eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۳ 🔵همه خندیدن و من هم رفتم از بازی بیرون و نظاره گر شدم. هوا رو به تاریکی می رفت که
۴۴ 🔵 به اون مهبد هم بگو من دلقک نیستم که بیام تا حوصلش سر نره. عصبی گوشی رو خاموش کردم و نگام به چهره ی اخموی ارسطو افتاد. با اخمی ساختگی گفتم: - تو چته دیگه؟ نکنه تو هم میگی باید برم؟ ارسطو: - جریان چی بود؟ خواستم براش توضیح بدم که دوباره موبایلم زنگ خورد. کلافه گفتم: - بله؟ مامان: - بله و .... دختر کجایی؟ انقدر عصبی بود که نمی تونستم جوابشو بدم. خشم مامان یه چیز دیگه بود. مامان:- ببین سارا چی بهت میگم اگه تا دو ساعت دیگه خونه نباشی من می دونم و تو فهمیدی؟ فهیمدی رو انقدر بلند گفت که گوشی رو از گوشم فاصله دادم. مگه میشه نفهمیده باشم؟! با بغض گفتم: - چشم مامان! مامان - اومدنی گل و شیرینی بخر - مامان! مگه من مهمونم گل و شیرینی بخرم؟ مگه اون جا چه خبره؟ - اگه دختر خوبی باشی خبرای خوب! انقدر وقتمو نگیر زود پیا ارسطو: - چی شده؟ - باید برم خونه! ارسطو - چی؟ این موقع شب؟ فردا صبح خودم می برمت - همین الان باید برم - این مهبد که گفتی کیه؟ - پسر عمه ی بزرگم. - خونه ی شما اومده؟ - بله از لندن اومده خونه ی ما لنگر انداخته. ارسطو لبخندی زد: - تو حرص نخور بانوی خشمگین - آخه حرص خوردنم داره دیگه. خیلی از این پسره خوشم میاد مامانم میگه اومدنی گل و شیرینی هم بخر. ارسطو با چشمای ریز شده نگام کرد - من باید برم ارسطو - می برمت - نه زوده هنوز - گفتم می برمت. و رفت داخل. چرا همه جدیدا برای من قلدر شدن؟ یاد حرف زدن بابا افتادم و خندم گرفت. اولین بار بود تو کل زندگیم بدجنس خندیدم. شایدم اومدن مهبد بتونه برای من فایده هایی هم داشته باشه! یکیش همین طرز حرف زدن بابا. بشکنی زدم. بلایی به سرت بیارم مهبد آقا که دمتو بذاری رو کولت و فرار کنی؟ از این که داشتم می رفتم همه ناراحت بودن اما چاره ای نبود. حرف مامان من دو تا نمیشه. حاضر شدم و همراه ارسطو رفتیم بیرون - میگم ارسطو خودم هم می تونم برما! خسته میشی. - نه شبه و خطرناک. نشستیم و راه افتاد. تو ماشین هی کلافه تو موهاش دست می کشید. حس می کردم می خواد چیزی بگه که نمی تونه - بگو؟! با تعجب نگام کرد و لبخندی زد - پس بانوی ما پیشگو هم هستن. چیزی نگفتم و لبخندی به حرفش زدم. ارسطو: - سارا؟! - بله؟ - این ... این پسره چند سالشه؟ - مهبد رو میگی؟ سی و دو - کارش چیه؟ - مدرک نداره ولی تو لندن شنیدم پول پارو می کنه! - ازدواج نکرده؛ نه؟ - نه - قیافش چه جوریه؟ خندم گرفته بود - ارسطو نکنه داری ازش خواستگاری می کنی؟ ارسطو با چشمای گرد نگام کرد - منظورت چیه؟ - من منظورم واضح بود! تو منظورت از این سوالا چیه؟ - هی ... هیچی! تو ... تو از مهبد خوشت میاد؟ جون کند تا تونست جملش رو کامل بگه. می دونستم هدفش رو از این صحبتا، فقط نمی فهمیدم چرا چیزی نمیگه. خواستم کمی اذیتش کنم از این فضای غم بریم بیرون. با هیجان گفتم:- آره پسر خوبیه. پولدار، خوشگل، خونه و زندگی خارج کشور، خوش اخلاق و خلاصه همه چی تموم. چطور؟ ارسطو: - هم ... همین جوری تا برسیم رفته بود تو فاز غم منم چیزی نگفتم یکم به خودش بیاد. درسته خودخواهیه ولی برای کسی که می خوای باید بجنگی نه این که بشینی رقیب از میدون به درت کنه! همون جور که من تصمیم گرفتم برای به دست آوردنش بجنگم. به خودم که نمی تونم دروغ بگم. من دوسش دارم و تنها کسی که می خوامش. البته در شرایطی که اونم منو بخواد. رسیدیم جلوی در خونه. ماشین رو تا توی پارکینگ آورد. خواستم پیاده شم که مچ دستمو از رو مانتو گرفت: - خیالمو راحت کن - چی؟ https://eitaa.com/manifest/2284 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت133 🔴عمو خسرو :گفتم ساکت شو..تو که تا دیروز ذکره کلامت تارا بود و بس..پس حالا چی میگی؟!
🔴تانیا با لبخند از روی تخت بلند شد..نگاه خاصی به تارا انداخت و گفت : به سن و سال نیست اجی کوچیکه ی من..به دله..حتی به عقل هم کاری نداره.. با نوک انگشت به سینه ی تارا اشاره کرد و ادامه داد:این قلب کوچولوت بی قراره.. تارا:اره حق با تو.. ولی میگی چکار کنم؟!.. تانیا:من نمی تونم چیزی بگم..چون نه تو این چیزا سر رشته دارم و نه حتی می تونم راهنماییت کنم..ولی از روی احساسم بهت میگم که..ببین دلت چی میگه..به حرف اون می تونی گوش کنی.. با لبخند به طرف در رفت..مکث کوتاهی کرد..برگشت..تارا نگاهش به پنجره ی اتاق بود.. تانیا: تارا.. نگاهش کرد..تانیا با لبخند.. آرام گفت :به حرفای عمو خسرو نه فکر کن و نه اهمیت بده..ما سه تا همو داریم و کسی نمی تونه مجبورمون کنه که کاری رو بر خلاف میلمون انجام بدیم.. شبت بخیر عزیزم.. از اتاق بیرون رفت و تارا را با ذهنی آشفته و دلی نگران تنها گذاشت.. باز هم کنار پنجره ایستاد..امشب قرص ماه کامل بود..نگاهش معطوف او بود ..دستش را روی قلبش گذاشت.. زیر لب نجوا کرد: به خودم که نمی تونم دروغ بگم..آره هنوزم می خوامش.. از کی فهمیدم دوستش دارم که حالا دارم به عشقش پیش خودم اعتراف می کنم؟!.. خودم هم نمی دونم ولی..حسی که الان دارم برام مهمه.. اما دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم..انتخاب من دیگه راشا نیست..حتی اگر خودم هم بخوام..با انتخابش همیشه فکر می کنم که اون برای ثروتم منو می خواد..این ترس همیشه همراهم می مونه.. ولی این دلشوره و نگرانی..منشاءش چیه؟!.. تا به حال این احساس رو نداشتم ولی.. امشب یه حالیم.. آخه چرا؟!.. ملوک خانم رو به سروش با اخم گفت :آخه چرا نمیری؟!.. چون فعلا نمی خوام با تارا رو به رو بشم..بهش فرصت بدید.. هیچ معلوم هست چی میگی پسر؟!..پدرت سفارش کرده حتما بری و بهشون سر بزنی..تو باید از این به بعد بیشتر با تارا هم صحبت بشی..باید روابطمون رو باهاشون بیشتر کنیم.. سروش که دیگر کنترلش را از دست داده بود با خشم از روی مبل بلند شد.. رو به روی مادرش ایستاد و بلند گفت :که چی بشه مامان؟!..به خاطر پولش دارید این همه اصرار می کنید آره؟ !..به خاطر ثروته کلانی که بهشون ارث رسیده عزیزتون شدن و نمی خواید ازشون چشم پوشی کنید ؟!.. آره مامان؟!.. این اون چیزیه که تو سر شما و باباست..همه ش رو می دونم..ولی من عاشق تارا نیستم که بخوام اینکارو باهاش بکنم حتی اگر شماها خوشتون نیاد..آره دوستش دارم..خیلی هم دوستش دارم..ولی نه به هر قیمتی که شما و بابا روش بذارید.. اگر منو دوست داشت میرم جلو..اگر هم بدونم که تو دلش هیچ کس دیگه ای نیست برای به دست آوردنش تلاش می کنم..ولی اگر نتونم می کشم کنار..چون نمی خوام یه عمر اه و افسوس بخورم که چرا همسرم منو دوست نداره..چرا به اجبار با من ازدواج کرده.. اینا برای من خوشبختی نمیشه مادره من.. صورتش از خشم سرخ شده بود..روی پیشانیش دانه های عرق نمایان بود..با قدم هایی بلند به طرف در رفت و از خانه بیرون زد.. در را محکم بست که از صدای بلند ان تن ملوک خانم لرزید.. کلافه نفسش را بیرون داد..با نگرانی گوشی تلفن را برداشت تا به خسرو خبر بدهد.. " تارا "👇👇 تو مسیر برگشت به ویلا بودیم..اون یه روزی که تو خونه ی عمه خانم موندیم اصلا نفهمیدم چطور گذشت..همه ش تو فکر بودم .. اینکه کجای کارم اشتباه بود..جوری که راشا بخواد باهام این چنین معامله ای رو بکنه.. از پنجره به بیرون خیره شدم.. چرا عاشقش شدم؟!..عاشق؟!..عشق!!.. هه..چقدر راحت اعتراف می کنم..پیش خودم که می تونستم صادق باشم..اینجا که دیگه غروری نبود..همه رو باید تو خودم می ریختم و همین هم برام کافی بود.. چرا گذاشتم مهرش تو دلم ریشه کنه؟!..ولی نه.. هنوز ریشه ست و به ساقه نرسیده..می تونم از بین ببرمش.. آره..باید بتونم و همین کار رو هم می کنم.. با این فکر قطره اشکی روی گونه م چکید..سریع با نوک انگشت پسش زدم.. اَه..این اشکای لعنتی واسه چیه؟!..دیگه همه چی تموم شده پس چرا این مزاحما دست از سرم بر نمیدارن؟!..چی از جونم می خوان؟!.. تانیا از تو آینه ی جلو بهم نگاه می کنه ولی توی اون لحظه به ظاهر فقط فضای سرسبز اطرافه که نظر من رو به خودش جلب کرده..چشمم به اونجاست ولی فکرم یه جای دیگه.. ماشین رو جلوی ویلا نگه داشت..هر سه مات و مبهوت به در ویلا خیره شدیم.. اون دوتا سریع پیاده شدن ولی من..نمی دونم چرا جون از پاهام رفته بود.. https://eitaa.com/manifest/2283
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت134 🔴تانیا با لبخند از روی تخت بلند شد..نگاه خاصی به تارا انداخت و گفت : به سن و سال نی
🔴ترلان اومد سمتم و در رو باز کرد..کمک کرد پیاده شم..یعنی انقدر حالم زار و خرابه که اونم فهمیده بود؟!.. آخه چی شده؟!..چرا پرچم سیاه زدن؟!..این سر وصداها واسه چیه؟!.. تانیا فقط سرشو تکون داد..رفت تو..من و ترلان هم دنبالش رفتیم..در اصل ترلان منو با خودش می کشید وگرنه اگر دست خودم بود که نقش زمین می شدم.. صدای صوت قرآن فضای باغ رو پر کرده بود.. دیگ های غذا به روی اتیش..مردان و زنان سیاهپوش... ناخداگاه به دنبالش گشتم..حتی شده یه سایه ازش ببینم و خیالم راحت بشه..دلشوره م بیشتر شده بود..اون حس بد بازم به سراغم اومده بود.. دست سردم رو ازتو دست ترلان بیرون آوردم.. چند قدم رفتم جلو..نگاهم اطراف رو می کاوید تا شاید اثری ازش پیدا کنم..ولی نبود..راشا اونجا نبود.. در ویلا باز شد..همه ی وجودم چشم شد ولی فقط رادوین و رایان از ویلا بیرون اومدن..لباس مشکی تنشون بود.. وقتی جلوتر اومدن متوجه چشمای سرخ از اشکشون شدم..خدایا اینجا چه خبره؟!..پس راشا کجاست؟!..چرا این حس لعنتی دست از سرم بر نمی داره؟!.. رادوین زودتر از رایان متوجه ما شد..با دیدنمون سرجاش ایستاد..رایان رد نگاهش رو دنبال کرد و به ما رسید.. چند لحظه نگاهش روی ترلان ثابت موند..ولی خیلی زود سرش رو برگردوند..پشتش رو به ما کرد و رفت تو ویلا.. هر سه به طرف رادوین رفتیم..اون صدای صوت. این همه لباس و رنگ های تیره وسیاه.. دیگ های غذا..صورت گرفته رادوین و نگاه رایان..ونبودن راشا..گواه خوبی به من نمی داد. رو به روش ایستادیم..مستقیم زل زده بود به ما. من که لبام به هم دوخته شده بود ولی تانیا از دلم حرف زد.. همونی که من می خواستم به زبون بیارم رو تانیا گفت.. چی شده؟ !..این مجلس ختم و.. برای ماست.. اینبار لب از لب باز کردم و با صدایی لرزون گفتم: ب..برای شما؟!.. آره..متاسفم که ختم رو اینجا برگزار کردیم..میخواستیم تو خونه خودمون باشه ولی خب همه چیز اینجا محیا بود.. رایان از ویلا اومد بیرون..کنار رادوین ایستاد ..نگاه گرفته ای به ترلان انداخت..ترلان سرشو چرخوند.. رو به رادوین با صدای خش داری گفت: دارم میرم بنر و اعلامیه ها رو بگیرم..زنگ زدن گفتن حاضره.. رادوین فقط سرشو تکون داد..اعلامیه کی؟!..بنزه چی؟!..ای خدا چرا یکی مثل ادم توضیح نمیده که اینجا چه خبره؟!.. اینبار ترلان گفت :بالاخره شما نمی خواین به ما هم توضیح بدید کی فوت شده که براش اینجا ختم گرفتید و پرچم زدید؟!.. حس می کردم کلافه ست..ولی چرا؟!..خب یه کلام بگه و راحتمون کنه .. دلم می خواست ازش بپرسم راشا کجاست؟!. چرا با شماها نیست؟!..ولی نه می تونستم و نه اینکه تواناییش رو داشتم.. ناخواسته چند قطره اشک روی صورتم جاری شد..چرا جدیدا انقدر دل نازک شدم؟!..اشکم دمه مشکم بود..تقی به توقی می ریختن بیرون.. والا از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه ما یه خاله خانمی اون هم از طرف پدر جانه خدابیامرزمون داشتیم که اتفاقا دسته بر قضا ایشون هم به ما ارث رسیده بودن..خاک واسه ش خبر نبره یه 100 ، 120 سالی جای شما خالی عمرکرده بود.. دیگه وقتش بود بار سفر رو ببنده..ولی خب بازم عمر دست خداست نه بنده ش..پُره پُر تا به این سن 5 تا شوهر هم کرده بود که نشست حلوای یکی یکیشون رو نوش جان کرد..دیگه دید هیچکی نمیاد بگیرش ریق رحمت رو سر کشید.. ولی خب آدم خوبی بود..این سر وصداها هم واسه خاطره ایشونه..چون هیچ کس رو جز ما نداشت مجلس ختمش اینجا برگزار شد..البته اگر به شما همسایه های عزیز بر نمی خوره..حالا خوردم خوردا چون دیگه همه ی کاراش انجام شده و نمیشه کاریش کرد..بخوای نخوای همینه دیگه شرمنده.. با دهان باز بهش نگاه کردم..خودش بود..تو بلوز اسپرت یقه دار مشکی بیش از پیش جذابتر شده بود..موهاش رو.. رو به بالا شونه زده بود..ته ریشی هم که به روی صورتش نشسته بود واقعا بهش می اومد.. نمی دونم چرا ولی با دیدنش انگار ابی که روی آتیش ریخته باشی..آرومه آروم شدم..دیگه اثری از اون دلشوره نبود.. ولی با دیدن دستش که باند پیچی شده بود نگاهم رنگ نگرانی به خودش گرفت..در ظاهر اینو نشون نمیداد ولی تو دلم غوغایی بود.. جلو اومد..رو به روم ایستاد..لبخند جذاب همیشگیش رو به صورتم پاشید..نگاهش برق خاصی داشت… مثل اینکه اون هم گریه کرده بود..ولی چرا؟!..به خاطر خاله پدرش؟؟!!.. آروم و زیر لب زمزمه کرد :سلام خانمی..رسیدن بخیر..رفتی حاجی حاجی مکه؟!..نمیگی دل راشا برات پر پر میزنه؟!.. اخم غلیظی روی پیشونیم نشست..با حرص گفتم :به درک..بذار بزنه.. پشتمو بهش کردم و خواستم از در برم بیرون که کیفمو ازروی شونه م کشید..سرجام ایستادم..برنگشتم ولی صداش رو از پشت سرم شنیدم.. بزنه؟!..دلت میاد؟!..ولی تا وقتی که تو توی دلمی نمیذارم حتی یه خَش روش بیافته..به قول اون شاعرگفتنی " دل من قفل شده و معطل یک کلیده..یکی اونو دزدید و رفت بگو بینم اونو کی دیده؟! ".. https://eitaa.com/manifest/2287 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۴ 🔵 به اون مهبد هم بگو من دلقک نیستم که بیام تا حوصلش سر نره. عصبی گوشی رو خاموش کرد
۴۵ 🔵- چی؟ خواستم دستمو بکشم که نذاشت و محکم تر گرفت. ارسطو ناامید نگام کرد. - البته منم باشم آدمی به این خصوصیاتی تو گفتی رو انتخاب می کردم. دستم رو ول کرد و به رو به رو خیره شد. خندم گرفته بود. پس یه تکونایی داره می خوره؟ وای بچم از دست رفت! دیگه نخواستم اذیتش کنم. ترسیدم از دستش بدم. لحن به خصوصی به خودم گرفتم و گفتم: - شاید تو عاقل باشی و مهبد رو انتخاب کنی ... بهم نگاه کرد. خیره شدم تو چشماش آروم گفتم: - ولی من عاقل نیستم! چند ثانیه با گنگی نگام کرد و بعد لبخندی زد منم لبخندی به روش زدم. من مطمئنم. من از ارسطو مطمئنم. بهت قول میدم تا آخر عمر هم که شده منتظرت بمونم! قول؛ سویچ رو جلوی صورتم تکون داد - ببرش. پس فردا بیار شرکت کسی خونه ی ما به جز من رانندگی نمی کنه ارسطو: - مطمئن؟ - اوهوم فعلا خداحافظ. پیاده شدم. با یه بوق دنده عقب گرفت و رفت. ای وای! گل و شیرینی یادم رفت. ابرویی با بدجنسی بالا انداختم. یادم رفت دیگه! سوار آسانسور شدم که اس ام اس اومد. بازش کردم. ارسطو بود - مراقب خودت باش. فردا برو پیش آرش یه دکتر متخصص معرفیت کنه. زیادم با اون مهبد نشین به حرف زدن گرفتنت زود بخواب. لبخند عمیقی روی لبم نقش بست. ایول غیرت! رسیدم بالا و در زدم و در سریع باز شد. داد زدم: - سلام مامان - چه خبره مهبد خوابه! - خب به من چه؟ حداقل جواب سلاممو بدید مثلا از ماموریت اومدما - چرا انقدر دیر کردی؟ نگفتم دو ساعته این جا باش!؟ - ببخشیدا مامان شمال بود پروژه! چه جوری برسم اون وقت؟ رفتم سمت اتاقم. خوب شد به گفته ی ارسطو یکم دیر راه افتادیم وگرنه الان می گفت چه جوری دو ساعته رسیدی از شمال!؟ در اتاقمو باز کردم. تاریک بود. شالمو در آوردم و انداختم رو صندلی و چراغ رو روشن کردم که کاش نمی کردم. یه اجنبی رو تختم دیدم. یعنی همون مهبد دماغو!آه آه الان تختم دماغی میشه. دوباره شالمو سر کردم. خواب بود ولی اون این جا چه غلطی می کنه؟! با کیفم کوبوندم به شکمش که بدبخت یه متر پرید هوا! چشماشو مالید و کمی اطراف و نگاه کرد و بعد چشمش به من افتاد و چشماش گرد شد و از سر تا پا بهم نگاه کرد. بدم اومد. - چیه؟ آدم ندیدی؟ مهبد:- چه استقبال گرمی ابروم رفت بالا. - فارسیت روون شده پسر عمه! صدای ساییده شدن دندوناشو شنیدم. بلند شد و اومد رو به روم ایستاد مهبد:- مثل این که بازی دوست داری، نه؟ - چطور؟ چه بازی ای بلدی؟ مهبد: - بازی با تو و در آخر کنف شدنت. عصبی شدم. - ببین پسر عمه! تو بچگی زیاد اذیتم کردی چیزی نمی تونستم بگم. تو ایمیلایی که برام می فرستی اذیتم می کردی بازم چیزی نمی گفتم والى الان تو خونه ی مایی و باید بهم احترام بذاری وگرنه .. یه قدم بهم نزدیک شد که چشمام واسه دیدنش لوچ شد و یه قدم رفتم عقب مهبد:- چی شد؟ وگرنه رو تو گفتی! من باید بترسم چرا خودت ترسیدی؟! از چشمام آتیش می زد بیرون. هنوزم حاضر جوابه. چند ماهی بود از دست ایمیل و پیامای مسخرش در امان بودم. حالا باید خودشو تحمل کنم! پوزخندی به روش زدم. و - از بچگی تا الان فرق نکردی پسر عمه! مهبد:- بگو مهبد! خودت می دونی از کلمه ی پسر عمه متنفرم. در ضمن مگه آدم باید فرق کنه من هنوزم همون مهبدم - درسته همون مهبد دوازده ساله با همون قوه ی درک و شعور! اونا هم فرق نکرده ولی متاسفانه مال من خیلی فرق کرده و بالا رفته طوری که فعلا از جواب دادن به تو بی خیال میشم. حالا از اتاقم برو بیرون. مهبد خندید - هنوزم کله شقی، هنوزم وقتی با من حرف می زنی انگار با دشمنت حرف می زنی؟ - دقیقا مساله همینه. برو بیرون و دیگه حق نداری پاتو توی اتاق من بذاری. نگاه خشمگینشو بهم انداخت و به قدم بهم نزدیک شد و چشماش روی چشمام چرخید مهبد:- هنوزم رنگش مثل اون روزای بچگیه. خاص ترین چشماییه که تو عمرم دیدم پوزخندی زدم - مرسی از تعریفت! حالا بیرون مهبد: - باشه! باشه! ولی خودتو برای اتفاقای جدید مهیج تو زندگی آماده کن. بای هانی! رفت بیرون. کثافت حالم ازش به هم می خورد. منظورش از اتفاق جدید مهیج چی بود؟ خدایا! اون چیزی نباشه که من فکر می کنم. سریع رفتم توی حمام و یه دوش حسابی گرفتم. موهام رو چی کار کنم؟ بازم مجبور بودم کلاه گیس بذارم که کاش نمی ذاشتم! لباسای مناسبی پوشیدم و داشتم شالمو سرم می کردم که صدای سلام و احوالپرسی سهیل اومد. یه لحظه خواستم برم بیرون که پشیمون شدم https://eitaa.com/manifest/2286 قسمت بعد
دوستان پارتهای امشب به اضافه پارت ویژه ساعت ۲۴ گذاشته میشه
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۵ 🔵- چی؟ خواستم دستمو بکشم که نذاشت و محکم تر گرفت. ارسطو ناامید نگام کرد. - البته م
۴۶ 🔵 که پشیمون شدم و رو تختم نشستم. سهیل اگه همون سهيله الان میاد تو اتاقم ولی هر چی صبر کردم نیومد. صدای نرگس هم می اومد ولی باران نه. حتما بازم نرگس خانم بچه رو گذاشته خونه ی مادرش تا ما نبینیمش. نیم ساعتی گذشت ولی سهیل نیومد. اشکم رو کنترل کردم نریزه. من باید محکم باشم. ایستادم و نگاهی به خودم انداختم. نسبت به موقعی که سهیل منو دیده بود به قدری لاغر شدم که شاید نشناستم. ولی بد نبودم. هیکلم مانکنی شده بود ولی صورتم کمی استخونی شده بود که دوست نداشتم. در رو باز کردم و رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و در حال حرف زدن با اون اجنبی. چشممو با نفرت ازش گرفتم. نمی دونم چرا انقدر از این بدم میاد. رفتم جلوتر و سلام دادم. همه نگام کردن و نرگس بدون نگاه کردن بهم سلام داد و سهیل که منو دید با بهت بهم خیره شد. سهیل:- سلام! چقدر لاغر شدی! چرا؟ مامان: – بچم رژیم گرفته. خوب شده؟ چشمام قد توپ گلف بود. مامان و از این حرفا؟! سهیل هم تعجب کرده بود از لحن مامان. صدای پوزخند مهبد رو اعصابم بود. مهبد:- ولی من این جوری فکر نمی کنم زن دایی. بیشتر شکل مداد شده. با نفرت بهش خیره شدم، سهیل کنار خودش برام جا باز کرد که در کمال تعجب باران رو دیدم با دهن پف کرده. رفتم جلو. - تو چرا صدات در نمیاد وروجک؟ فکر کردم باز مامانت گذاشتت خونه ی مادرش. نرگس قشنگ متوجه نیش کامم شد. چشمی برام باریک کرد و چیزی نگفت سهیل:- دندونش جراحی شده و نمی تونه حرف بزنه. بوسش کردم و گفتم: - چقدر بهت گفتم شکلات نخور عمه. چشماش بغض داشت. ناراحت شدم. بلند شدم - من و باران می ریم بازی کنیم. با هم رفتیم تو اتاقم و ورق و مداد رنگی بهش دادم و اونم بغضش یادش رفت و کلی با ذوق نشست به نقاشی کردن. نیم ساعتی گذشته بود که صدای در اومد. شالمو درست کردم - بفرمایید؟ در باز و قامت سهیل نمایان شد. لبخندی بهش زدم و چشم ازش گرفتم و به نقاشی باران خیره شدم. سهیل کنارم نشست - چرا انقدر لاغر شدی سارا؟ - مهمه برات؟! نگاش کردم. - معلومه! این چه حرفيه؟ - نمی دونم! نمی دونم! ببخش دوست ندارم گلایه کنم. - خب حالا گلایه کردن باشه برای بعد. جوابمو بده - چیزی نیست. سهیل کمی بهم خیره شد بعد یه دفعه پرسید: - رفتی آزمایش بدی؟ با بغض گفتم: - آره. نمی دونم چرا بغض داشتم. انگار دلم می خواست مثل قدیما خودمو براش لوس کنم سهیل:- جواب؟؟ - فردا می خوام برم دکتر - نمی خواد بده خودم میگم چیه؟ هول شدم. -ج ... جواب هنوز دستم نیست. نمی دونم چی شد که یهو باران موهامو از پشت شال گرفت و کشید. عادتش بود. ولی همیشه با الان فرق داشت. باران و سهیل با تعجب نگام می کردن. یه دفعه باران زد زیر گریه. همیشه وقتی کار بدی می کرد خودش قبل از این که دعواش کنن گریه می کرد. ولی اون مهم نبود؛ مهم سهیل بود که دستش رو سرم اومد و سر بی موم رو لمس کرد و با بهت نگام کرد سهیل:- س ... سارا شالمو سرم کردم تا دیگه باران سرم رو نبینه و دوباره گریه کنه. اونم سریع یادش رفت و نشست به نقاشی کردن سهیل:- س ارا! دستمو رو دهنش گذاشتم - هیس! هیچی نگو. نمی تونم الان برات تعریف کنم بعدا. ولی سهیل دستتمو از رو دهنش برداشت. - به دکتر رفتنت ربط داره؟ سارا نکنه ... نکنه تو ... - دوست نداشتم بگم اما مثل این که باید بگم. تقریبا یه ماه پیش رفتم و آزمایش دادم. جوابش بعد از چند روز اومد. سهیل با نگرانی نگاهم می کرد - کدوم بیمارستان؟ - بیمارستان ... - جواب چی بود؟ - سرطان خون! سهیل شوکه نگام کرد و حلقه ی اشکی تو چشمش نشست. نه! این همون داداشم بود. دستاشو رو زانوهاش گذاشت و سرشو گرفت تو دستش سهیل: - وای ... وای خدای من! پس . نگام کرد سهیل: - پس برای همین این شکلی شدی؟ چرا ... چرا موهات ریخته؟ خندیدم - نریخته خودم زدمش - چرا؟ - نمی خواستم سرطان باعث ریختنش بشه سهیل:- وای! وای دستمو گرفت سهیل: - تو هیچیت نیست سارا. قسم می خورم نمی ذارم طوریت بشه. بازم آزمایش میدی تا مطمئن شیم - بازم دادم برای اطمینان سهیل: - خب؟ - جوابش امروز صبح اومد سهیل:- د جون به لبم کردی! بگو دیگه یه حرفو چقدر می چرخونی. اشکام ریخت. پریدم بغلش کردم. اونم با حرص بغلم کرد و گونشو رو سر طاسم گذاشت. - سهیل ... سهیل نمی دونی تو اون یه ماه چی کشیدم. ببین منو رژیمی در کار نیست انقدر حرص خوردم و غصه این شکلی شدم. سهیل داغون شدم ولی دم نزدم. تو اوج بی کسی بودم و درد. هیچ کس نبود. حتی ... حتی تو! تویی که همیشه پشتم بودی، بد پشتمو خالی کردی. هم بد و هم بد موقع سرم از اشکای سهیل خیس بود. سهیل - خدا منو بکشه. سارا منو ببخش! https://eitaa.com/manifest/2304 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت135 🔴ترلان اومد سمتم و در رو باز کرد..کمک کرد پیاده شم..یعنی انقدر حالم زار و خرابه که
🔴قلبم تند تند می زد..با حرفاش از زور هیجان میلرزیدم..نه نباید خودمو ببازم..من نمی تونم ..نه.. حضورش رو نزدیک تر به خودم حس کردم..ای کاش پاهام یاریم می کردن و یه تکونه کوچولو میخوردن.. ولی انگار با قوی ترین چسب توی دنیا به زمین چسبیده بودن.. آروم تر از قبل گفت :کلید قلبم دستته..باشه..نمی خوام ازت بگیرم چون صاحبش تویی..ولی قَسَمت میدم گُمش نکنی..چون هیچ کلیده یدکی نداره..یه کلید داشت که اونم دادمش به تو..اگر گمش کردی باید در قلبم رو بشکنی..پس نذار قلبم بشکنه تارا..هر طور شده بهت ثابت می کنم داری در موردم اشتباه می کنی..حتی شده..جنازه م رو بندازم جلوی پاهات میندازم ولی علاقه م رو بهت ثابت می کنم.. زیر گوشم تند ولی با لحنی اروم گفت :دوستت دارم.. مثل یه نسیم سبک و گذرا از کنارم رد شد..با تک تک جملاتش ذره ذره ی وجودم رو به لرزش در می آورد..چرا با من اینکارو می کنی راشا؟!..چرا؟!..انگار تا وقتی که بود پاهام نیرویی در خودش نداشت..ولی همین که از پیشم رفت.. تونستم حرکتشون بدم.. تازه متوجه اطرافم شدم..با خجالته زیاد برگشتم که ببینم تا الان چند نفر شاهد مکالمه ی ما بودن ..ولی هیچ کس اونجا نبود..فقط همونایی که سر دیگ وایساده بودن..پس بقیه کجان؟!.. اشک هایی که ناخواسته روی صورتم نشسته بودن رو با پشت دست پاک کردم..قدم هامو تند برداشتم و رفتم سمت ویلای خودمون.. گیج و منگ بودم..خدایا با این دله وامونده چکار کنم که داره دیوونه م می کنه.. " تانیا " باز هم ماشینم خرابی به بار اورده بود و گذاشته بودمش تعمیرگاه..یا به قوله ترلان بیمارستان ماشین ها.. اینم از شانس من بود..اینکه روز اول شروع کلاسام این مشکل برام پیش بیاد..ترلان هم که کلاسش از فردا شروع می شد و ماشین رو داده بود دست دوستش.. تصمیم گرفتم تا سر خیابون رو پیاده برم..بعد از اونجا یه ماشین کرایه کنم..راه دیگه ای هم نداشتم..این اطراف که ماشین پیدا نمی شد.. جلوی در رایان رو دیدم که تازه داشت ماشینش رو روشن می کرد..با دیدن من لبخند زد و سلام کرد.. هر چند اول من باید سلام می کردم ولی با این حال اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست و زیر لب جوابش رو دادم.. اگر ماشین ندارید می رسونمتون.. نه..مرسی.. انقدر خشک وجدی جوابش رو دادم که نیشش بسته شد و بعد از مکث کوتاهی نشست تو ماشین.. چند قدم ازش دور شده بودم که با تک بوقی از کنارم رد شد.. خیلی خوب کاری کردن انگار نه انگار لبخندم تحویل میدن.. تقریبا نیمی از راه رو طی کرده بودم..حس کردم یه سنگی چیزی رفته تو کفشم..اذیتم می کرد..بدبختی جاده ش هم پر از سنگ ریزه بود.. کیفم رو..روی شونه م محکم کردم و کج شدم..لنگه کفشم و از پام در آوردم..یه لنگ در هوا وایسادم و سنگ رو از تو کفشم انداختم بیرون..عجب درشت بود..پدر پامو در اورد.. کفشو پام کردم که همون موقع یه ماشین محکم جلوم زد رو ترمز..انقدر وحشتناک که نیم متر پریدم عقب..دستموگذاشتم روی سینه م و نگاهی به ماشین بعد هم به راننده انداختم.. با تعجب نگاش کردم..این موقع از روز اینجا چکار می کرد؟!.. از ماشین پیاده شد..همون لبخند حرص درارش رو به لب داشت..همزمان که داشت به طرفم می اومد ماشین رادوین هم از کنارمون رد شد..ولی بین راه ایستاد و اروم دنده عقب گرفت.. وقتی نگام به روهان افتاد ترس برم داشت ولی حالا با دیدن رادوین دلم قرص شده بود.. روهان بی توجه به رادوین که ماشینش و درست جلوی ماشین روهان پارک کرده بود به طرفم اومد.. سعی کردم جدی باشم و وا ندم.. اینجا چه غلطی می کنی؟!.. اومدم دیدن نامزدم..تو که ماشین نداشتی زنگ می زدی بیام دنبالت عزیزم.. عزیزم و زهر مار..نامزدم و کوفت..نداشتم که نداشتم به تو چه ربطی داره؟.. از گوشه ی چشم دیدم که رادوین از ماشینش پیاده شده و داره با اخم جر و بحث ما رو تماشا می کنه.. امروز حرفای مهمی باهات دارم تانیا..بیخودی نیومدم دنبالت که فکرکنی قصدم مزاحمته.. مهم نیست..تو همیشه مزاحمه منی..در ضمن من حرفی با تو ندارم..ولی چرا.. زل زدم تو چشماش و جدی گفتم :دیگه نمی خوام چشمم به ریخته نحست بیافته..حالا که حرفمو شنیدی برو رد کارت و.. با سیلی که خوابوند زیر گوشم بی هوا پرت شدم عقب..چون برام غیرمنتظره بود نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم رو زمین..کف دستم خراش برداشت و آرنجم میسوخت.. صدام در نیومد..سرم پایین بود ولی صدای جر و بحثشون رو شنیدم.. باز که تویی..چرا هر وقت می خوام با نامزدم خلوت کنم سر و کله ی توی عوضی هم این طرفا پیدا میشه؟.. -تو فکر کن اتفاقی نیست و خودم می خوام..چکار می خوای بکنی؟.. ببین جوجه واسه من دم در نیار چون به ضررت تموم میشه.. -هه..خب اون ضرری که ازش حرف می زنی رو نشونم بده.. بهتره سد راه من و تانیا نشی..وگرنه خیلی راحت از سر راهم برت می دارم..شیرفهم شد؟ یا یه جور دیگه حالیت کنم؟.. https://eitaa.com/manifest/2288 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت136 🔴قلبم تند تند می زد..با حرفاش از زور هیجان میلرزیدم..نه نباید خودمو ببازم..من نمی ت
🔴من نه سد راه تو شدم و نه قصدم اذیت کردن کسیه..ولی این بار دومته که مزاحمش میشی.. د آخه به تو چه بچه سوسول.. سرمو آروم برگردوندم..با هم درگیر شدن..مشتی که اول رادوین نثار فکه روهان کرد اغازگره این درگیری بود.. آروم از جام بلند شدم..فقط نگاشون می کردم..با نفرت زل زده بودم به روهان و تو دلم دعا میکردم رادوین تا می تونه به خدمتش برسه.. بیشتر هم کتک خور بود تا اینکه بتونه حتی یه مشت به رادوین بزنه..و من چقدر از این بابت خوشحال بودم .. روهان خواست ازخودش دفاع کنه که رادوین نذاشت و پرتش کرد رو زمین..تا رادوین خواست یقه ش رو بگیره روهان از تو جیب شلوارش چاقوی ضامن دارش رو بیرون آورد و ضامنش رو کشید.. تیغه ی چاقو بیرون زد و لبخند کریهی روی لبان روهان نشست.. نگاه رادوین بین چاقو و روهان در گردش بود..وحشت سر تا پامو گرفت..ازعاقبته کار می ترسیدم.. پارسال یه نفر مزاحمم شده بود..چه تلفنی و چه حضوری..روهان پیداش کرده بود و بعد از چند روز خبردار شدم پسره چند جاش شدیدا چاقو خورده و افتاده گوشه ی بیمارستان..هیچ کس نمی دونست کار کی بوده ولی خودش پیشم اعتراف کرد که به خاطر من اینکارو کرده..و چقدر اون روز ازش متنفر و بیزار شدم بماند.. همیشه بدترین راه رو انتخاب می کرد..حتی به بد هم قناعت نمی کرد..فقط بدترین برای روهان پرمعنا بود..مثل شخصیت و خصلته منفوری که داشت.. چشمم افتاد به سنگی که جلو پام بود..با یه حرکته آنی با نوک کفشم پرت کردم سمتش..حواسش پرت شد و رادوین ازاین فرصت استفاده کرد..ولی روهان فرز تر از این حرفا بود .. چاقو رو به حالت ضربدر مقابلش گرفت که صدای فریاد رادوین به هوا رفت..جیغ خفیفی کشیدم و دستمو گرفتم جلوی دهانم.. رادوین افتاد رو زمین..از دستش به شدت خون بیرون می زد..تا به خودم بجنبم و بخوام برم کمکش روهان ضربه دوم رو به شونه ش زد.. رادوین فریاد دردناکی کشید و افتاد رو زمین..به خودش می پیچید..بلند بلند گریه می کردم..از دیدن این صحنه دلم ریش شد..باورم نمی شد تموم این صحنه ها رو به چشم دیده باشم.. نمی دونم چی شد..فقط به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم..شونه ش رو گرفتم و برش گردوندم..صورتش خیس از عرق بود..تنش میلرزید..دستای منم خونی شد..با هق هق صداش زدم.. ر..رادوین..رادوین حالت خوبه؟..تو رو خدا چشماتو باز کن..رادوین.. چشماش بسته بود..ولی لباش می لرزید..انگار داشت زیر لب یه چیزی می گفت..از دستش و شونه ش به شدت خون جاری بود..حال خودمو نمی فهمیدم فقط سرش رو گرفته بودم تو آغوشم.. با دیدنش توی اون وضعیت..به خاطر من..چشمامو روی هم فشار دادم که یکی از پشت بازومو گرفت و به زور منو از زمین و رادوین جدا کرد.. بلند شو خانم کوچولو..بسته هر چی بالا سرش نوحه خوندی و ناله و زاری کردی..باهات خیلی کارا دارم..زود باش.. با گریه تقلا می کردم تا از دستش خلاص شم..حس می کردم یه توده ی بزرگ راه تنفسم رو سد کرده که هیچ جوری نمی تونستم نفس بکشم.. عمیق نفس کشیدم .. نالیدم :ولم کن کثافته عوضی..ولم کن..چی از جونم می خوای..کشتیش.. نترس..مرد هم به درک..فعلا تو مهمتری.. پرتم کرد تو ماشین ..خودش هم نشست و قفل مرکزی رو فعال کرد..نگاهم از پنجره به رادوین بود که غرق در خون افتاده بود رو زمین.. لحظه آخر دیدم که چشماش نیمه باز شد ولی خیلی زود بستش و بی حرکت موند.. خدایا فقط نمیره..اون خواست از من دفاع کنه ولی این حیوون امونش نداد..خدایا نجاتش بده..نجاتش بده.. جیغ کشیدم: کشتیش..خیلی رذلی.. چیه؟..خیلی دوستش داشتی اره؟..اشکال نداره حالا حالاها وقت واسه عزاداریش داری.. نامرده بی وجود..عین حیوون میمونی.. با پشت دست زد تو دهنم .. داد زد :خفه شو.. شوری خون رو توی دهانم حس کردم..دیگه داشتم از حال می رفتم.. با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد گفتم : منو کجا می بری پست فطرت؟.. یه جای آشنا..به زودی مهمونای زیادی هم بهمون می پیوندن..کسایی که مطمئنا برات آشنان.. توی اون وضعیت با اون حال و روزم نمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیه.. صورتمو تو دست گرفتم و ازته دل زار زدم: خیلی نامردی روهان..هیچ وقت فکرشو نمی کردم بخوای با من چنین کاری رو بکنی.. داد زد :خودت مجبورم کردی ..عوضی تر از من تویی که هیچ جوری باهام راه نیومدی..دیگه هم نمی خوام رامم بشی..برات برنامه های دیگه ای دارم..دیگه نه خودتو می خوام..ونه حتی جسمت رو.. جیغ کشیدم: پس چی از جونم می خوای لعنتی؟.. قهقهه ی وحشتناکی زد..قهقهه ای که باعث شد ترسی عجیب و نا آشنا توی تمام وجودم بپیچه.. می دونستم خواب های خوبی برام ندیده..نمی دونستم چی تو سرشه ولی..خدا خدا می کردم نحسیه افکار و کارهاش فقط من رو بگیره و به بقیه ی اعضای خانواده م اسیبی نرسه.. از این آدمه پست و رذل هر کاری بر می اومد..هرکاری.. https://eitaa.com/manifest/2296 قسمت بعد
سلام دوستان اگه کسی علاقه داره به ادمین کانال رمان بودن(ویرایش و ارسال پارت) به من پیام بده چون در چند ماه آینده من مشغله کاری دارم و وقت نمیکنم. 👇👇👇 @Admin_roman
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت137 🔴من نه سد راه تو شدم و نه قصدم اذیت کردن کسیه..ولی این بار دومته که مزاحمش میشی..
🔴" تارا "👇👇 صبح بعد از رفتن تانیا دیگه خوابم نبرد..ترلان از روی خوش خوابی هنوز هم بیدار نشده بود... 2 تا لقمه نون پنیر به زوره چای شیرین خوردم..اشتها نداشتم..توی این چند روز همه ی فکرم شده بود..راشا.. دلم می گفت ببخشمش ..ولی عقل حکم می کرد که نه اینکارو نکنم.. وقتی میانه ی این دوتا رو می گرفتم به این نتیجه می رسیدم که احساسمو نسبت بهش نکُشم و همه چیز رو به زمان بسپارم.. اینکه اگر حرفاش از روی حقیقت باشه و عشقش یه عشقه واقعیه بتونه اون رو بهم ثابت کنه.. رو تخت نشستم.. زانوهام رو بغل گرفتم..با هدف یا بی هدف به دیوار سفیده اتاقم خیره شدم.. تو حال و هوای خودم بودم ..با تقه ای که به پنجره ی اتاقم خورد تو جام پریدم..نگاهمو بهش دوختم..پنجره بسته بود.. با کنجکاوی به طرفش رفتم و از گوشه ی پرده نگاهی به بیرون انداختم..خبری نبود.. خواستم برگردم که یه سنگ ریزه خورد به شیشه..اینبار کنجکاوتر از قبل بازش کردم..داشتم به اطراف سرک می کشیدم که یه دفعه یکی جلوم پرید بالا.. جیغ کشیدم و فوری دستمو جلوی دهانم گرفتم ..خداروشکر با این کارم صدام بیرون نرفت.. چشمام داشت از حدقه بیرون می زد .. چند قدم رفتم عقب..نگام مات و مبهوت روی صورته خندون و چشمای شیطونش بود..پشت پنجره وایساده بود..اون اونطرف و من اینطرف.. سلام همسایه ی عزیز..صبح عالی متعالی.. تند و فرز دستاشو گرفت به لبه ی پنجره و خودشو کشید بالا.. با اجازه ی صاحب خونه.. با یه جست پرید تو اتاق..بدبختانه یادم رفته بود پنجره نرده ای رو هم ببندم.. اون شب که با حیوونا تو اتاق بودن بسته بودیم که در نرن و حالا فراموش کرده بودم.. همونطور سر جام خشکم زده بود..انقدر از حضورش توی اتاقم و حرکاتش متحیر بودم که حتی یادم رفته بود نفس بکشم.. دستمو از جلوی دهانم برداشتم..انگار تازه متوجه شده بودم اینجا چه خبره.. عین خروس جنگی رفتم سمتش که جا خالی داد..مسیر من به سمت پنجره بود به بیرون اشاره کردم و با اخم گفتم: برو بیرون ببینم..با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین واومدی تو؟!.. حتی به اندازه ی یه نخود هم حالتش تغییر نکرد..همون لبخند و همون نگاه.. یه چرخ تو اتاق زد.. محض اطلاعتون که من قبلا اجازه گرفتم..بازم جهت اگاهی بیشتر عرض می کنم که از صاحبخونه هم اجازه گرفتم.. صاحبخونه که منم..منم میگم برو بیرون..همین الان.. از بیرون سرو صدا می اومد..از پنجره نگاه کردم دیدم ترلان داره ورزش می کنه..وای خدا این کی اومد بیرون؟!..اصلا کی بیدار شده بود که من نفهمیدم؟!..خودم جواب خودمو دادم ..لابد همون موقع که تو هپروت بودم دیگه.. تند پنجره رو بستم و پرده ها رو هم کشیدم که یه وقت متوجه راشا نشه..سریع رفتم به طرف در و قفلش کردم..شانس که ندارم یهو دیدی سر وکله ش پیدا شد.. یه نفس راحت کشیدم..برگشتم که با لبای خندونش مواجه شدم..یه تای ابروشو انداخت بالا .. انگار صاحبخونه از خداش بود.. گنگ نگاش کردم که به پنجره اشاره کرد: لازم نبود انقدر محکم ببندیش..من تا هر وقت که بخوای اینجا می مونم..با لودر هم بیرون برو نیستم..خاطرت جمع.. ریلکس نشست رو تخت..پا روی پا انداخت ..دستاشو گذاشت رو تخت و خودشو کمی عقب کشید.. از این همه پررویی دهنم باز مونده بود.. واسه اینکه بیشتر از این پیش خودش حسابای طلایی نکنه گفتم: منم جهت اطلاعت باید بگم خواهرم بیرون داره ورزش میکنه..نخواستم متوجه تو بشه واسه همین پنجره رو بستم..همین که اومد تو ویلا از اتاقم میری بیرون..فهمیدی؟.. نچ.. خیلی پررویی.. می دونم..ولی کارت دارم.. چکار؟!.. یه نگاه به سر تا پام انداخت..جوری که به خودم شک کردم ..یه تیشرت قرمز و یه شلوار مشکی راحتی تنم بود..خیلی ساده و مشکلی هم نبود.. دیدم هنوز محوه منه..تشر زدم: هوی.. نگاهشو دوخت تو چشمام و با لحن خاصی که قلب واموندم رو بی طاقت می کرد زیر لب و آروم گفت :جانم.. تو دلم گفتم" جانم و مرض "..ولی دروغ چرا اصلا بدم نیومد.. آخه چرا هیچ جوری نمی کشه کنار؟!..چرا نمیتونم از دستش خلاص بشم؟!.. خودم جواب خودمو دادم " د خب این قلبه وامونده نمیذاره..اگه این واسه م مشکل ساز نمی شد تا الان صد دفعه فراموشش کرده بودم ".. با اخم از جلوش رد شدم تا برم سمت در که دستمو گرفت و کشید ..چون حرکتش ناگهانی بود ناخواسته نشستم کنارش.. هیچی نمی گفتیم و با حرکاتمون حرف میزدیم..من با حرص و اون با آرامش.. دستمو کشیدم باز گرفتش..خواستم بلند شم منو کشید سمت خودش..رفتم اونطرف اونم اومد طرفم..محکم زدم به شونه ش تا ولم کنه و بتونم بلند شم که انگار نازش کردم گفت : یه بار دیگه بزن همچین محکم نگهت میدارم که نتونی از جات جم بخوری.. از روی ناچاری نالیدم:چی از جونم می خوای راشا؟!..بذار تنها باشم.. نچ..نمیشه.. چرا؟!.. چون اگر تنها باشی هی دم به دقیقه می خوای منو فراموش کنی.. فراموشت کردم..خیلی وقته.. https://eitaa.com/manifest/2300 قسمت بعد
دوستان رمان فعلا آماده نیست چون ایام محرم هست وقت ویرایش نداریم ولی تو همین روزها آماده و گذاشته میشه شاید امروز مجبور بشیم امروز همه پارتها رو از قرعه بزاریم صبور باشید. 🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت138 🔴" تارا "👇👇 صبح بعد از رفتن تانیا دیگه خوابم نبرد..ترلان از روی خوش خوابی هنوز هم
🔴نه..نکردی..چون من نمیذارم.. دیگه دست تو نیست..دسته خودمه و من هم نمیخوام حتی بهش فکر کنم.. پس هنوز فراموشم نکردی.. سکوت کردم.. نکردی تارا..وگرنه نمی گفتی که حتی نمیخوای بهش فکر کنی..نمی خوای فکر کنی چون هست..چون هنوز هم اون حس رو بهم داری..ولی داری از سر خودت بازش می کنی..چرا تارا؟!.. مستقیم زل زدم تو چشماش و با خشم گفتم: یعنی تو نمی دونی؟!.. نگاهش رنگ غم گرفت..دیگه چیزی نگفت.. دلم می خواست داد بزنم بگم عشقت تو قلبم مرده راشا..ولی نمی دونم چرا قفل بزرگی به دهانم زده بودم و حتی دلم نمیخواست دنبال کلیدش بگردم.. اینبار لحنش آرومتر شد: چرا نمی خوای عشقمو باور کنی تارا؟!.. مکث کوتاهی کرد: یه اعتراف بکنم؟!.. نگاش کردم..ادامه داد :من هیچ وقت رو قسمم نمی موندم..یعنی اگر می گفتم قسم می خورم که فلان کارو نکنم درست برعکسش رو عمل می کردم..این عادت از زمان بچگی با من بود..ولی رو 1 چیز قسمه من موندگاره و میشه واقعا اسمش رو قسم گذاشت.. اون هم زمانیه که به خاک پدر و مادرم قسم بخورم..و دومیش هم اینکه جون عزیزی رو قسم بخورم..فرق نمی کنه کی باشه..فقط کسی که برام عزیز باشه..و بیشتر از اون خدا..اون کسیه که اگر به اسمش قسم بخورم هیچ قسمی روش نمیارم..چون واقعا از ته قلبمه.. سرشو پایین انداخت: الان هم به همون خدایی که عشقه تو رو توی قلبم جای داد..به ارواح خاک پدر ومادرم که عزیزترین کسای من بودن .. سرشو بلند کرد..زل زد تو چشمام..میخکوب شده بودم .. قلبم اسمش رو صدا می زد..این رو خیلی واضح می شنیدم.. اینجا در حضورت قسم می خورم که عشقم حقیقیه تارا..از ته قلبم دوستت دارم ..به خدا اینبار دارم راستشو میگم..باورم کن تارا.. هر دو سکوت کردیم..نگاهمون تو نگاه هم قفل شد..حس می کردم علاقه م نسبت بهش چند برابر شده..ولی باز هم دل و عقلم در ستیز بودن که بر دیگری غلبه کنند.. بین دو راهی گیر افتاده بودم..کدوم راه و باید انتخاب می کردم؟!..راه دلم که می گفت راشا رو از قلبت بیرون نکن و حرفاشو باور کن..یا راه عقلم که می گفت برای همیشه فراموشش کن و انگار نه انگار که راشایی توی زندگیت بوده.. با اینکه زمان کمی داشتم که بخوام انتخاب کنم ولی یه ندایی درونم رو لرزوند.. "وقتی تو راه دوم قدم گذاشتی..میتونی فراموشش کنی؟!..می تونی خیلی راحت از قلبت بیرون بندازیش ؟!".. حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..توی این مدت خیلی تلاش کردم که بتونم ولی نشد.. هر کار کردم حتی شده اسمش رو از یاد ببرم نتونستم..من هم ادمم..احساس دارم..اونی که عاشق نمیشه با یه دوستت دارم طرفو میبخشه.. من که عاشقشم و می تونم از نگاهش به راز کلامش پی ببرم چرا باورش نکنم؟!..ولی با این حال دلم نمی خواست خیلی زود وا بدم و بگم که بخشیدمت.. نمی خواستم فکر کنه که هر وقت دلش خواست می تونه من رو به بازی بگیره و هر وقت هم عشقش کشید بگه ببخشید دوستت دارم.. برای رسیدن به هر چیزی باید قیمتی پرداخت..قیمت شکست غرورم صبرِ راشاست..اگر منو بخواد و این عشقی که ازش دم میزنه حقیقی باشه صبر می کنه..وگرنه.. نفس عمیق کشیدم..باید بهش می گفتم..تموم مدت بدون اینکه حتی پلک بزنه زل زده بود تو چشمام..سرم و انداختم پایین..موهام ریخت تو صورتم..از روی عادت چند تار مزاحم رو گرفتم بین انگشتام و بردم پشت گوشم.. دیگه نگاش نکردم ..داشتم با انگشتام بازی می کردم در همون حال اروم گفتم :می خوام فکر کنم..ولی فعلا پیش خودت هیچ حسابی نکن.. با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..نگاهش برق میزد و لباش می خندید..خوشحالی از تک تک اجزای صورتش نمایان بود.. کلامش بوی عشق می داد..اروم و زمزمه وار.. عاشقتم دختر..همین که میگی می خوای فکر کنی یعنی تونستی منو ببخشی.. و.. نه..گفتم که هیچ حسابی روش نکن..هنوز نمیدونم چی می خوام ولی..به زودی جوابت رو میدم.. همینطور که حرف می زدم از اونطرف اون هم صورتشو اروم به صورتم نزدیک می کرد..ضربان قلبم سرسام آور بود..از درون میلرزیدم و از بیرون دستامو تو هم فشار می دادم که از هیجانم کم بشه ولی دریغ از یه کوچولو کم و کاستی تو هیجاناتم.. گرمی نفسش رو که به روی پوست صورتم حس کردم چشمام ناخداگاه بسته شد..از روی شرم بود..این رو حرارت بالای بدنم نشون می داد..از روی هیجان بود..از لرزش قلبم می فهمیدم..از نزدیکی راشا به خودم تپش قلب گرفتم..خدایا این دیگه چه دردیه؟!..عجیب و غریبه..تا نزدیکمه همه ی علائمم از حالت نرمال خارج میشه و همین که ازم دور میشه بر می گردم به حالت عادی.. این گرما به روی پوستم هر لحظه بیشتر میشد..دستش رو به روی دستم گذاشت..داغ بود..داشتم آتیش می گرفتم.. فشار داد که بازتابش لرزش خفیف بدنم بود.. https://eitaa.com/manifest/2306 قسمت بعد