راشا دستشونو کشیدن و اونا رو همراه خودشون بردن..
حالا من و رادوین تنها توی این خراب شده مونده بدیم..
دستمو محکم تو دستش نگه داشت و کمی فشرد..نمی دونم چرا..ولی باهاش که بودم احساس امنیت می کردم..اینو الان میتونستم خیلی خوب درک کنم..
بریم..
سرمو تکون دادم..حرکت کرد..
اینجا چرا انقدر تاریکه؟!.. -
چون دور افتاده ست..از شهر خیلی فاصله داریم.. -حتی یه کوچولو نور این اطراف نیست..نمی تونم جلومو ببینم..
اروم حرکت کن..نترس .. -مگه میشه نترسم؟!..دارم قبض روح میشم..
با حرص زیر لب گفت: خب با بچه ها بر می گشتی..چه اصراری بود که حتما با من بیای؟..
نه من..
هیسسسس..
ساکت شدم و نگاش کردم..با کنجکاوی اونطرف رو می پایید..چشم چرخوندم از روی دیوار نگاه کردم..نصفش ریخته بود..تو اون تاریکی چیز زیادی مشخص نبود..
اروم گفتم: من که چیزی نمی بینم..چی شده؟!..
یه صدایی شنیدم..مثل خش خش..
تا برگشتیم ببینم چه خبره و صدا از کجاست دیدیم یکی اسلحه به دست پشت سرمون ایستاده..از ترس جیغ زدم و
سفت چسبیدم به بازوی رادوین..
یکی از همون مردا بود..با لبخنده زشت و کریهی زل زده بود به ما..از پشت سر صدای خسرو رو شنیدیم..برگشتیم..خوده عوضیش بود..
اینجا چکارمی کنی؟!..پس اون روهانِ عوضی اونجا چه غلطی می کرد؟..
با عصبانیت به طرفم اومد که با ترس پشت رادوین مخفی شدم..دستشو از پشت اورد و به حالت حفاظ دورمو گرفت..با اخم به خسرو خیره شده بود..
خسرو برگشت منو بگیره که رادوین هم همراهش برگشت و این اجازه رو بهش نداد .. همزمان بلند غرید: دستت بهش بخوره خونت حلاله..
همچین بلند و با غیض این جمله رو به زبون اورد که هم خسرو سر جاش خشک شد و هم من مات مونده بودم..
خسرو پوزخند زد:هه..تو دیگه کی هستی؟..حامی یا ناجیش؟..برو کنار بچه..
رادوین کمه کم 28 یا 29 سال سنش بود لابد جلوی چشمِ این هنوز بچه ست..کارد می زدی خونش بیرون نمیزد..با وحشت بهشون نگاه می کردم..می ترسیدم این وحشی کاری دست رادوین بده..
خسرو به طرفم اومد که رادوین محکم با ارنجش زد زیر چونه ش..مرد اسلحه ش رو نشونه گرفت و خواست شلیک کنه که رادوین منو همراه خودش خم کرد و زد زیر پاش ..مرد به پشت پهن شد رو زمین و صدای فریادش بلند شد..
رادوین فرز اسلحه ش رو از تو دستش کشید..ظاهرا پشت سر مرد یه سنگ بوده که حالا سرش با اون سنگ برخورد کرده بود و خون به شدت بیرون می زد ..با چندش رومو برگردوندم..
خسرو پشت سرش بود..رادوین برگشت طرفش ولی همزمان من جیغ کشیدم و..دیر شده بود..خسرو چاقوش رو فرو کرد تو کتفه رادوین..از درد بلند نالید ..منم پشت سر هم جیغ می کشیدم وصداش می زدم..خدایا چرا به خسرو توجه نکردم؟..نگام همه ش به رادوین و اون مرد بود و ندیدم که خسرو تو دستش چاقو داره..
اون یارو هم بیهوش روی زمین افتاده بود..به درک..پست فطرتا..
کتفش و چسبید..از لای دستش خون بیرون می زد..چشماشو جمع کرده بود و محکم روی هم فشار می داد..بازوشو گرفتم..
با گریه صداش زدم..
رادوین..حالت خوبه؟..رادوین..
سرشو تکون داد..ولی نگام نکرد که ببینم حالش چطوره..مطمئنا خوب نبود و درد داشت..نفس نفس می زد..یهو چشماشو تا اخرین حد باز کرد و با نعره از جاش بلند شد..با وحشت نگاش کردم..به طرف خسرو یورش برد و یقه ش رو چسبید..تا خسرو بخواد به خودش بیاد رادوین با زانوش محکم کوبید زیر شکمش..نالید و خم شد..چاقوش افتاد رو زمین..سریع برش داشتم که یه وقت نخواد باهاش کاری بکنه..
https://eitaa.com/manifest/2525 قسمت بعد
🍂🍁🍂🍁🍂
سلام
دوستان رمان جدید در حال بررسی هست به زودی در روزهای آینده آماده میشه
🍂🍁🍂🍁
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت165 🔴زانوم درد گرفته بود ..خواستم اروم بلند شم که دستی گرم و مردونه زیر بازوم رو گرفت و
#قرعه
#قسمت166
🔴رادوین با اینکه زخمی بود ولی انگار همین بهانه ای براش شد تا هر چی عصبانیت و درد داره سره اون عوضی خالی کنه..دست سالمش رو مشت کرد و محکم زد پشت گردن خسرو..
خسرو بی هوش افتاد تو بغلش..پرتش کرد رو زمین..رنگش پریده بود و صورتش عرق کرده بود..
نفسش بریده بود و درهمون حال گفت:..بیا اینجا..باید..جیباشو بگردیم..زود باش تانیا..
سرمو تکون دادم و سریع نشستم کنار خسرو..همه ی جیباشو گشتم..چند تا کلید..همون برگه..و یه سری وسایله شخصی مثل موبایل و دستمال و..
- کلیدا و برگه رو بردار..زود باش باید بریم تا کسی نیومده..
تند برشون داشتم و گذاشتم تو جیب شلوارم..مانتوم که به کل تیکه پاره شده بود..حتی شالم هم چند جاش جرخورده بود..ولی خداروشکر شلوارم سالم بود..
صدای خش خش اومد..سریع برگشتیم..توی تاریک و روشنی دیدم که یه مرده سیاهپوش داره به طرفمون میاد..
یکی از هموناست..زود باش تانیا..
دستمو گرفت تو دستش وبلندم کرد..هر دو شروع کردیم به دویدن..به طرفمون شلیک شد..سرامون رو خم کردیم..
چون شبه سخت می تونه هدفگیری کنه..تا می تونی بدو ..باید از قسمتای تاریک رد بشیم..
نفس نفس می زدم..
اما اینجا..که..همه ش درخته..کجا ..بریم؟..
تو فقط بیا..تندتر بدو دختر..
کار دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟..اینم حرف بود می زد؟..
دست هم رو محکم گرفته بودیم و می دویدیم..انقدر که دیگه نفس برای جفتمون نمونده بود..مخصوصا رادوین که زخمی هم بود..
یه تخته سنگه بزرگ سمت راستمون بود..نالان و بی جون رفتیم طرفش..هر دو پشتش مخفی شدیم و پهن شدیم رو
زمین..من از زور خستگی ناله می کردم و رادوین از درد..
چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا باید ولی نیومد..گلوم خشک شده بود..
تو جام نشستم..نگاش کردم..چشماش نیمه باز بود .. قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین می شد و دست راستشو گذاشته بود رو شونه ش..حالش خوب نبود..نور ماه اطراف رو تا حدودی روشن کرده بود..
دیگه دنبالمون نمیاد؟.. -
- میاد..ولی فعلا میره سر وقته رئیسش..اینجا هم امن نیست باید یه جوری خودمونو به جاده برسونیم.. جاده از کدوم طرفه؟..
نمی دونم..هم تاریکه و هم اینکه راه رو بلد نیستم..
پوف کردم و بی حال به سنگ تکیه دادم..
موبایلتو بده زنگ بزنم..
نالید: من حالم خوب نیست تانیا..بیا خودت از تو جیبم بردار..
کنارش رفتم..روش خم شدم..چشماش بسته بود و لباشو می گزید..می دونستم درد داره ولی باید چکار می کردم؟!..
کجاست؟..
تو جیب شلوارم..سمت راست..
دستمو بردم سمت جیبش..یه شلوار جین ابی تیره بود و چسبیده بود به پاش..هیکلش ورزیده و ورزشکاریه برای همین لباس تو تنش جذب میشه.. دستمو کردم تو جیبش..موبایلشو برداشتم ..بزرگ بود..مگه بیرون می اوووووومد؟!..هی می کشیدم باز گیر میکرد..محکم گرفتم تو دستمو کشیدمش بیرون..اخیش..بالاخره اومد بیرون..
صدای خنده ی ریزش رو شنیدم..نگاش کردم..رو لباش لبخنده محوی بود و بی صدا می خندید..
به چی می خندی؟!..
چشماشو بازکرد و نگام کرد..
هیچی.. -هیچی هم خنده داره؟!..
اره ..نداره؟..
تو دلم گفتم خدا شفات بده..ولی انگار فقط تو دلم نبود رو زبونمم اورده بودم که لبخندش پررنگ تر شد..
چپ چپ نگاش کردم ..به ارومی گفت: قلقلکم اومد..واسه همین خنده م گرفت..حالا بازم خدا شفام بده؟..
اول یه کم نگاش کردم..اوه اوه..لبمو اروم گزیدم..وای خاک تو سرم داشتم قلقلکش می دادممممم؟!..دیگه چی؟!..
سرمو کردم تو گوشی تا نگاشو حس نکنم ولی سنگینیش روم بود و خیلی راحت حسش می کردم..
اَکه هی..
چی شد؟!.. آنتن نمیده..حالا چکار کنیم؟..
پاشو همین نزدیکی بچرخ شاید انتن داد..
همین کارو هم کردم ولی بی فایده بود..
نمیده..
جوابی نداد..نگاش کردم..چشماش بسته بود..ترسیدم..وای خدا ..نکنه مرده؟!..
کنارش نشستم ونسبتا بلند صداش زدم..زیر لب گفت: زنده م..انقدر جیغ و داد نکن میریزن سرمون..
وااااای من که مردم و زنده شدم..چرا چشماتو بستی؟..
فقط لبخنده بی جونی تحویلم داد..باید یه کاری می کردم..این جوری نمی شد..
دستش هنوز رو شونه ش بود..نگاش کردم..دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم..از روی زخم برش داشتم..چشماش باز شد و نگام کرد..بی توجه به نگاه خیره ش زخمشو نگاه کردم..
تاریک بود و نمی تونستم واضح ببینم..نور موبایل رو انداختم رو کتفش..بلوزش کمی جر خورده بود..لبه های پارگی رو با انگشت گرفتم و باز کردم..نگام به زخمش افتاد..بریدگیش به اندازه ی قطر همون چاقو بود..یعنی زیاد نبود ولی عمقش رو نمی دونستم چقدره..احتمال می دادم کم باشه..چون دیگه خونریزی نداشت..مطمئنا این بی حالیش هم به خاطر خونیه که از دست داده..
خون ریزی نداری..
می دونم..سطحی بود..ولی سوزش و دردش بدجوره.. -نمی تونی تا صبح طاقت بیاری؟..
چرا می تونم..این که یه زخم معمولیه..چیزی نیست..کمکم کن بشینم.. باشه..
https://eitaa.com/manifest/2526 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت166 🔴رادوین با اینکه زخمی بود ولی انگار همین بهانه ای براش شد تا هر چی عصبانیت و درد دا
#قرعه
#قسمت167
🔴زیر بازوشو گرفتم بلندش کردم..اوه چه سنگینه..خودشو کشید عقب..هر دو به تخته سنگ تکیه دادیم..سردم شده
بود..مانتوم که پاره بود و زیرش هم یه تیشرته نازک تنم بود..
چند تا برگه تمیز پیدا کن بیار.. واسه چی؟!..
زخمم رو ببیندم تا عفونی نشده..
سرمو تکون دادم و بلند شدم..حالا برگ تمیز از کجا گیر بیارم؟!..اینجا به خاطر درختای زیادی که اطرافمون بود برگ هم بود ولی اینکه تمیز هستن یا نه..نمی دونم..
همون طرفا چند تا برگه سبز و تمیز از یه بوته کندم..ولی بازم شک داشتم که تمیز باشه..با لباسم پاکش کردم..
پیدا کردی؟.. اره..ایناست..
خوبه ..بده من.. ولی مطمئن نیستم تمیز باشن..فقط با لباسم پاک کردم..
مهم نیست..از هیچی بهتره..
دادم دستش..گرفت تو مشتش و بلوزشو در اورد..بلوزش پاییزه بود به رنگ سرمه ای..به رکابی مشکی هم تنش بود...
نیم نگاهی به زخم انداخت..برگ رو گذاشت روش..اخماشو جمع کرد..
بیا از تو جیب چپم یه دستمال هست بده بهم..
کمی مکث کردم ..نگام کرد..با تعجب گفت: چیه؟!..زود باش دختر یخ کردم..
تو دلم گفتم باز دست کنم تو جیبش قلقلکی میشه می زنه زیر خنده..اون موقع رو زمین خوابیده بود کاری نداشت الان که نشسته برم دست کنم تو جیبش یه جورایی نافرم بود اخه..ولی چه میشه کرد..
کنارش نشستم..دستمو بردم سمت جیبش..بازم همون سنگینی نگاهش ..دستم ناخداگاه می لرزید..حالا یا از سرما بود یا از هیجان !ولی چرا هیجان؟!..جواب سواله خودمو ندادم..چون جوابی براش وجود نداشت..
نوک انگشتم به دستماله نرم و لطیفی خورد..کشیدمش بیرون..نگاش کردم و دستمال رو گرفتم جلوش..نگاش میخه من بود و لباش خندون..انگار دیگه اثری از درد تو صورتش نبود..چرا اینجوری می کنه؟!.. دستمال رو جلوی صورتش تکون دادم.. به خودش اومد..
بگیرش دیگه..
گرفت و بست دور بازوش..یه دستمال سفید و نسبتا بزرگ بود..
گره ش رو تو بزن..نمی تونم..
رفتم جلو..گوشه های دستمال رو گرفتم و محکم گره زدم..دستمو گرفت..بی حرکت موندم..نگاش کردم..
با درد گفت: آرومتر..
نگام تو نگاش مونده بود..اروم سرمو تکون دادم..چشم چرخوندم و کشیدم عقب..
بلوزش رو تنش کرد..ولی من از سرما در حال منجمد شدن بودم..
تازه پاییز شده بود و این موقع از شب این مناطق کمی سرد می شد..با اینکه نمی دونستم دقیق کجاییم ولی بدجور یخ کرده بودم..
خودمو بغل کردم و مچاله شدم گوشه ی تخته سنگ..نگاش کردم..داشت با گوشیش ور می رفت..
با حرص پرتش کرد کنارش و زیر لب گفت: لعنتی... آنتن نمیده..
پوزخند زدم ..اطرف رو نگاه کردم..همه ش سیاهی بود و درخت..
ساعت چنده؟..
خودت نداری؟.. باز شده..فکر کنم تو همون زیرزمین افتاده..
به ساعت گوشیش نگاه کرد.. 5:20
چی؟!..پس هنوز تا سپیده خیلی مونده..
ظاهرا که همینطوره.. -ولی من تا اون موقع قندیل می بندم..
نگام کرد..
سردته؟!..
نگاش کردم..
اره..خیلی..
چند لحظه تو چشمام خیره شد..حس کردم بیش از حد سردم شده..با چشمای گشاد شده از تعجب نگاش کردم..بلوزشو در اورد و گرفت جلوم.. بگیر تنت کن ..گرمت می کنه.. به هیچ وجه..
تعجب کرد..
چرا؟!.. -خودت چی؟..هیچی تنت نیست..
- -مهم نیست..بدن من مقاوم تر از تو .. نه نمی خوام..خودت بپوش..من با همین لباسام یه جوری کنار میام..
دختر لجبازی نکن..بپوش وگرنه از حال میری.. چه ربطی داره؟!..
خب انقدر می لرزی که بی حس میشی و بعد هم.. -ولی اینجوری تو هم مریض میشی..نمی پوشم..اصرار نکن.. اگر به خاطر خون روش میگی خشک شده .. -نه..به خاطره خودت میگم ..انقدر سردمه که اون چیزاش مهم نیست..
مکث کرد..لباشو جمع کرد..یعنی که " خیلی خب هر جور راحتی"..
ولی من اینجوری راحت تر بودم تا اینکه ببینم خودش داره از سرما می لرزه و به خاطر من اینکارو می کنه..
بازوهامو بغل کردم..سرمو گذاشتم رو زانوم..خودمو تکون می دادم تا یه جورایی گرم بشم ولی فایده نداشت..
از جام بلند شدم..هم گرسنه م بود و هم اینکه حالی واسه راه رفتن نداشتم..ولی باید تحرک داشته باشم تا بتونم خودمو کمی گرم کنم..
تو جام ورجه وورجه می کردم..بالا و پایین می پریدم..دوی اهسته و..
کلا تلاشم بر این بود بدنمو گرم کنم..اون هم نشسته بود و با لبخند نگام می کرد..
الان گرم شدی؟.. -نه..هنوز..تازه اولشه..
بازم هر کاری کنی گرم شدنِ بدنت برای چند دقیقه ست..تا کی می خوای بالا و پایین بپری؟.. در جا ایستادم..راست می گفت..اگر هم بخوام خودمو اینجوری گرم کنم باید مرتب تحرک داشته باشم که اینجوریش هم با خستگی از حال می رفتم..
نفس زنان به تنه ی درخت تکیه دادم..پشتم نشسته بود..سرمو رو به اسمون بلند کردم..سیاه..تاریک..ماه توی این
سیاهی درخشندگی خاصی داشت..
بازوهامو بغل گرفتم..چرا این منطقه انقدر سرده؟..مگه کجاییم؟..مطمئنم خارج از شهر هستیم ولی دقیقا تو ناکجا آباد..
https://eitaa.com/manifest/2541 قسمت بعد
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
سلام
دوستان رمان جدید #گل_سرخ آماده شده براتون یه رمان عالی که داستانش با تموم داستانهای عاشقانه متفاوته و از همون قسمت اول جذابه
نویسنده این اثر خانم یثربی هستن که آثارشون بسیار ادبی و هنری و شناسنامه دار هستن.
که از امروز ارائه میشه
🔴رمان #قرعه هم تقریبا این ماه تموم میشه
و رمان جایگزینش انتخاب شده
به جرات میتونم بگم رمان جایگزین #قرعه بسیار عاشقانه و عمیق هست و قلم نویسنده جوریه که خواننده احساس میکنه خودش جای شخصیت اصلی رمان هست
این رمان که اسمشو فعلا نمیگم جزو ۵ رمان برتر عاشقانه ایرانی هست که چاپ هم شده، و نویسنده این رمان واقعا حرفه ای هست و کتابای متعددی هم نوشته که بهترین و پرطرفدارترین رمانش رو براتون در نظر گرفتیم
🍃🌺🍂🌺🍂🌺🍃
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت167 🔴زیر بازوشو گرفتم بلندش کردم..اوه چه سنگینه..خودشو کشید عقب..هر دو به تخته سنگ تکیه
#قرعه
#قسمت168
🔴یه دفعه حس کردم گرمایی سراسر بدنم رو تو خودش گرفت..یه جسمه گرم..یه..
خواستم برگردم که نذاشت..حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..با اینکارش اون گرما هم بیشتر شد..ناخداگاه چشمامو بستم..تنم یه جورایی مور مور شده بود..
حس اینکه تنت یخ زده باشه و یهو تو معرض گرما قرار بگیری..اون حس رو داشتم..یه لذته خاص..
خدایا چرا تنش انقدر گرمه؟..
دستشو دور کمرم حلقه و روی شکمم قفلش کرده بود..کف دستای سردم رو به روی دستای گرمش گذاشتم..به ارومی دستامو کشید تو دستش و..گرم شدم..همه ی وجودم به اتیش کشیده شد..
هیچ حرکتی نمی کردم..فقط از پشت تو اغوشش بودم..گرم و..یه جورایی لذتبخش بود..
خدایا چرا اینا رو میگم؟..چرا باید بگم لذتبخش؟..باید بگم فقط گرما داشت و..همین..ولی نه..برام لذت هم داشت..لذتی که توی سرمای زمستون..وقتی که بیرون تا کمر برف نشسته تو حسه سرما کنی و بچپی زیر پتوی گرم درست کنار شومینه و اون گرما رو با لذت بکشی تو خودت..و من الان داشتم همین حس رو تجربه می کردم..حسی پر از گرما و سراسر لذت و..هیجان..حالا که لرزشی نداشتم یه جورایی شده بودم..
نفسهام بلند شده بود..قلبم این گرما رو حس کرد و حالا محکمتر و بلندتر خودش رو به سینه م می کوبید..
لباشو اورد زیر گوشم..حالا این نفس های داغش بود که حرارته بدنم رو بالاتر می برد..
اروم گفت: دیگه سردت نیست؟..
زمزمه کردم:نه..گرم شدم..ولی..
ولی چی؟!..
می خواستم بگم ولم کن دارم اتیش می گیرم..تنت انقدر داغه که همه ی وجودمو به اتیش می کشه..
ولی زبونم نچرخید که اینا رو بهش بگم..در عوض سکوت کردم..انگار فهمید که علاقه ای به ادامه دادن جمله م ندارم..چون اون هم دیگه چیزی نگفت..
دستمو بردارم؟..
چشمامو باز کردم..دستشو برداره؟!..نه..نمی خواستم..ولی چرا؟!..چرا نخوام که ازم جدا بشه؟..چرا حس می کردم تو اغوشش دنیایی ارامش نهفته که وقتی بهم نزدیکه می تونم لمسش کنم؟..اره..شاید برای این ارامشه که نمی خوام ازم فاصله بگیره..
ولی این هم که درست نبود..ای کاش..
بسه تانیا..چرا اینجوری شدی؟..چرا داری چرت و پرت به هم می بافی ؟..خودت هم می دونی اینکه الان تو اغوشش هستی درست نیست..چون سردته اینکارو کرد ولی بازم..
خدایا گیج شدم..اخه چه مرگمه؟..خودم ازخودم چی می خوام؟..از رادوین چی؟..اون..
به زیبایی اسممو صدا زد..جوری که مردم و زنده شدم..
تانیا..
اب دهانمو قورت دادم..گلوم خشکه خشک بود..
ب..بله.. حالت خوبه؟!..حس می کنم بازم داری می لرزی..
اره می لرزیدم..ولی این لرزش کجا و اون کجا..این لرزش همه چی توش داشت..هر چیزی که من رو به ارامش میرسوند رو در خودش جای داده بود..
خ..خوبم..ممنون..میشه ولم کنی؟..
مکث کوتاهی کرد..حلقه ی دستاش شل شد..انگار نمی خواست یهو دستشو برداره..اروم اروم شلش می کرد..جوری که حتم داشتم مُرَدَده..ولی نمی تونستم اینکارو بکنم..نمی شد که اینجوری باشه..وگرنه..وگرنه و کوفت تانیا..د تمومش کن..چت شده تو؟..
بالاخره ازم جدا شد..ولی قسم می خورم که تا ازم دور شد یه سرمای بد سرتا پام رو فرا گرفت..انگار وسطه یه عالمه
برف ایستادی و یه سوزه بد به صورتت شلاق می زنه و تو رو به لرزه میندازه..این لرزش انقدر محسوس بود که اونم تونست حسش کنه..چون فاصله ش باهام خیلی کم بود و ..
سفت خودمو بغل کردم..وای چقدر سرده..این سرمای بی سابقه از چیه؟..رو چه حسابی بذارمش؟..چرا انقدر گیج و منگم؟..
دیگه طاقت نداشتم..باید یه اتیشی چیزی روشن می کردیم..اینجوری که نمیشه..
تند برگشتم تا بهش بگم که ..هنوز کامل برنگشته بودم محکم رفتم تو سینه ش و برای اینکه پس نیافتم دستاشو دورم گرفت..فاصله ش باهام خیلی کم بود برای همین این اتفاق افتاد..حالا تمام رخ رو به روی هم بودیم..جرات نداشتیم پلک بزنیم..
چرا؟..چرا حتی توانه پلک زدن نداشتم..چرا مات مونده بودم و همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای درخشان و ابیش؟..چشمایی که زیر نورِ کمی که از ماه به اطراف می تابید تیره تر شده بود..
به خودم اومدم..ولی اون هنوز تو حال خودش بود..دستم روی سینه ش بود و دست اون روی کمرم..
نگاهمو اوردم پایین و به یقه ش خیره شدم..
میشه اتیش روشن کنیم؟!..
جوابی بهم نداد..باز نگاش کردم..چشم ازم بر نمی داشت..خنده م گرفته بود..حالا که حاله خودمو می فهمیدم به حرکاته اون می خندیدم.. جلوی چشمش یه بشکن زدم.. پرید..خنده م بلندتر شد..با لبخند بهم خیره شده بود..دستشو برداشت..ازم فاصله گرفت..دستمو گرفتم جلوی دهنم و همونجورکه می خندیدم نگاش کردم..
چیزی گفتی؟ !.. نه..چطور؟..
داشتم سر به سرش می ذاشتم..
حس کردم یه چیزی گفتی.. خب اگه گفته باشم که باید می شنیدی..پس..
اخه حواسم نبود..باشه بی خیال..
دلم می خواست ازش بپرسم حواست کجا بود؟..ولی چون گفت بی خیال منم مثل بچه های حرف گوش کن دیگه بیخیالش شدم...
https://eitaa.com/manifest/2554 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت168 🔴یه دفعه حس کردم گرمایی سراسر بدنم رو تو خودش گرفت..یه جسمه گرم..یه.. خواستم برگردم
#قرعه
#قسمت169
🔴میشه آتیش روشن کنیم؟..
به تخته سنگ تکیه داد..
نه نمیشه.. اخه چرا؟!..
چون ممکنه ردمونو پیدا کنن..همین الان هم دیر شده..باید بریم..
با تعجب گفتم: کجا بریم؟!.. مگه راهو بلدی؟!..
نه ..ولی از اینکه یه جا وایسیم بعد بیان پیدامون کنن که بهتره..اینطور نیست؟..
حق با اون بود..اینجوری هم کاری از پیش نمی رفت..
حرکت کرد..پشت سرش رفتم..ولی اون دستمو گرفت..نگاش کردم..
نگاهمو که روی خودش دید گفت: اینجوری خیالم راحت تره..معلوم نیست چی می خواد بشه..باید با هم باشیم..
دیگه چیزی نگفت من هم در سکوت همراهیش کردم..
انقدر راه رفته بودیم که دیگه نا نداشتم چشمامو باز نگه دارم..ولی اون همچنان ادامه می داد..خواستم غرغر کنم که صدای شرشر اب شنیدیم..
رادوین قدم هاشو تندتر برداشت..
هی اروم..خسته شدم..
مگه نمی شنوی؟..صدای آبه.. خب که چی؟!..
بیا تا بفهمی..
از لا به لای درختا رد شدیم..دیگه کم کم داشت سپیده می زد..برای همین فضای اطرافمون کمی روشن شده بود..چند تا از بوته های بلندی که جلوی راهمونو گرفته بودن رو کنار زد..
مات و مبهوت به رو به روم نگاه می کردم..یه پُل چوبی و عریض روی رودخونه نصب شده بود..
باید از روی این پل رد شیم؟!.. -
اره..بیا..
دستمو کشیدم عقب..ایستاد و نگام کرد..
باز چی شده؟!.. -
رادوین من نمیام..میترسم.. آخه چرا؟!..ترست دیگه واسه چیه؟..
خاطره ی خوبی از این پل ها ندارم..نمیام..
آروم خندید..
دختره خوب این چه حرفیه که می زنی؟..این پل ترس نداره..فقط باید اروم حرکت کنی..برای اینکه سرت گیج نره پایین رو هم نگاه کن..بیا من کمکت می کنم..
دستمو گرفت و اروم کشید..
نه نه رادوین..من می ترسم..
بیا ترس نداره..من باهاتم..
نگاش کردم..لبخندش..نگاهش و لحنه کلامش ارامشه خاصی در خودش داشت..جوری که عینه ادمای مسخ شده
دنبالش قدم بر می داشتم..بهش اعتماد کردم..اون گفت کمکم می کنه و باهامه پس ترسی وجود نداره..
من از جلو می رفتم و اون پشت سرم بود.. آب رودخونه تند و خروشان از زیر پل رد می شد..لبه های پل چوبی و متحرک رو گرفته بودم و آروم آروم پیش می رفتم..
یه دفعه نمی دونم چی شد با اینکه حواسم جمع بود یکی از تخته هایی که زیر پام بود شکست و پام تو پل فرو رفت..
جیغ بلندی از روی وحشت کشیدم و تو جام نشستم..پام زخمی نشده بود ولی گیر کرده بود..رادوین هراسان کنارم
نشست ..
چی شد؟..زخمی شدی؟..
با بغض گفتم: نه..فقط پام گیر کرده..
خیلی خب اروم باش..من درش میارم..
دستشو گذاشت رو ساقه پام که مچشو گرفتم..سرشو بلند کرد..
زل زد تو چشمای نمناکمو گفت: چیه؟!..
نکن..می ترسم..
ترس نداره دختر..می خوام پاتو در بیارم..
به هق هق افتادم..باز اون خاطراته روی پل برام تکرار شده بود.خاطراتی که الان 5 سال ازش می گذشت ولی هنوز جلوی چشمام بود..
مظلومانه تو چشماش زل زدم و گفتم: پل می شکنه نه؟..می افتیم تو رودخونه؟..
فقط نگام می کرد..نفس های داغش پوست صورتمو نوازش می کرد..ناخداگاه ترس ریخته بود تو دلم..فکر میکردم مثل 5 سال پیش الان پل می شکنه و پرت می شم تو رودخونه..اون موقع فاصله و عمقش کم بود چیزیم نشد... فقط دستم شکست... ولی الان هم همون حس رو داشتم..اینکه بازهم اون اتفاق بیافته..یه جورایی وحشت داشتم..
با لبخند ارامش بخشی گفت:اروم باش تانیا..هیچ اتفاقی نمی افته..بهت قول میدم..باشه؟..
ا..اما..
هیسسسسسس..فقط بگو باشه..
سکوت کوتاهی کردم..نگاهش می گفت بهم اعتماد کن..
اعتماد کردم و سرمو تکون دادم: باشه...
لبخنده جذابی روی لباش نقش بست..ساق پامو گرفت..کمی جا به جا کرد..دو تا تخته ای که پاهای منو تو خودشون گرفته بودن رو با هر دو دست از هم جدا کرد.. پاتو بکش بیرون..زود باش..
پامو از بینشون بیرون اوردم..تخته ها رو رها کرد..با کمکش ایستادم..
راهی نمونده..با احتیاط برو.. چرا حتما باید بریم اون طرف؟!..
چون اونطرف جاده ست.. چی؟!..
اونطرف پل که بودیم یه ماشین و از دور دیدم که تو مسیره جاده حرکت می کنه..راهی نیست..زود می رسیم..
پام رو که رو زمین گذاشتم تو دلم خدا رو هزار بار شکر کردم..
دیدی چیزی نبود خانمِ ترسو؟..
اخم کمرنگی کردم و گفتم: ترسو نیستم..یه خاطره ی بد باعثش شد..
هیچی نگفت و سر تکون داد..راه افتاد..دیگه دستم تو دستش نبود..شونه به شونه ی هم قدم بر می داشتیم..
رسیدیم کنار جاده..رادوین درست می گفت..اینطرف ماشینا رد می شدن..انقدر وایسادیم تا اینکه یه مینی بوس از اونجا رد شد..همینم غنیمت بود..
راننده نگاهی بهمون انداخت..
کی هستید؟..از کجا میاید؟..
رادوین جواب داد: من و خانمم تو جاده ماشینمون خراب شد..شب رو لا به لای درختا گذروندیم..چند نفر مزاحممون شدن..برای همین..
لباسای پاره پوره ی من صدقه گفتارش رو ثابت می کرد..
خیلی خب..سوار شید..
هر دو لبخند زدیم و تشکر کردیم..سوار شدیم..
https://eitaa.com/manifest/2555 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت169 🔴میشه آتیش روشن کنیم؟.. به تخته سنگ تکیه داد.. نه نمیشه.. اخه چرا؟!.. چون ممکنه ر
#قرعه
#قسمت170
🔴کجا پیاده می شید؟..
شهر پیادمون کنید..بقیه ش رو بلدیم..
راننده سر تکون داد..کنار هم نشسته بودیم..با خستگی سرمو به صندلی تکیه دادم..
صداش رو زیر گوشم شنیدم..ولی چشمامو باز نکردم..
خوبی؟..
اوهوم..
دیگه چیزی نگفت..و نفهمیدم کی خوابم برد..
از حموم بیرون اومدم ..کمربند روبدوشامبرمو بستم..وای عجب حالی داد..انگار یه جونه تازه گرفته بودم..
وقتی از مینی بوس پیاده شدیم با تعجب دیدم بچه ها اونطرف خیابون تو ماشین منتظرمونن..رایان با ماشینه خودش و ترلان هم با ماشینه خودش..
وقتی از رادوین پرسیدم گفت" تو ماشین موبایلش انتن داده و به بچه ها زنگ زده..اونا هم اومدن دنبالمون..اون موقع من خواب بودم و متوجه نشدم.."..
وقتی از اداره ی پلیس اومدیم بیرون و برگشتیم خونه اولین کاری که کردم تا رسیدم پریدم تو حموم..یه دوشه گرم و حسابی حالمو اساسی جا اورد..
تو اتاقم جلوی اینه ایستادم..همونطور که به خودم زل زده بودم و موهامو با حوله خشک می کردم..نگام به خودم بود ولی حواسم یه جای دیگه..
یادش افتادم..یاد نگاه ها و لبای اروم و خندونش ..صداش و گرمای نفس هاش زیر گوشم..واااای اغوشش و داغی تنش..
ناخداگاه دستم روی حوله موند..اوردم پایین و بازوهامو بغل گرفتم..درست همونجاهایی که تو اغوشش قرار گرفته بود..
چشمامو بستم..با حسش و یادش ضربان قلبم بالا رفت..
از کی اینطور میشم؟!..چرا؟!..خوب که فکر می کنم می بینم درست از وقتی که روهان اونو با چاقو زد..سرش رو تو بغلم گرفته بودم و با گریه صداش می زدم..حتی وقتی که دست روهان اسیر بودم به یادش می افتادم..
چشمامو بازکردم..این افکار چه معنایی داشت؟!..
" رادوین "
کلاه حوله رو انداختم رو موهام و روی مبل نشستم..
با پلیس هماهنگ کرده بودم..ادرس اون خونه ی مخروبه رو دادم ..تانیا هم همکاری کرد و هر چی ادرس از روهان و عموش می دونست در اختیار پلیس قرار داد..دیگه بقیه ی کارا با اونا بود..
از روی حوله به شونه ی باند پیچی شده م دست کشیدم..دردی نداشت و حسش نمی کردم..توی حموم هم مراقب بودم اب روی زخم نفوذ نکنه..این زخم می تونست برام یه یادگاری باشه..
یه لیوان شیرکاکائوی گرم برای خودم ریخته بودم..از رو میز برداشتم..گرماش لذتبخش بود..نگاهم اهسته از روی لیوان بالا کشیده شد..نگاهم هدفدار نبود ولی ذهنم..حسابی درگیر بود..
یاد اون افتادم..لحظه به لحظه ای که باهاش توی اون تاریکی و بین اون درختا بودم می اومد جلوی چشمام..انگار ماتم برده بود..
دستمو به روی قلبم گذاشتم..احساس می کردم تندتر از همیشه می زنه..ولی شاید فقط یه حس بود..ولی..
ضربانش چی؟!.. بلند و محکم می کوبید و..
کلافه نفسمو دادم بیرون..ازجام بلند شدم..شیرکاکائوم رو یه ضرب سر کشیدم..داغ بود..ولی حسش نکردم..با حرص لیوان رو کوبیدم رو میز..
رفتم تو اشپزخونه..بی دلیل در یخچال رو باز کردم..ولی دنبال چی می گشتم؟!..هیچی..فقط می خواستم ذهنمو از این
درگیری ازاد کنم..یا یه جورایی حواس خودمو به یه چیزه دیگه ای پرت کنم..پر بود از صدا و اسمِ تانیا و خالی از هر چیزه دیگه ای..
صدای بلند راشا از جا پروندم..
اهم اهم..خان داداش می دونی نیوتن چی گفته؟..نمی دونی؟..البته چیز خاصی هم نگفته ها منتهی تو یه بیانیه ای اعلام فرمودن که یخچال هم عینهو زمین جاذبه داره..ولی جاذبه ای که یخچال داره زمین نداره..حالا بگو چرا؟..خب اینو هنوز کشف نکرده..یعنی عمرش کفاف نداد بیچاره وگرنه حتما تا حالا گفته بود و من و امثاله من تو خماری این "چرا" ش نمی موندیم..
باز تو دلقک بازیات و از سر گرفتی؟..
رایان هم اومد تو اشپزخونه..در یخچال رو بستم و بهش تکیه دادم..
راشا به سر تا پام اشاره کرد: نچایی خان داداش..
نچ..
باشه ولی جونه من اون تو دنبالِ چی می گشتی که 1 ساعته هنوز نتونستی تو 4 تا طبقه پیداش کنی؟!..
نا محسوس لبخند زدم و رو صندلی نشستم..رایان داشت واسه خودش چای می ریخت..فنجونش و گذاشت رو میز و
کنارم نشست..
رو به راشا گفتم: فضولی؟..
بلا نسبته جمع بله.. -خوبه خودتم می دونی..
انچه که عیان است چه حاجت به بیان است..
خندیدم و سر تکون دادم..بینمون رو سکوت پر کرد..باز رفته بودم تو فکر..
راشا محکم زد رو میز که چون تو حال خودم بودم از رو صندلی پریدم..
مگه مرض داری تو؟..
از هر نوعی که دلت بخواد..حالا کدومش و می خوای؟..
مکث کرد و با لبخنده خاصی ادامه داد: رادوین رفتین تو جنگل چی شد؟!..
اولش با تعجب بعد هم چپ چپ نگاش کردم..
دستاشو تسلیم وار برد بالا و گفت: ببین مُشت و اخم و حرص و این حرفا رو کلا غلاف کنا..من که می دونم الان دلت
می خواد تفره بری ولی مگه اینکه از رو من رد بشی..بگو چی شد؟..
منظورت جنازه ست دیگه..
دور از جونم..
خندیدم..رایان هم خندید و با شیطنت رو به من گفت: تو بگو ما هم تعریف می کنیم..
از رو صندلی بلند شدم..
هیچ خبری نبود..همونایی که براتون گفتم.. همین..
https://eitaa.com/manifest/2556 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت170 🔴کجا پیاده می شید؟.. شهر پیادمون کنید..بقیه ش رو بلدیم.. راننده سر تکون داد..کنار
#قرعه
#قسمت171
🔴مشکوک نگاشون کردم و ادامه دادم: مگه شماها چطوری رسیدین خونه؟!..
راشا مرموز خندید: با ماشین..
ا ..خوب شد گفتی..منو بگو که فکر می کردم این همه راهو پیاده گز کردید..
خب می پرسیدی که دیگه اشتباه فکر نکنی..
خندیدم و خواستم از اشپزخونه برم بیرون که رایان صدام زد..
چیه؟!..
من و راشا می خوایم موضوعِ دزدی کردنامون و به دخترا بگیم..اینکه الان بفهمن بهتره تا بعد..لااقل یه بار تو عمرمون صداقت به خرج بدیم بد نیست..
به هر دوشون نگاه کردم..راشا با سر حرف رایان رو تایید کرد..
اتفاقا کار درستی می کنید..این تصمیمه شماست پس عملیش کنید..
رایان به راشا نگاه کرد..راشا نگام کرد وگفت: رادوین از وقتی برگشتی یا همه ش تو فکری یا اینکه کلافه ای..چیشده؟..
با این حرف راشا باز به یادش افتادم..از کی این حس بهم دست می داد؟!..تا جایی که یادم میاد هیچ وقت..ولی..
باز هم همون صحنه ها ولی از گذشته هم بود..همه رو دوره تند از جلوی چشمام رد می شدند..وقتی که جلوی روهان ازش دفاع کردم وبه خاطرش درگیر شدم..چرا اون کارو کردم؟..چرا بهم برخورده بود؟..و حالا باز هم حسی قوی تر به سراغم اومده بود..
با بشکن راشا به خودم اومدم..مات نگاشون کردم..هر دو مشکوک به روم لبخند می زدن..
اخم کردم وگفتم: چیه؟!..
هر دو زدن زیر خنده و یک صدا گفتن: عاشق شدی رررررفت..
با این حرف تو جام خشک شدم..
پوزخند زدم: توهم زدید..
راشا: دیگه تابلوتر از این نمیشه..
پشتمو بهشون کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم..
چنین چیزی نیست و نخواهد بود..رادوین و عشق؟!..هرگز این اتفاق نمی افته..
تو هال بودم که راشا از تو اشپزخونه بلند داد زد :دیگه نمیشه کاریش کرد خان داداش..الان که به یادش می افتی قلبت با سرعت میگه گروپ گروپ..
تو جام ایستادم..هر دوتاشون تو درگاه بودن..
رایان حرف راشا رو ادامه داد: یادش که می افتی بدون اینکه بفهمی میری تو خودت و درهمون حال از زمان و مکان و..هرچی که اطرافت هست غافل میشی..
راشا: ذهنت پر میشه از اون و اسمش و صداش و تهی از هر چیزه دیگه ای..
رایان: دلت می خواد بازم هرطور شده ببینیش وصداشو بشنوی..
راشا: به خاطرش حاضری از جونت هم بگذری..ولی نبینی که داره اذیت میشه..
رایان: همه چیزه اون برات مهم میشه..وتا می تونی دوست داری سببِ ارامشش بشی..
هر دوشون با جدیت اینا رو به زبون می اوردن..
قدمامو تندتر برداشتم و رفتم تو اتاقم..در رو محکم به هم کوبیدم ..سرمو تو دست گرفتم و قدم زدم..
کلافه پشت پنجره ایستادم..
دیگه نمیشه کاریش کرد خان داداش..الان که به یادش می افتی قلبت با سرعت میگه گروپ گروپ...
دستمو روی قلبم گذاشتم..لامصب تند می زد..حوله رو تو مشتم فشردم..
رایان :یادش که می افتی بدون اینکه بفهمی میری تو خودت و درهمون حال از زمان و مکان و..هرچی که اطرافت هست غافل میشی...
این بلایی بود که امروز زیاد دچارش می شدم..همه ش می رفتم تو خودم و..نمی فهمیدم اطرافیانم یا دارن نگام میکنن یا حرف میزنن..انگار اصلا اونجا نبودم..
راشا: ذهنت پر میشه از اون و اسمش وصداش و تهی از هر چیزه دیگه ای..
چشمامو بستم..صداش وقتی که با ترس تو چشمام زل زده بود و می گفت می ترسه از روی پل رد بشه..وقتی میخندید ..وقتی میخندید محوش می شدم..
رایان: دلت می خواد بازم هرطور شده ببینیش وصداشو بشنوی..
چشمامو باز کردم..به اونطرف نگاه کردم..واقعا دوست داشتم یه باره دیگه ببینمش؟!..این ضربانه شدید..این افکاره گنگ ..همه و همه بهم می گفتن اره..
راشا: به خاطرش حاضری از جونت هم بگذری..ولی نبینی که داره اذیت میشه...
همیشه همینطور بود..اینکه به خاطره تانیا با روهان گلاویز می شدم..ریسکش رو به جون خریدم و خودم رفتم دنبالش..به خاطرش 1 بار چاقو خوردم ولی هیچ کدوم با منت نبود..از روی دلم وخواسته ی قلبیم بود..حتی وقتی که توی جنگل با وضعیتی که داشتم بلوزمو در اوردم و دادم و ازش خواستم بپوشه تا گرم بشه..
رایان: همه چیزه اون برات مهم میشه..وتا می تونی دوست داری سببِ ارامشش بشی..
روی پل وقتی بی قراری می کرد سعی داشتم ارومش کنم..وقتی سردش شده بود حاضر بودم هرکاری کنم تا گرما رو حس کنه..حتی اگه راهش درست نباشه ولی اون موقع برام فوق العاده مهم بود..
الان هم هست..خیلی..
خواستم پرده رو بندازم که دیدم در ویلاشون باز شد..خودش بود..اومد بیرون..تو دستش یه قابلمه بود..داشت می اومد طرفه ویلای ما..
نفهمیدم چی شد..پرده رو رها کردم و به سرعته باد از اتاق رفتم بیرون..حواسم نبود که فقط یه حوله تنمه..
رایان و راشا توی سالن نشسته بودن ..با تعجب نگام کردن..ولی من بی توجه به اونها و نگاهه متعجبشون به طرف در
دویدم ..پشت در چند لحظه مکث کردم..نفس عمیق کشیدم و سریع بازش کردم..دستش اماده ی در زدن رو هوا مونده بود..
https://eitaa.com/manifest/2557 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت171 🔴مشکوک نگاشون کردم و ادامه دادم: مگه شماها چطوری رسیدین خونه؟!.. راشا مرموز خندید:
#قرعه
#قسمت172
🔴بازم محوش شدم..خیره شده بودم تو چشماش و انگار جز اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی دیدم..سرشو انداخت پایین و اروم سلام کرد..شنیدم ولی قادر به حرکت یا عکس العملی نبودم..فقط دوست داشتم نگاش کنم.. سرشو بلند کرد..اینبار به روم لبخند زد و بلندتر سلام کرد..با تکونی نسبتا شدید به خودم اومدم..من هم به روش لبخند زدم و جوابش رو به ارومی دادم..
یه نگاهه همراه با شرم به سر تا پام انداخت..سرشو زیر انداخت و لبخندش پررنگ تر شد..
به خودم نگاه کردم..با همون حوله ی مردونه ای که تنم بود جلوش ایستاده بودم..ناخداگاه من هم لبخند زدم..اوه اوه پسر حواست کجاست؟..
تند گفتم: صبر کن الان میام..
دویدم تو اتاقم و به سرعت لباس عوض کردم..یه تیشرت سفید و شلوار گرمکن مشکی..یه شونه هم به موهام زدم و رفتم بیرون..
راشا نگام کرد وگفت: کی پشت در بود که به خاطرش رفتی تیپ زدی؟..
تیپ کجا بود؟..من که معمولیم..برو کنار باید برم.. -
کجاااااا؟!.. دمه در..
خندید و با ریتم خوند: مشکوکم مشکوکم به تووووو..
زدم رو شونه ش که چون شدت ضربه زیاد بود یه جورایی پرت شد رو مبل و گفت " اخ "..
رایان خندید ..راشا هم داشت غر غر می کرد..
رفتم جلوی در..پشت به من ایستاده بود..حضورمو که حس کرد برگشت و نگام کرد..
لبخند زدم :سلام..
خندید: سلام که کرده بودیم..
دومیش از محکم کاریه..بد که نیست..
اروم خندید ..قابلمه رو اورد جلو..سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام..
سوپ پخته بودم..گفتم برای تو هم بیارم و ازت تشکرکنم..
قابلمه رو ازش گرفتم..
ممنونم..لطف کردی..ولی تشکر بابته چی؟..
همه چی؟..خودت هم می دونی که این مدت خیلی اذیتت کردم..
اخم کمرنگی کردم : دیگه این فکر رو نکن..مطمئن باش هیچ اذیت و ازاری برای من نداشتی و..
ادامه ندادم..با لبخند سرشو تکون داد..
بازم ممنونم..برو تو سرما می خوری..
به موهام اشاره کرد که هنوز کمی نمناک بود..با لبخند نگاش کردم و چیزی نگفتم..داشت می رفت که باز برگشت..
وای داشت یادم می رفت..
سه تا پاکت گرفت جلوم و گفت: یکی از دوستام یه مهمونی گرفته..به هر کدوم از بچه ها یه کارت دعوته اضافی داده که هرکی رو می خوایم با خودمون بیاریم..تارا که راشا رو میاره وترلان هم رایان رو..و من هم..
سکوت کرد و سرشو زیر انداخت..لبخند زدم..
سرمو بردم جلو که زیر گوشش بگم ولی همزمان اون هم سرشو بلند کرد..صورتمون رو به روی هم قرار گرفت..به کل یادم رفت چی می خواستم بگم..نگاهه سرگردانش توی چشمام بود و نگاه بی قراره من خیره تو چشمای نازش..
نگاهمون کلِ اجزای صورته همدیگرو می کاوید..
آروم زمزمه کرد:اگه برادرات بیان..خواهرام خوشحال میشن..
آرومتر گفتم: اگه بدونم تو هم از اومدنه من خوشحال میشی حتما میایم..
با شرم لبخند زد..گونه های سرخ شده ش باعث شد یه حالی بشم..خدایا چه حسه شیرینیه..ولی یه جورایی این حس همراه با ترس و دلهره بود..ولی ..همه چیزش خاص بود و ناب..
نگاهشو از تو چشمام پایین کشید..کمی عقب رفت و اهسته زمزمه کرد:اگه بیاید..خوشحال میشیم..
بعد هم تند پاکت ها رو داد دستم و به طرف ویلاشون دوید..مات تو جام مونده بودم و صدای ظریف و نازش توی سرم می پیچید..
نگاش کردم تا ببینم چطور می خواد بره اونطرف؟..اخه اون توری که کشیده بودیم این اجازه رو بهش نمی داد..
رفت طرف در و اونجایی که توری رو با طناب بسته بودیم کمی کشید و بازش کرد ..از همونجا رفت اونطرف و باز طناب رو بست..
نگاهش از همونجا بهم افتاد..لبخند زد و دست تکون داد..چون قابلمه تو دستام بود با تکون دادن سر جوابش رو دادم..
داشتیم سوپ رو می خوردیم که الحق خیلی هم خوشمزه بود..
راشا :اوممممم..عجب سوپیه..معرکه ست پسر..
رایان به من اشاره کرد وبا خنده گفت: از صدقه سره ایشون به ما هم از این لطفا میشه..
همراهه راشا بلند زدن زیر خنده..زیر لب بهشون تشر زدم ولی عین خیالشون نبود..بی خیال مشغول خوردن شدم..
راشا به حالت تعجب ابروشو انداخت بالا ولی هنوز اثاره لبخند رو لباش بود..
ایووووول بابا..چی شد چی شد؟..چرا حرصت نگرفت؟.من گفتم الان پاچه ی جفتمونو می گیری..
جوابشو ندادم..با ولع سوپ رو می خوردم که رایان گفت: یواش تر..یادم نمیاد سوپ خور باشی..همیشه می گفتی سوپ به این هیکل نمیاد..
ابرومو انداختم بالا و با لبخنده خاصی نگاشون کردم..هر دو که دستمو خونده بودن با خنده و شیطنت سر تکون دادن..
کی می خواین حقیقت رو بهشون بگید؟..
لبخنداشون محو شد..
راشا اروم گفت: امروز عصر..
رایان: نمی دونم عکس العملشون چیه..ولی باز از اینکه سکوت کنیم بهتره..
با این تصمیمشون کاملا موافق بودم..با اینکه خودمم جزوشون هستم ولی ..این حرف بهتر بود که گفته بشه..
مهمونی می رین؟..
هر دو نگاهی به هم انداختن وبه نشونه ی مثبت سر تکون دادن..
می دونستم دو دلن..اینکه امروز چی میشه و این رابطه و احساس به کجا کشیده میشه..
https://eitaa.com/manifest/2558 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت172 🔴بازم محوش شدم..خیره شده بودم تو چشماش و انگار جز اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی دیدم.
#قرعه
#قسمت173
از اینا هم بگذریم من با این حسه نو پا چکار کنم؟!..باز اونا به عشقشون اعتراف کردن خیالشون راحته..
من که اخر از همه شونم چی بگم؟!..تکلیفه من این وسط چیه؟!..
از ویلای دخترا بیرون امدند..هر سه مغموم و گرفته کنارهم قدم بر می داشتند..
رایان با حرص دست مشت شده ش رو کوبید کف دستش و گفت: اَکه هی..تا ترلان بخواد در مورد این مسئله فکر کنه که من 10 بار جون دادم..
راشا پوفی کرد و گفت: بهش میگم باور کن 1 سال بیشتر نبوده..واسه تنوع و سرگرمی اینکارو می کردیم..میگه کدوم ادمه عاقلی واسه سرگرمی میره دزدی که تو رفتی؟!..میگم خیلی وقته گذشته دیگه حتی بهش فکر هم نمیکنم..زل زده تو چشمام میگه نه تو رو خدا برو بهش فکر کن..
کلافه ادامه داد: باور کنید نزدیک به صد بار بهش گفتم تموم شده بی خیال شو دیگه..ببین صادقانه اومدم بهت گفتم..اینو ببین که مهم تره..گذشته ها گذشته..بغض می کنه میگه باید روش فکر کنم..
اخه چرااااااا ؟؟!!..من که تا بخواد جوابمو بده دق می کنم و خلاص..
رادوین پوزخند زد: خریت کردیم..از اولش هم نباید تا تهش می رفتیم..توی این 1 سال هم خداییش شانس اوردیم پلیس نگرفتمون..
رایان نگاهش کرد و گفت: متوجه تانیا بودی؟..
اخم کرد ..به ارامی سرش را تکان داد: اره..همه ی توجهم بهش بود..بدجور ناراحت شد..ولی چیزی نگفت..
رفتند تو ویلا و در را بستند..
رایان کلافه گفت: حالا چکار کنیم؟..
راشا روی صندلی نشست..شیطنت امیز خندید و نگاهشان کرد..
رادوین مشکوک نگاهش کرد..رایان گفت: هر وقت اینجوری بخندی و نگامون کنی یعنی یه نقشه ای داری..زود باش رو کن تا سیریشت نشدم..
راشا بلند خندید : دستم پیشتون رو شده ها..تازه می خواستم اذیتتون کنم..
رادوین: بگو..نقشه ت چیه؟..
باشه میگم..ولی باید همه ی حواستون رو جمع کنید..
هر دو با کنجکاوی نگاهش کردند..
رایان جلوی اینه قدی فروشگاه ایستاد..دستانش را به لبه ی کت خوش دوخت مشکیش گرفت و چرخی زد..
لبانش را کج کرد و رو به راشا که او هم با همان سر و تیپ مشغول کند و کاو در تیپ و سرش وشکلش بود گفت: انصافا مجبوریم اینجوری تیپ بزنیم؟..بیخی اسپرت خفن تره..
راشا یک تای ابرویش را بالا داد واز توی اینه نگاهی به خودش انداخت..
- -قرار شد هر چی من میگم بگید چشم..مگه نمی خوای دله یور لاوتو به دست بیاری؟.. اولا چشم نه و" باشه "..در ضمن چرا خب می خوام ولی..
پس مرض و ولی..کارتو بکن..
با حرص لب هاشو روی هم فشرد و برگشت..نگاهش به رادوین افتاد.. چشمانش از حیرت گشاد شد..
راشا با شنیدن صدای سوت رایان نظرش به او جلب شد..مسیر نگاهش را دنبال کرد..با دیدن رادوین با آن کت و شلوار یک دست مشکی و پیراهن سفید و کراوات صدفی که خط های دودی داشت دهانش باز ماند..
جلو امد ..با ژستی خاص دستش را روی شانه ی رایان گذاشت و کمی خودش را شل کرد..
رادوین با غرور یک تای ابرویش را بالا داد و پوزخند جذابی بر لب نشاند..
راشا سوت بلندی کشید و صدایش را ظریف کرد: اولالاااااااا..وای رادوین جون چه کردییییی..قلب مَلبم کووووووو؟..زیر پاهاته ور دار تو رو خدا له شددددد..یکی بیاد منو بِگیررررره..
به حالت غش پرت شد تو بغل رایان ..اون هم با حرص پسش زد.. نزدیک بود بیافته که سریع خودش رو کنترل کرد..
هر سه خندیدند..کمی بعد راشا جدی شد ولی هنوز هم رگه هایی از طنز در کلامش مشهود بود..
به جونه رادوین به مرگه رایان حرف ندااااااری پسر..تو که با ما بیای من و این داداش وسطی از سکه می افتیم..میگم تو نیا بذار اخر شب بیا ..یه نگاه به طرف بندازی با خاک انداز باید جمعش کنیم..دیگه نمی خواد فَکتوخسته کنی..به جونه خودم اینبارو دارم راست میگم..
رادوین لبخند جذابی بر لب نشاند و چشمان ابی و نافذش را کمی باریک کرد..
جداً خوبه یا باز دلقک بازیت گل کرده؟.. -
رایان جواب داد: نه باور کن راست میگه.. بیسته بیستی..تا حالا تو کت و شلوار این سبکی ندیده بودمت..شدی عینهووو یه مدل
راشا: باور کن یه لحظه برگشتم دیدمت همین تو ذهنم اومد..از من می شنوی واسه مدل شدن هم یه اقدامی بکنی بد نیست..میذارنت اول صف
رادوین یقه ی کتش را کمی صاف کرد وبا پوزخند گفت: بسه ..زیر بغلم پر از هندونه شد دیگه جا نداره
راشا خندید: ولی من دارم می بینم هنوز واسه یکی جا هست.. بندازم بگیری؟
رادوین هم خندید : نگه دار خودت لازمت میشه..بریم دیر شد..من خونه کار دارم..آهان فقط یه چیزی
هر دو منتظر نگاهش کردند که ادامه داد: چرا باید هر سه یه جور تیپ بزنیم؟..منظورم همین کت و شلوارای مشکی و بلوز سفید و کراوات صدفی..به نظرتون هر کی یه جور تیپ بزنه بهتر نیست
راشا نچ کرد و گفت: نه داش بزرگه..هر سه که اونشب تک وارده مهمونی بشیم خیلی بهتر می تونیم رو دخترا تاثیر بذاریم..من و رایان که اوکی ایم می دونم اونا هم دوستمون دارن کارمون راحت تره..تو برو ماستت رو کیسه کن که بدجور باید فَک بزنی..هنوز اول راهی برادرررر
eitaa.com/manifest/2559 قسمت بعد