مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۶ 🔵 که پشیمون شدم و رو تختم نشستم. سهیل اگه همون سهيله الان میاد تو اتاقم ولی هر چی
#شیطنت
#قسمت ۴۷
🔵سارا منو ببخش! منو ببخش آبجي کوچيکه.
- سهيل اما الان جواب امروز با جواب يه ماه پيش فرق داشت.
سهيل ازم جدا شد. هر دو با چشماي اشکي به هم زل زده بوديم.
- من سرطان ندارم.
خنديدم؛ بلند خنديدم. سهيل کمي نگام کرد. همه ي ماجراها رو براش تعريف کردم.
سهيل - پس اگه اين جوريه بايد سريع فردا به بيمارستان منتقل بشي. به مامان و بابا هم بايد بگيم.
قبل از اين که مخالفت کنم بلند بابا و مامان رو صدا کرد. مامان و بابا و نرگس و مهبد اومدن تو اتاقم. مهبد اول از همه چشمش به کلاه گيس روي زمين افتاد و برش داشت و با تعجب يه نگاه بهش کرد و يه نگاه به من. بابا و مامان و نرگس هم ديدن. همشون با تعجب نگام مي کردن.
مامان - اين چيه سارا؟به جاي من سهيل جواب داد.
سهيل - سارا نبايد بگه چيه شما بايد بگيد مادر.
مامان هيچ وقت رو حرف سهيل حرف نمي زد. سکوت حکم فرما بود.
سهيل - مهبد چند لحظه بيرون باش لطفا. نرگس شما هم باران رو بردار و برو بيرون. سارا جان ...
فهميدم منظورش چيه. رفتيم بيرون. حدود دو ساعتي گذشته بود که اومدن بيرون. باور نمي کردم. چشماي بابا و مامان قرمز بود. يعني براي من گريه کردن؟! سهيل چشمکي بهم زد که معنيشو نفهميدم. مامان جلو اومد و بغلم کرد. بابا هم ناراحت روي مبل نشست و خيره شد به نقطه اي.
از بغل مامان در اومدم و نشستم رو مبل. مامان هم با بغض نشست.
- مامان چرا خودتو داري ناراحت مي کني؟ اتفاقي نيف ...
حرفمو سهيل قطع کرد.
سهيل - اتفاق که افتاده.
بهش نگاه کردم که بازم چشمکي بهم زد.
سهيل - اتفاقي که نبايد ميفتاد، افتاد. حالا به جاي بغض و گريه بهتره کمي به فکر باشيد. من هر چي بايد مي گفتم رو گفتم و بقيش با خودتونه.
طرف صحبتش بابا و مامان بودن. نمي دونم چرا حس کردم يه چيزي اين وسط اشتباهه. مهبد هم که تا اين لحظه به زور جلوي کنجکاويشو گرفته بود.
مهبد - ميشه بگيد اين جا چه خبره!؟ اين موي مصنوعي که تا الان رو سر سارا بود چيه؟مامان زد زير گريه. نمي تونستم باور کنم گريه هاش براي منه ولي خيلي واقعي بود.
سهيل - مهبد! بهتره تو اين مساله کنجکاوي نکني.
سهيل بلند شد و ايستاد.
سهيل - نرگس! باران! بريم.
نرگس بلند شد تا حاضر شه و باران رو هم حاضر کنه که سهيل بهم گفت يه لحظه بريم اتاق من. با هم رفتيم که در رو بست و کمي بهم نگاه کرد بعد زد زير خنده. تعجب کردم.
- چي شده؟ چرا مي خندي؟
سهيل - به مامان و بابا حرفاتو رو گفتم.
- اينو که خودمم فهميدم.
سهيل بازم خنديد.
- البته نه همه ي حرفاتو.
منظورشو نگرفتم. با چشماي ريز نگاش کردم که زد پس کلم.
سهيل - خنگ خدا! تا اون جايي گفتم که جواب آزمايشت رو فهميدي اشتباهه!
کمي به حرفش فکر کردم و تازه فهميدم چي کار کرده.
- چرا اين کار رو مي کني؟
سهيل - تو کاريت نباشه من ازت هفت سال بزرگ ترم و خودم تشخيص ميدم چي خوبه چي بد. پس ميگم براشون خوبه يه مدت تو اين توهم بمونن.
- ولي من دوست ندارم.
سهيل - رو حرف من حرف نزن عشق من.
شالمو از سرم برداشت و نگاهي بهم انداخت و دوباره زد زير خنده.
سهيل - اين چه کاري بود که کردي؟ خيل خوشگل بودي؟ اََه اََه ديگه کي مياد تو رو بگيره!؟بهش چشم غره اي رفتم. سهيل بغلم کرد و چند بار به شوخي دست رو سر بي موم کشيد.
سهيل - خيلي با حال شدي سارا! بگم نرگس هم کچل کنه وقتي بغلش مي کنم فقط مو مياد دستم ولي الان تو رو بغل کردم خوشم اومد.
زن کچل هم خوبه ها!
از بغلش خودمو بيرون کشيدم و با مشت تو شکمش کوبيدم.
- بي حيا!
سهيل خنديد.
- خب راست ميگم ديگه.
جدي شد.
سهيل - سارا فعلا راستشو با مامان و بابا نگو خودم به وقتش ميگم.
شالمو دوباره رو سرم انداخت.
سهيل - وقتي باران مو رو از رو سرت کشيد بدترين چيزا تو ذهنم اومد و با اون حرفي که زدي مهر تاييدي رو همشون زدي. سارا تو زندگي مني! خودت مي دوني چقدر دوست دارم ولي نمي تونم خيلي جلوي نرگس نشون بدم. از دستم ناراحت نباش. نرگس يه کم به رابطه ي من با بقيه حساس شده و منم سعي مي کنم کمي کمتر با بقيه شوخي کنم که نرگس هم از سرش بيفته. تو اون سفر به خدا فقط فکر و ذکرم تو بودي که تو خونه تنهايي. منو ببخش! حس مي کنم در حقت کمي بي انصافي کردم.
با حرفاش تموم دلگيريام ازش رفت. پريدم بغلش کردم و بوسيدمش. خلاصه بعد از چند دقيقه رفتيم بيرون که ...
سهيل رو به بابا و مامان گفت:
- فردا صبح ميام سارا رو مي برم بيمارستان براي کاراي اوليه.
- نه.
سهيل بهم نگاه کرد.
- چرا نه؟
- خودم مي رم.
سهيل- ولي يکي آشنا پيشت باشه کاراتو زودتر انجام مي دن.
eitaa.com/manifest/2305 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۷ 🔵سارا منو ببخش! منو ببخش آبجي کوچيکه. - سهيل اما الان جواب امروز با جواب يه ماه پي
#شیطنت
#قسمت ۴۸
🔵خلاصه از سهيل اصرار و از من انکار که آخر سهيل قبول کرد خودم برم به شرطي که برم بيمارستاني که خودش توش کار مي کرد.
بعد از رفتن سهيل و خانوادش حوصله ي نشستن تو جمع رو نداشتم، مخصوصا تحمل قيافه ي مهبد که حالا مشکوك هم بهم نگاه مي کرد. مي دونستم از فضولي داره مي ميره! با يه ببخشيد رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم ساعت يازده شب شده بود و بهتر بود بخوابم براي فردا سرحال باشم.
صداي زنگ اس ام اس اومد سريع برش داشتم که ديدم ارسطوئه لبخند پهني رو صورتم نشست و اس ام اس رو باز کردم.
- سلام، خوبي سارا؟ دلم برات ...
خندم گرفت اين حتي با اس ام اس هم نمي تونه حرف بزنه. براش نوشتم.
- سلام، مرسي خوبم.
همين، براش فرستادم. نخواستم بيشتر چيزي بنويسم که بازم بهم اس ام اس بزنه. بعد از پنج دقيقه دوباره اس ام اسش اومد.
- خب خدا رو شکر! فردا مي ري بيمارستان؟براش نوشتم.
- آره، فردا صبح.
ارسطو بازم جواب داد.
- ايشاا... خوب مي شي. چه خبر از مهبد؟ هنوزم اون جاس؟
پس بگو، مي خواد پرس و جو کنه، من گفتم اين هيچ وقت به من اس ام اس نمي ده! براي در آوردن لجش گفتم.
- آره، فکر کنم حالا حالاها مهمونمونه! راستي سهيل جريان رو به مامان و بابا گفت.
چند دقيقه گذشت که ديدم گوشيم زنگ خورد سريع برش داشتم.
ارسطو - سلام.
- سلام، اين چه وقت زنگ زدن ارسطو خان؟ارسطو - سهيل چي گفت؟ برخوردشون چي بود؟خندم گرفت.
ارسطو - چرا مي خندي؟
- آخه سهيل بهشون گفت سرطان دارم و گفت براشون خوبه يکم ناراحت بمونن.
ارسطو - با اين که کار درستي نکرده ولي منم موافقم.
- براي همين زنگ زدي؟
ارسطو - آره ديگه. خودت بهتري ديگه درد نداري؟
- نه ممنون کاري نداري ديگه؟
ارسطو - هان؟ نه، آهان راستي مهبد تا کي مي مونه؟لبخند بدجنسي زدم.
- نمي دونم.
ارسطو - باشه. ام، مراقب خودت باش فعلا خداحافظ.
- مرسي که زنگ زدي ،خداحافظ.
رو تختم دراز کشيدم و به فکر فرو رفتم. يعني منو دوست داره؟ خدايا حسم بهم دروغ نميگه؟ اونم عاشقمه يا نه؟ نکنه فقط يه دوست منو بدونه!؟ به اين جاي فکرم که رسيدم ته دلم خالي شد! خودمو به خواب زدم تا بخوابم ولي مگه مي شد؟!
بلند شدم و رو تختم نشستم. تشنم بود، بلند شدم و با فکر اين که يه مزاحم تو خونمون هست شالمو سرم انداختم و رفتم بيرون از اتاقم و يه راست رفتم تو آشپزخونه و ليوان آبي براي خودم ريختم. سر ميز نهارخوري نشستم و خوردم. همش فکرم مي رفت سمت ارسطو و حسش به من. با صداي کشيده شدن صندلي از افکارم برون اومدم و مهبد رو ديدم با يه رکابي و شلوارك پارچه اي که گل گلي بود. خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم. بهش توپيدم.
- خجالت نمي کشي اين جوري تو خونه ي ما مي گردي؟!
مهبد با لبخند حرص دراري رو به روم نشست.
مهبد - نه، اين جا خونه ي داييمه، در ضمن من غريبه اي نمي بينم که مثل تو چادر سرم کنم.
کمي بهم نگاه کرد و بدجنس لبخند زد.
مهبد - نکنه شما تو خواب هم شال سرت مي کني؟ به شال سرم اشاره کرد!
- نه، منتها وقتي کسي بياد خونه ي آدم و کنگر بخوره و لنگر بندازه و از قضا من از اون آدم دل خوشي نداشته باشم با شال ميام بيرون.
چشماش قرمز شده بود خون خونشو مي خورد.
مهبد - تو به چه جراتي با من اين جوري حرف مي زني؟
- من با هر کسي در حد لياقتش حرف مي زنم.
عصباني بلند شد و اومد طرفم و درست بالا سرم ايستاد.
مهبد - جرات داري يه بار ديگه حرفت رو تکرار کن.
دروغ نگم ترسيدم. چشماش دو تا کاسه ي خون بود ولي مگه من کم ميارم؟ بلند شدم و جلوش ايستادم و خيره شدم به چشماي خشمگينش و شمرده شمرده گفتم:
-من با هر کسي در حد لياق ..
هنوز لياقت رو تموم نکرده بودم که مچ دستمو گرفت و پيچوند. از درد ناليدم. دستمو برد پشت و خودشم پشتم ايستاد و سرش رو نزديک گوشم کرد.
مهبد- سعي کن با من درست صحبت کني چون ممکنه در آينده به مشکل بخوريم عزيزم.
تعجب کردم. اين چرا داره چرت و پرت ميگه!
زمزمه کردم.
-آينده؟
مهبد- آره، آينده ي نزديکي که با هم ازدواج کرديم.
عصبي شدم و دستمو با قدرت از دستش بيرون کشيدم و برگشتم سمتش.
- تو چه چرتي گفتي؟ ازدواج اونم با تو؟! هه!
مهبد لبخند لج دراري زد.
مهبد- فعلا که من براي همين اين جام!
- خفه شو. دستت به جنازه ي منم نمي رسه چه برسه به خودم، فهميدي؟ اين فکراي مزخرفتم براي خودت نگه دار!
مهبد اومد نزديکم و به صورتم خيره شد.
مهبد - فعلا که بله رو از پدر مادرت گرفتم خودتم زياد مهم نيستي!
انقدر عصبي شدم که نتونستم خودمو کنترل کنم و دستمو بردم بالا و محکم به گوشش کوبيدم. بهت زده نگاهم کرد. صورتش هر لحظه قرمزتر مي شد، راستشو بگم ترسيدم ازش. خواستم عقب عقبي برم که..
سريع به سمتم اومد و دستمو گرفت. سعي داشتم دستشو از دستم بردارم ولي مگه مي شد! مثل يه قاتل که به مقتول نگاه مي کنن نگاهم مي کرد
مهبد - تو الان چه غلطي کردي؟
به تته پته افتاده بودم ولي خودمو نباختم
eitaa.com/manifest/2344 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت139 🔴نه..نکردی..چون من نمیذارم.. دیگه دست تو نیست..دسته خودمه و من هم نمیخوام حتی بهش
#قرعه
#قسمت140
🔴شاید تونست حسش کنه که زیر گوشم زمزمه کرد : تو هم مثل من هیجان داری و سر تا پات رو یه لرزش شیرین پر کرده؟!..تو هم وقتی نزدیکت میشم گر می گیری و مثل من ضربان قلبت داره دیوونه ت می کنه؟!..
جوابم در مقابل زمزمه های آرومش فقط سکوت بود ..
هرم گرم نفسش به لاله ی گوشم خورد : دوستت دارم خانمی..تا اخر عمرم هم شده باشه منتظرجوابت میمونم..چون برام از هر چیزی تو دنیا با ارزش تری..
آهسته چشمامو باز کردم..نگاهمون تو هم گره خورد..لبای جفتمون لرزش نامحسوسی داشت..نگاهش از توی چشمام به روی لبهام سر خورد..ولی باز هم توی چشمام خیره شد..و این نگاه من بود که با اشتیاق کل صورتشو می کاوید..سعی کردم چشمام این رو نشون نده..
ولی از درون چی؟!..اونجا چی که غوغایی بر پا بود.. با تقه ای که به درخورد هر دو به خودمون اومدیم..
صدای ترلان رو از پشت در شنیدم :تارا..بیداری؟!..چرا درو قفل کردی؟!..تارا..
صدام می لرزید..ولی برای اینکه به چیزی مشکوک نشه باید جوابش رو می دادم..
همونطور که سعی داشتم دستم رو از تو دست راشا بیرون بیارم گفتم :ب..بیدارم..الان میام..
دیگه صداشو نشنیدم..راشا هم دستمو ول نمی کرد..به روم لبخندی پر از مهربونی پاشید..ولی من مضطرب بودم..
راشا..
جان راشا..
به روم نیاوردم ولی تو دلم یه جوری شد..
ولم کن ..
ولت کنم کجا بری؟!.. من جایی نمیرم این تویی که باید بری بیرون..
چرا؟!.. چرا نداره پاشو برو تا واسه م دردسر درست نکردی..
باز رفت رو کانال رمانتیک .. زیر گوشم نجوا کرد :این دردسر رو از این ثانیه به بعد باید همیشه و همه جا تحمل کنی خانمی..دیگه دست از سرت بر نمیدارم..
یه حالی شدم..حسش عالی بود..ولی به روم نیاوردم و با اخم لباسشو کشیدم تا از جاش بلند شه..اما زورم بهش نمیرسید..
به سختی از کنارش بلند شدم و پنجره رو باز کردم..
ازت خواهش می کنم برو بیرون..ممکنه ترلان مشکوک بشه..
چند لحظه نگام کرد..نفسش وداد بیرون و از جاش بلند شد..جلوم وایساد..
کمی خودمو کنار کشیدم تا بتونه رد شه..
مواظب خودت باش عزیزم..
با عزیزم گفتنش باز همون حس اومد سراغم..اصلا این بشر هرچی می گفت حال و روزم از این رو به اون رو میشد..
اگه تا چند لحظه ی دیگه پیشم می موند بی شک کارم به تیمارستان می کشید..واسه ی همین هلش دادم تا زودتر بره بیرون..
با خنده پرید اونطرف..
داشتم پنجره رو می بستم که صدام زد..
چیه؟!..
هیچی دوست داشتم صدات کنم..
چپ چپ نگاش کردم که خندید..
اینبار خواستم ببندم که باز صدام زد..
باز چیه؟!..
شیطون خندید : اینباردوست داشتم هم صدات کنم و هم نگات کنم..
زیر لب اروم ولی با حرص گفتم : دیوونه..
هستم..مگه شک داشتی؟!...
الان مطمئن شدم..
اشکال نداره هنوز واسه اطمینانت دیر نشده بود.. بهش چشم غره رفتم و خواستم پنجره رو ببندم که گفت :قرارمون یادت نره خانم خانما..منتظرما..
لبخند کمرنگی تحویلش دادم که باعث شد لبخند اون پررنگ تر بشه.. تند پنجره رو بستم و پشتمو کردم بهش..دستمو گذاشتم رو قلبم..کمی اروم گرفتم..این پسر چی داشت که وقتی پیشم بود این همه بی قرارش می شدم و وقتی ازم دور می شد آروم می گرفتم؟!..
گاهی هم برعکس..این مدت که ازش خبری نداشتم قلبم براش بی قراری می کرد..و وقتی می دیدمش آروم می گرفتم..این حالتا دسته خودم نبود..
کاملا غیر ارادی ..ولی شیرین و خواستنی ..
eitaa.com/manifest/2340 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت140 🔴شاید تونست حسش کنه که زیر گوشم زمزمه کرد : تو هم مثل من هیجان داری و سر تا پات رو
#قرعه
#قسمت141
🔴" رایان "👇👇
آقای دکتر حالش چطوره؟..
خداروشکر مشکلش جدی نبود..واقعا شانس اوردید که چاقو به نقطه ی حساس از بدنش اصابت نکرده
برادرم ورزشکاره آقای دکتر..
بله..بیشتر هم به خاطر عضله ای بودن بدنش تونسته از نفوذ چاقو جلوگیری کنه
-نیاز به خون نداره؟..من می تونم اهدا کنم..
نه پسرم..نیازی نیست
کی مرخص میشه
-علائمش تا به الان نرمال بوده..اگر همینطور باشه به احتمال زیاد فردا مرخص میشه..
-ممنونم..خیلی لطف کردید
-خواهش می کنم..وظیفه م رو انجام دادم..با اجازه..
بعد از رفتن دکتر روی صندلی تو راهروی بیمارستان نشستم..سرمو توی دست گرفتم و اتفاقات امروز رو مرور
کردم..
تو مسیر بودم که گوشیم زنگ خورد..
الو..
سلام..کجایی؟!.. سلام کامبیز..تو راهم..چطور؟!..
-اون سفارشی که دیروز سر راه گرفتی بردی خونه الان همراهته؟..
با یاداوریش و حواس پرتیم با کف دست کوبوندم تو پیشونیم..
اوه اوه..یادم رفت کامی..باید برگردم..
فقط زود باش..طرف زنگ زده گفته سفارشم حاضره منم گفتم امروز بیاد تحویل بگیره..می دونی که گوشیش خُداد تومن قیمتشه..
آره..الان میرم خونه میارمش..فعلا..
تماس رو قطع کردم و مسیر رو دور زدم..باید بر می گشتم خونه ..عجب ادم حواس پرتی شدم من..همه ش تقصیر ترلانه..
د آخه چرا همه چیز خراب شد؟!..من که از ته دلم می خوامش و دوستش دارم ولی چطور باید بهش ثابت کنم؟!..
همینطور که داشتم با خودم فکر می کردم و تو دلم غرغر می کردم متوجه ماشین رادوین که کنار خیابون پارک شده
بود شدم..
گرفتم کنار و سریع پیاده شدم..رفتم سمتش..ولی تو ماشین نبود..سرمو چرخوندم که ببینم کجاست چشمام تا آخرین حد گشاد شد..
وحشت زده به طرفش دویدم..کنارش زانو زدم..غرق در خون افتاده بود رو زمین..بدبختیش اینجا بود ماشین جلوی دید رو گرفته و کسی متوجهش نشده بود..
رادوین..چی شده؟!..صدامو می شنوی؟!..رادوین چشماتو باز کن..رادوین..
سر تا پام می لرزید..با دیدنش تو اون وضعیت هول شده بودم..
به سختی بلندش کردم و بردمش تو ماشین..حرکت کردم..
به گوشی راشا زنگ زدم..جواب نداد..من که داشتم می اومدم بیدار بود..پس چرا جواب نمیده؟!..
باز زنگ زدم..اینبار نفس زنان جوابم رو داد..
الو.. کجا بودی؟!..
تو باغ..زنگ زدی آماره منو بگیری؟!..
موضوع رو براش خلاصه کردم و گفتم که رادوین رو می برم بیمارستان..آدرس رو هم گفتم و قطع کردم..
با شنیدن صدای راشا از فکر بیرون اومدم و سرمو بلند کردم..
سلام..کجا بردنش؟!.. سلام..تو بخشه..حالش خوبه..
مرخصش کردن؟!..
نه هنوز..
کنارم نشست و نگام کرد :چی شده رایان؟!..کی بهش چاقو زده؟!..
نمی دونم..تو همینش موندم..که کاره کیه؟!..جز خودش هیچ کس نمی دونه..فعلا باید صبر کنیم..راستی بسته
سفارش رو فرستادی؟!..
اره خیالت راحت..با پیک فرستادم واسه کامی..
سرمو تکون دادم و به دیوار روبه روم خیره شدم..
می دونی راشا..یه لحظه یاد اون شبی افتادم که تو رو غرقه خون کف اتاق پیدا کردیم..تنت یه تیکه یخ بود..من و
رادوین که گفتیم تموم کردی..جسم بی جونت رو رسوندیم بیمارستان..ولی دکتر تشخیص داد زنده ای فقط نبضت
کند می زد..
اره رادوین برام تعریف کرده بود..
نگاش کردم..داشت می خندید..
مرض..نیشتو ببند..کجاش خنده داشت؟ !.. آخرش با این دیوونه بازیات کار دست خودت میدی..
لبخندش محو شد..تکیه داد و حق به جانب گفت :انقدری بزرگ شدم که بتونم برای اینده م تصمیم بگیرم..
اره دیدم داشتی خودتو می کشتی..از بزرگیت بود دیگه..
تو این چیزا سرت نمیشه.. پس خوش به حال تو..
همینم هست..خوش به حاله من ..
مشکوک نگاش کردم که گفت :چیه؟!..
بهت مشکوکم..حرفت بو دار بود..
انگار که داره با خودش حرف می زنه اروم گفت : نه بو نداشت..احساس داشت..تو که این چیزا رو نمی دونی..
نفسمو اه مانند دادم بیرون..
خوشبختانه یا بدبختانه اینبارو می دونم..خیلی خوبم می دونم..فقط عین چی تو گل گیر کردم..
خر؟!..
تند نگاش کردم که شونه ش رو انداخت بالا :چیه خب جمله ت ناقص بود درستش کردم..حالا بقیه ش و بگو..
مکث کردم و ادامه دادم : نمی دونم با ترلان چکار کنم..محله چی هم بهم نمیده..
سگ؟!.. -
اینبار با حرص برگشتم و چپ چپ نگاش کردم که تند گفت :به من چه؟!..جمله ت رو درست بگو ادم بفهمه
منظورت چیه..
حالا من بگم خر و سگ تو قشنگ می فهمی منظورم چیه که اونجوری نمی فهمی؟!.. آره اینجوری منظورتو بهتر می گیرم .. دقیقا همونی میشه که تو تصوراتم دارم..چهره همون..صدا همون..حتی حالتت رو باهاشون می سنجم..
محکم با مشت کوبوندم رو شونه ش که دستشو گذاشت روش و خندید..
خفه میشی تا حرفمو بزنم یا نه؟..
-یا نه... راشا... باشه باشه جوش نیار... بگو.. .
نفس عمیق کشیدم..به رو به رو خیره شدم..
https://eitaa.com/manifest/2381 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۸ 🔵خلاصه از سهيل اصرار و از من انکار که آخر سهيل قبول کرد خودم برم به شرطي که برم بي
#شیطنت
#قسمت ۴۹
🔵- همون کار که ديدي! بازم اون حرفا رو بزني همون کار رو ...
حرفم تموم نشده بود که يه طرف صورتم سوخت. شدت ضربش انقدر زياد بود که پرت شدم رو سراميکاي آشپزخونه و خون صورتم سراميکاي سفيد رو رنگي کرد. با بهت نگاهم مي کرد نگاهشو درك نمي کردم. با نفرت نگاهش کردم ولي اون با قدماي سست مي اومد جلو.
- حالم ازت به هم مي خوره.
انگار حرفمو نشنيد چون بي توجه به حرفم جلو اومد و نزديک نشست رو زمين دستشو بالا آورد. نمي دونستم مي خواد چي کار کنه ترسيده بودم. سريع کشوي کناريمو باز کردم و چاقويي برداشتم و نزديک گرفتم که باعث شد دستشو عقب بکشه، ولي هنوز با بهت نگاهم مي کرد.
مهبد - س ... سارا ... م ... موهات؟!
دستمو به سرم کشيدم ديدم شالم تا نصفه سرم رفته عقب و ...سريع شالمو آوردم جلو.
مهبد - چرا؟
بلند شدم و ايستادم و با نفرت گفتم:
- به تو ربطي نداره!
خواستم برم که جلوم ايستاد.
مهبد - به بيمارستان رفتن فردات ربط داره؟سکوت کردم.
مهبد بلند گفت:
- گفتم به بيمارستان رفتنت ربط داره؟منم صدامو مثل خودش بالا بردم.
- آره داره، فهميدي!؟ حالا ولم کن.
مهبد - تو مريضي؟
انقدر با ملايمت اون حرف رو زد که شک کردم.
- بر فرض آره به تو چه ربطي داره؟
مهبد - مثل اين که نمي فهمي من و تو قراره با هم ازدواج کنيم!؟سرش داد زدم.
- من نه با تو و نه با هيچ کس ديگه اي ازدواج نمي کنم، فهميدي؟بابا و مامان با صدام از اتاقشون پريدن بيرون.
بابا - چي شده سارا؟ داد زدم.
- از من مي پرسيد؟ اين چي ميگه؟
بابا سوالي به مهبد نگاه کرد که مهبد سرش رو پايين اندخت.
مامان - آروم باش سارا، ما خير و صلاحت رو مي خوايم.
عصبي خنديدم.
- خير و صلاح؟!
با قدماي بلند خودمو به در آشپزخونه رسوندم و قبل از خارج شدنم گفتم:
- تا الان زندگيم رو هر جور دوست داشتيد درست کرديد چيزي نگفتم، تا الان مثل يه عروسک بين شما و علايقتون غرق شدم ولي چيزي نگفتم.
داد زدم.
- ولي بهتون اين اجازه رو نمي دم با آيندم بازي کنيد! فهميديد؟! به قرآن قسم مي خورم اگه بخوايد بازم حرفتون رو به کرسي بنشونيد خودمو مي کشم! آهان، نه چرا بکشم مي رم يه جايي گم و گور مي شم، خدا خودش صلاح دونسته و خودش چند روز ديگه مي برتم پيش خودش!
پوزخندي زدم و رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبيدم و قفل کردم. جلوي آينه ايستادم، خون روي لبم و جاي انگشتاي مهبد روي صورتم خودنمايي مي کرد. زير لب گفتم:
- آشغال!
صداي حرف زدن بابا مي اومد که مي گفت:
- ناراحت نباش دايي جان، کمي ناراحته حالش خوب شه کوتاه مياد!
اشکي از چشمم ريخت. نه اينا اصلا منو درك نمي کنن! تقصيرم ندارنا نمي تونن رفتار بيست و پنج سالشون رو تغيير بدن ديگه. با گريه خوابم برد.
صبح بيدار شدم و بر خلاف گفته ي مامان که گفته بود بيدارش کنم تا باهام بياد بيدارش نکردم و بي سر و صدا حاضر شدم و تمام آزمايشا و دفترچه بيمم رو برداشتم و آروم زدم بيرون.
هنوزم به خاطر ديشب عصبي بودم. بابا منظورش از اين که کوتاه ميام چي بود؟! نکنه به زور منو شوهر بدن؟ پوزخندي زدم. ديگه نمي تونن و نمي ذارم، بهتون نشون مي دم سارا کيه!
رسيدم پارکينگ و سوار ماشين شدم خواستم ماشين رو روشن کنم که در ماشين باز شد و کسي که نشست شوکم کرد. تنها کلمه اي که از دهنم خارج شد اسمش بود. چند ثانيه بهم خيره شد.
- چرا اومدي؟
ارسطو - نبايد مي اومدم؟
رومو سمتش کردم که نگاهش رو صورتم چرخيد و ابروهاش بالا رفت. ارسطو با خشم گفت:
- صورتت چي شده؟!
ياد سيلي مهبد افتادم. مونده بودم چي بگم که دوباره داد زد.
ارسطو - کي روت دست بلند کرده سارا؟!
انقدر وحشتناك عصباني شده بود که نمي تونستم حرفي بزنم، با چشماش بهم تير پرتاب مي کرد.
ارسطو - سارا به ولاي علي اگه جوابمو ندي همين الان مي رم بالا و از بابات مي پرسم، فهميدي؟!
سکته رو زدم. نمي دونستم راستشو بگم يا نه ،يه دفعه گفتم:
- ديشب تاريک بود خواستم آب بخورم پام به تخت گير کرد با صورت خوردم زمين.
ارسطو کمي خيره نگاهم کرد و بعد عصبي خنديد و با دست کوبوند به پيشونيش.
ارسطو - اين جا چي نوشته سارا؟ هـــان؟ نوشته من خَرََم؟!
لبم رو گاز گرفتم و تو دلم دور از جوني گفتم.
ارسطو - باشه خودت خواستي.
داشت پياده مي شد که آستينشو گرفتم.
- صبر کن.
نشست و بدون اين که نگاهم کنه گفت:
- کي؟!
چشمامو بستم و تند گفتم:
- مهبد.
هنوز چشمام بسته بود ولي هر لحظه صداي نفساي عميق خشن ارسطو کش دارتر مي شد. يه دفعه ماشين با صداش ترکيد.
ارسطو - اون حيوون به چه جراتي رو تو دست بلند کرده؟!
اشکم ريخت.
- نمي دونم. به خدا من مقصر نيستم، داشتيم حرف مي زديم دعوامون شد.
جرات نداشتم حرفاي مهبد رو بهش بگم.
ارسطو - مرد نيستم حالشو نگيرم، مرد نيستم! راه بيفت.
با همون گريه گفتم:
- کجا؟
ارسطو - بيمارستان ديگه.
- مگه توام مي خواي بياي؟!
eitaa.com/manifest/2351 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃
سلام
امروز پارت داریم سعی میکنیم چندتا پارت هم اضافه بزاریم تا این چند روز که نذاشتیم جبران بشه🌺🍃🌺🍃
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۹ 🔵- همون کار که ديدي! بازم اون حرفا رو بزني همون کار رو ... حرفم تموم نشده بود که
#شیطنت
#قسمت ۵۰
🔵ارسطو دوباره نگاهم کرد و با کمي ملايمت گفت:
- اين موقع صبح اين جا بودنم چه معني مي ده سارا بانو!؟
- خب خدا رو شکر بازم مهربون شد. لبخند هولي زدم و گفتم:
- مرسي.
ماشين رو روشن کردم و راه افتادم.
نيم ساعته رسيديم بيمارستان. خيلي دلهره داشتم. مي دونستم بيماريم ديگه خطر مرگ نداره اما همينم برام درد آور بود.
همراه ارسطو وارد بيمارستان شدم.
ارسطو - کجا بايد بريم؟
- بريم؟
ارسطو - آره ديگه، کدوم طبقه؟ کدوم بخش؟- ارسطو مي ترسم سهيل ما رو با هم ببينه و ...
ارسطو کمي با چشماي ريز نگاهم کرد و کلافه دستي به موهاش کشيد.
ارسطو - ميگي چي کار کنم؟ بذارم تنها بري؟بازم نگاهش به گونم افتاد و زير لب گفت:
- کثافت!
با اين که شنيدم ولي خودمو زدم به اون راه.
- به سهيل زنگ مي زنم با هم مي ريم.
ارسطو - خب من تا اين جا اومدم بذار بيام، سهيل اومد زود ميرم.
ناچار قبول کردم و با هم رفتيم. با هم رفتيم و وارد اتاق دکتر شديم.
دکتر - بفرماييد بشينيد.
نشستيم و جواب همه ي آزمايشامو گذاشتم رو ميز. دکتر بعد از کمي بررسي عينکشو در آورد و روي ميز گذاشت.
دکتر - ببيند خانم جوان شما دچار نارسايي انتهاييه کليه شديد که تنها چند راه درمان داره، پيوند کليه و يا اگر کليه اي فعلا نباشه بايد دياليز رو شروع کنيد تا از پيشرفت بيماري جلوگيري بشه!
دکتر خيلي حرف زد که مفهومش همون چند جمله ي اولش بود و يه توصيه هاي دارويي و غذايي از مطب که بيرون اومديم. روي صندلياي سالن بيمارستان نشستيم. نمي دونم چرا از اسم دياليز مثل اسم شيمي درماني ترسيدم. از عمل که در حد المپيک مي ترسيدم. اما چاره چيه؟ هر چي بود از سرطان و مردن بهتر بود!
ارسطو - خدا رو شکر.
نگاهش کردم. حس کردم نفس راحتي کشيد. از دور سهيل رو ديدم بهمون نزديک مي شد تند گفتم:
- ارسطو سهيل، بدو برو!
ولي ارسطو بلند نشد و گفت:
- ديگه فايده نداره ما رو ديد ،نترس خودم يه جور جمعش مي کنم.
خوب که دقت کردم ديدم مهبد هم همراهشه.
ارسطو - اون کيه کنارش؟
- مهبد!
صداي ساييده شدن دندوناي ارسطو رو شنيدم و همزمان انگشت دستاش تو هم فشرده شدن.
ارسطو - جاش بود همين جا خفش مي کردم!
کمي شالمو دادم جلو تا سهيل صورتمو نبينه.
- چه جوري مي خواي حضورتو توجيه کني ارسطو؟
ارسطو - توجيه مال زماني بود که سهيل تنها بود ولي الان تنها نيست و منم همراهتم.
با ترس نگاهش کردم.
ارسطو - نترس و به من اطمينان داشته باش.
ناخودآگاه سرمو به علامت تاييد تکون دادم.
مهبد با چشماي ريز داشت ما رو نگاه مي کرد و سهيل که از همون اول ارسطو رو شناخته بود کنجکاو نگاهم مي کرد. بهمون رسيدن.
سهيل - سلام جناب رييس، سلام سارا!
با ارسطو دست داد.
مهبد - سلام، معرفي نمي کنيد؟
ديدم کسي حرفي نزد. بادي به غبغب دادم و محکم گفتم:
- جناب سالاري از دوستان هستن.
سهيل با لبخندي به حرف من گفت:
- و البته رييس شرکتي که سارا توش کار مي کنه!
مهبد دست کوتاهي به ارسطو داد که ارسطو کم ترين توجهي بهش نکرد.
سهيل - رفتي پيش دکتر؟به جاي من ارسطو جواب داد.
ارسطو - بله رفتيم. حرفاشون اميدوار کننده بود. بهتر نيست شما هم يه مکالمه ي کوتاهي باهاشون داشته باشي سهيل جان؟!
سهيل سري تکون داد و رفت داخل اتاق دکتر. حالا فقط من بودم و ارسطو و مهبد.
مهبد با پوزخند گفت:
- مثل اين که سارا خانم غريبه ها رو به آشنا ترجيح مي ديد؟
- اگر منظورت از غريبه ارسطوئه بايد بگم شتباه مي کني چون ايشون از صد تا آشنا برام آشناتره!
پوزخندي تحويلم داد.
مهبد - ارسطو؟ فکر کنم به عنوان پسر عمه اين حق رو دارم بدونم بيماريت چيه؟!
- شما کلا هيچ حقي به من نداري!
مهبد با خشم گفت:
- بعدا معلوم مي شه!
خنديدم و گفتم:
- شتر در خواب بيند پنبه دانه.
مهبد با خشم داشت مي اومد طرفم دستمو بگيره که ارسطو جلوش ايستاد و دستشو تو هوا گرفت. از لرزش دستاشون معلوم بود چه فشاري به هم وارد مي کنن. ارسطو پوزخند زد.
ارسطو - مثل اين که شما زياد زورآزمايي دوست داريد ،نه؟و به صورت من اشاره کرد.
مهبد - تو چي کاره اي اين وسط؟ارسطو - فکر کن همه کاره!
مهبد - تو بيخود کردي! برو کنار ببينم.
ارسطو - تا دستتو خرد نکردم راهتو بکش برو.
قند تو دلم آب مي شد ارسطو داشت ازم دفاع مي کرد. دروغه بگم رو ابرا نبودم. کي بدش مياد يه حامي مثل ارسطو داشته باشه؟!
مهبد دستشو از دست ارسطو بيرون کشيد و قدمي به سمتم اومد که بازم ارسطو کنارم و کمي جلوتر ايستاد.
مهبد - بالاخره اتفاقي که بايد بيفته ميفته خودتو اذيت نکن.
پوزخندي زد و از کنارمون رد شد و روي صندلي کنار ديوار نشست.
ارسطو - چيه سارا؟ چرا رنگت پريده؟
- چ ... چيزي نيست!
ارسطو لبخند اطمينان بخشي بهم زد که کمي آروم شدم. بعد از نيم ساعت سهيل بيرون اومد و رو به مهبد گفت:
- مهبد جان شما برو خونه، متاسفانه امروز نمي تونم به قولم عمل کنم براي گردش.
eitaa.com/manifest/2387 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت141 🔴" رایان "👇👇 آقای دکتر حالش چطوره؟.. خداروشکر مشکلش جدی نبود..واقعا شانس اوردید ک
#قرعه
#قسمت142
🔴دوستش دارم ...
اینو الان که ازش دورم و بی محلی می بینم درک می کنم..نمی دونم چی شد یا از کجا شروع شد..شاید از همون کل کلی که باهاش تو شهربازی داشتم این حس تو دلم جوونه زد..و حالا تونستم باورش کنم..ولی نمی دونم باید چکار کنم تا بتونم بهش ثابت کنم که دوستش دارم وبه خاطر پولش نیست که می خوامش..
خب اینایی که گفتی رو بهش ثابت کن برادره من.. نشستی تا یه فرجی بشه و دری به تخته ای بخوره ترلان ببخشدت؟!..
یه تکونی..چیزی..
تو میگی چکار کنم؟!..
والا تو خانواده ی ما تو از همه زرنگ تر وباهوش تر بودی..حالا چی شده در جا زدی؟!.. کلا هَنگم .. نمی دونم ..
خب من میگم از علاقه ت بهش بگو..اگر واقعا دوستش داری که قلبت بهت میگه چکار کنی .. اگر هم عشقت زودگذره که هیچی.. ول معطلی ..
می خوامش..
فقط خواستن مهم نیست.. پس چی؟!..
همه چی.. مثلا..
دوستش هم داری؟!.. خیلی..
اوخی.. مرض..راه بذار جلو پام..
به من چه..این همه راه..خودت یکیشو برو ..دیگه سوال کردن نداره که.. خنگ..راهه رسیدن به ترلان رو میگم..
خودتی..منم همونو میگم.. پس درست و واضح بگو ..
دیگه واضح تر از این؟!.. بهش بگو دوستش داری..دیوونه بازی در بیار..حتی شده خودتو بنداز زیر تریلی 18چرخ ..بذار ببینه به خاطرش تیکه تیکه شدی..نشونش بده جون ناقابلت قابلش رو نداره..بهش ثابت کن حاضری بمیری و..
هوی..چرا چرت میگی؟!.. -
چرت نیست بیچاره..اینا شاه راهه رسیدن به معشوقه.. - اره منتهی اون دنیا .. -
دنیا , دنیاست دیگه..اینجا و اونجا نداره.. - خسته نباشی..این همه فسفر سوزوندی تلف نشی..تو واقعا اینجا حیف میشی راشا..
چه کنیم دیگه..خرابتیم..
خندیدم و از جام بلند شدم..از پشت شیشه به رادوین نگاه کردم..راشا هم کنارم ایستاد..
معلوم نیست کدوم نامردی اینکارو باهاش کرده.. بالاخره معلوم میشه..
پدرشو در میارم..فقط بفهمم کیه هر چی اموات داره میارم جلوی چشماش.. منم تو همین فکر بودم..خیلی مشتاقم بدونم کی بوده..
" تانیا "
آروم لای چشمامو باز کردم..ولی همه جا تاریک بود..با ماده ی بیهوشی که توی ماشین گرفت جلوی بینیم از حال رفتم و الان نمی دونستم کجام.. بدنم کوفته بود..فضای اطرافم کاملا تاریک بود..دستمو که به زمین گرفتم تا بلند شم متوجه نمناک بودنش شدم..
داد زدم :اینجا کجاست؟!..روهان..عوضی برای چی منو اوردی اینجا؟!..کسی تو این خراب شده صدامو نمیشنوه؟!..
هیچ صدایی نیومد..از زور خشم و ترس به خودم می لرزیدم..
یاد رادوین افتادم..خون آلود افتاده بود رو زمین..به خاطر من زخمی شد..خدا کنه چیزیش نشه..
قطره اشکی لجوجانه راه خودشو پیدا کرد و روی گونه م نشست..
دستمو گرفتم جلوم و حرکت کردم..نزدیک به 10دقیقه داشتم دور خودم می چرخیدم و در آخر متوجه شدم تو یه
اتاق کوچیک حبس شدم..
دور تا دورم هیچی نبود..فقط یه اتاق خالی و من که توش اسیر بودم..
عقب عقب رفتم وبه دیوارِ نمور تکیه دادم..بوی نم اذیتم می کرد..حس می کردم بینیم می سوزه..دستمو جلوی صورتم گرفتم ..بی فایده بود..گوشه ی مقنعه م رو جلوی صورتم گرفتم..باز خوبه دست و پام بسته نیست..
در با صدای قیژی باز شد و نور به داخل تابید..دستمو جلوی چشمام گرفتم..نور چشممو می زد..
با این حال از لای انگشتام به درگاه نگاه کردم..سایه ای از یک مرد..بعد هم صدای قدمهاش فضای اتاق رو پر کرد..
با روشن شدن اتاق صورتش رو دیدم..
با خشم نگاش کردم: این کارا برای چیه روهان؟!.. زورآزمایی؟!..
خندید: مختاری هرطور که دوست داری فکر کنی عزیزم..
خفه شو..هزار بار بهت گفتم که به من نگو عزیزم..چرا از ازار دادن من لذت می بری؟!..
به طرفم اومد..چسبیدم به دیوار..
همه چیزه تو برای من لذتبخشه..همه چیزت..
جلوم ایستاد..دستشو اورد جلو ..وحشت زده نگاش کردم..به ارومی گوشه ی مقنعه م رو از روی صورتم برداشت..
لبام خشک شده بود..نگاهشو همه جای صورتم چرخوند و تو چشمام خیره شد..
به زودی مهمونامون می رسن ..بهتره خودتو آماده کنی..
قهقهه زد که از بلندی صداش تنم لرزید..
لرزون گفتم : چی تو سرته روهان؟!..
راه رسیدن به خوشبختی.. به چه قیمتی؟!..
هر چی..برام مهم نیست..
خیلی پستی..نامرده اشغال..
با پشت دست محکم خوابوند تو صورتم..دستمو گذاشتم رو گونه م ..درست همونجایی که زده بود داغ شد و آتیش گرفت.. سوختم ولی دم نزدم..
به زودی بهت نشون میدم نامردتر از ایناش هم هستم..فکر نکن با این حرفات می تونی ذره ای من رو اذیت کنی.. نه دختر جون.. از این خبرا نیست.. بهتره یه گوشه بتمرگی و منتظر اجرای نقشه هام باشی..می تونی بیننده ی خوبی باشی..
بلند خندید..به طرف در رفت..
با شنیدن صدای کوبیده شدن در نگاهمو بهش دوختم..دیگه اتاق تاریک نبود..
چشم چرخوندم و متوجه دوربینی که گوشه ی اتاق تو سقف کار شده بود شدم..
https://eitaa.com/manifest/2383 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت142 🔴دوستش دارم ... اینو الان که ازش دورم و بی محلی می بینم درک می کنم..نمی دونم چی شد
#قرعه
#قسمت143
🔴پس به وسیله ی این منو زیر نظر می گیرن..
این کارا برای چیه؟!..خدایا چه افکار شیطانی و پلیدی تو سر این عوضی هست؟!..
رادوین: راشا اون گوشی تلفن رو بده من..همین حالا..
راشا: بذار برسی بعد شروع کن به دستور دادن..تازه مرخص شدی به کی می خوای زنگ بزنی؟!..
رادوین :تو کار به این کارا نداشته باش..فقط گوشی رو بده..زود باش..
رایان گوشی رو به طرف رادوین گرفت : بیا بگیر..هیچ معلوم هست چته؟!..ازت می پرسیم کی با چاقو زدت فقط نگامون میکنی و هیچی نمیگی..حالا هم که اوردیمت خونه سراغ تلفن رو می گیری..د خب بگو ما هم بدونیم اینجا چه خبره؟!..
همانطور که شماره می گرفت گفت :میگم بهتون..صبرکنید..اَه..شماره ش چند بود؟!..
راشا: شماره ی کی؟!..
رادوین: همین یارو که تو اداره ی پلیس آشنای بابا ست..
رایان: رحمتی؟!..
رادوین: آره همون..تو شماره ش رو داری؟!..
رایان: فکر کنم داشته باشم..واسه چی می خوای؟!..
رادوین: اگه داری زود بیار کارش دارم..فقط نپرس..زود باش..
راشا: هی زود باش , زود باش نکن..معلومه گیج می زنیا..
رادوین : چطور؟!..
راشا: چون گوشی تلفن رو برعکس گرفتی دستت ..
نگاهی به گوشی توی دستش انداخت..حق با راشا بود..درستش کرد ..
راشا خندید: عاشق شدی؟!..
رادوین نگاهش کرد..کم کم اخم کمرنگی روی پیشانیش نشست..
رایان :بیا این شمارشه..
سریع کاغذ را از دست رایان کشید..
رایان: چرا انقدر هولی؟!..
بی توجه تند تند شماره رو گرفت..
الو.. الو سلام..سروان رحمتی؟!..
سلام..بله بفرمایید.. -من رادوین بزرگوار هستم..به جا آوردید؟!..
سکوت کوتاهی کرد و جواب داد : بله بله..پسر نیما بزرگوار درسته؟!..
بله همینطوره..
خوبی پسرم؟!..همه چیز رو به راهه؟..راستی از برادرات چه خبر؟..همه خوبن؟.. همه خوبن..ممنونم.. در خدمتم پسرم.. شرمنده مزاحمتون شدم..راستش..
خلاصه ای از اتفاقات اون روز رو برای جناب سروان تعریف کرد..
قضیه ی دزدیده شدن تانیا توسط روهان را سانسور کرد و تنها موضوع چاقو خوردنش را مطرح کرد..
راشا و رایان تمام مدت رادوین را زیر نظر داشتند تا بفهمند منظورش از این کارها چیست..
عجب..که اینطور..الان حالتون چطوره؟.. بهترم..امروز مرخص شدم..
خب خداروشکر..گفتی شماره ی ماشینش رو داری؟.. بله حفظ کردم..
باشه شماره رو بده به همکارام می سپارم پیگیری کنند..
بعد از گفتن شماره ی پلاک و قطع تماس راشا گفت :تو اون اوضاع و احوال عجب حافظه ای داشتی که تونستی سریع شماره پلاکشو حفظ کنی..بابا ایول داری به مولا..
رادوین لبخند زد : چشمام تار می دید..ولی تموم سعیمو کردم که بتونم شماره رو حفظ کنم..فکر نمی کردم یادم بمونه..وقتی بهوش اومدم چیزی یادم نبود..ولی کم کم به مغزم فشار ارودم و همه چیز یادم اومد..
رایان: بالاخره میگی اون یارو کی بوده که بهت چاقو زده یا نه؟!..
رادوین مکث کوتاهی کرد : روهان..نامزد سابق تانیا..
هر دو با تعجب نگاهش کردند که رادوین همه چیز را توضیح داد..چه از روز اولی که جلوی ویلا با او برخورد داشت چه تا به الان..
راشا: اون با تو چکار داشت؟!..
رادوین: خودمم نمی دونم..
راشا: شاید فکر کرده عاشق تانیا شدی و می خوای اونو ازش بگیری..
رادوین: تانیا مال اون نبود که حالا من بخوام ازش بگیرم..
راشا: به هر حال مال تو هم نبوده..
رادوین سکوت کرد..
رایان: مطمئنی تانیا رو دزدیده؟!..
رادوین: نه مطمئن نیستم..شاید تا الان برگشته باشه و..
با صدای کوبیده شدن دره ویلا هر سه متعجب به ان خیره شدند..
راشا و رایان از جا بلند شدند..راشا به طرف در رفت..کسی هراسان به در می کوبید..
با باز شدن ان تارا و ترلان با صورت خیس از اشک وارد ویلا شدند..
تارا هق هق می کرد.. اشک در چشمان خاکستری ترلان حلقه بسته بود..هر دو گریه می کردند..
راشا متعجب کنار تارا ایستاد: چی شده؟!..
تارا با دیدن راشا بلند زد زیر گریه و هق هق کنان گفت : ت..تا..تانیا..
راشا دستشو گرفت..دوست داشت بغلش کند و سرش را به سینه بگیرد..زیر گوشش زمزمه کند و ارامش کند..ولی بین جمع نمی توانست..
دستش را نوازش کرد..
آروم باش خانمی..اینجوری که نمی فهمم چی میگی..درست بگو ببینم چی شده؟!..
تارا فقط گریه می کرد..بغض راه گلویش را بسته بود..
رایان کنار ترلان ایستاد..ترلان با دیدنش سرش را پایین انداخت..
صدای آرام رایان به گوشش خورد..
چرا گریه می کنید؟!..برای تانیا اتفاقی افتاده؟!..
آرام سرش را بلند کرد..هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدند..بدون آنکه حتی پلک بزنند..
دانه های درشت اشک از چشمان ترلان جاری شد..رایان طاقت نیاورد وسرش را به زیر انداخت..
دستمالش را از جیبش بیرون اورد و به او داد..ترلان از گرفتن دستمال ممانعت نکرد..اشک هایش را پاک کرد.. صدای زمزمه وار رایان را شنید..
ترلان.. نگاهش کرد..باز هم خشک شده بود و قادر به چشم برداشتن از او نبود..
https://eitaa.com/manifest/2385 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت143 🔴پس به وسیله ی این منو زیر نظر می گیرن.. این کارا برای چیه؟!..خدایا چه افکار شیطانی
#قرعه
#قسمت144
🔴آروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!..
سرش را به ارامی تکان داد..اشک هایش را پاک کرد..دستانش لرزش خاصی داشت..
دیروز صبح یکی اومد پشت در گفت پیکه..فکر کردم کتابایی که سفارش دادم رسیده ولی تا رفتم دم در دیدم دو نفرن با لباس سر تا پا مشکی..یکیشون دستامو گرفت ومنو کشید سمت خودش اون یکی هم سعی داشت دستمالی که تو دستش بود رو بگیره جلوی بینیم..
تقلا می کردم ولی هیکلی و قوی بودن..از شانسم 2 تا ماشین داشت از اونجا رد می شد که تا اینا رو دیدن راننده ی جفت ماشینا پریدن پایین و این دوتا هم مجبور شدن فرار کنن..چون ماشینشون از ویلا دور بود نتونستن منو ببرن .. وحشت کرده بودم..نمی دونستم چرا می خواستن منو بدزدن..با برنگشتن تانیا هر دومون ترسیدیم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه..ولی دوستش زنگ زد گفت خونه ی اوناست و چون حالش خوب نبوده تانیا پیشش مونده.. اولش تعجب کردیم که چرا تانیا خودش خبرمون نکرد ولی دوستشو می شناختیم..دوست صمیمی تانیا بود..برای همین تا حدودی خیالمون راحت شد ولی هر چی بهش زنگ می زدیم گوشیش خاموش بود..دیگه هر دو نگرانش شده بودیم تا امروز که یکی زنگ می زنه خونه و ما رو تهدید میکنه..اینکه اگر به حرفاشون گوش ندیدم تانیا رو می کشن..
گفتن امشب زنگ می زنن و بهمون ادرس میدن تا بریم اونجا..گفتن اگر به پلیس یا هر کس دیگه خبر بدیم تانیا رو بی برو برگرد می کشن.. با زدن این حرف شدت گریه ش بیشتر شد..
تارا اشک هایش را پاک کرد و با هق هق گفت :ا..اخه اونا کین؟!..چ..چی از جونمون.. م..می خوان؟!..
می لرزید..دست هایش را به دور بدنش حلقه کرده بود..
راشا طاقت نیاورد..تحمل دیدن نگرانی و گریه ی تارا را نداشت..بی رودروایستی سرش را در اغوش گرفت..
زیر لب زمزمه کنان سعی در آرام کردن او داشت..تارا هق هقش را رو سینه ی راشا خفه کرد ولی لرزش بدنش کامل از بین نرفته بود..
رایان هم دوست داشت ترلان را در اغوش بگیرد و ارامش کند..ولی او خوددارتر از راشا بود..احساسات داشت..بی اندازه ترلان را دوست داشت..و الان هم به هیچ عنوان طاقت دیدن اشک هایش را نداشت..ولی جرات نداشت به او نزدیک شود..میدانست که ترلان هنوز او را نبخشیده است..
رادوین آهسته از روی مبل بلند شد ..به طرفشان رفت..
من می دونم تانیا پیش کیه.. -
تارا و ترلان متعجب نگاهش کردند..
تارا با صدایی خش دار و گرفته گفت :کی؟!..
روهان..
ترلان با حرص دستش را مشت کرد : پست فطرته عوضی..بهش شک کرده بودما..
چطور؟!..
آخه از این ادم هر کاری بگی بر میاد
تارا اشکاش رو پاک کرد
در حالی که از شنیدن این موضوع به خشم امده بود زیر لب غرید
از اون عوضیاست..تا حالا به هر چی خواسته رسیده..لابد چون تانیا بهش جواب رد داده این کارو باهاش کرده..
ترلان: خیلی غلط کرده پسره ی ایکبیری..اَه اَه با اون قیافه ی چلغوزیش..ادم واسه نیگا کردنش هم باید کفاره بده
رایان از حالت صورت و لحن بامزه ی ترلان به خنده افتاد و با عشق نگاهش کرد
ترلان نیم نگاهی به او انداخت و لبانش را کج کرد سپس سرش را برگرداند..لبخند به سرعت از روی لبان رایان محو شد... مغموم و گرفته انگشتان مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برد و بر آنها چنگ زد
تارا: باید چکارکنیم؟!..بریم سر قرار؟!
راشا با غیرتی اشکار بی هوا داد زد :نخیر..لازم نکرده..صبر کنید تا ببینم زنگ می زنن چی میگن..حالا که میدونیم کار کیه کارمون راحت تر میشه
تارا که از لحن و نگاه خاصه راشا به خودش در دلش غوغایی برپا شده بود گونه هایش رنگ گرفت و سرش را پایین انداخت
انقدر خواستنی شده بود که دل راشا برای در اغوش کشیدنش ضعف رفت..هنوز دست تارا را در دست داشت که فشار اندکی به آن وارد کرد
تارا به نرمی سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد..راشا لبخند ارامش بخشی به صورت سرخ شده از شرمش پاشید..دلش ارام گرفت..احساس امنیتی که در کنار راشا به او دست می داد قابل وصف نبود
بقیه هم تو حال و هوای خودشان بودند..ترلان و رایان..ترلان از نگاه های شیفته و عاشقه رایان گریزان بود..رادوین عمیقا در فکر بود و گره ای که میان ابروهای پرپشت و مردانه ش جای گرفته بود ان را به خوبی نشان می داد
ترلان: من میگم زنگ بزنیم پلیس..
رادوین مهر سکوتش را شکست و به نشانه ی مخالفت سرش را تکان داد: نه..این راهش نیست..شماها میگید طرف اینکاره ست پس سریع می فهمه که پای پلیس کشیده شده وسط..باید خودمون دست به کار شیم..
همگی با تعجب و چشمان گشاد شده نگاهش کردند..
کم کم نیش راشا و رایان به لبخنده مرموزی باز شد که رادوین با نگاهش فکری که به ذهنشان خطور کرده بود را تایید کرد
دخترها که هنوز تو باغ نبودند و منظور رادوین را درست متوجه نشده بودند فقط نگاهش کردند
ترلان: یعنی چی؟ !..میشه واضح تر بگین؟
فعلا صبر کنید تا زنگ بزنن..بعد از اون همه چیزو براتون توضیح میدم
هر دو به ناچار سر تکان دادند
eitaa.com/manifest/2397 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۰ 🔵ارسطو دوباره نگاهم کرد و با کمي ملايمت گفت: - اين موقع صبح اين جا بودنم چه معني
#شیطنت
#قسمت ۵۱
🔵رو به من کرد و گفت:
- با من بيا.
مهبد با قيافه اي عصبي خداحافظي کرد و رفت.
سهيل - خب نمي خوايد بگيد اين جا چه خبره؟جفتمون هول کرديم.
با تته پته گفتم:
- منظورت چيه داداشي؟
سهيل نگاه عاقل اندر سفيهي بهمون انداخت و به ارسطو خيره شد.
سهيل - خب جناب رييس فکر نمي کني بايد بابت اين کارت يه توضيح به بنده بدي؟!
ارسطو - کدوم کار دکتر؟
ارسطو هم از لحن حرف زدنش معلوم بود شوکه شده و حرفي تو دهنش نمي چرخه!
سهيل با لبخند بدجنسي و با اشاره ي سر به من گفت:
- بابت اومدنتون همراه خواهرم به بيمارستان.
اومدم حرف بزنم سوء تفاهم رفع بشه که گند زدم.
- داداش اين چه حرفيه ارسطو ...
همين که ارسطو از دهنم خارج شد محکم با دستم کوبوندم رو دهنم و با ترس به چهره ي رنگ پريده ي ارسطو و بعد به چهره ي اخموي سهيل که بيشتر سعي داشت عصبي باشه تا اين که واقعا عصبي باشه نگاه کردم! به هر حال مي شناسمش ديگه.
سهيل - ارسطو؟ خب، خب داره به جاهاي خوب مي رسه. ديگه چي؟!
با صداي پرستاري که سهيل رو براي رفتن به اتاق بيماري صدا کرد سهيل از ما رو گرفت که بره ولي لحظه ي آخر ايستاد و نگاه مرموزي به هر دومون انداخت.
سهيل - فکر نکنيد بي خيال شدما! بعدا حسابي باهاتون کار دارم.
بعد رو به من ادامه داد.
سهيل - برو اون قسمت تا وسايلت رو براي بستري شدنت بدن.
وحشت زده نگاهش کردم.
- بستري؟
سهيل - نه اون طوري البته. فقط تا فردا يه سري آزمايش بايد بدي که بهتره اين جا باشي. هر چه زودتر هم يه کليه برات پيدا بشه بهتره.
بهتره قضيه رو به مامان و بابا بگيم ،چون بايد بيان و آزمايش بدن.
متعجب نگاهش کردم.
- چرا بايد اونا آزمايش بدن؟
سهيل - بايد ببينيم گروه خونيت با کدوممون تطابق داره که بهت کليه بديم.
- نه اين چه کاريه؟! من نمي خوام. در ضمن بابا که خودش يه کليه داره فقط.
سهيل خنديد.
- مي دونم. بابا نه، من و مامان!
سري از روي گنگي تکون دادم و به چهره ي سهيل نگاه کردم. سهيل ازمون با چهره اي شيطون و نگاهي موذي روي هر دومون خداحافظي کرد و رفت. همزمان با رفتنش من و ارسطو نفس راحتي کشيديم که براي همزمان بودنش جفتمون خندمون گرفت.
ارسطو - از سهيل مي ترسي؟
- نه، چرا؟
ارسطو - از رنگ پريدگيت!
پوزخندي زدم.
- نه اين که تو مثل کوه استوار بودي!
يه دفعه ارسط بلند خنديد و روي صندلي نشست.
ارسطو - خداييش يه لحطه ترسناك شده بود. نديدي اخمشو؟ در ضمن من حرفي براي گفتن نداشتم، اون حق داشت منو با خواهرش ديد و برخورد درستي کرد. منم بودم و پسري همراه خواهرم مي ديدم از اينم بدتر برخورد مي کردم.
ياد رفتار ملکي با رها افتادم و لبخند بدجنسي زدم و کنارش نشستم.
- نمي دونستم توام غيرتي هستي.
ابرويي بالا انداخت.
ارسطو - چطور؟
- آخه رفتار رها رو با ملکي ديده بودم.
يه دفعه سيخ تو جاش نشست.
ارسطو - منظورت چيه؟
- يعني مي خواي بگي هنوز نفهميدي؟
ارسطو کلافه گفت:
- درست حرف بزن ببينم چي ميگي سارا؟!
- خب، خب از رفتاراي رها و ملکي اين جور فهميدم که يه چيزايي بينشون هست!
اخم غليظي رو پيشونيش نشست.
ارسطو - امکان نداره.
يه دفعه بلند شد و رو به من ايستاد.
ارسطو - اگه چيزي مي دوني بهم بگو سارا! چي بينشونه؟
خيلي عصبي شده بود. يه لحظه ازش ترسيدم. ترسيدم بره و بلايي سر ملکي يا رها بياره. آستين لباسشو گرفتم و کشيدم تا بشينه که همين طورم شد.
- چيزي آنچناني که الان تو فکرته بينشون نيست ولي من چيزايي بينشون مي بينم.
ارسطو - چي؟لبخندي زدم و گفتم:
- تو نگاهشون عشق رو مي بينم. تو نگاه ملکي يه عالم محبت به رها و تو چهره ي رها شرم و خجالت دخترونه که معنيش جز عشق نمي تونه باشه! حسم بهم ميگه.
اخم روي پيشونيش رفت و لبخند محوي رو صورتش نشست و سرش رو به ديوار تکيه داد.
ارسطو - رها هم بزرگ شد؟!
خندم گرفته بود ولي چيزي نگفتم و به جاش گفتم:
- بلند شو برو که اگه يه بار ديگه سهيل اين جا با هم ببينتمون بهمون شک مي کنه که چيزي بينمونه!
ارسطو چشماش غمگين شد و نگاهم کرد.
ارسطو - يعني چيزي نيست؟!
از سوالش شوکه شدم. نمي دونستم چي بايد بگم فقط مات نگاهش کردم. کلافه چند بار دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت:
ارسطو - سارا تو ... من ... تو ... رو ...
يه دفعه نگاهش به پشت سرم که افتاد حرفشو قطع کرد و ايستاد.
ارسطو - من ديگه برم. مراقب خودت باش و کمکي خواستي روم حساب کن.فعلا
سريع عقب گرد کرد و رفت و من مات اون جمله اي بودم که نصفه موند. چي مي خواست بگه؟!
اون من رو.. چي؟
با صداي سهيل از افکارم در اومدم و همراهش رفتم و تو اتاقي دو نفره منتقل شدم
بعد از پوشيدن لباس هاي بيمارستان روي تخت دراز کشيدم و منتظر شدم
تا شب سهيل چند باري بهم سر زد و کمي صحبت کرديم که فهميدم راستشو به مامان و بابا گفته و اونا هم فردا براي آزمايش ميان بيمارستان. حس بدي داشتم، حس اين که دوست نداشتم کسي به خاطر من حالش بد بشه و..
eitaa.com/manifest/2388 قسمت بعد