eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۱ 🔵رو به من کرد و گفت: - با من بيا. مهبد با قيافه اي عصبي خداحافظي کرد و رفت. سهيل
۵۲ 🔵ساعت يازده شب بود که سهيل اومد کنارم و ازم خداحافظي کرد که بره و فردا صبح بر مي گرده پيشم. وقتي که رفت خيلي حوصلم سر رفت. مني که هميشه دير وقت مي خوابيدم برام خيلي سخت بود زود بخوابم. هر کاري مي کردم خوابم نمي برد. تخت کناريم هم خالي بود و من تنها بودم. با همون پيرهن بلند بيمارستان بلند شدم و روسريمم سرم انداختم و رفتم کنار پنجره نشستم. نمي دونم چقدر به ماه خيره شده بودم که حس کردم يکي کنارم ايستاده. برگشتم نگاهش کنم که صداشو شنيدم و چشمام قد توپ فوتبال شد! ارسطو - ميگن وقتي به ماه نگاه مي کني نبايد بلافاصله به صورت کسي نگاه کني. نگاهم وسط راه متوقف کردم و گفتم: - چرا؟ ارسطو - نمي دونم فقط يادمه هميشه مادر بزرگم اينو بهمون مي گفت، مي گفت اول سه تا صلوات بفرست بعد نگاهتو بده به کسي ديگه. سه تا صلوات فرستادم و برگشتم سمتش. کنارم کمي عقب ايستاده بود و نگاهش به من بود. - اين جا چرا اومدي؟ چه جوري اومدي؟ارسطو خنديد و رفت روي مبل نشست. ارسطو - اگه اومدنم رو مي ديدي که از خنده روده بر مي شدي. بيا بشين. عملت نمي دوني کيه؟رو تختم نشستم و ملحفه رو روي پاهام انداختم. - نه نمي دونم، فقط مي دونم اگه کليه پيدا بشه سريع عملم مي کنن. يه دفعه با دردي که تو پهلوم ايجاد شد خم شدم و يه ناله ي سوزناك کردم که ارسطو شتابان از جا بلند شد و به سمتم اومد. وحشت زده پرسيد: ارسطو - چي شدي سارا؟ صاف نشستم و با چهره اي که از درد جمع شده بود گفتم: - پهلوم تير کشيد! آي. انقدر دردم شديد بود که نمي دونستم چي کار کنم. ارسطو - بذار برم به دکتر بگم بياد. ديدم داره مي ره. وحشت زده مچ دستشو گرفتم با اين که دستم از رو لباس روي دستش بود ولي گرماي دستش بهم جوني دوباره داد. با تعجب به دست من و خودش نگاه کرد و دوباره به من. با اشاره به ظرفي کنار ميز اشاره کردم. - اونو بيار. ارسطو سريع دستشو بيرون کشيد و ظرف رو آورد و همين که ازش گرفتم بالا آوردم. حالم شديد بد بود، حس مي کردم هر چي تو معده و رودمه داره مياد بيرون، آخراش خونم بالا آوردم که ارسطو وحشت کرد و دويد بيرون. حال خودم رو نمي فهميدم. ظرف پر بود از خون و ... همه ي بدنم سست شده بود. دستم شل شد و ظرف از دستم افتاد روي زمين و چشمام سياهي رفت و افتادم رو تخت. تقريبا آخرين چيزي که ديدم صورت نگران ارسطو بود و چند تا دکتر و پرستار و فريادي که يکي از دکترا زد و گفت سريع با دکتر سمايي تماس بگيريد و ديگه هيچي نفهميدم! گلوم مي سوخت. چشمام سنگين بود و نمي تونستم بازش کنم. درد داشتم، همه جام درد مي کرد. حس نوازش دستي روي موهام و صورتم ترغيبم مي کرد به باز کردن چشمام. با هزار زحمت چشمامو باز کردم و سهيل رو ديدم. چشماي بازمو که ديد سريع بلند شد و رفت بيرون و با يه دکتر ديگه برگشت و بعد از يه چکاپ کلي اون دکتر رفت و سهيل بازم کنارم نشست. سهيل - خوبي؟ فقط تونستم سرمو تکون بدم. سهيل با لبي لرزون ادامه داد. سهيل - مي دونستي اگه چيزيت بشه من مي ميرم؟بغض کرده بود و ناخودآگاه باعث شد منم بغضم بگيره. - سهيل گريه نکني! اشکش ريخت منم اشکم ريخت. - مامان و بابا نيومدن؟ سهيل - تازه رفتن خونه فردا ميان دوباره. - سهيل چرا مامان و بابا منو دوست ندارن؟! سهيل - اين چه حرفيه؟ - حرف نيست سهيل واقعيته! اونا حتي نيومدن پيشم. سهيل - اومده بودن آزمايشم داديم هممون. - چي شد؟ منظورم جوابشه؟سهيل با کلافگي گفت: - فقط مال بابا بهت مي خورد که اونم يه کليه داره و نمي شه! نفس عميقي از روي آرامش کشيدم و زير لب گفتم: - خدا رو شکر. سهيل با تعجب نگاهم کرد. سهيل - چرا خدا رو شکر مي کني؟ ميگم کليه ي هيچ کدوممون بهت نخورد!؟لبخندي زدم. - فهميدم ديگه براي همين هم خدا رو شکر کردم. همش دعا مي کردم شما به خاطر من مجبور نباشيد عمل شيد. سهيل با عصبانيت بلند شد. سهيل - تو يه احمقي سارا اين چه طرز تفکريه!؟ - سهيل حرص نخور داداشي! سهيل - چه جوري حرص نخورم؟ مي دوني اگه تا هفته ي ديگه بهت کليه نرسه امکان داره ... حرفشو يه دفعه اي قطع کرد و از در اتاق زد بيرون و در رو محکم بهم کوبيد. ناراحت نشدم خيلي هم خوشحال بودم. دوست نداشتم مامان و سهيل به خاطر من بيان بيمارستان و درد بکشن. لبخند آرامش بخشي زدم و چشمامو بستم. ظهر بود که بابا و مامان اومدن ملاقاتم و سهيل و نرگس هم اومدن. نگين و رها و شادي هم بودن اما کسي که من مي خواستم ببينمش نبود. چهره ي آرام بخشي که نياز داشتم نبود. هر لحظه چشمم به در بود بياد ولي نيومد! آخراي وقت ملاقات بود که سهيل با خنده وارد اتاق شد و داد زد: - مژده بديد ،مژده بديد. همه با شگفتي نگاهش کردن که بازم با خوشحالي داد زد: - کليه پيدا شد. همه اومدن بغلم کردن و خدا رو شکر گفتن ولي من ناراحت بودم. نمي فهميدم چرا ارسطو نمياد!؟ نکنه منو فراموش کرده. چشممو به سهيل دوختم. eitaa.com/manifest/2401 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت144 🔴آروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!.. سرش را به ا
🔴چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند.. کسی را نداشتند..نه می توانستند به عموخسرو اطمینان کنند و هر کَسه دیگری.. عمو خسرو خود فرصت طلب بود و دنباله بهانه.. اینگونه بهانه دادن به دستش عاقلانه به نظر نمی رسید.. شب شده بود..دخترها منتظر و مضطرب چشم به گوشی تلفن دوخته بودند.. تارا با استرس انگشتانش را در هم گرده زده بود.. ترلان لبش را می جوید .. پسرها هم انجا حضور داشتند..رادوین کنار پنجره ایستاده بود و کلافه بیرون را نگاه می کرد.. سیاهی شب..نور ماه..سکوته پر از تشویش.. کلافه ترش می کرد.. رایان توی سالن قدم می زد و در فکر بود..راشا رو به روی دخترها نشسته بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود.. چند بار رایان تذکر داد که اینکار را نکند ولی بی فایده بود..راشا کار خودش را می کرد.. رایان: د نکن..تکون نده او بی صاحابووووو.. راشا که تمام مدت به تارا خیره شده بود و تو حال و هوای خودش بود.. با تکان نسبتا شدیدی به خودش آمد.. کمی اطرافش رو نگاه کرد وگیج گفت:هان؟!چی؟!.. همگی به این حرکتش خندیدند و جو سنگین کمی از بین رفت.. رایان زیر گوشش ارام گفت: معلوم هست تو کدوم باغ داری چشم چرونی می کنی؟!..پسر حواست کجاست؟..میگم اون بی صاحابتو تکون نده..رو اعصابمه.. هوی صاحاب داره ها..چشماتو وا کن جلو روته.. این رو یا اون رو؟.. -چی؟!.. منظورم اینه رو به رو یا.. کوفت.. رایان خندید و سرش را بلند کرد.. تارا لبخند زد ..راشا محو نگاهش کرد ..باز داشت پاشو تکون می داد..وقتی عمیق به تارا خیره می شد حواسش هم به کل پرت می شد.. رایان زد رو شونه ش: جناب.. صاحاب ..تکونش نده عین مته رو مخمه.. راشا هنوز هم به تارا نگاه می کرد..در همون حال سرش را تکان داد و لبخند زد..تارا زیر نگاهه مستقیم او سرخ و سفید شد.. رایان چپ چپ به راشا نگاه می کرد.. همان موقع تلفن زنگ خورد..هر 5 نفر تو جا پریدن و هیجان زده به تلفن خیره شدند.. راشا دستاش و از هم باز کرد و گفت : آروم باشید بابا..تلفنه بمب که نیست اینجوری هول کردید.. رادوین جلو امد..با نگاه اول به ترلان بعد هم به گوشی اشاره کرد.. ترلان دست لرزانش را پیش برد..تردید داشت تلفن را بردارد..مکث کوتاهی کرد و دکمه ی ایفن را فشرد..نفس در سینه ی همه حبس شده بود.. سکوته مطلق بود..چه اونطرفه خط و چه اینطرف.. الو.. ترلان تک سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود.. ا..الو.. چطوری خانم کوچولو؟!.. صدای روهان نبود..ترلان که گویی دوباره شجاعتش را بازیافته بود..با حاضر جوابی ذاتیش گفت :درد و خانم کوچولو..خواهرم کجاست؟!..باهاش چکار دارین عوضیا؟!..به خدا قسم اگر یه تار مو از سرش کم بشه.. صدای قهقهه ی بلند و وحشتناکه ان مرد توی گوشی پیچید و باعث شد ترلان سکوت کند.. یواش تر خانم کوچولو..چرا عین گربه پنجول میندازی؟..نُچ..اینجوری فایده نداره..باید رو در رو باهاتون حرف بزنم..هم تو و هم تارا..البته حرف که نه..یه گپ دوستانه ست.. ترلان با سر وصدا اب دهانش را قورت داد و سرش را بلند کرد..در نگاه اول فقط چشمانش رایان را دید که صورتش سرخ شده بود..ماته او ماند..رایان دستانش را در هم گره کرده بود و فکش منقبض شده بود..نگاهه تیز وبُرنده ش گوشی تلفن را نشانه گرفته بود..اماده ی عربده کشیدن بود که راشا جلوی دهانش را گرفت.. ترلان نگاهش را به گوشی دوخت و اینبار صدایش کمی لرزش داشت: گپ؟!..با تو؟!..اصلا تو کی هستی ؟!..چی میخوای؟ پول؟!..چقدر؟!..هان؟!.. بگو دیگه..چقدرمی خوای تا دست از سرمون بردارید.. تند نرو عزیزم..گفتم که می خوام باهاتون گپ بزنم..خواهرت هم حالش خوبه..داره اینجا کیف میکنه..پذیرایی ویژه ای ازش کردم..خیالتون تخت.. دیوانه وار خندید و ترس در دل دخترها انداخت..حرف های مرد دو پهلو بود و معلوم بود که کلامش بوی حقیقت نمی دهد.. می خوام صداشو بشنوم..همین الان.. مکث کوتاهی کرد: باشه..جوش نیاز عزیزم..صبر کن.. سکوته پر از تشویش واضطرابی فضا را پر کرد..همگی نگران چشم به تلفن دوخته بودند..رایان در ظاهر آرام بود ولی حالت صورت و نگاهش خلاف ان را نشان می داد..طاقت نداشت ان مرتیکه قربان صدقه ی عشقش برود.. ترلان را ماله خود می دانست و غیرته خاصی روی او داشت..درست همانطور که راشا روی تارا حساس بود.. صدای ارام و بی حال تانیا در گوشی پیچید..همگی کمی به جلو خم شدند.. ا..الو..خ..خواهری.. دخترها زدن زیر گریه..هر دو جلوی تلفن زانو زدند.. ترلان: جونم خواهری..حالت خوبه تانیا؟!.. صدای هق هق تانیا دلشان را به درد اورد: خ..خوبم اجی..گریه نکن فدات شم..خوبم.. تارا با گریه بلند گفت :تانیا اون عوضیا چکارت کردن؟!..تو رو خدا بگو که خوبی.. تانیا هم بلند گریه می کرد: خوبم عزیزم..باور کن..من.. پس چرا صدات بی حاله؟!..خوب نیستی تانیا..می دونم.. - تانیا سکوت کرد..فقط صدای گریه ش به گوششان می رسید..
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۲ 🔵ساعت يازده شب بود که سهيل اومد کنارم و ازم خداحافظي کرد که بره و فردا صبح بر مي گ
۵۳ 🔵- از کجا کليه پيدا شد؟ سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده. - اسمش؟ سهيل - خواسته پنهون بمونه، مي گفت اهل ريا نيست. بي خيال به شادي نگاه کردم و با اشاره گفتم بياد پيشم. اومد کنارم ايستاد. - ارسطو کجاس؟ نمياد؟ شادي - ديروز يه سفر کاري براش پيش اومد و مجبور شد بره. سري به نشونه ي فهميدن تکون دادم و کلي تو دلم غصه خوردم. با حرفاي سهيل فهميدم تا فردا عصر بايد عمل شم. زندگي پستي و بلندي هاي زيادي داره که حس مي کنم الان در قعر اون پستي فرو رفتم. چرا ارسطو نمي اومد پيشم؟ يعني تو وقت عملم نمي خواست بياد؟ يعني هر چي راجبش فکر کردم غلط بود؟ يعني اين همه مدت دوستم نداشت؟ چرا من هر کارش رو گذاشتم پاي دوست داشتن؟ چرا فکر کردم اونم مثل من عاشقه؟ من عاشقم؟ آره ولي چرا احساساتم داره نابود ميشه؟ عشق مگه اين نيست که دو طرف تو مواقع حساس بايد به هم برسن و کمک کنن؟ يعني من انقدر براش ارزش نداشتم که بياد و قبل از عملم يه سري بهم بزنه؟ يعني هيچ احساسي بهم نداره؟ خدايا چرا گذاشتي احساسم پا بگيره وقتي دو طرفه نيست؟ با کلي آه و ناله و درد اون شبم گذشت و بازم خبري از عشقم بهم نرسيد. عشقم؟ يعني من عاشقشم؟ نه من ديوونشم! اشکي از چشمم چکيد. باشه ارسطو خان، باشه! به هم مي رسيم. بالاخره روز عمل رسيد! بگم بدترين روز زندگيم بود دروغ نگفتم! ظهر بود که چند تا پرستار ريختند دورم لباس عمل رو برام پوشوندن. تو حال خودم نبودم. نمي دونم چرا حس مي کردم برم تو اتاق عمل ديگه بيرون نميام. همه دورم بودن اما من هيچ کدومشونو نمي خواستم و فقط چشمم دنبال يه نفر بود. کسي که نبود و من در نبودش در حال خرد شدن بودم. تا آخرين لحظه که وارد اتاق بشم هيچ صدايي نمي شنيدم و فقط لباي سهيل و بابا رو مي ديدم که تکون مي خوردن و دستاي مامان که دستاي يخ زدم رو گرفته بود و نوازش مي کرد. نبود ارسطو لذت نوازش مادرم رو هم نمي ذاشت حس کنم. وارد اتاق عمل شدم و در اتاق که بسته شد از محيط اون جا نفسم تو سينه حبس شد. دو تا دکتر همراهم بودن و تختو مي بردن جلو. دري در انتهاي راهرو ديده مي شد که به احتمال زياد بايد واردش مي شديم. قطره اشکي از چشمم ريخت. زير لب زمزمه کردم: - دوستت دارم حتي اگه تو نداشته باشي! چشمامو بستم و بعد از چند ثانيه باز کردم و چيزي رو ديدم که باور نمي کردم. کمي اون طرف تر بود. چشمام گرد شد. اين اين جا چي کار مي کنه؟! قلبم لرزيد. چرا رو تخت دراز کشيده؟ خداي من! هنوز منو نديده بود! بالاخره وارد اتاق شدم و اون منو نديد ولي من ديدمش. روي تخت دراز بود. لباسش لباس بيمارستان بود. چرا؟ مگه ارسطو مريض بود؟ مغزم در حال منفجر شدن بود. يه لحظه به اين که ارسطو بود يا نه شک کردم! دکتري که بالاي سرم بود رو ديدم. بهتره ازش بپرسم شايد بدونه! - آقاي دکتر؟ دکتر رو به من لبخندي زد. دکتر - جانم؟ - اون ... اون آقاهه که الان ديديم و رو تخت بود!؟دکتر لبخندي زد. دکتر - ايشون هموني بودن که قراره به شما کليه بدن. با وحشت رو تخت نشستم و تقريبا داد زدم: - چــــــــي؟ دکتر - چرا داد مي زني دختر جون؟ دستشو رو شونم گذاشت و رو تخت درازم کرد. دکتر - آروم باش و چند تا نفس عميق بکش. ماسکي رو دهنم و دماغم گذاشت. تو همون حالت ناليدم: - نمي خوام ... نمي خوام ارسطو ... و ديگه هيچي نفهميدم. چشمامو که باز کردم موقعيتم يادم نمي اومد. خواستم تکون بخورم که از درد ناله ي خفيفي کردم. گلوم مي سوخت. دهنم مزه ي تلخي مي داد. تازه داشت همه چي يادم مي اومد. چشمامو چرخوندم و کسي رو نديدم. اشکم ريخت. دردم زياد بود. در اتاق باز شد و سهيل اومد داخل و چشماي بازمو که ديد با لبخند اومد نزديک و موهاي روي پيشونيمو نوازش کرد. سهيل - کچل خانم! موهات داره کم کم بلند ميشه ها! فکر کنم يه سانت شده. لبخند تلخي ميون گريه زدم. - دا ...داداشي! سهيل - جان داداشي؟ چي مي خواي؟ - ا ... ارسطو خو ... به؟ سهيل چشماش گرد شد. سهيل - چطور؟ -سعي... نکن سرم ... رو شيره... بمالي! ديدمش... تو اتاق عمل. سهيل مونده بود چي بگه. سهيل - خوبه! يکم مثل تو درد داره فقط. اشکم بي وقفه ريخت. سهيل اشکامو پاك کرد. سهيل - خودتو اذيت نکن خواهري. بعد از مکثي گفت: سهيل - دوستش داري؛ آره؟ از سوال يه دفعه ايش چشمام کمي گرد شد ولي به جاي جواب سرخ شدم و سرم رو برگردوندم طرف مخالف. سهيل چونمو گرفت و سرم رو برگردوند طرف خودش. سهيل - مي دونم دوستش داري. خواهرم رو نشناسم بايد برم بميرم. اين برقي که تو چشماته، اين اشکايي که براش مي ريزي ،اون قلبي که داره براش تند مي تپه همه نشون از اين ميده که خواهر کوچولوي من داره خانم ميشه. لبخندي زد منم لبخند خجولي زدم و با تته پته گفتم: - بهش نگي. اون ... نمي... دونه. شايدم... اصلا منو ... نخواد. سهيل خنديد. سهيل - نگران نباش خواهر خوشگل کچلم! اون چيزايي که گفتم توي تو ديدم، صد برابرشو تو ارسطو ديدم.
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۳ 🔵- از کجا کليه پيدا شد؟ سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده. - اسمش؟ سهيل
۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خدا تو عروسيت مي خواي چي کار کني با اين مو؟خنديدم. - حالا کو تا عروسي من؟ سهيل خنديد و در حين رفتن به بيرون: سهيل - زياد دور نيست عزيزم. دور نيست اون روز قشنگ! رفت بيرون و در رو بست و منو با کلي روياي دخترونه تنها گذاشت. به خاطر داروهايي که بهم داده بودن خواب آلود بودم و نفهميدم چي شد که خوابم برد. با صداي در هوشيار شدم ولي هر کاري کردم پلکام از هم باز نشد. انگار يه وزنه ي صد کيلويي رو پلکام بود. صداي بسته شدن در هم اومد و متعاقبش حس کردم کسي به تختم نزديک شد. هيچ صدايي نمي اومد. مشکوك شده بودم. يه آن صداي هق هق ريزي شنيدم که صداش ... صداش! آره خودش بود. تمام قواي خودمو جمع کردم و چشمامو باز کردم و صورتشو تار ديدم. رو ويلچر بود. چشماش اشکي بود و دستش روي تخت تا نزديک دستم اومده بود و همون جا متوقف شده بود. با کمي مکث دستمو حرکت دادم و براي اولين بار دستم دستشو لمس کرد. همزمان با برخورد دستمون جفتمون لرزي خفيف گرفتيم. ارسطو مبهوت چشماشو به چشمام دوخت. هيچي نمي گفتيم. اشکامون مي ريخت و با چشمامون با هم حرف مي زديم. ارسطو دستشو از زير دستم برداشت و خودش دستمو محکم گرفت. اولين بار بود به طور مستقيم دستمون به هم مي خورد. حسي بود توصيف نشدني. اونو نمي دونم چه حسي داشت ولي من حسي داشتم که تا حالا نداشتم. حس يه دست حمايتگر، يه آرامش روحي، يه اطمينان خاطر باور نکردني! هر دو به هق هق افتاده بوديم. هر لحظه فشار دستش روي دستم بيشتر مي شد و قلب من تندتر مي زد. چشماش بين چشمام در حرکت بود. لبخند روي لباش نشست و سرشو پايين اندخت و شنيدم زير لب خدا رو شکر کرد. نمي دونستم چي بايد بگم. نمي دونستم حتي بايد چي کار کنم؟! مونده بودم که ارسطو دست يخ زدم رو ول کرد و اومد نزديک تر و زير لب ببخشيدي گفت. تازه فهميدم که کار درستي نکرديم. تپش قلبم روي هزار بود. ارسطو - خوبي؟ فقط سرمو تکون دادم. لبخندش بيشتر شد. ارسطو - منم خوبم! شرم زده سرم رو پايين انداختم. نمي دونم چرا لال موني گرفته بودم. ارسطو - نکنه دکتر موقع عمل زبونتم قيچي کرده بانوي کچل! تازه يادم افتاد که آيا من روسري سرم هست يا نه؟ دستمو بالا بردم و ديدم هست ولي تا فرق سرم رفته عقب. روسري زير سرم و کمرم رفته بود و نمي تونستم بيشتر بکشم روي سرم. درد زياد اجازه ي تکون خوردن رو بهم نمي داد. ارسطو - ولش کن زياد سخت نگير بانوي بيمار! ديدنش اونم از اين فاصله ي نزديک باعث شده بود قلبم بياد تو دهنم. ارسطو - دوست نداشتم بفهمي. وقتي سهيل بهم گفت خيلي عصبي شدم ولي الان خوشحالم ديدمت. اصلا عيبي نداره. بهتر! شايد اين جوري تو رو مديونت کردم به خودم و ... سوالي نگاش کردم. سرش رو جلوتر آورد و آروم گفت: ارسطو - تو هم مجبور شدي بابت دينت يه عضو از بدنتو بدي به من. چشمام تا آخر باز شد. چي ميگه اين؟ ارسطو حالتمو که ديد بلند خنديد و ازم دور شد. تا دم در اتاق رفت و برگشت سمتم. ارسطو - البته اينم بگم من همون عضو رو خيلي وقته دادم بهت! و با لبخند رفت بيرون. حدسايي راجب حرفاش مي زدم که نمي تونستم باور کنم. دوست نداشتم حرفاشو به نفع خودم تعبير کنم. دوست نداشتم بيشتر از اين بهش وابسته بشم بدون اين که بدونم حسش به من چيه. درست يه ماه از اون روز که تو بيمارستان ارسطو رو ديدم مي گذره. يه ماهه نديدمش. هم من حالم خوب نيست و تو خونه افتادم و هم اون. تلفني زياد با هم حرف مي زنيم اما شنيدن کي بود مانند ديدن. از شادي مي شنيدم که ارسطو هنوزم سر کار نمي ره منم نمي رفتم. البته من نمي خواستم ديگه برم و تنها مشکل من تو اين يه ماه مهبد بود. مهبد و توهماتش! کم کم داشت با کاراش و حرفاش کلافم مي کرد. حتي چند بار که حرفاشو به ارسطو گفتم و بهش از کلافگيم گفتم به جاي اين که دلداريم بده سرم داد زده و آخرش با دعوا تلفن رو قطع کرديم. رو تخت دراز بودم که مهبد بدون در زدن وارد شد. ديگه به شخصيت نداشتش پي برده بودم و اکثرا روسريم سرم بود؛ مثل الان. مهبد کنارم رو تخت نشست که کمي خودمو جمع کردم. مهبد - چطوري عزيزم؟ با حرص نگاش کردم و پوفي کشيدم و به صفحه ي لب تاپم خيره شدم. مهبد - بايد بريم خريد فردا روز بزرگيه. با تعجب نگاش کردم. مهبد - بالاخره پدرم و پدرت با ازدواجمون موافقت کردن و فردا هم روز بله برونه. با ابروهاي بالا رفته به وقاحتش فکر کردم. چقدر آدم بايد نفهم باشه. داد کشيدم: - از اتاقم برو بيرون. خواست دستمو بگيره که خودمو عقب کشيدم. - برو بيرون عوضي. مـــامـــان! بــــابـــــا! مهبد بلند خنديد. مهبد - کسي خونه نيست عزيزم. عصبي از جام بلند شدم. هنوزم کمي جاي بخيه هام درد داشت. مهبد - فردا بابا و مامانم مي رسن ايران. به نفعته با اوضاع جديد کنار بياي. https://eitaa.com/manifest/2417 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت145 🔴چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند.. کسی را نداشتند..نه می توانست
🔴چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید.. خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گوشیه ترلان..بای.. تماس قطع شد ..دخترها صورتشان را پوشاندند و به گریه افتادند.. ترلان از جایش بلند شد وبه طرف اتاقش دوید..در را محکم به هم کوبید.. رایان کلافه چنگی به موهایش زد..رادوین با عصبانیت چرخی دور خودش زد..شانه ش درد می کرد و بی توجه بود.. از در بیرون زد و ان را محکم بست.. جوری که بچه ها حتم داشتند با یک بار باز و بسته شدن از جای در می اید.. رایان بدون انکه به اطرافش نگاه کند از جا بلند شد و یک راست به طرف اتاق ترلان رفت.. " تارا" دستامو جلوی صورتم گرفتم و به گریه کردنم ادامه دادم.. الهی بمیرم..صدای تانیا گرفته بود..داشت گریه می کرد..معلوم نیست اون عوضیا باهاش چکار کردن که انقدر حال و روزش خراب بود.. این افکاره لعنتی باعث می شد دلم اتیش بگیره وشدت گریه م بیشتر بشه.. دستای گرمی به دور شونه م حلقه شد..دستام و به ارومی از روی صورتم برداشتم..نگاش نکردم..درست کنارم نشسته بود و یه جورایی میشه گفت تو بغلش بودم.. هیچی نمی گفت..انگار می دونست به این سکوت نیاز دارم.. یه برگ دستمال از روی میز برداشت و دستشو جلو اورد..سرمو کمی کشیدم عقب..باید ازش فاصله می گرفتم..من که هنوز جوابی بهش نداده بودم.. ولی دروغ چرا..هلاکش بودم..میمردم واسه اغوش گرمش..واسه زمزمه ها و نگاه های عاشقونه ش..با خودم لج کرده بودم وگرنه دلم ضعف می رفت برم تو بغلش و اونم منو به خودش فشار بده زیر گوشم بخونه که اروم باشم.. ولی اون لجباز تر از من بود..بی حرف شونه م رو گرفت و منو کشید طرف خودش..بازم چسبیدم بهش.. قلبم تو حلقم می زد..وای خدا ..چرا انقدر اینجا گرمه؟!.. باز یاد تانیا افتادم و صورتم خیس از اشک شد..دستشو اورد جلو ..اینبار نخواستم کناره گیری کنم..بهش احتیاج داشتم..که باشه و باشم..بمونه وبمونم..ارومم کنه و بشه تکیه گاهم..نیاز داشتم..به راشا..به عشقش و آرامشش.. آروم اشکامو پاک کرد..ولی چه فایده که بازم صورتم خیس شد..انگار راهی نبود که بتونم جلوشون رو بگیرم..آزادانه سرازیر می شدن.. پشت چشمات سد راه انداختی دختر؟!..چرا هر کار می کنم بند نمیاد؟!..شیر اصلیش کجاست؟!.. لحنش انقدر بامزه بود که وسط گریه خنده م گرفت.. فهمید و گفت: به چی می خندی؟!.. با بغض صادقانه گفتم: به تو.. به خودش نگاه کرد و گفت :من؟!..مگه خنده دارم؟!..نه جورابم هفت رنگه ..نه شلوارم پاره ست..نه زیپم بازه..بالاتنه م که خداروشکر نرماله.. به موهاش دست کشید: این چند تا شبید هم که الحمدوالله ازش چیزی کم نشده..ای بابا..پس به کجام می خندی تو دختر؟!.. بلندتر خندیدم..اشکامم بند اومده بود..هنوز داشتم می خندیدم که یه دفعه دیدم تو یه جای نرم و دااااااااااااااغ فرو رفتم.. دستای مردونه ش دور کمرم حلقه شد..دلم می خواستم تو همون حالت باشیم ولی .. پس غرورم چی؟!..تنبیه شدنش!!..افکاره گوناگون منو منع از ادامه دادن او حس زیبا می کرد.. خواستم خودمو بکشم عقب که فهمید قصدم چیه و سفت منو به خودش فشار داد.. ناخداگاه آه کشیدم..داغ شده بودم و سر تا پام رو لرزش شیرینی در برگرفته بود..دستای لرزونمو آوردم بالا و گذاشتم رو کمرش.. لبامو از هم باز کردم تا بگم ولم کن..ولی به جاش اسمشو صدا زدم اونم با چه احساسی.. راشا.. زمزمه وار خواستم بگم "راشا ولم کن".."بذار راحت باشم".."برو".. ولی به جای همه ی اینها فقط با تموم احساسم صداش کردم.. آرومتر از من زیر گوشم گفت: جونه راشا..الهی راشا قربونت بره..فدای اشکات که نباشم و نبینم اینطور لطیف دارن به صورتت بوسه می زنن.. نالیدم: راشا..من.. هیسسسس..هیچی نگو تارا..بذار بمونم و ارومت کنم..نگو برو..چون نمیرم..جای من اینجاست..نزدیک به قلبت..کنار قلبم.. قلبم دستته تارا..نامُرُوَت چرا بیرونم می کنی؟!.. دیوونه ش بودم..ذهنم تهی از هر چیز بود و پر از همه ی اون چیزهایی که به راشا و عشقم به اون مربوط می شد.. احساس می کردم بیش از پیش می خوامش..تنها نبودم..عشقه اونو داشتم..دوستش داشتم..قلبم اصرار بر داشتنش رو داشت و عقلم می گفت صبر کن..ولی شاید این غرورم بود که می گفت صبرکنم نه عقلم.. اره..شک نداشتم که غرورم نمیذاره باهاش بمونم..ومن نمی خواستم غرور رو در عشقم دخیل کنم..غرور با عشق زیبا بود نه تنها..غروری که منو از عشقم جداکنه رو..نمی خوام.. کمرشو فشار دادم..سرمو بیشتر توی سینه ش فرو کردم..بوی تنش رو به مَشام کشیدم..همون عطر همیشگی..عاشقش بودم..مستم می کرد..مسته اغوشش..مست از عشقش..مست از وجود گرمش و حضور تاثیر گذارش.. همین همراهی و سکوته من رضا بر موندنش بود.. https://eitaa.com/manifest/2413 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت146 🔴چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید.. خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گ
🔴لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی خوام تنهات بذارم..میخوام که عشقمو باور کنی..منو قبول کنی از ته دلت بخوای که بمونم..می خوای تارا؟!.می خوای؟!.. انقدر آروم با جملات و کلمات روحمو نوازش می کرد که تو خلسه ای از ارامش فرو رفتم..چشمامو روی هم فشردم.. تارا عاشقتم..به خدا قسم..به ارواح خاک پدر و مادرم که از ته دلم می خوامت..انقدری که اگر الان بگی بمیر میمیرم..فقط می خوام بدونم که باورم داری..این شَکه لعنتی داره اتیشم می زنه..چیزی تا خاکستر شدنم نمونده... تارا..با یه جمله یا یه کلمه این اتیش رو خاموش کن..می خوای نابودم کنی دختر؟!.. کمرمو نوازش کرد..دیگه طاقت نداشتم..قلبم با ضربانه دیوانه وارش می گفت راشا عشقته و بهش فرصت بده.. مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم.. با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم زیر گوشش نجوا کردم: بمون راشا..فقط بمون.. چند لحظه چیزی نگفت..اروم منو از اغوشش جدا کرد..صورتش چیزی رو نشون نمی داد ولی نگاهش پر از تعجب بود.. زل زد تو چشمام..انگار می خواست صدق گفتارم بهش ثابت بشه..با عشق نگاش کردم..به روی لبام لبخند نشوندم.. با ناز گفتم: می مونی؟.. گل لبخند به روی لباش شکفت.. همچین منو کشید تو بغلش وسفت فشارم داد که نفسم بند اومد..خنده م گرفته بود.. صداش می لرزید..احساس می کردم تنش داغ تر شده.. الهی راشا فدات بشه..الهی قربونت بشم می مونم..از خدامه..ارزومه که باهات بمونم و تنهات نذارم عزیزدلم..میمونم عشقم..می مونم تارای من.. لبخنده پر از آرامشی زدم ..سرم روی شونه ش بود.. چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم..بوی عطرش دیوونه کننده بود.. " ترلان" دلم می خواست برم یه گوشه ی دنج و تا می تونم زار بزنم.. با شنیدن صدای بغض دار و هق هق تانیا قلبم اتیش گرفته بود..اخه اون کثافت چرا دست از سرش بر نمیداره؟!.. با من و تارا چکار داره؟!..ک ی شرش از زندگی ماها کم میشه خداااااا؟!.. به روی شکم افتاده بودم رو تخت و گریه می کردم.. تقه ای به در خورد ولی جواب ندادم..لابد تاراست نگرانم شده..حاله اونم بدتر از من نبود..هر دومون گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم باید چکار کنیم.. خدایا خودت کمکمون کن..تنها ولمون نکن و پشت و پناهمون باش.. در حال گریه صورتمو گذاشته بودم روی تخت و موهام دورم پخش شده بود..نیمی از اونها صورتمو پوشونده بود .. در اتاقم باز و بسته شد..صدای قدمهایی رو شنیدم که داشت به تخت نزدیک می شد..بعد از چند لحظه هم حضورش رو کنارم حس کردم.. زار زدم: دیدی صداش چقدر گرفته بود تارا؟!..نگرانشم..هر کاری از اون عوضی برمیاد..می ترسم کار دستش بده.. با این فکر گریه م شدت گرفت..وای خدا نکنه بلایی سر تانیا بیاره..با همین ناخونام ریز ریزش می کنم پسره ی الدنگو.. حس کردم کنارم نشست..ولی چرا حرف نمی زنه؟!..موهامو نوازشگرانه از تو صورتم کنار زد ..چشمام بسته بود..با دستمال اشکامو پاک کرد.. ولی بوی عطرش ..با شَک بو کشیدم..با تعجب چشمامو باز کردم..بی توجه به صورت اشکیم سیخ سر جام نشستم و مات نگاش کردم.. نشسته بود کنارم و با لبخنده جذاب و دختر کشش زل زده بود تو چشمام.. با خشم ابروهامو تو هم گره زدم و گفتم:با اجازه ی کی سرتو انداختی اومدی تو اتاقم؟!.. بی توجه به داد و قالم گفت: چشمات که بارونی میشه خاکستره نگات صد برابر جذاب تر میشه..انگار قبلِ بارونی شدن اونو به آتیش کشیدن که با بارشش خاکستر میشه.. لال شده بودم و فقط نگاش می کردم..کم کم لبخند از روی لباش محو شد ..سرشو تو دست گرفت و فشرد.. نگاهش به زمین بود و نگاه من به اون.. چرا دست و دلم می لرزه؟!..ولی حسش بد نبود...یه جورایی هم هیجان زده بودم.. تو همون حالت گفت: می دونم از همه چیز خبر داری..موضوعه چک های من..هانی..پدرش که یک سومه چکام دستشه.. و..حماقتی که مرتکب شدم و خواستم به خاطر پول بهت نزدیک بشم.. دیگه نمی خوام چیزی ازش بگم..چون هم خودم عذاب می کشم و هم..بگذریم.. نمی دونم از کی فهمیدم می خوامت..شاید از وقتی که تو شهر بازی باهات کل انداختم و تو هم روم بستنی خالی کردی.. شاید وقتی که اون بازی بچگانه رو راه انداختیم و کلی تفریح کردیم.. آره..این حس زیبا که برای من بالاترین ارزش رو داره می تونه از اولین دیدارمون شروع شده باشه.. سرشو بلند کرد و نگام کرد.. با لبخند کمرنگی ادامه داد: الان که یادش می افتم می بینم چقدر برام شیرین بوده..بهترین خاطره توی زندیگم.. سرمو زیر انداختم..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..می خواست زل بزنم تو چشماش ولی نمیتونستم.. دلم می گفت نگاش کن و عشق رو تو چشماش ببین شاید بهت ثابت شد ولی نمی خواستم باورش کنم..نمی خواستم بازم ازش ضربه بخورم.. https://eitaa.com/manifest/2421 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خ
۵۵ 🔵عصبي بلند داد زدم: - تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق من بيرون. حالم ازت به هم مي خوره. مهبد بلند و ديوانه وار خنديد. مهبد - عاشقم ميشي خيالت راحت! ولي من تا حالا عاشقت نشدم و از اين به بعدم نميشم. رفتي خارج هر غلطي دلت خواسته کردي اون وقت الان پا شدي اومدي ايران زن بگيري؟ برو يکي از همونا رو بگير ديگه. عصبي به سمتم اومد و يقه ي لباسمو گرفت تو دستش. مهبد - اين چيزا به تو ربطي نداره خانم کوچولو. تنها چيزي که به تو ربط پيدا مي کنه بله ايه که فردا بايد بگي ،فهميدي؟پوزخندي زدم. - ببخشيدا ولي فکر کنم اين چيزي که تو ميگي مال دوره ي غلغلک ميرزا بوده که دختر فقط بايد بله مي گفته. دستشو از يقه ي لباسم محکم کشيدم کنار و سرش داد زدم: - مگه تو خوابت ببيني من به تو بله بگم. مهبد پوزخندي زد. مهبد - خواب نه عزيزم، فردا، همين جا، کنار پدر و مادرت و با رضايت کاملشون تو بهم بله ميگي. با نفرت بهش خيره شدم و اونم با لبخند چندش آوري بهم خيره از اتاق خارج شد و در رو بست. رو تخت نشستم و عصبي قاب عکس روي تخت رو برداشتم و کوبوندم به آينه ي دراور اتاقم. کثافت دستت به جنازه ي من نمي رسه. بابا من ديگه اون سارا نيستم که هر چي شما بگيد بگم چشم. اون سارا تموم شد. اون سارا مرد! نشونت ميدم مهبد. نشونت ميدم سارا کيه؟ با اعصابي داغون خوابم برد. صبح تصميم خودم رو گرفته بودم. ساعت پنج صبح بود که همه خواب بودن. حاضر شدم و سوييچ رو برداشتم و زدم بيرون. هوا هنوز تاريک بود. سوار ماشين شدم و روندم. نمي دونستم دارم کجا ميرم فقط مي دونستم بايد برم. مي دونستم بايد امشب نباشم تا به خواسته ي اونا تن ندم. با سرعت مي روندم. رسيدم به جايي که نمي شناختم. يه امامزاده بود اسمش رو نمي ديدم فقط فضاي روحانيش بود که باعث شد مسخ شده از ماشين بيرون برم و برم تو اون امامزاده. چادري سرم کردم و وارد شدم. آرامش بخش ترين مکان بود براي حالِ الانم. نشستم کنار ضريح و سرم رو بهش تکيه دادم. اشکام ريخت. - خدايا چرا؟ چرا پدر و مادرم با من اين جوري برخورد مي کنن؟ بدون اين که به من بگن از طرف من گفتن بيان. چرا؟ يعني انقدر از من بدشون مياد؟ فکر مي کردم دارن کوتاه ميان. فکر مي کردم داره رفتاراشون بهتر ميشه. رفتاراي آرومشون بهم اينو القاء مي کرد که دارن باهام راه ميان و من فکر مي کردم دارم به آرامش مي رسم. انقدر گريه کردم که صداي هق هقم گوش فلک رو کر کرده بود. هر کس اون جا بود با دلسوزي نگام مي کرد. صداي موبايلم اومد. از خونه بود. چند بار ديگه هم زنگ خورد که جواب ندادم. بي خيال شد. بعد از اون موبايل مهبد بود که شمارش چندين بار رو گوشيم افتاد و در آخر اسم ام اسي بهم رسيد. از طرف مهبد بود. - فکر کردي بري همه چي تمومه؟ نه عزيزم! امروز نه فردا. فردا نه اصلا يه ماه ديگه. بالاخره مال خودمي. پوزخندي زدم. ساعت يازده صبح بود که سهيل باهام تماس گرفت. بلافاصله جواب دادم. سهيل - سارا کجايي دختر؟ - سلام داداشي. سهيل - داداشي قربونت بره. کجايي؟ مامان چي ميگه؟ ميگه از صبح رفتي و نوشتي بر نمي گردي؟ يعني چي؟ ازش پرسيدي چرا اين کار رو کردم؟ سهيل - نه راستش هول کردم و ديگه نفهميدم چي گفت. چي شده عزيزم تو بگو خواهري؟با بغض گفتم: - سهيل اونا مي خوان به زور شوهرم بدن. چند لحظه اي سکوت شد. بعد صداي بهت زده ي سهيل: سهيل - يعني چي؟ با کي؟گريم واضح شد. - با اون مهبد آشغال! امرو روز بله برون بود. فرار کردم سهيل. من حالم از مهبد به هم مي خوره. سهيل تو مي دوني تو دلم چه خبره. سهيل کمکم کن! انگار داشت فکر مي کرد که حرف نمي زد. سهيل - مي توني امروز بري خونه ي يکي از دوستات؟- کجا آخه؟ سهيل - نمي دونم فقط جات امن باشه ها. خونه ي خودم نميگم چون مامان عصبي بشه تا خونه ي منم دنبالت مي گرده. الانم خونه ي ما بود. بذار شايد تونستم کاري کنم. با گريه ناليدم: - سهيل دوستت دارم. مرسي داداشي! سهيل - خواهش مي کنم غزيزم. تو خيابون نموني. اگه جايي نبود خبرم کن يه فکري برات بکنم. - باشه. مرسي! قطع کرد و من بازم يه نور اميدي تو قلبم روشن شد. خدايا شکرت که سهيل با منه! حالا بايد چي کار کنم؟ کجا برم؟ با شادي تماس گرفتم که ديدم نيستن. به گوشيش زنگ زدم که گفت امروز و فردا خونه ي مادر شوهرش هستن. چيزي بهش نگفتم ديگه و فقط گفتم خواستم حالشو بپرسم. ديگه به کي زنگ بزنم آخه؟ سهيل هم همچين ميگه برو خونه ي يکي از دوستات انگار من هزار تا دوست دارم. ياد يکي از دوستاي دانشگام افتادم که يه بار براي امتحانا يه هفته خونمون موند. https://eitaa.com/manifest/2424 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت147 🔴لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی
🔴داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه مند بودم..ولی الان شکی ندارم که دوستش دارم..از طرفی هم نمی خوام داشته باشم..باید از خودم دورش می کردم.. بهم اعتماد کن ترلان..بذار کاری کنم که بتونی عشقمو باور کنی..فقط یه فرصت بهم بده.. -نه..نمیتونی.. می تونم..همه چیز دست توه .. نگاش کردم..بر خلافه ندایی که از روی دلم بر می خواست و فریاد می زد عاشقش باش وبهش فرصت بده .. مکث کردم و گفتم:نمی خوام حتی چشمم به چشمات بیافته رایان..پس برو بیرون و تنهام بذار.. نگاهش رنگ باخت و پر از غم شد.. حرف آخرته؟.. -اره..حرف اول و آخرم همینه.. از جا بلند شد..دیگه نگاش غم نداشت..ارامش هم نداشت..چشماش و نگاهش مغرور و فکش منقبض شده بود.. صورتشو آورد پایین..انقدر نزدیک که هرم داغ نفسش گونه م رو می سوزوند..نگاهش با خشم تو چشمام قفل نشده بود..بی تفاوت هم نبود..با اینکه عصبانی بود ولی می شد عشق رو تو نگاش دید.. به آارومی سرشو تکون داد و با تحکم گفت: باشه..تو حرف اخرتو زدی..ولی عشق من به اخر نمیرسه..نه الان و نه هیچ وقته دیگه..حتی با مرگم هم اون دنیایی هست که بتونم عشقت و حفظ کنم..چون هم جسما و هم روحا می خوامت..عشق من سطحی و زودگذر نیست ترلان.. و اینو بهت ثابت می کنم.. تا چند لحظه نگاهش میخه چشمام بود..به سرعت عقب کشید و از اتاق بیرون رفت.. چشمام به اشک نشست..اینبار به خاطر خودم..رایان..حرفایی که زده بود و درگیری هایی که با خودم داشتم.. روی تختم دراز کشیدم..چشمامو بستم..قطره اشکی لجوجانه روی گونه م سر خورد.. نفس عمیق کشیدم..هنوز هم بوی عطرش توی اتاقم پخش بود.. رادوین وارد ویلا شد..راشا کنار تارا نشسته بود..رایان گوشه ای از اتاق با اخمِ نسبتا غلیظی ایستاده بود و حالت صورتش نشان می داد که به شدت کلافه ست.. رادوین روی مبل نشست و سرش را در دست گرفت..تارا بی صدا هق هق می کرد..لحظه ای از یاد تانیا غافل نمیشد.. در اتاق باز شد و ترلان هم به جمعشان پیوست.. ولی اینبار رایان ذره ای توجه به اون نداشت..هر دو کاملا بی تفاوت بودند ولی در دلشان غوغایی برپا بود.. ترلان لب به سخن گشود: اس فرستادن.. همه ی نگاه ها متوجه او شد..تارا با استرس نگاهش کرد.. ترلان ادامه داد: نوشته فرداشب راس ساعت 11 بریم به این آدرسی که فرستاده.. نمی دونم کجاست.. رادوین :گوشیتو بده.. ترلان بی حرف موبایلش را به او داد..رادوین نگاهی به ادرس انداخت و ان را بلند خواند..هر سه نشانی ان محل را می دانستند.. من می دونم کجاست..مشکلی نیست و.. راشا با اخم و حساسیتی خاص گفت: یعنی چی رادوین؟!..می خوای که برن سر قرار؟!.. ترلان به جای او جواب داد: مگه میشه نریم؟!..خواهرم تو دسته اونا اسیره.. اینبار رایان دخالت کرد..جلو آمد و کنار رادوین نشست..نگاهش به همه جا بود جز ترلان... من هم موافقه اینکه دخترا برن سر قرار نیستم.. ترلان با حرص گفت: کسی از شما نظر نخواست حضرته آقا رایان نگاه تندی به او انداخت که باعث شد سکوت کند.. یعنی انقدر خیالت راحته که ساعت یازدهه شب می خواین برید زیر یه پل و با اون مرتیکه ملاقات کنید؟ پل؟ پس فکر کردی باهاتون تو کافی شاپ قرار میذاره؟!..هه..واقعا که خوش خیالی.. راشا نگاهی به تارا انداخت :اونا زیر یه پل خارج از شهر باهاتون قرار گذاشتن..واقعا می خواین برین اونجا؟! تارا با ترس آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت.. ترلان من من کنان گفت: پس..چکار کنیم؟!..نمیشه که دست رو دست بذاریم همدیگرو نگاه کنیم..خواهرمو اونجا گروگان گرفتن..پلیس رو هم که نمیشه خبر کرد.. رادوین با لحنی جدی و محکم گفت: نیازی به پلیس نیست..خود ما هم می تونیم از پسشون بر بیایم.. ترلان پوزخند زد: هه..نکنه می خواین لباسه بت من بپوشید و برید خواهرمو نجات بدید؟!..توهم زدید ناجور رایان با اخم غلیظی نگاهش کرد: نخیر ..مطمئن باش کسی قرار نیست ادای بت من رو در بیاره رادوین سرش راتکان داد و با همان لحن گفت: ما سه تا می تونیم خواهرتون رو صحیح و سالم برگردونیم..منتهی باید با ما راه بیاین..هر کاری که میگم رو باید انجام بدید ترلان با تردید نگاهش کرد: چه کاری؟ کمی به جلو خم شد..نگاهی به جمع انداخت و گفت: فردا شب شما میرید سر قرار منتهی نه تنهایی ما هم با شما هستیم ولی به صورته نامحسوس که دیده نشیم..تعقیبتون می کنیم و تارا میان حرفش پرید وگفت: خب اگه پیداتون کرد چی؟! نه..نگران اونش نباشید..شما باهاشون میرید وبقیه شم با ما ترلان با ترسی پنهان اب دهانش را قورت داد و گفت:خ..خب اگه بلایی سرمون آوردن چی؟ رایان در جوابش با خشم کنترل شده ای گفت: غلط کردن..هیچ کاری نمی تونن بکنن ترلان رو ترش کرد: ببخشیدا..اونوقت تو که انقدرمطمئنی قبلش میان از تو اجازه بگیرن؟! رایان که متوجه نیش کلام او شده بود با اخم گفت: اصلا تو میخوای خواهرت نجات پیدا کنه یا نه eitaa.com/manifest/2433 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۵ 🔵عصبي بلند داد زدم: - تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق
۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامزاده موندم و حس مي کردم دارم از گرسنگي مي ميرم. دلم مي خواست با ارسطو تماس بگيرم ولي چي بهش بگم؟ دوباره با سهيل تماس گرفتم و گفتم دوستام نبودن. اونم گفت نيم ساعت ديگه بهم ميگه چي کار کنم. رفتم بيرون و همون نزديکيا يه ساندويچ فلافل خريدم. تو ماشين نشستم و شروع کردم به خوردن. وسطاش بودم که موبايلم زنگ زد. به خيال اين که سهيله سريع برش داشتم و با نفس نفس گفتم: - بله؟ ارسطو بود. تپش قلبم رفت بالا. صداش اوج آرامشي که تو اون لحظه احتياج داشتم رو بهم داد. ارسطو - سلام سارا. خوبي؟ سلام! ممنون. ارسطو - کجايي بيام دنبالت؟از تعجب چشمام گرد شد. - چرا بياي دنبالم؟ ارسطو - سارا! سهيل باهام تماس گرفت و همه چيز رو گفت. حالا کجايي؟ جايي که بودم رو بهش گفتم که بدون هيچ حرفي قطع کرد. از رفتارش شوکه بودم. چرا باهام بد حرف زد؟ اين رفتارش يعني چي؟ با اين همه سوال تو مغزم منتظرش شدم تا جواب سوالامو از نگاش بخونم. يه ربع بعد رسيد. اومد و گفت برم تو ماشينش و ماشين خودم رو قفل کنم و بذارم همون جا بمونه. همون کارو کردم و سوار ماشينش شدم. عصبي بودنش رو درك نمي کردم. حرف نمي زد و اخمي بزرگ رو پيشونيش بود. حرکات و رفتارش اجازه ي حرفي رو بهم نمي داد. کم کم داشت از شهر خارج مي شد. ترس برم داشته بود. - ارسطو؟جوابمو نداد. - ارسطو داري کجا مي بري منو؟ بازم چيزي نگفت که باعث شد هم از ترس و هم از رفتار ارسطو به گريه بيفتم. صداي گريمو که شنيد برگشت و نگام کرد و سرعتشو بالاتر برد. کلافه پوف بلندي کشيد. محيط اطراف برام ناآشنا بود ولي ترس کمي داشتم. مي دونستم ارسطو کار بدي نمي کنه! بالاخره ماشين ايستاد و ارسطو بلافاصله پياده شد و در رو محکم بهم کوبيد. نمي فهميدم چرا داره اين کارو باهام مي کنه. رفت جايي ايستاد و يه دستش به کمرش بود و يه دستش رو گردنش. با پاهاش به سنگاي ريز جلوي پاش ضربه مي زد. آروم پياده شدم و رفتم جلو. ديدم جايي ايستاده که کل شهر زير پاش بود. پشتش ايستادم. مي ترسيدم جلوتر برم. - ارسطو! با صدام برگشت سمتم. واي خداي من! نه باور نمي کنم! چشماش خيس بود. اشکاش رو صورتش بود. دلم ريش شد. قلبم لرزيد. اولين بار بود اشک مردي جز سهيل رو مي ديدم. نه. خدايا! من طاقت گريه هاي اين مرد رو ندارم. اشک منم ناخوداگاه ريخت. با بغض گفتم: - چي شده ارسطو؟ چرا اين طوري شدي؟ ارسطو - سارا! برو تو ماشين الان اصلا اعصاب ندارم. - خواهش مي کنم ارسطو. ارسطو يه قدم بهم نزديک شد. ارسطو - چي مي خواي بدوني سارا؟ چي رو؟ مي خواي غرور خرد شدم رو ببيني؟ آره؟با داد آخرش قلبم تو سينه تکون خورد. ارسطو - داغونم سارا؛ داغون! ديگه تحمل ندارم. ديگه نمي تونم بشينم و چيزايي رو که تحمل ديدنشون رو ندارم ببينم. يه قدم ديگه بهم نزديک شد و درست رو به روم ايستاد. شايد فقط بيست سانت فاصلمون بود. لحنش، اشکش و نگاهش داغونم کرده بود. ارسطو چشماشو دوخت تو چشمام. ارسطو - نمي تونم ببينم کسي که دوسش دارم ... اََه! حرفشو با اََه بلندي قطع کرد و ازم دور شد. چند دقيقه اي بود هر دو در سکوت بوديم. اشکمون هم خشک شده بود. ارسطو پشتش به من بود و لبه ي پرتگاه ايستاده بود. از پشت مي ديدمش که موهاي مشکي و صافش تو دست باد حرکت مي کنه. خدايا کاش امروز ارسطو جاي مهبد بود! تو حال خودم بودم که با صداش و حرفش شاخام در اومد. ارسطو - دوستت دارم! نگاهش کردم. هنوز پشتش به من بود. چند دقيقه اي من تو هنگ حرفش بودم و اونم همون جور پشت به من هيچ عکس العملي انجام نمي داد. داشتم به گوشام شک مي کردم که بازم صداشو شنيدم. - سارا دوست دارم! اشکم ريخت. گفت! بالاخره گفت. خدايا شکرت. اشک شوق بود که گوله گوله مي ريخت پايين. هق هقم که اوج گرفت ارسطو روشو به سمت من برگردوند و با ديدن اشک من بلند شد و اومد کنارم و رو به روم ايستاد. ارسطو - ناراحت شدي؟ سارا! ديگه نمي تونم نگم. سارا دارم مي ترکم. دارم از حرفايي که رو دلم تلنبار شده دق مي کنم. سارا نمي تونم بشينم و ببينم اون مهبد عوضي بياد خواستگاريت. نمي تونم اين جوري ادامه بدم سارا. من دوستت دارم لعنتي. سارا دوستت دارم. دوستت داشتم از خيلي قبل. سارا نذار ازم بگيرنت. بذار تلاشمو براي رسيدن بهت بکنم. سارا هيچ کسي به اندازه ي من دوستت نداره. خودتو ازم دريغ نکن سارا. بذار بهت برسم. بذار به آرزوي شيرين زندگيم برسم. گريه نکن لعنتي! گريه نکن داري با اشکات ديوونه ترم مي کني. از حرفاش خندم گرفته بود. خنديدم بلند! قهقهه زدم. با تعجب نگاهم کرد. با بهت چند قدم عقب رفت. ارسطو - مي دونستم. مي دونستم با گفتن حرفام مسخرم مي کني.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت148 🔴داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه م
🔴سکوت کرد و به ارامی سرش راتکان داد: خب معلومه که می خوام.. پس دیگه چرا نیش و کنایه می زنی؟..ما هم انقدر بیکار نیستیم که بخوایم از روی خیرخواهی از کار و زندگیمون بزنیم ..بعد هم بیافتیم دنبالتون و خواهرتون رو نجات بدیم..رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا ترلان از لحن کوبنده و جدی رایان دلگیر شد و سرش را زیر انداخت..دوست نداشت اینطور شود ولی چاره ای نبود.. با بلند شدن رادوین پسرها هم در جای خود ایستادند.. دخترها با ترس نگاهشان کردند و تارا گفت: میخواین برین؟!.. راشا که متوجه وحشت او شده بود دستش را به نرمی فشرد وبا لحنی آرام گفت: اآروم باش..چرا وحشت کردی؟!.. ما همین بغلیم.. ولی نگاهه هر دو هنوز هم پر از ترس بود.. رادوین نگاهی به هر دو انداخت: نترسید..درا رو از تو قفل کنید..پنجره ها رو محکم ببندید..لامپه سالن هم روشن باشه بهتره..هر تلفن یا مورد مشکوکی که شد خبرمون کنید.. شماره ی همراهش و شماره ی ویلای خودشان را به روی کاغذی نوشت و به روی میز گذاشت.. این شماره ی من و شماره ی ویلاست..هر مشکلی بود زنگ بزنید.. ترلان کاغذ را برداشت و تشکر کرد.. رایان نگاهش کرد و اینبار ارامتر گفت: امشب تو باغ می خوابیم که اگر سر وصدایی شد با خبر بشیم.. ترلان در دل خوشحال شد و نگاهش را در چشمان او دوخت..برای انکه رایان متوجه خوشحالیش نشود به خودش آمد و نگاهش را دزدید.. راشا در جایش نیم خیز شد..رایان و رادوین خواب بودند.. زیر لب غرغر کرد: ای تو روحت رایان..لال شی که دارم از سرما یخ می زنم.. صدای زمزمه واره رایان به گوشش خورد..نگاهش کرد..چشمانش بسته بود.. چی زیر لب ویز ویز می کنی؟!..بخواب دیگه.. درد بگیری..یخ زدم.. تابستونه کجا هوا سرده؟!..بهونه ی بیخود نیار بکپ.. -احمق جون تابستون که همین چند روز پیش خداحافظی کرد رفت پاییز اومد جاش نشست..اینجاها هوا خنک - تره..تابستون که بارون می اومد الان هم دارم قندیل می بندم .. من که گرممه.. تو آره..به خرس قطبی گفتی زکی..وسط قطب هم بی لباس سر می کنی..ولی منه بدبخت چی که سرمایی هستم..لال میشدی نمی گفتی تو حیاط می خوابیم؟.. خواستم ترسشون بریزه..اینجوری احساسه امنیت می کردن.. پتو را دور خودش محکم کرد .. باز غرغر کرد: برو بابا دلت خوشه..همچین میگی احساس امنیت می کردن انگار جدی جدی بَت مَنی ..مرد عنکبوتی چیزی هستیم.. نیستیم؟!.. مرض.. خندید..با حرص به شانه ش زد .. لااقل بکش اونور جام کمه.. برم اونطرف که رفتم تو بغله رادوین.. راشا نگاهی به رادوین انداخت..به پشت خوابیده بود و ارام نفس می کشید.. اوخی..دخملا به قربونش چه خوابی هم رفته.. بی خیال خسته س.. -من موندم این از بُتن و سیمان ساخته شده؟!..انگار نه انگارهوا خنکه خیلی راحت خوابیده.. چیه چشمت نمی تونه ببینه؟.. -نه واسه م جای تعجبه.. خب ورزشکاره..هم قدرت بدنیش بالاست و هم دفاعیش..چه میدونم.. الان که اینارو گفتی قشنگ قانع شدم.. نشدی؟!.. نه.. به درک..بگیر بخواب..چشمام دیگه باز نمیشه.. -لازم نکرده تا من بیدارم تو حق نداری بخوابی.. پشتش رو به او کرد و پتو رو کشید روی خودش گمشو بابا..من که خوابیدم..هر کار می خوای بکن.. راشا کلافه به اطرافش نگاه کرد..خوابش نمی برد و سردش هم شده بود.. صدای نرم و نازکه نونو را شنید..بعضی شبها بیرون از خانه می خوابید..این برایش عادت شده بود و تارا هم نمیتوانست کاری بکند.. از جایش بلند شد..بچه گربه انقدر ناز و ملوس بود که نظر راشا را به خود جلب کرد.. پشت دیواره توری نشست وصدایش زد..ولی نونو حرکتی نکرد..روی پله ایستاده بود و با نگاهی کنجکاو و تیز راشا را زیر نظر داشت.. د بیا دیگه ..چه نازی هم داره..ماله کی هستی؟!..بهت نمی خوره وحشی باشی.. جواب گربه چند تا میو میوی ریز بود..اوخی..چه خوش صدا..این همه ازت تعریف کردم جوابم همین بود؟!..بیا کارت دارم..بیا.. گربه حرکتی نکرد.. زیر لفظی می خوای؟!..اگه بیای فردا برات یه ماهی می خرم..نیای پلاستیکیشو می خرم..حالا کدومش؟!.. باز هم هیچ حرکتی نکرد.. ای درد تو جونت..اهل معامله هم که نیستی.. نگاهی به اطرافش انداخت..چیز به درد بخوری پیدا نکرد.. رفت داخل و با یک تیکه گوشت برگشت..با لبخندی شیطنت امیز پشت دیوار نشست و گوشت را نشانه گربه داد.. حالا اگه جیگرشو داری نیا.. گربه با شتاب به طرفش آمد.. خاک تو سره شکموت..نسیه کار نمی کنی آره؟!..قوله ماهی رو واسه فردا رد کردی نقد رو چسبیدی ؟..دیگه رو حیوونا هم نمیشه حساب کرد.. گوشت را حرکت داد..نونو پرید روی دیواره کنارِ در و آرام آمد قسمته پسرها .. راشا گوشت رو بالا گرفت تا دست گربه به آن نرسد..گربه میو میو می کرد.. ساکت شو وگرنه بهت نمیدمش.. نونو ساکت با نگاهی مظلوم زل زد تو چشمای راشا.. پس دست اموز هم هستی..مطمئنم واسه یکی از دخترایی..اونجوری نگام نکنا.. نونو سرش را چرخواند..از کارهای گربه خنده ش گرفته بود..
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامز
۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با تعجب سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. تو عمق چشماي براقش فرو رفتم و تنها جمله اي که از دهنم مي تونست خارج بشه رو به زبون آوردم. - ارسطو ... دوستت دارم. با بهت نگاش کردم. باورم نمي شد به همين راحتي حرف دلم رو بهش بزنم. البته راحتم نبودا منتظر بودم اول اون بگه که گفت. اونم با بهت نگام مي کرد. بعد از گذشت نمي دونم چقدر زمان که تو چشماي هم غرق بوديم ،ارسطو به خودش اومد و لبخند عميقي رو لبش اومد. يه دفعه بلند خنديد. دست منو تو دستش گرفت. هول کردم از اين که تنها اونم تو همچين جاي رمانتيکي هستيم. دستمو با خجالت از دستش بيرون کشيدم. ارسطو - عاشقتم سارا. عاشقتم! داد زد: خدايا عاشقشم! عاشقشم به خدا. خنديدم. چقدر پررو شده بود. نه به اين که منو دق داد تا حرفشو بزنه نه به الان که ديگه تموم نمي کنه. نيم ساعتي به خنده و اشک و گريه و درد دل گذشت و حالا هر دو کنار هم لبه پرتگاه نشستيم. ارسطو - هنوز باورم نميشه بهت گفتم. و بعد خنديد منم خنديدم. - اگه نمي خندي بهم بايد بگم منم باورم نميشه. ارسطو ازت ممنونم بابت همه چيز. از روز اول آشناييمون. درسته با کل کل شروع شد اما بعدش تو خيلي کارا برام کردي که مهم ترينش تولدم بود. توي تولد با اون يکي شخصيتت آشنا شدم. محبتات وقتي توي اون مغازه ي پايين شهر بودم. وقتي که رفتم حرم و فکر کردم تنهام. ديدمت و فهميدم تنها نيستم. حس داشتن يه تکيه گاه رو برام به وجود آوردي. وقتي برگشتم تهران نديدنت داشت داغونم مي کرد. رفتمون به اون ويلا و معلوم شدن اين که سرطان ندارم، بهترين روز زندگيم بود ارسطو. ترس از مردن داشت منو به يه آدم ضعيف تبديل مي کرد يعني کرد. من واقعا ضعيف بودم و خيلي بيشتر هم شدم. تو اوج بي کسيم وقتي که سهيل هم نبود، تو بودي! و الان يه عضو از بدن بهترين موجود زندگيم تو بدن منه. حالا معني اون حرفت رو فهميدم. منم خيلي وقته همون عضوي که منظورت بود رو بهت داده بودم. خيلي وقت شايد همون روز اولي که براي جاي پارك دعوا شد. خندم گرفت. ارسطو هم داشت مي خنديد. ارسطو - مي دوني آرزوم الان چيه؟ سرمو سوالي تکون دادم که شيطون خنديد و گفت: ارسطو - کاش الان محرم بوديم و مي تونستم بغلت کنم. دارم از دوريت دق مي کنم بانوي عاشق خودم. حرفي نزدم و فقط به چشماش خيره شدم. - مرسي ارسطو که عشق رو بهم هديه دادي. چند لحظه اي سکوت برقرار شد و بعد ارسطو سکوت رو شکست. نگاش کردم. اخم داشت. ارسطو - اين يارو مهبد رو مي خواي چي کار کني؟ - تا الان تصميمي براش ندشتم ولي الان قضيه يکم فرق کرده. ارسطو - مي خواي چي کار کني شيطون؟ - کاري که بايد از اول مي کردم! نمي ذارم برام تصميم بگيرن. ارسطو - ولي من دوست ندارم جلوي پدر مادرت بايستي سارا. با اخم گفتم: - مي خواي برم زن مهبد شم؟يه دفعه فرياد زد: مهبد غلط کرده با من! سارا اون روي منو با اين حرفا بالا نيار. - پس تو هم مزخرف نگو. اونا دارن منو به زور شوهر ميدن اون وقت من چه جوري جلوشون نايستم و با تو ازدواج کنم؟ تو کاريت نباشه اصلا خودم مي دونم چي کار کنم. پاشو منو برسون خونه. تصميمم عوض شد بهتره امشب خونه باشم. مرگ يه بار شيون هم يه بار. ارسطو با کلي اصرار از طرف من بالاخره قبول کرد و منم زنگ زدم به سهيل و تمام ماجرا رو براش تعريف کردم. ازش خواستم بياد و منو پشتيباني کنه که قبول کرد. جلوي در خونه با استرس از ماشين ارسطو داشتم پياده مي شدم که ارسطو بند کيفمو گرفت. برگشتم سمتش. نگاهش غم داشت. ارسطو - دوستت دارم سارا. کوتاه نيا. نذار ازم بگيرنت. به حرفش خنديدم که با تعجب نگام کرد. خندم بيشتر شد. اخم کرد. ارسطو - من دارم حرف احساسي مي زنم اون وقت تو مي خندي؟ - آخه يه بار ميگي دوست نداري جلوي خانوادم بايستم، يه بارم ميگي کوتاه نيا. بالاخره حرف حسابت چيه آقا؟ارسطو سعي داشت نخنده. ارسطو - همين که الان گفتم! کوتاه نيا. من کوتاه بيا نيستم. حاضرم همين امشب بيام خواستگاري. خنديدم. - مرسي ارسطو. برو منم برم براي يه کنتاك حسابي حاضر شم. بايد تلافي همه ي اين سالا رو در بيارم تا تاثير گذار باشه. ارسطو - برو گلم. مراقب خودت هم باش. با اون مهبد هم دهن به دهن نذاري! طرف حساب تو پدر و مادرتن. اونا رو راضي کني حله. اوکي؟ - اوکي! باي. ارسطو - خداحافظ عزيزم. از ماشينش پياده شدم و به اين فکر کردم که از وقتي بهم احساسشو گفته چقدر حرفاش به دل مي شينه. حس خوب زندگي بهم القاء ميشه. بوي عطرش تو فضاي ذهنم پر شده. خدايا کمکم کن. به کمکت بيشتر از هر وقت ديگه اي احتياج دارم. با قدماي محکم وارد خونه شدم. https://eitaa.com/manifest/2441 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با
۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و قامت مامان پشت در نمايان شد. عصباني بود. با چشماي خشمگينش بهم زل زده بود. رفتم داخل. - سلام! جوابمو نداد. با قدماي بلند و محکم رفتم داخل. همه بودن. سهيل و نرگس و باران و مهبد و پدر مادرش. بابا با چشماي خشمگين اومد جلو. بابا -کدوم گوري بودي؟ - بيرون! بابا - از صبح تا حالا؟ ببخشيد دير شد بابا. رفتم تو اتاقم و در رو بستم. لباسامو در آوردم و بليز آستين بلند و چسبوني پوشيدم که بلند هم بود. جين مشکي لوله اي رو هم پوشيدم. روسري رو طوري سرم کردم که موهام اصلا ديده نشه. ته آرايشي که داشتم رو کامل پاك کردم و صندلامو پوشيدم و رفتم بيرون. با اعتماد به نفسي که از ابراز علاقه ي ارسطو بهم القاء شده بود و قدماي محکم رفتم تو سالن. دوباره به همه سلام دادم. کنار سهيل نشستم. سهيل به روم لبخندي زد و دم گوشم گفت: سهيل - آروم باش من پشتتم! نگاش کردم و گفتم: - مي دونم! نشستيم و تقريبا حرفاي اصلي شروع شد. فعلا جاي حرفاي من نبود. مهبد که انگار بهش عروسک بخوان بدن داشت از ذوق مي مرد. نگاهش هم به من بود. بيچاره فکر مي کرد من راضيم که برگشتم. هــــــه! با صداي مامان فهميدم نوبت اظهار نظرم رسيده. مامان - دخترم مهبد رو ببر اتاقت با هم حرف بزنيد. همه با لبخند نگام مي کردن و سهيل با نگراني. لبخندي زدم. - ببخشيد من قبل از صحبت با مهبد نبايد نظرمو بگم؟ عمه - نه عزيزم! اول حرف مي زنن بعد نظر ميدن ديگه دخترم؟! خنديدم. - بله درسته ولي اون مال کساييه که همديگه رو نمي شناسن نه من و مهبد که تقريبا از يه ماه بيشتره کنار هم هستيم! همه منتظر ادامه ي بحث شروع شده ي من بودن. سهيل گفت: - بگو خواهري! نظرت چيه؟بلند و رسا گفتم: - من با اين ازدواج کاملا مخالفم. همه مبهوت نگام کردن. خودمو نباختم و ادامه دادم: - و به هيچ وجه حاضر به ازدواج با مهبد نيستم. تموم شد عمه! عمه با اخم رو به بابا کرد. عمه - دخترت چي ميگه داداش؟ مگه نگفتي همه چي حله فقط شما مونديد که بيايد؟بابا با عصبانيت: - چي ميگي سارا؟ اين مهملات چيه به هم مي بافي دختر؟ - مهمل نيست بابا، حقيقته! من حاضر نيستم حتي يه دقيقه با مهبد زير يه سقف باشم چه برسه به يه عمر زندگي. مگه شوخيه بابا جون!؟بابا با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو بالا برد و در کمال بهت و ناباوري بهم سيلي زد که درد نداشت، درد جسمي نداشت! گرمي خون رو روي لبم حس مي کردم اما مهم نبود. روحم درد گرفته بود. يه قطره اشک از چشمم ريخت. باز داشتم ضعيف مي شدم. نه نبايد! با دست قطره اشکمو پاك کردم و نگراني چشماي سهيل و پوزخند روي لباي مهبد رو نديد گرفتم و زل زدم به چشماي عصبي بابا. - مرسي بابا، مرسي! ولي فکر نکنيد مثل هميشه با يه سيلي و يا با داد و بيداد مي تونيد از تصميمم منصرفم کنيد. نه من ديگه اون سارا نيستم. برگشتم سمت مامان. - اين سارايي که اين جاس يه ساراي جديده. اومده براي اولين بار براي هدفش با شماها بجنگه. دوباره برگشتم سمت بابا. - من مهبد رو دوست ندارم بابا. ازش بدم مياد. يه دفعه عمه بلند شد. عمه - پاشو مهبد پاشو آقا! اين جا ديگه جاي ما نيست. با کلي غرغر و قبول نکردن اصرارهاي مامان و بابا رفتن. نفس راحتي کشيدم. اين از تير اول که به هدف خورد. حالا من موندم و مامان و بابا و سهيل و نرگس و باران. منتها بابا و مامان از خشم قرمز جلوي من ايستادن. بابا با يه صداي وحشتناك داد زد: - اين چه غلطي بود کردي؟ هـــان؟ چند وقته ولت کردم واسه من رو حرفم حرف مي زني؟ حرفي نزدم تا بلکه آروم شه ولي بدتر شد و بابا اومد جلو و چنان کشيده اي بهم زد که لبم پاره شد. از بيني و لبم خون روون بود. سهيل جلو اومد و دست بابا رو گرفت اما بابا همچنان داد مي کشيد و فحش و ناسزا بود که به من مي داد و قصد حمله به منو داشت. خيلي وحشتناك شده بود تا حالا بابا رو اين جوري نديده بودم. با اين که سهيل جلوش رو گرفته بود اما هنوزم زير دستاش بودم يه آن چنان ضربه اي به پهلوم زد که نفسمو بريد ،قدرت حتي داد زدن هم نداشتم. نرگس باران رو برده بود اتاق من تا اين دعوا رو نبينه. چقدر از نرگس بابت اين کارش ممنون بودم، بالاخره يه کاري کرد که در جهت کمک به من بود. زانوم از درد سست شد و افتادم روي زمين. اما بابا همچنان قصد هجوم به من رو داشت ولي توسط دستاي قدرتمند سهيل به عقب برده شد. صداي دعواشون تو گوشم بود اما چيزي نمي فهميدم. تنها چيزي که مي ديدم گلاي فرش بود که تصويرش هي تار مي شد و هي صاف و تنها حسي که داشتم درد وحشتناك. همين طور چشمم به فرش بود که دستم رفت سمت پهلوم تا با فشار کمي از دردش رو کم کنم که دستم خيسي اي رو حس کرد. دستاي لرزونم رو از پهلوم جدا کردم و جلوي چشمام آوردم، خون بود. https://eitaa.com/manifest/2451 قسمت بعد