eitaa logo
مانیفست - رمان
329 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت141 🔴" رایان "👇👇 آقای دکتر حالش چطوره؟.. خداروشکر مشکلش جدی نبود..واقعا شانس اوردید ک
🔴دوستش دارم ... اینو الان که ازش دورم و بی محلی می بینم درک می کنم..نمی دونم چی شد یا از کجا شروع شد..شاید از همون کل کلی که باهاش تو شهربازی داشتم این حس تو دلم جوونه زد..و حالا تونستم باورش کنم..ولی نمی دونم باید چکار کنم تا بتونم بهش ثابت کنم که دوستش دارم وبه خاطر پولش نیست که می خوامش.. خب اینایی که گفتی رو بهش ثابت کن برادره من.. نشستی تا یه فرجی بشه و دری به تخته ای بخوره ترلان ببخشدت؟!.. یه تکونی..چیزی.. تو میگی چکار کنم؟!.. والا تو خانواده ی ما تو از همه زرنگ تر وباهوش تر بودی..حالا چی شده در جا زدی؟!.. کلا هَنگم .. نمی دونم .. خب من میگم از علاقه ت بهش بگو..اگر واقعا دوستش داری که قلبت بهت میگه چکار کنی .. اگر هم عشقت زودگذره که هیچی.. ول معطلی .. می خوامش.. فقط خواستن مهم نیست.. پس چی؟!.. همه چی.. مثلا.. دوستش هم داری؟!.. خیلی.. اوخی.. مرض..راه بذار جلو پام.. به من چه..این همه راه..خودت یکیشو برو ..دیگه سوال کردن نداره که.. خنگ..راهه رسیدن به ترلان رو میگم.. خودتی..منم همونو میگم.. پس درست و واضح بگو .. دیگه واضح تر از این؟!.. بهش بگو دوستش داری..دیوونه بازی در بیار..حتی شده خودتو بنداز زیر تریلی 18چرخ ..بذار ببینه به خاطرش تیکه تیکه شدی..نشونش بده جون ناقابلت قابلش رو نداره..بهش ثابت کن حاضری بمیری و.. هوی..چرا چرت میگی؟!.. - چرت نیست بیچاره..اینا شاه راهه رسیدن به معشوقه.. - اره منتهی اون دنیا .. - دنیا , دنیاست دیگه..اینجا و اونجا نداره.. - خسته نباشی..این همه فسفر سوزوندی تلف نشی..تو واقعا اینجا حیف میشی راشا.. چه کنیم دیگه..خرابتیم.. خندیدم و از جام بلند شدم..از پشت شیشه به رادوین نگاه کردم..راشا هم کنارم ایستاد.. معلوم نیست کدوم نامردی اینکارو باهاش کرده.. بالاخره معلوم میشه.. پدرشو در میارم..فقط بفهمم کیه هر چی اموات داره میارم جلوی چشماش.. منم تو همین فکر بودم..خیلی مشتاقم بدونم کی بوده.. " تانیا " آروم لای چشمامو باز کردم..ولی همه جا تاریک بود..با ماده ی بیهوشی که توی ماشین گرفت جلوی بینیم از حال رفتم و الان نمی دونستم کجام.. بدنم کوفته بود..فضای اطرافم کاملا تاریک بود..دستمو که به زمین گرفتم تا بلند شم متوجه نمناک بودنش شدم.. داد زدم :اینجا کجاست؟!..روهان..عوضی برای چی منو اوردی اینجا؟!..کسی تو این خراب شده صدامو نمیشنوه؟!.. هیچ صدایی نیومد..از زور خشم و ترس به خودم می لرزیدم.. یاد رادوین افتادم..خون آلود افتاده بود رو زمین..به خاطر من زخمی شد..خدا کنه چیزیش نشه.. قطره اشکی لجوجانه راه خودشو پیدا کرد و روی گونه م نشست.. دستمو گرفتم جلوم و حرکت کردم..نزدیک به 10دقیقه داشتم دور خودم می چرخیدم و در آخر متوجه شدم تو یه اتاق کوچیک حبس شدم.. دور تا دورم هیچی نبود..فقط یه اتاق خالی و من که توش اسیر بودم.. عقب عقب رفتم وبه دیوارِ نمور تکیه دادم..بوی نم اذیتم می کرد..حس می کردم بینیم می سوزه..دستمو جلوی صورتم گرفتم ..بی فایده بود..گوشه ی مقنعه م رو جلوی صورتم گرفتم..باز خوبه دست و پام بسته نیست.. در با صدای قیژی باز شد و نور به داخل تابید..دستمو جلوی چشمام گرفتم..نور چشممو می زد.. با این حال از لای انگشتام به درگاه نگاه کردم..سایه ای از یک مرد..بعد هم صدای قدمهاش فضای اتاق رو پر کرد.. با روشن شدن اتاق صورتش رو دیدم.. با خشم نگاش کردم: این کارا برای چیه روهان؟!.. زورآزمایی؟!.. خندید: مختاری هرطور که دوست داری فکر کنی عزیزم.. خفه شو..هزار بار بهت گفتم که به من نگو عزیزم..چرا از ازار دادن من لذت می بری؟!.. به طرفم اومد..چسبیدم به دیوار.. همه چیزه تو برای من لذتبخشه..همه چیزت.. جلوم ایستاد..دستشو اورد جلو ..وحشت زده نگاش کردم..به ارومی گوشه ی مقنعه م رو از روی صورتم برداشت.. لبام خشک شده بود..نگاهشو همه جای صورتم چرخوند و تو چشمام خیره شد.. به زودی مهمونامون می رسن ..بهتره خودتو آماده کنی.. قهقهه زد که از بلندی صداش تنم لرزید.. لرزون گفتم : چی تو سرته روهان؟!.. راه رسیدن به خوشبختی.. به چه قیمتی؟!.. هر چی..برام مهم نیست.. خیلی پستی..نامرده اشغال.. با پشت دست محکم خوابوند تو صورتم..دستمو گذاشتم رو گونه م ..درست همونجایی که زده بود داغ شد و آتیش گرفت.. سوختم ولی دم نزدم.. به زودی بهت نشون میدم نامردتر از ایناش هم هستم..فکر نکن با این حرفات می تونی ذره ای من رو اذیت کنی.. نه دختر جون.. از این خبرا نیست.. بهتره یه گوشه بتمرگی و منتظر اجرای نقشه هام باشی..می تونی بیننده ی خوبی باشی.. بلند خندید..به طرف در رفت.. با شنیدن صدای کوبیده شدن در نگاهمو بهش دوختم..دیگه اتاق تاریک نبود.. چشم چرخوندم و متوجه دوربینی که گوشه ی اتاق تو سقف کار شده بود شدم.. https://eitaa.com/manifest/2383 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت142 🔴دوستش دارم ... اینو الان که ازش دورم و بی محلی می بینم درک می کنم..نمی دونم چی شد
🔴پس به وسیله ی این منو زیر نظر می گیرن.. این کارا برای چیه؟!..خدایا چه افکار شیطانی و پلیدی تو سر این عوضی هست؟!.. رادوین: راشا اون گوشی تلفن رو بده من..همین حالا.. راشا: بذار برسی بعد شروع کن به دستور دادن..تازه مرخص شدی به کی می خوای زنگ بزنی؟!.. رادوین :تو کار به این کارا نداشته باش..فقط گوشی رو بده..زود باش.. رایان گوشی رو به طرف رادوین گرفت : بیا بگیر..هیچ معلوم هست چته؟!..ازت می پرسیم کی با چاقو زدت فقط نگامون میکنی و هیچی نمیگی..حالا هم که اوردیمت خونه سراغ تلفن رو می گیری..د خب بگو ما هم بدونیم اینجا چه خبره؟!.. همانطور که شماره می گرفت گفت :میگم بهتون..صبرکنید..اَه..شماره ش چند بود؟!.. راشا: شماره ی کی؟!.. رادوین: همین یارو که تو اداره ی پلیس آشنای بابا ست.. رایان: رحمتی؟!.. رادوین: آره همون..تو شماره ش رو داری؟!.. رایان: فکر کنم داشته باشم..واسه چی می خوای؟!.. رادوین: اگه داری زود بیار کارش دارم..فقط نپرس..زود باش.. راشا: هی زود باش , زود باش نکن..معلومه گیج می زنیا.. رادوین : چطور؟!.. راشا: چون گوشی تلفن رو برعکس گرفتی دستت .. نگاهی به گوشی توی دستش انداخت..حق با راشا بود..درستش کرد .. راشا خندید: عاشق شدی؟!.. رادوین نگاهش کرد..کم کم اخم کمرنگی روی پیشانیش نشست.. رایان :بیا این شمارشه.. سریع کاغذ را از دست رایان کشید.. رایان: چرا انقدر هولی؟!.. بی توجه تند تند شماره رو گرفت.. الو.. الو سلام..سروان رحمتی؟!.. سلام..بله بفرمایید.. -من رادوین بزرگوار هستم..به جا آوردید؟!.. سکوت کوتاهی کرد و جواب داد : بله بله..پسر نیما بزرگوار درسته؟!.. بله همینطوره.. خوبی پسرم؟!..همه چیز رو به راهه؟..راستی از برادرات چه خبر؟..همه خوبن؟.. همه خوبن..ممنونم.. در خدمتم پسرم.. شرمنده مزاحمتون شدم..راستش.. خلاصه ای از اتفاقات اون روز رو برای جناب سروان تعریف کرد.. قضیه ی دزدیده شدن تانیا توسط روهان را سانسور کرد و تنها موضوع چاقو خوردنش را مطرح کرد.. راشا و رایان تمام مدت رادوین را زیر نظر داشتند تا بفهمند منظورش از این کارها چیست.. عجب..که اینطور..الان حالتون چطوره؟.. بهترم..امروز مرخص شدم.. خب خداروشکر..گفتی شماره ی ماشینش رو داری؟.. بله حفظ کردم.. باشه شماره رو بده به همکارام می سپارم پیگیری کنند.. بعد از گفتن شماره ی پلاک و قطع تماس راشا گفت :تو اون اوضاع و احوال عجب حافظه ای داشتی که تونستی سریع شماره پلاکشو حفظ کنی..بابا ایول داری به مولا.. رادوین لبخند زد : چشمام تار می دید..ولی تموم سعیمو کردم که بتونم شماره رو حفظ کنم..فکر نمی کردم یادم بمونه..وقتی بهوش اومدم چیزی یادم نبود..ولی کم کم به مغزم فشار ارودم و همه چیز یادم اومد.. رایان: بالاخره میگی اون یارو کی بوده که بهت چاقو زده یا نه؟!.. رادوین مکث کوتاهی کرد : روهان..نامزد سابق تانیا.. هر دو با تعجب نگاهش کردند که رادوین همه چیز را توضیح داد..چه از روز اولی که جلوی ویلا با او برخورد داشت چه تا به الان.. راشا: اون با تو چکار داشت؟!.. رادوین: خودمم نمی دونم.. راشا: شاید فکر کرده عاشق تانیا شدی و می خوای اونو ازش بگیری.. رادوین: تانیا مال اون نبود که حالا من بخوام ازش بگیرم.. راشا: به هر حال مال تو هم نبوده.. رادوین سکوت کرد.. رایان: مطمئنی تانیا رو دزدیده؟!.. رادوین: نه مطمئن نیستم..شاید تا الان برگشته باشه و.. با صدای کوبیده شدن دره ویلا هر سه متعجب به ان خیره شدند.. راشا و رایان از جا بلند شدند..راشا به طرف در رفت..کسی هراسان به در می کوبید.. با باز شدن ان تارا و ترلان با صورت خیس از اشک وارد ویلا شدند.. تارا هق هق می کرد.. اشک در چشمان خاکستری ترلان حلقه بسته بود..هر دو گریه می کردند.. راشا متعجب کنار تارا ایستاد: چی شده؟!.. تارا با دیدن راشا بلند زد زیر گریه و هق هق کنان گفت : ت..تا..تانیا.. راشا دستشو گرفت..دوست داشت بغلش کند و سرش را به سینه بگیرد..زیر گوشش زمزمه کند و ارامش کند..ولی بین جمع نمی توانست.. دستش را نوازش کرد.. آروم باش خانمی..اینجوری که نمی فهمم چی میگی..درست بگو ببینم چی شده؟!.. تارا فقط گریه می کرد..بغض راه گلویش را بسته بود.. رایان کنار ترلان ایستاد..ترلان با دیدنش سرش را پایین انداخت.. صدای آرام رایان به گوشش خورد.. چرا گریه می کنید؟!..برای تانیا اتفاقی افتاده؟!.. آرام سرش را بلند کرد..هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدند..بدون آنکه حتی پلک بزنند.. دانه های درشت اشک از چشمان ترلان جاری شد..رایان طاقت نیاورد وسرش را به زیر انداخت.. دستمالش را از جیبش بیرون اورد و به او داد..ترلان از گرفتن دستمال ممانعت نکرد..اشک هایش را پاک کرد.. صدای زمزمه وار رایان را شنید.. ترلان.. نگاهش کرد..باز هم خشک شده بود و قادر به چشم برداشتن از او نبود.. https://eitaa.com/manifest/2385 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت143 🔴پس به وسیله ی این منو زیر نظر می گیرن.. این کارا برای چیه؟!..خدایا چه افکار شیطانی
🔴آروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!.. سرش را به ارامی تکان داد..اشک هایش را پاک کرد..دستانش لرزش خاصی داشت.. دیروز صبح یکی اومد پشت در گفت پیکه..فکر کردم کتابایی که سفارش دادم رسیده ولی تا رفتم دم در دیدم دو نفرن با لباس سر تا پا مشکی..یکیشون دستامو گرفت ومنو کشید سمت خودش اون یکی هم سعی داشت دستمالی که تو دستش بود رو بگیره جلوی بینیم.. تقلا می کردم ولی هیکلی و قوی بودن..از شانسم 2 تا ماشین داشت از اونجا رد می شد که تا اینا رو دیدن راننده ی جفت ماشینا پریدن پایین و این دوتا هم مجبور شدن فرار کنن..چون ماشینشون از ویلا دور بود نتونستن منو ببرن .. وحشت کرده بودم..نمی دونستم چرا می خواستن منو بدزدن..با برنگشتن تانیا هر دومون ترسیدیم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه..ولی دوستش زنگ زد گفت خونه ی اوناست و چون حالش خوب نبوده تانیا پیشش مونده.. اولش تعجب کردیم که چرا تانیا خودش خبرمون نکرد ولی دوستشو می شناختیم..دوست صمیمی تانیا بود..برای همین تا حدودی خیالمون راحت شد ولی هر چی بهش زنگ می زدیم گوشیش خاموش بود..دیگه هر دو نگرانش شده بودیم تا امروز که یکی زنگ می زنه خونه و ما رو تهدید میکنه..اینکه اگر به حرفاشون گوش ندیدم تانیا رو می کشن.. گفتن امشب زنگ می زنن و بهمون ادرس میدن تا بریم اونجا..گفتن اگر به پلیس یا هر کس دیگه خبر بدیم تانیا رو بی برو برگرد می کشن.. با زدن این حرف شدت گریه ش بیشتر شد.. تارا اشک هایش را پاک کرد و با هق هق گفت :ا..اخه اونا کین؟!..چ..چی از جونمون.. م..می خوان؟!.. می لرزید..دست هایش را به دور بدنش حلقه کرده بود.. راشا طاقت نیاورد..تحمل دیدن نگرانی و گریه ی تارا را نداشت..بی رودروایستی سرش را در اغوش گرفت.. زیر لب زمزمه کنان سعی در آرام کردن او داشت..تارا هق هقش را رو سینه ی راشا خفه کرد ولی لرزش بدنش کامل از بین نرفته بود.. رایان هم دوست داشت ترلان را در اغوش بگیرد و ارامش کند..ولی او خوددارتر از راشا بود..احساسات داشت..بی اندازه ترلان را دوست داشت..و الان هم به هیچ عنوان طاقت دیدن اشک هایش را نداشت..ولی جرات نداشت به او نزدیک شود..میدانست که ترلان هنوز او را نبخشیده است.. رادوین آهسته از روی مبل بلند شد ..به طرفشان رفت.. من می دونم تانیا پیش کیه.. - تارا و ترلان متعجب نگاهش کردند.. تارا با صدایی خش دار و گرفته گفت :کی؟!.. روهان.. ترلان با حرص دستش را مشت کرد : پست فطرته عوضی..بهش شک کرده بودما.. چطور؟!.. آخه از این ادم هر کاری بگی بر میاد تارا اشکاش رو پاک کرد در حالی که از شنیدن این موضوع به خشم امده بود زیر لب غرید از اون عوضیاست..تا حالا به هر چی خواسته رسیده..لابد چون تانیا بهش جواب رد داده این کارو باهاش کرده.. ترلان: خیلی غلط کرده پسره ی ایکبیری..اَه اَه با اون قیافه ی چلغوزیش..ادم واسه نیگا کردنش هم باید کفاره بده رایان از حالت صورت و لحن بامزه ی ترلان به خنده افتاد و با عشق نگاهش کرد ترلان نیم نگاهی به او انداخت و لبانش را کج کرد سپس سرش را برگرداند..لبخند به سرعت از روی لبان رایان محو شد... مغموم و گرفته انگشتان مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برد و بر آنها چنگ زد تارا: باید چکارکنیم؟!..بریم سر قرار؟! راشا با غیرتی اشکار بی هوا داد زد :نخیر..لازم نکرده..صبر کنید تا ببینم زنگ می زنن چی میگن..حالا که میدونیم کار کیه کارمون راحت تر میشه تارا که از لحن و نگاه خاصه راشا به خودش در دلش غوغایی برپا شده بود گونه هایش رنگ گرفت و سرش را پایین انداخت انقدر خواستنی شده بود که دل راشا برای در اغوش کشیدنش ضعف رفت..هنوز دست تارا را در دست داشت که فشار اندکی به آن وارد کرد تارا به نرمی سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد..راشا لبخند ارامش بخشی به صورت سرخ شده از شرمش پاشید..دلش ارام گرفت..احساس امنیتی که در کنار راشا به او دست می داد قابل وصف نبود بقیه هم تو حال و هوای خودشان بودند..ترلان و رایان..ترلان از نگاه های شیفته و عاشقه رایان گریزان بود..رادوین عمیقا در فکر بود و گره ای که میان ابروهای پرپشت و مردانه ش جای گرفته بود ان را به خوبی نشان می داد ترلان: من میگم زنگ بزنیم پلیس.. رادوین مهر سکوتش را شکست و به نشانه ی مخالفت سرش را تکان داد: نه..این راهش نیست..شماها میگید طرف اینکاره ست پس سریع می فهمه که پای پلیس کشیده شده وسط..باید خودمون دست به کار شیم.. همگی با تعجب و چشمان گشاد شده نگاهش کردند.. کم کم نیش راشا و رایان به لبخنده مرموزی باز شد که رادوین با نگاهش فکری که به ذهنشان خطور کرده بود را تایید کرد دخترها که هنوز تو باغ نبودند و منظور رادوین را درست متوجه نشده بودند فقط نگاهش کردند ترلان: یعنی چی؟ !..میشه واضح تر بگین؟ فعلا صبر کنید تا زنگ بزنن..بعد از اون همه چیزو براتون توضیح میدم هر دو به ناچار سر تکان دادند eitaa.com/manifest/2397 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۰ 🔵ارسطو دوباره نگاهم کرد و با کمي ملايمت گفت: - اين موقع صبح اين جا بودنم چه معني
۵۱ 🔵رو به من کرد و گفت: - با من بيا. مهبد با قيافه اي عصبي خداحافظي کرد و رفت. سهيل - خب نمي خوايد بگيد اين جا چه خبره؟جفتمون هول کرديم. با تته پته گفتم: - منظورت چيه داداشي؟ سهيل نگاه عاقل اندر سفيهي بهمون انداخت و به ارسطو خيره شد. سهيل - خب جناب رييس فکر نمي کني بايد بابت اين کارت يه توضيح به بنده بدي؟! ارسطو - کدوم کار دکتر؟ ارسطو هم از لحن حرف زدنش معلوم بود شوکه شده و حرفي تو دهنش نمي چرخه! سهيل با لبخند بدجنسي و با اشاره ي سر به من گفت: - بابت اومدنتون همراه خواهرم به بيمارستان. اومدم حرف بزنم سوء تفاهم رفع بشه که گند زدم. - داداش اين چه حرفيه ارسطو ... همين که ارسطو از دهنم خارج شد محکم با دستم کوبوندم رو دهنم و با ترس به چهره ي رنگ پريده ي ارسطو و بعد به چهره ي اخموي سهيل که بيشتر سعي داشت عصبي باشه تا اين که واقعا عصبي باشه نگاه کردم! به هر حال مي شناسمش ديگه. سهيل - ارسطو؟ خب، خب داره به جاهاي خوب مي رسه. ديگه چي؟! با صداي پرستاري که سهيل رو براي رفتن به اتاق بيماري صدا کرد سهيل از ما رو گرفت که بره ولي لحظه ي آخر ايستاد و نگاه مرموزي به هر دومون انداخت. سهيل - فکر نکنيد بي خيال شدما! بعدا حسابي باهاتون کار دارم. بعد رو به من ادامه داد. سهيل - برو اون قسمت تا وسايلت رو براي بستري شدنت بدن. وحشت زده نگاهش کردم. - بستري؟ سهيل - نه اون طوري البته. فقط تا فردا يه سري آزمايش بايد بدي که بهتره اين جا باشي. هر چه زودتر هم يه کليه برات پيدا بشه بهتره. بهتره قضيه رو به مامان و بابا بگيم ،چون بايد بيان و آزمايش بدن. متعجب نگاهش کردم. - چرا بايد اونا آزمايش بدن؟ سهيل - بايد ببينيم گروه خونيت با کدوممون تطابق داره که بهت کليه بديم. - نه اين چه کاريه؟! من نمي خوام. در ضمن بابا که خودش يه کليه داره فقط. سهيل خنديد. - مي دونم. بابا نه، من و مامان! سري از روي گنگي تکون دادم و به چهره ي سهيل نگاه کردم. سهيل ازمون با چهره اي شيطون و نگاهي موذي روي هر دومون خداحافظي کرد و رفت. همزمان با رفتنش من و ارسطو نفس راحتي کشيديم که براي همزمان بودنش جفتمون خندمون گرفت. ارسطو - از سهيل مي ترسي؟ - نه، چرا؟ ارسطو - از رنگ پريدگيت! پوزخندي زدم. - نه اين که تو مثل کوه استوار بودي! يه دفعه ارسط بلند خنديد و روي صندلي نشست. ارسطو - خداييش يه لحطه ترسناك شده بود. نديدي اخمشو؟ در ضمن من حرفي براي گفتن نداشتم، اون حق داشت منو با خواهرش ديد و برخورد درستي کرد. منم بودم و پسري همراه خواهرم مي ديدم از اينم بدتر برخورد مي کردم. ياد رفتار ملکي با رها افتادم و لبخند بدجنسي زدم و کنارش نشستم. - نمي دونستم توام غيرتي هستي. ابرويي بالا انداخت. ارسطو - چطور؟ - آخه رفتار رها رو با ملکي ديده بودم. يه دفعه سيخ تو جاش نشست. ارسطو - منظورت چيه؟ - يعني مي خواي بگي هنوز نفهميدي؟ ارسطو کلافه گفت: - درست حرف بزن ببينم چي ميگي سارا؟! - خب، خب از رفتاراي رها و ملکي اين جور فهميدم که يه چيزايي بينشون هست! اخم غليظي رو پيشونيش نشست. ارسطو - امکان نداره. يه دفعه بلند شد و رو به من ايستاد. ارسطو - اگه چيزي مي دوني بهم بگو سارا! چي بينشونه؟ خيلي عصبي شده بود. يه لحظه ازش ترسيدم. ترسيدم بره و بلايي سر ملکي يا رها بياره. آستين لباسشو گرفتم و کشيدم تا بشينه که همين طورم شد. - چيزي آنچناني که الان تو فکرته بينشون نيست ولي من چيزايي بينشون مي بينم. ارسطو - چي؟لبخندي زدم و گفتم: - تو نگاهشون عشق رو مي بينم. تو نگاه ملکي يه عالم محبت به رها و تو چهره ي رها شرم و خجالت دخترونه که معنيش جز عشق نمي تونه باشه! حسم بهم ميگه. اخم روي پيشونيش رفت و لبخند محوي رو صورتش نشست و سرش رو به ديوار تکيه داد. ارسطو - رها هم بزرگ شد؟! خندم گرفته بود ولي چيزي نگفتم و به جاش گفتم: - بلند شو برو که اگه يه بار ديگه سهيل اين جا با هم ببينتمون بهمون شک مي کنه که چيزي بينمونه! ارسطو چشماش غمگين شد و نگاهم کرد. ارسطو - يعني چيزي نيست؟! از سوالش شوکه شدم. نمي دونستم چي بايد بگم فقط مات نگاهش کردم. کلافه چند بار دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: ارسطو - سارا تو ... من ... تو ... رو ... يه دفعه نگاهش به پشت سرم که افتاد حرفشو قطع کرد و ايستاد. ارسطو - من ديگه برم. مراقب خودت باش و کمکي خواستي روم حساب کن.فعلا سريع عقب گرد کرد و رفت و من مات اون جمله اي بودم که نصفه موند. چي مي خواست بگه؟! اون من رو.. چي؟ با صداي سهيل از افکارم در اومدم و همراهش رفتم و تو اتاقي دو نفره منتقل شدم بعد از پوشيدن لباس هاي بيمارستان روي تخت دراز کشيدم و منتظر شدم تا شب سهيل چند باري بهم سر زد و کمي صحبت کرديم که فهميدم راستشو به مامان و بابا گفته و اونا هم فردا براي آزمايش ميان بيمارستان. حس بدي داشتم، حس اين که دوست نداشتم کسي به خاطر من حالش بد بشه و.. eitaa.com/manifest/2388 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۱ 🔵رو به من کرد و گفت: - با من بيا. مهبد با قيافه اي عصبي خداحافظي کرد و رفت. سهيل
۵۲ 🔵ساعت يازده شب بود که سهيل اومد کنارم و ازم خداحافظي کرد که بره و فردا صبح بر مي گرده پيشم. وقتي که رفت خيلي حوصلم سر رفت. مني که هميشه دير وقت مي خوابيدم برام خيلي سخت بود زود بخوابم. هر کاري مي کردم خوابم نمي برد. تخت کناريم هم خالي بود و من تنها بودم. با همون پيرهن بلند بيمارستان بلند شدم و روسريمم سرم انداختم و رفتم کنار پنجره نشستم. نمي دونم چقدر به ماه خيره شده بودم که حس کردم يکي کنارم ايستاده. برگشتم نگاهش کنم که صداشو شنيدم و چشمام قد توپ فوتبال شد! ارسطو - ميگن وقتي به ماه نگاه مي کني نبايد بلافاصله به صورت کسي نگاه کني. نگاهم وسط راه متوقف کردم و گفتم: - چرا؟ ارسطو - نمي دونم فقط يادمه هميشه مادر بزرگم اينو بهمون مي گفت، مي گفت اول سه تا صلوات بفرست بعد نگاهتو بده به کسي ديگه. سه تا صلوات فرستادم و برگشتم سمتش. کنارم کمي عقب ايستاده بود و نگاهش به من بود. - اين جا چرا اومدي؟ چه جوري اومدي؟ارسطو خنديد و رفت روي مبل نشست. ارسطو - اگه اومدنم رو مي ديدي که از خنده روده بر مي شدي. بيا بشين. عملت نمي دوني کيه؟رو تختم نشستم و ملحفه رو روي پاهام انداختم. - نه نمي دونم، فقط مي دونم اگه کليه پيدا بشه سريع عملم مي کنن. يه دفعه با دردي که تو پهلوم ايجاد شد خم شدم و يه ناله ي سوزناك کردم که ارسطو شتابان از جا بلند شد و به سمتم اومد. وحشت زده پرسيد: ارسطو - چي شدي سارا؟ صاف نشستم و با چهره اي که از درد جمع شده بود گفتم: - پهلوم تير کشيد! آي. انقدر دردم شديد بود که نمي دونستم چي کار کنم. ارسطو - بذار برم به دکتر بگم بياد. ديدم داره مي ره. وحشت زده مچ دستشو گرفتم با اين که دستم از رو لباس روي دستش بود ولي گرماي دستش بهم جوني دوباره داد. با تعجب به دست من و خودش نگاه کرد و دوباره به من. با اشاره به ظرفي کنار ميز اشاره کردم. - اونو بيار. ارسطو سريع دستشو بيرون کشيد و ظرف رو آورد و همين که ازش گرفتم بالا آوردم. حالم شديد بد بود، حس مي کردم هر چي تو معده و رودمه داره مياد بيرون، آخراش خونم بالا آوردم که ارسطو وحشت کرد و دويد بيرون. حال خودم رو نمي فهميدم. ظرف پر بود از خون و ... همه ي بدنم سست شده بود. دستم شل شد و ظرف از دستم افتاد روي زمين و چشمام سياهي رفت و افتادم رو تخت. تقريبا آخرين چيزي که ديدم صورت نگران ارسطو بود و چند تا دکتر و پرستار و فريادي که يکي از دکترا زد و گفت سريع با دکتر سمايي تماس بگيريد و ديگه هيچي نفهميدم! گلوم مي سوخت. چشمام سنگين بود و نمي تونستم بازش کنم. درد داشتم، همه جام درد مي کرد. حس نوازش دستي روي موهام و صورتم ترغيبم مي کرد به باز کردن چشمام. با هزار زحمت چشمامو باز کردم و سهيل رو ديدم. چشماي بازمو که ديد سريع بلند شد و رفت بيرون و با يه دکتر ديگه برگشت و بعد از يه چکاپ کلي اون دکتر رفت و سهيل بازم کنارم نشست. سهيل - خوبي؟ فقط تونستم سرمو تکون بدم. سهيل با لبي لرزون ادامه داد. سهيل - مي دونستي اگه چيزيت بشه من مي ميرم؟بغض کرده بود و ناخودآگاه باعث شد منم بغضم بگيره. - سهيل گريه نکني! اشکش ريخت منم اشکم ريخت. - مامان و بابا نيومدن؟ سهيل - تازه رفتن خونه فردا ميان دوباره. - سهيل چرا مامان و بابا منو دوست ندارن؟! سهيل - اين چه حرفيه؟ - حرف نيست سهيل واقعيته! اونا حتي نيومدن پيشم. سهيل - اومده بودن آزمايشم داديم هممون. - چي شد؟ منظورم جوابشه؟سهيل با کلافگي گفت: - فقط مال بابا بهت مي خورد که اونم يه کليه داره و نمي شه! نفس عميقي از روي آرامش کشيدم و زير لب گفتم: - خدا رو شکر. سهيل با تعجب نگاهم کرد. سهيل - چرا خدا رو شکر مي کني؟ ميگم کليه ي هيچ کدوممون بهت نخورد!؟لبخندي زدم. - فهميدم ديگه براي همين هم خدا رو شکر کردم. همش دعا مي کردم شما به خاطر من مجبور نباشيد عمل شيد. سهيل با عصبانيت بلند شد. سهيل - تو يه احمقي سارا اين چه طرز تفکريه!؟ - سهيل حرص نخور داداشي! سهيل - چه جوري حرص نخورم؟ مي دوني اگه تا هفته ي ديگه بهت کليه نرسه امکان داره ... حرفشو يه دفعه اي قطع کرد و از در اتاق زد بيرون و در رو محکم بهم کوبيد. ناراحت نشدم خيلي هم خوشحال بودم. دوست نداشتم مامان و سهيل به خاطر من بيان بيمارستان و درد بکشن. لبخند آرامش بخشي زدم و چشمامو بستم. ظهر بود که بابا و مامان اومدن ملاقاتم و سهيل و نرگس هم اومدن. نگين و رها و شادي هم بودن اما کسي که من مي خواستم ببينمش نبود. چهره ي آرام بخشي که نياز داشتم نبود. هر لحظه چشمم به در بود بياد ولي نيومد! آخراي وقت ملاقات بود که سهيل با خنده وارد اتاق شد و داد زد: - مژده بديد ،مژده بديد. همه با شگفتي نگاهش کردن که بازم با خوشحالي داد زد: - کليه پيدا شد. همه اومدن بغلم کردن و خدا رو شکر گفتن ولي من ناراحت بودم. نمي فهميدم چرا ارسطو نمياد!؟ نکنه منو فراموش کرده. چشممو به سهيل دوختم. eitaa.com/manifest/2401 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت144 🔴آروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!.. سرش را به ا
🔴چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند.. کسی را نداشتند..نه می توانستند به عموخسرو اطمینان کنند و هر کَسه دیگری.. عمو خسرو خود فرصت طلب بود و دنباله بهانه.. اینگونه بهانه دادن به دستش عاقلانه به نظر نمی رسید.. شب شده بود..دخترها منتظر و مضطرب چشم به گوشی تلفن دوخته بودند.. تارا با استرس انگشتانش را در هم گرده زده بود.. ترلان لبش را می جوید .. پسرها هم انجا حضور داشتند..رادوین کنار پنجره ایستاده بود و کلافه بیرون را نگاه می کرد.. سیاهی شب..نور ماه..سکوته پر از تشویش.. کلافه ترش می کرد.. رایان توی سالن قدم می زد و در فکر بود..راشا رو به روی دخترها نشسته بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود.. چند بار رایان تذکر داد که اینکار را نکند ولی بی فایده بود..راشا کار خودش را می کرد.. رایان: د نکن..تکون نده او بی صاحابووووو.. راشا که تمام مدت به تارا خیره شده بود و تو حال و هوای خودش بود.. با تکان نسبتا شدیدی به خودش آمد.. کمی اطرافش رو نگاه کرد وگیج گفت:هان؟!چی؟!.. همگی به این حرکتش خندیدند و جو سنگین کمی از بین رفت.. رایان زیر گوشش ارام گفت: معلوم هست تو کدوم باغ داری چشم چرونی می کنی؟!..پسر حواست کجاست؟..میگم اون بی صاحابتو تکون نده..رو اعصابمه.. هوی صاحاب داره ها..چشماتو وا کن جلو روته.. این رو یا اون رو؟.. -چی؟!.. منظورم اینه رو به رو یا.. کوفت.. رایان خندید و سرش را بلند کرد.. تارا لبخند زد ..راشا محو نگاهش کرد ..باز داشت پاشو تکون می داد..وقتی عمیق به تارا خیره می شد حواسش هم به کل پرت می شد.. رایان زد رو شونه ش: جناب.. صاحاب ..تکونش نده عین مته رو مخمه.. راشا هنوز هم به تارا نگاه می کرد..در همون حال سرش را تکان داد و لبخند زد..تارا زیر نگاهه مستقیم او سرخ و سفید شد.. رایان چپ چپ به راشا نگاه می کرد.. همان موقع تلفن زنگ خورد..هر 5 نفر تو جا پریدن و هیجان زده به تلفن خیره شدند.. راشا دستاش و از هم باز کرد و گفت : آروم باشید بابا..تلفنه بمب که نیست اینجوری هول کردید.. رادوین جلو امد..با نگاه اول به ترلان بعد هم به گوشی اشاره کرد.. ترلان دست لرزانش را پیش برد..تردید داشت تلفن را بردارد..مکث کوتاهی کرد و دکمه ی ایفن را فشرد..نفس در سینه ی همه حبس شده بود.. سکوته مطلق بود..چه اونطرفه خط و چه اینطرف.. الو.. ترلان تک سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود.. ا..الو.. چطوری خانم کوچولو؟!.. صدای روهان نبود..ترلان که گویی دوباره شجاعتش را بازیافته بود..با حاضر جوابی ذاتیش گفت :درد و خانم کوچولو..خواهرم کجاست؟!..باهاش چکار دارین عوضیا؟!..به خدا قسم اگر یه تار مو از سرش کم بشه.. صدای قهقهه ی بلند و وحشتناکه ان مرد توی گوشی پیچید و باعث شد ترلان سکوت کند.. یواش تر خانم کوچولو..چرا عین گربه پنجول میندازی؟..نُچ..اینجوری فایده نداره..باید رو در رو باهاتون حرف بزنم..هم تو و هم تارا..البته حرف که نه..یه گپ دوستانه ست.. ترلان با سر وصدا اب دهانش را قورت داد و سرش را بلند کرد..در نگاه اول فقط چشمانش رایان را دید که صورتش سرخ شده بود..ماته او ماند..رایان دستانش را در هم گره کرده بود و فکش منقبض شده بود..نگاهه تیز وبُرنده ش گوشی تلفن را نشانه گرفته بود..اماده ی عربده کشیدن بود که راشا جلوی دهانش را گرفت.. ترلان نگاهش را به گوشی دوخت و اینبار صدایش کمی لرزش داشت: گپ؟!..با تو؟!..اصلا تو کی هستی ؟!..چی میخوای؟ پول؟!..چقدر؟!..هان؟!.. بگو دیگه..چقدرمی خوای تا دست از سرمون بردارید.. تند نرو عزیزم..گفتم که می خوام باهاتون گپ بزنم..خواهرت هم حالش خوبه..داره اینجا کیف میکنه..پذیرایی ویژه ای ازش کردم..خیالتون تخت.. دیوانه وار خندید و ترس در دل دخترها انداخت..حرف های مرد دو پهلو بود و معلوم بود که کلامش بوی حقیقت نمی دهد.. می خوام صداشو بشنوم..همین الان.. مکث کوتاهی کرد: باشه..جوش نیاز عزیزم..صبر کن.. سکوته پر از تشویش واضطرابی فضا را پر کرد..همگی نگران چشم به تلفن دوخته بودند..رایان در ظاهر آرام بود ولی حالت صورت و نگاهش خلاف ان را نشان می داد..طاقت نداشت ان مرتیکه قربان صدقه ی عشقش برود.. ترلان را ماله خود می دانست و غیرته خاصی روی او داشت..درست همانطور که راشا روی تارا حساس بود.. صدای ارام و بی حال تانیا در گوشی پیچید..همگی کمی به جلو خم شدند.. ا..الو..خ..خواهری.. دخترها زدن زیر گریه..هر دو جلوی تلفن زانو زدند.. ترلان: جونم خواهری..حالت خوبه تانیا؟!.. صدای هق هق تانیا دلشان را به درد اورد: خ..خوبم اجی..گریه نکن فدات شم..خوبم.. تارا با گریه بلند گفت :تانیا اون عوضیا چکارت کردن؟!..تو رو خدا بگو که خوبی.. تانیا هم بلند گریه می کرد: خوبم عزیزم..باور کن..من.. پس چرا صدات بی حاله؟!..خوب نیستی تانیا..می دونم.. - تانیا سکوت کرد..فقط صدای گریه ش به گوششان می رسید..
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۲ 🔵ساعت يازده شب بود که سهيل اومد کنارم و ازم خداحافظي کرد که بره و فردا صبح بر مي گ
۵۳ 🔵- از کجا کليه پيدا شد؟ سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده. - اسمش؟ سهيل - خواسته پنهون بمونه، مي گفت اهل ريا نيست. بي خيال به شادي نگاه کردم و با اشاره گفتم بياد پيشم. اومد کنارم ايستاد. - ارسطو کجاس؟ نمياد؟ شادي - ديروز يه سفر کاري براش پيش اومد و مجبور شد بره. سري به نشونه ي فهميدن تکون دادم و کلي تو دلم غصه خوردم. با حرفاي سهيل فهميدم تا فردا عصر بايد عمل شم. زندگي پستي و بلندي هاي زيادي داره که حس مي کنم الان در قعر اون پستي فرو رفتم. چرا ارسطو نمي اومد پيشم؟ يعني تو وقت عملم نمي خواست بياد؟ يعني هر چي راجبش فکر کردم غلط بود؟ يعني اين همه مدت دوستم نداشت؟ چرا من هر کارش رو گذاشتم پاي دوست داشتن؟ چرا فکر کردم اونم مثل من عاشقه؟ من عاشقم؟ آره ولي چرا احساساتم داره نابود ميشه؟ عشق مگه اين نيست که دو طرف تو مواقع حساس بايد به هم برسن و کمک کنن؟ يعني من انقدر براش ارزش نداشتم که بياد و قبل از عملم يه سري بهم بزنه؟ يعني هيچ احساسي بهم نداره؟ خدايا چرا گذاشتي احساسم پا بگيره وقتي دو طرفه نيست؟ با کلي آه و ناله و درد اون شبم گذشت و بازم خبري از عشقم بهم نرسيد. عشقم؟ يعني من عاشقشم؟ نه من ديوونشم! اشکي از چشمم چکيد. باشه ارسطو خان، باشه! به هم مي رسيم. بالاخره روز عمل رسيد! بگم بدترين روز زندگيم بود دروغ نگفتم! ظهر بود که چند تا پرستار ريختند دورم لباس عمل رو برام پوشوندن. تو حال خودم نبودم. نمي دونم چرا حس مي کردم برم تو اتاق عمل ديگه بيرون نميام. همه دورم بودن اما من هيچ کدومشونو نمي خواستم و فقط چشمم دنبال يه نفر بود. کسي که نبود و من در نبودش در حال خرد شدن بودم. تا آخرين لحظه که وارد اتاق بشم هيچ صدايي نمي شنيدم و فقط لباي سهيل و بابا رو مي ديدم که تکون مي خوردن و دستاي مامان که دستاي يخ زدم رو گرفته بود و نوازش مي کرد. نبود ارسطو لذت نوازش مادرم رو هم نمي ذاشت حس کنم. وارد اتاق عمل شدم و در اتاق که بسته شد از محيط اون جا نفسم تو سينه حبس شد. دو تا دکتر همراهم بودن و تختو مي بردن جلو. دري در انتهاي راهرو ديده مي شد که به احتمال زياد بايد واردش مي شديم. قطره اشکي از چشمم ريخت. زير لب زمزمه کردم: - دوستت دارم حتي اگه تو نداشته باشي! چشمامو بستم و بعد از چند ثانيه باز کردم و چيزي رو ديدم که باور نمي کردم. کمي اون طرف تر بود. چشمام گرد شد. اين اين جا چي کار مي کنه؟! قلبم لرزيد. چرا رو تخت دراز کشيده؟ خداي من! هنوز منو نديده بود! بالاخره وارد اتاق شدم و اون منو نديد ولي من ديدمش. روي تخت دراز بود. لباسش لباس بيمارستان بود. چرا؟ مگه ارسطو مريض بود؟ مغزم در حال منفجر شدن بود. يه لحظه به اين که ارسطو بود يا نه شک کردم! دکتري که بالاي سرم بود رو ديدم. بهتره ازش بپرسم شايد بدونه! - آقاي دکتر؟ دکتر رو به من لبخندي زد. دکتر - جانم؟ - اون ... اون آقاهه که الان ديديم و رو تخت بود!؟دکتر لبخندي زد. دکتر - ايشون هموني بودن که قراره به شما کليه بدن. با وحشت رو تخت نشستم و تقريبا داد زدم: - چــــــــي؟ دکتر - چرا داد مي زني دختر جون؟ دستشو رو شونم گذاشت و رو تخت درازم کرد. دکتر - آروم باش و چند تا نفس عميق بکش. ماسکي رو دهنم و دماغم گذاشت. تو همون حالت ناليدم: - نمي خوام ... نمي خوام ارسطو ... و ديگه هيچي نفهميدم. چشمامو که باز کردم موقعيتم يادم نمي اومد. خواستم تکون بخورم که از درد ناله ي خفيفي کردم. گلوم مي سوخت. دهنم مزه ي تلخي مي داد. تازه داشت همه چي يادم مي اومد. چشمامو چرخوندم و کسي رو نديدم. اشکم ريخت. دردم زياد بود. در اتاق باز شد و سهيل اومد داخل و چشماي بازمو که ديد با لبخند اومد نزديک و موهاي روي پيشونيمو نوازش کرد. سهيل - کچل خانم! موهات داره کم کم بلند ميشه ها! فکر کنم يه سانت شده. لبخند تلخي ميون گريه زدم. - دا ...داداشي! سهيل - جان داداشي؟ چي مي خواي؟ - ا ... ارسطو خو ... به؟ سهيل چشماش گرد شد. سهيل - چطور؟ -سعي... نکن سرم ... رو شيره... بمالي! ديدمش... تو اتاق عمل. سهيل مونده بود چي بگه. سهيل - خوبه! يکم مثل تو درد داره فقط. اشکم بي وقفه ريخت. سهيل اشکامو پاك کرد. سهيل - خودتو اذيت نکن خواهري. بعد از مکثي گفت: سهيل - دوستش داري؛ آره؟ از سوال يه دفعه ايش چشمام کمي گرد شد ولي به جاي جواب سرخ شدم و سرم رو برگردوندم طرف مخالف. سهيل چونمو گرفت و سرم رو برگردوند طرف خودش. سهيل - مي دونم دوستش داري. خواهرم رو نشناسم بايد برم بميرم. اين برقي که تو چشماته، اين اشکايي که براش مي ريزي ،اون قلبي که داره براش تند مي تپه همه نشون از اين ميده که خواهر کوچولوي من داره خانم ميشه. لبخندي زد منم لبخند خجولي زدم و با تته پته گفتم: - بهش نگي. اون ... نمي... دونه. شايدم... اصلا منو ... نخواد. سهيل خنديد. سهيل - نگران نباش خواهر خوشگل کچلم! اون چيزايي که گفتم توي تو ديدم، صد برابرشو تو ارسطو ديدم.
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۳ 🔵- از کجا کليه پيدا شد؟ سهيل - يه آدم نيکوکاريه که بهمون لطف کرده. - اسمش؟ سهيل
۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خدا تو عروسيت مي خواي چي کار کني با اين مو؟خنديدم. - حالا کو تا عروسي من؟ سهيل خنديد و در حين رفتن به بيرون: سهيل - زياد دور نيست عزيزم. دور نيست اون روز قشنگ! رفت بيرون و در رو بست و منو با کلي روياي دخترونه تنها گذاشت. به خاطر داروهايي که بهم داده بودن خواب آلود بودم و نفهميدم چي شد که خوابم برد. با صداي در هوشيار شدم ولي هر کاري کردم پلکام از هم باز نشد. انگار يه وزنه ي صد کيلويي رو پلکام بود. صداي بسته شدن در هم اومد و متعاقبش حس کردم کسي به تختم نزديک شد. هيچ صدايي نمي اومد. مشکوك شده بودم. يه آن صداي هق هق ريزي شنيدم که صداش ... صداش! آره خودش بود. تمام قواي خودمو جمع کردم و چشمامو باز کردم و صورتشو تار ديدم. رو ويلچر بود. چشماش اشکي بود و دستش روي تخت تا نزديک دستم اومده بود و همون جا متوقف شده بود. با کمي مکث دستمو حرکت دادم و براي اولين بار دستم دستشو لمس کرد. همزمان با برخورد دستمون جفتمون لرزي خفيف گرفتيم. ارسطو مبهوت چشماشو به چشمام دوخت. هيچي نمي گفتيم. اشکامون مي ريخت و با چشمامون با هم حرف مي زديم. ارسطو دستشو از زير دستم برداشت و خودش دستمو محکم گرفت. اولين بار بود به طور مستقيم دستمون به هم مي خورد. حسي بود توصيف نشدني. اونو نمي دونم چه حسي داشت ولي من حسي داشتم که تا حالا نداشتم. حس يه دست حمايتگر، يه آرامش روحي، يه اطمينان خاطر باور نکردني! هر دو به هق هق افتاده بوديم. هر لحظه فشار دستش روي دستم بيشتر مي شد و قلب من تندتر مي زد. چشماش بين چشمام در حرکت بود. لبخند روي لباش نشست و سرشو پايين اندخت و شنيدم زير لب خدا رو شکر کرد. نمي دونستم چي بايد بگم. نمي دونستم حتي بايد چي کار کنم؟! مونده بودم که ارسطو دست يخ زدم رو ول کرد و اومد نزديک تر و زير لب ببخشيدي گفت. تازه فهميدم که کار درستي نکرديم. تپش قلبم روي هزار بود. ارسطو - خوبي؟ فقط سرمو تکون دادم. لبخندش بيشتر شد. ارسطو - منم خوبم! شرم زده سرم رو پايين انداختم. نمي دونم چرا لال موني گرفته بودم. ارسطو - نکنه دکتر موقع عمل زبونتم قيچي کرده بانوي کچل! تازه يادم افتاد که آيا من روسري سرم هست يا نه؟ دستمو بالا بردم و ديدم هست ولي تا فرق سرم رفته عقب. روسري زير سرم و کمرم رفته بود و نمي تونستم بيشتر بکشم روي سرم. درد زياد اجازه ي تکون خوردن رو بهم نمي داد. ارسطو - ولش کن زياد سخت نگير بانوي بيمار! ديدنش اونم از اين فاصله ي نزديک باعث شده بود قلبم بياد تو دهنم. ارسطو - دوست نداشتم بفهمي. وقتي سهيل بهم گفت خيلي عصبي شدم ولي الان خوشحالم ديدمت. اصلا عيبي نداره. بهتر! شايد اين جوري تو رو مديونت کردم به خودم و ... سوالي نگاش کردم. سرش رو جلوتر آورد و آروم گفت: ارسطو - تو هم مجبور شدي بابت دينت يه عضو از بدنتو بدي به من. چشمام تا آخر باز شد. چي ميگه اين؟ ارسطو حالتمو که ديد بلند خنديد و ازم دور شد. تا دم در اتاق رفت و برگشت سمتم. ارسطو - البته اينم بگم من همون عضو رو خيلي وقته دادم بهت! و با لبخند رفت بيرون. حدسايي راجب حرفاش مي زدم که نمي تونستم باور کنم. دوست نداشتم حرفاشو به نفع خودم تعبير کنم. دوست نداشتم بيشتر از اين بهش وابسته بشم بدون اين که بدونم حسش به من چيه. درست يه ماه از اون روز که تو بيمارستان ارسطو رو ديدم مي گذره. يه ماهه نديدمش. هم من حالم خوب نيست و تو خونه افتادم و هم اون. تلفني زياد با هم حرف مي زنيم اما شنيدن کي بود مانند ديدن. از شادي مي شنيدم که ارسطو هنوزم سر کار نمي ره منم نمي رفتم. البته من نمي خواستم ديگه برم و تنها مشکل من تو اين يه ماه مهبد بود. مهبد و توهماتش! کم کم داشت با کاراش و حرفاش کلافم مي کرد. حتي چند بار که حرفاشو به ارسطو گفتم و بهش از کلافگيم گفتم به جاي اين که دلداريم بده سرم داد زده و آخرش با دعوا تلفن رو قطع کرديم. رو تخت دراز بودم که مهبد بدون در زدن وارد شد. ديگه به شخصيت نداشتش پي برده بودم و اکثرا روسريم سرم بود؛ مثل الان. مهبد کنارم رو تخت نشست که کمي خودمو جمع کردم. مهبد - چطوري عزيزم؟ با حرص نگاش کردم و پوفي کشيدم و به صفحه ي لب تاپم خيره شدم. مهبد - بايد بريم خريد فردا روز بزرگيه. با تعجب نگاش کردم. مهبد - بالاخره پدرم و پدرت با ازدواجمون موافقت کردن و فردا هم روز بله برونه. با ابروهاي بالا رفته به وقاحتش فکر کردم. چقدر آدم بايد نفهم باشه. داد کشيدم: - از اتاقم برو بيرون. خواست دستمو بگيره که خودمو عقب کشيدم. - برو بيرون عوضي. مـــامـــان! بــــابـــــا! مهبد بلند خنديد. مهبد - کسي خونه نيست عزيزم. عصبي از جام بلند شدم. هنوزم کمي جاي بخيه هام درد داشت. مهبد - فردا بابا و مامانم مي رسن ايران. به نفعته با اوضاع جديد کنار بياي. https://eitaa.com/manifest/2417 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت145 🔴چاره ای نداشتند..فعلا باید به پسرها اعتماد می کردند.. کسی را نداشتند..نه می توانست
🔴چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید.. خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گوشیه ترلان..بای.. تماس قطع شد ..دخترها صورتشان را پوشاندند و به گریه افتادند.. ترلان از جایش بلند شد وبه طرف اتاقش دوید..در را محکم به هم کوبید.. رایان کلافه چنگی به موهایش زد..رادوین با عصبانیت چرخی دور خودش زد..شانه ش درد می کرد و بی توجه بود.. از در بیرون زد و ان را محکم بست.. جوری که بچه ها حتم داشتند با یک بار باز و بسته شدن از جای در می اید.. رایان بدون انکه به اطرافش نگاه کند از جا بلند شد و یک راست به طرف اتاق ترلان رفت.. " تارا" دستامو جلوی صورتم گرفتم و به گریه کردنم ادامه دادم.. الهی بمیرم..صدای تانیا گرفته بود..داشت گریه می کرد..معلوم نیست اون عوضیا باهاش چکار کردن که انقدر حال و روزش خراب بود.. این افکاره لعنتی باعث می شد دلم اتیش بگیره وشدت گریه م بیشتر بشه.. دستای گرمی به دور شونه م حلقه شد..دستام و به ارومی از روی صورتم برداشتم..نگاش نکردم..درست کنارم نشسته بود و یه جورایی میشه گفت تو بغلش بودم.. هیچی نمی گفت..انگار می دونست به این سکوت نیاز دارم.. یه برگ دستمال از روی میز برداشت و دستشو جلو اورد..سرمو کمی کشیدم عقب..باید ازش فاصله می گرفتم..من که هنوز جوابی بهش نداده بودم.. ولی دروغ چرا..هلاکش بودم..میمردم واسه اغوش گرمش..واسه زمزمه ها و نگاه های عاشقونه ش..با خودم لج کرده بودم وگرنه دلم ضعف می رفت برم تو بغلش و اونم منو به خودش فشار بده زیر گوشم بخونه که اروم باشم.. ولی اون لجباز تر از من بود..بی حرف شونه م رو گرفت و منو کشید طرف خودش..بازم چسبیدم بهش.. قلبم تو حلقم می زد..وای خدا ..چرا انقدر اینجا گرمه؟!.. باز یاد تانیا افتادم و صورتم خیس از اشک شد..دستشو اورد جلو ..اینبار نخواستم کناره گیری کنم..بهش احتیاج داشتم..که باشه و باشم..بمونه وبمونم..ارومم کنه و بشه تکیه گاهم..نیاز داشتم..به راشا..به عشقش و آرامشش.. آروم اشکامو پاک کرد..ولی چه فایده که بازم صورتم خیس شد..انگار راهی نبود که بتونم جلوشون رو بگیرم..آزادانه سرازیر می شدن.. پشت چشمات سد راه انداختی دختر؟!..چرا هر کار می کنم بند نمیاد؟!..شیر اصلیش کجاست؟!.. لحنش انقدر بامزه بود که وسط گریه خنده م گرفت.. فهمید و گفت: به چی می خندی؟!.. با بغض صادقانه گفتم: به تو.. به خودش نگاه کرد و گفت :من؟!..مگه خنده دارم؟!..نه جورابم هفت رنگه ..نه شلوارم پاره ست..نه زیپم بازه..بالاتنه م که خداروشکر نرماله.. به موهاش دست کشید: این چند تا شبید هم که الحمدوالله ازش چیزی کم نشده..ای بابا..پس به کجام می خندی تو دختر؟!.. بلندتر خندیدم..اشکامم بند اومده بود..هنوز داشتم می خندیدم که یه دفعه دیدم تو یه جای نرم و دااااااااااااااغ فرو رفتم.. دستای مردونه ش دور کمرم حلقه شد..دلم می خواستم تو همون حالت باشیم ولی .. پس غرورم چی؟!..تنبیه شدنش!!..افکاره گوناگون منو منع از ادامه دادن او حس زیبا می کرد.. خواستم خودمو بکشم عقب که فهمید قصدم چیه و سفت منو به خودش فشار داد.. ناخداگاه آه کشیدم..داغ شده بودم و سر تا پام رو لرزش شیرینی در برگرفته بود..دستای لرزونمو آوردم بالا و گذاشتم رو کمرش.. لبامو از هم باز کردم تا بگم ولم کن..ولی به جاش اسمشو صدا زدم اونم با چه احساسی.. راشا.. زمزمه وار خواستم بگم "راشا ولم کن".."بذار راحت باشم".."برو".. ولی به جای همه ی اینها فقط با تموم احساسم صداش کردم.. آرومتر از من زیر گوشم گفت: جونه راشا..الهی راشا قربونت بره..فدای اشکات که نباشم و نبینم اینطور لطیف دارن به صورتت بوسه می زنن.. نالیدم: راشا..من.. هیسسسس..هیچی نگو تارا..بذار بمونم و ارومت کنم..نگو برو..چون نمیرم..جای من اینجاست..نزدیک به قلبت..کنار قلبم.. قلبم دستته تارا..نامُرُوَت چرا بیرونم می کنی؟!.. دیوونه ش بودم..ذهنم تهی از هر چیز بود و پر از همه ی اون چیزهایی که به راشا و عشقم به اون مربوط می شد.. احساس می کردم بیش از پیش می خوامش..تنها نبودم..عشقه اونو داشتم..دوستش داشتم..قلبم اصرار بر داشتنش رو داشت و عقلم می گفت صبر کن..ولی شاید این غرورم بود که می گفت صبرکنم نه عقلم.. اره..شک نداشتم که غرورم نمیذاره باهاش بمونم..ومن نمی خواستم غرور رو در عشقم دخیل کنم..غرور با عشق زیبا بود نه تنها..غروری که منو از عشقم جداکنه رو..نمی خوام.. کمرشو فشار دادم..سرمو بیشتر توی سینه ش فرو کردم..بوی تنش رو به مَشام کشیدم..همون عطر همیشگی..عاشقش بودم..مستم می کرد..مسته اغوشش..مست از عشقش..مست از وجود گرمش و حضور تاثیر گذارش.. همین همراهی و سکوته من رضا بر موندنش بود.. https://eitaa.com/manifest/2413 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت146 🔴چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشی پیچید.. خب صداشو هم که شنیدید..ادرس و اس می کنم رو گ
🔴لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی خوام تنهات بذارم..میخوام که عشقمو باور کنی..منو قبول کنی از ته دلت بخوای که بمونم..می خوای تارا؟!.می خوای؟!.. انقدر آروم با جملات و کلمات روحمو نوازش می کرد که تو خلسه ای از ارامش فرو رفتم..چشمامو روی هم فشردم.. تارا عاشقتم..به خدا قسم..به ارواح خاک پدر و مادرم که از ته دلم می خوامت..انقدری که اگر الان بگی بمیر میمیرم..فقط می خوام بدونم که باورم داری..این شَکه لعنتی داره اتیشم می زنه..چیزی تا خاکستر شدنم نمونده... تارا..با یه جمله یا یه کلمه این اتیش رو خاموش کن..می خوای نابودم کنی دختر؟!.. کمرمو نوازش کرد..دیگه طاقت نداشتم..قلبم با ضربانه دیوانه وارش می گفت راشا عشقته و بهش فرصت بده.. مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم.. با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم زیر گوشش نجوا کردم: بمون راشا..فقط بمون.. چند لحظه چیزی نگفت..اروم منو از اغوشش جدا کرد..صورتش چیزی رو نشون نمی داد ولی نگاهش پر از تعجب بود.. زل زد تو چشمام..انگار می خواست صدق گفتارم بهش ثابت بشه..با عشق نگاش کردم..به روی لبام لبخند نشوندم.. با ناز گفتم: می مونی؟.. گل لبخند به روی لباش شکفت.. همچین منو کشید تو بغلش وسفت فشارم داد که نفسم بند اومد..خنده م گرفته بود.. صداش می لرزید..احساس می کردم تنش داغ تر شده.. الهی راشا فدات بشه..الهی قربونت بشم می مونم..از خدامه..ارزومه که باهات بمونم و تنهات نذارم عزیزدلم..میمونم عشقم..می مونم تارای من.. لبخنده پر از آرامشی زدم ..سرم روی شونه ش بود.. چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم..بوی عطرش دیوونه کننده بود.. " ترلان" دلم می خواست برم یه گوشه ی دنج و تا می تونم زار بزنم.. با شنیدن صدای بغض دار و هق هق تانیا قلبم اتیش گرفته بود..اخه اون کثافت چرا دست از سرش بر نمیداره؟!.. با من و تارا چکار داره؟!..ک ی شرش از زندگی ماها کم میشه خداااااا؟!.. به روی شکم افتاده بودم رو تخت و گریه می کردم.. تقه ای به در خورد ولی جواب ندادم..لابد تاراست نگرانم شده..حاله اونم بدتر از من نبود..هر دومون گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم باید چکار کنیم.. خدایا خودت کمکمون کن..تنها ولمون نکن و پشت و پناهمون باش.. در حال گریه صورتمو گذاشته بودم روی تخت و موهام دورم پخش شده بود..نیمی از اونها صورتمو پوشونده بود .. در اتاقم باز و بسته شد..صدای قدمهایی رو شنیدم که داشت به تخت نزدیک می شد..بعد از چند لحظه هم حضورش رو کنارم حس کردم.. زار زدم: دیدی صداش چقدر گرفته بود تارا؟!..نگرانشم..هر کاری از اون عوضی برمیاد..می ترسم کار دستش بده.. با این فکر گریه م شدت گرفت..وای خدا نکنه بلایی سر تانیا بیاره..با همین ناخونام ریز ریزش می کنم پسره ی الدنگو.. حس کردم کنارم نشست..ولی چرا حرف نمی زنه؟!..موهامو نوازشگرانه از تو صورتم کنار زد ..چشمام بسته بود..با دستمال اشکامو پاک کرد.. ولی بوی عطرش ..با شَک بو کشیدم..با تعجب چشمامو باز کردم..بی توجه به صورت اشکیم سیخ سر جام نشستم و مات نگاش کردم.. نشسته بود کنارم و با لبخنده جذاب و دختر کشش زل زده بود تو چشمام.. با خشم ابروهامو تو هم گره زدم و گفتم:با اجازه ی کی سرتو انداختی اومدی تو اتاقم؟!.. بی توجه به داد و قالم گفت: چشمات که بارونی میشه خاکستره نگات صد برابر جذاب تر میشه..انگار قبلِ بارونی شدن اونو به آتیش کشیدن که با بارشش خاکستر میشه.. لال شده بودم و فقط نگاش می کردم..کم کم لبخند از روی لباش محو شد ..سرشو تو دست گرفت و فشرد.. نگاهش به زمین بود و نگاه من به اون.. چرا دست و دلم می لرزه؟!..ولی حسش بد نبود...یه جورایی هم هیجان زده بودم.. تو همون حالت گفت: می دونم از همه چیز خبر داری..موضوعه چک های من..هانی..پدرش که یک سومه چکام دستشه.. و..حماقتی که مرتکب شدم و خواستم به خاطر پول بهت نزدیک بشم.. دیگه نمی خوام چیزی ازش بگم..چون هم خودم عذاب می کشم و هم..بگذریم.. نمی دونم از کی فهمیدم می خوامت..شاید از وقتی که تو شهر بازی باهات کل انداختم و تو هم روم بستنی خالی کردی.. شاید وقتی که اون بازی بچگانه رو راه انداختیم و کلی تفریح کردیم.. آره..این حس زیبا که برای من بالاترین ارزش رو داره می تونه از اولین دیدارمون شروع شده باشه.. سرشو بلند کرد و نگام کرد.. با لبخند کمرنگی ادامه داد: الان که یادش می افتم می بینم چقدر برام شیرین بوده..بهترین خاطره توی زندیگم.. سرمو زیر انداختم..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..می خواست زل بزنم تو چشماش ولی نمیتونستم.. دلم می گفت نگاش کن و عشق رو تو چشماش ببین شاید بهت ثابت شد ولی نمی خواستم باورش کنم..نمی خواستم بازم ازش ضربه بخورم.. https://eitaa.com/manifest/2421 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۴ 🔵بعد بلند خنديد. سهيل - فقط نگران توام. آخه تا حالا عروس کچل نديده بودم. آخه خنگ خ
۵۵ 🔵عصبي بلند داد زدم: - تو نفع منو مشخص مي کني؟ تو بي خود مي کني! برو گمشو از اتاق من بيرون. حالم ازت به هم مي خوره. مهبد بلند و ديوانه وار خنديد. مهبد - عاشقم ميشي خيالت راحت! ولي من تا حالا عاشقت نشدم و از اين به بعدم نميشم. رفتي خارج هر غلطي دلت خواسته کردي اون وقت الان پا شدي اومدي ايران زن بگيري؟ برو يکي از همونا رو بگير ديگه. عصبي به سمتم اومد و يقه ي لباسمو گرفت تو دستش. مهبد - اين چيزا به تو ربطي نداره خانم کوچولو. تنها چيزي که به تو ربط پيدا مي کنه بله ايه که فردا بايد بگي ،فهميدي؟پوزخندي زدم. - ببخشيدا ولي فکر کنم اين چيزي که تو ميگي مال دوره ي غلغلک ميرزا بوده که دختر فقط بايد بله مي گفته. دستشو از يقه ي لباسم محکم کشيدم کنار و سرش داد زدم: - مگه تو خوابت ببيني من به تو بله بگم. مهبد پوزخندي زد. مهبد - خواب نه عزيزم، فردا، همين جا، کنار پدر و مادرت و با رضايت کاملشون تو بهم بله ميگي. با نفرت بهش خيره شدم و اونم با لبخند چندش آوري بهم خيره از اتاق خارج شد و در رو بست. رو تخت نشستم و عصبي قاب عکس روي تخت رو برداشتم و کوبوندم به آينه ي دراور اتاقم. کثافت دستت به جنازه ي من نمي رسه. بابا من ديگه اون سارا نيستم که هر چي شما بگيد بگم چشم. اون سارا تموم شد. اون سارا مرد! نشونت ميدم مهبد. نشونت ميدم سارا کيه؟ با اعصابي داغون خوابم برد. صبح تصميم خودم رو گرفته بودم. ساعت پنج صبح بود که همه خواب بودن. حاضر شدم و سوييچ رو برداشتم و زدم بيرون. هوا هنوز تاريک بود. سوار ماشين شدم و روندم. نمي دونستم دارم کجا ميرم فقط مي دونستم بايد برم. مي دونستم بايد امشب نباشم تا به خواسته ي اونا تن ندم. با سرعت مي روندم. رسيدم به جايي که نمي شناختم. يه امامزاده بود اسمش رو نمي ديدم فقط فضاي روحانيش بود که باعث شد مسخ شده از ماشين بيرون برم و برم تو اون امامزاده. چادري سرم کردم و وارد شدم. آرامش بخش ترين مکان بود براي حالِ الانم. نشستم کنار ضريح و سرم رو بهش تکيه دادم. اشکام ريخت. - خدايا چرا؟ چرا پدر و مادرم با من اين جوري برخورد مي کنن؟ بدون اين که به من بگن از طرف من گفتن بيان. چرا؟ يعني انقدر از من بدشون مياد؟ فکر مي کردم دارن کوتاه ميان. فکر مي کردم داره رفتاراشون بهتر ميشه. رفتاراي آرومشون بهم اينو القاء مي کرد که دارن باهام راه ميان و من فکر مي کردم دارم به آرامش مي رسم. انقدر گريه کردم که صداي هق هقم گوش فلک رو کر کرده بود. هر کس اون جا بود با دلسوزي نگام مي کرد. صداي موبايلم اومد. از خونه بود. چند بار ديگه هم زنگ خورد که جواب ندادم. بي خيال شد. بعد از اون موبايل مهبد بود که شمارش چندين بار رو گوشيم افتاد و در آخر اسم ام اسي بهم رسيد. از طرف مهبد بود. - فکر کردي بري همه چي تمومه؟ نه عزيزم! امروز نه فردا. فردا نه اصلا يه ماه ديگه. بالاخره مال خودمي. پوزخندي زدم. ساعت يازده صبح بود که سهيل باهام تماس گرفت. بلافاصله جواب دادم. سهيل - سارا کجايي دختر؟ - سلام داداشي. سهيل - داداشي قربونت بره. کجايي؟ مامان چي ميگه؟ ميگه از صبح رفتي و نوشتي بر نمي گردي؟ يعني چي؟ ازش پرسيدي چرا اين کار رو کردم؟ سهيل - نه راستش هول کردم و ديگه نفهميدم چي گفت. چي شده عزيزم تو بگو خواهري؟با بغض گفتم: - سهيل اونا مي خوان به زور شوهرم بدن. چند لحظه اي سکوت شد. بعد صداي بهت زده ي سهيل: سهيل - يعني چي؟ با کي؟گريم واضح شد. - با اون مهبد آشغال! امرو روز بله برون بود. فرار کردم سهيل. من حالم از مهبد به هم مي خوره. سهيل تو مي دوني تو دلم چه خبره. سهيل کمکم کن! انگار داشت فکر مي کرد که حرف نمي زد. سهيل - مي توني امروز بري خونه ي يکي از دوستات؟- کجا آخه؟ سهيل - نمي دونم فقط جات امن باشه ها. خونه ي خودم نميگم چون مامان عصبي بشه تا خونه ي منم دنبالت مي گرده. الانم خونه ي ما بود. بذار شايد تونستم کاري کنم. با گريه ناليدم: - سهيل دوستت دارم. مرسي داداشي! سهيل - خواهش مي کنم غزيزم. تو خيابون نموني. اگه جايي نبود خبرم کن يه فکري برات بکنم. - باشه. مرسي! قطع کرد و من بازم يه نور اميدي تو قلبم روشن شد. خدايا شکرت که سهيل با منه! حالا بايد چي کار کنم؟ کجا برم؟ با شادي تماس گرفتم که ديدم نيستن. به گوشيش زنگ زدم که گفت امروز و فردا خونه ي مادر شوهرش هستن. چيزي بهش نگفتم ديگه و فقط گفتم خواستم حالشو بپرسم. ديگه به کي زنگ بزنم آخه؟ سهيل هم همچين ميگه برو خونه ي يکي از دوستات انگار من هزار تا دوست دارم. ياد يکي از دوستاي دانشگام افتادم که يه بار براي امتحانا يه هفته خونمون موند. https://eitaa.com/manifest/2424 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت147 🔴لاله ی گوشمو بوسید و زمرمه وار گفت: تارا..میذاری بمونم؟!..میذاری باهات باشم؟!..نمی
🔴داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه مند بودم..ولی الان شکی ندارم که دوستش دارم..از طرفی هم نمی خوام داشته باشم..باید از خودم دورش می کردم.. بهم اعتماد کن ترلان..بذار کاری کنم که بتونی عشقمو باور کنی..فقط یه فرصت بهم بده.. -نه..نمیتونی.. می تونم..همه چیز دست توه .. نگاش کردم..بر خلافه ندایی که از روی دلم بر می خواست و فریاد می زد عاشقش باش وبهش فرصت بده .. مکث کردم و گفتم:نمی خوام حتی چشمم به چشمات بیافته رایان..پس برو بیرون و تنهام بذار.. نگاهش رنگ باخت و پر از غم شد.. حرف آخرته؟.. -اره..حرف اول و آخرم همینه.. از جا بلند شد..دیگه نگاش غم نداشت..ارامش هم نداشت..چشماش و نگاهش مغرور و فکش منقبض شده بود.. صورتشو آورد پایین..انقدر نزدیک که هرم داغ نفسش گونه م رو می سوزوند..نگاهش با خشم تو چشمام قفل نشده بود..بی تفاوت هم نبود..با اینکه عصبانی بود ولی می شد عشق رو تو نگاش دید.. به آارومی سرشو تکون داد و با تحکم گفت: باشه..تو حرف اخرتو زدی..ولی عشق من به اخر نمیرسه..نه الان و نه هیچ وقته دیگه..حتی با مرگم هم اون دنیایی هست که بتونم عشقت و حفظ کنم..چون هم جسما و هم روحا می خوامت..عشق من سطحی و زودگذر نیست ترلان.. و اینو بهت ثابت می کنم.. تا چند لحظه نگاهش میخه چشمام بود..به سرعت عقب کشید و از اتاق بیرون رفت.. چشمام به اشک نشست..اینبار به خاطر خودم..رایان..حرفایی که زده بود و درگیری هایی که با خودم داشتم.. روی تختم دراز کشیدم..چشمامو بستم..قطره اشکی لجوجانه روی گونه م سر خورد.. نفس عمیق کشیدم..هنوز هم بوی عطرش توی اتاقم پخش بود.. رادوین وارد ویلا شد..راشا کنار تارا نشسته بود..رایان گوشه ای از اتاق با اخمِ نسبتا غلیظی ایستاده بود و حالت صورتش نشان می داد که به شدت کلافه ست.. رادوین روی مبل نشست و سرش را در دست گرفت..تارا بی صدا هق هق می کرد..لحظه ای از یاد تانیا غافل نمیشد.. در اتاق باز شد و ترلان هم به جمعشان پیوست.. ولی اینبار رایان ذره ای توجه به اون نداشت..هر دو کاملا بی تفاوت بودند ولی در دلشان غوغایی برپا بود.. ترلان لب به سخن گشود: اس فرستادن.. همه ی نگاه ها متوجه او شد..تارا با استرس نگاهش کرد.. ترلان ادامه داد: نوشته فرداشب راس ساعت 11 بریم به این آدرسی که فرستاده.. نمی دونم کجاست.. رادوین :گوشیتو بده.. ترلان بی حرف موبایلش را به او داد..رادوین نگاهی به ادرس انداخت و ان را بلند خواند..هر سه نشانی ان محل را می دانستند.. من می دونم کجاست..مشکلی نیست و.. راشا با اخم و حساسیتی خاص گفت: یعنی چی رادوین؟!..می خوای که برن سر قرار؟!.. ترلان به جای او جواب داد: مگه میشه نریم؟!..خواهرم تو دسته اونا اسیره.. اینبار رایان دخالت کرد..جلو آمد و کنار رادوین نشست..نگاهش به همه جا بود جز ترلان... من هم موافقه اینکه دخترا برن سر قرار نیستم.. ترلان با حرص گفت: کسی از شما نظر نخواست حضرته آقا رایان نگاه تندی به او انداخت که باعث شد سکوت کند.. یعنی انقدر خیالت راحته که ساعت یازدهه شب می خواین برید زیر یه پل و با اون مرتیکه ملاقات کنید؟ پل؟ پس فکر کردی باهاتون تو کافی شاپ قرار میذاره؟!..هه..واقعا که خوش خیالی.. راشا نگاهی به تارا انداخت :اونا زیر یه پل خارج از شهر باهاتون قرار گذاشتن..واقعا می خواین برین اونجا؟! تارا با ترس آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت.. ترلان من من کنان گفت: پس..چکار کنیم؟!..نمیشه که دست رو دست بذاریم همدیگرو نگاه کنیم..خواهرمو اونجا گروگان گرفتن..پلیس رو هم که نمیشه خبر کرد.. رادوین با لحنی جدی و محکم گفت: نیازی به پلیس نیست..خود ما هم می تونیم از پسشون بر بیایم.. ترلان پوزخند زد: هه..نکنه می خواین لباسه بت من بپوشید و برید خواهرمو نجات بدید؟!..توهم زدید ناجور رایان با اخم غلیظی نگاهش کرد: نخیر ..مطمئن باش کسی قرار نیست ادای بت من رو در بیاره رادوین سرش راتکان داد و با همان لحن گفت: ما سه تا می تونیم خواهرتون رو صحیح و سالم برگردونیم..منتهی باید با ما راه بیاین..هر کاری که میگم رو باید انجام بدید ترلان با تردید نگاهش کرد: چه کاری؟ کمی به جلو خم شد..نگاهی به جمع انداخت و گفت: فردا شب شما میرید سر قرار منتهی نه تنهایی ما هم با شما هستیم ولی به صورته نامحسوس که دیده نشیم..تعقیبتون می کنیم و تارا میان حرفش پرید وگفت: خب اگه پیداتون کرد چی؟! نه..نگران اونش نباشید..شما باهاشون میرید وبقیه شم با ما ترلان با ترسی پنهان اب دهانش را قورت داد و گفت:خ..خب اگه بلایی سرمون آوردن چی؟ رایان در جوابش با خشم کنترل شده ای گفت: غلط کردن..هیچ کاری نمی تونن بکنن ترلان رو ترش کرد: ببخشیدا..اونوقت تو که انقدرمطمئنی قبلش میان از تو اجازه بگیرن؟! رایان که متوجه نیش کلام او شده بود با اخم گفت: اصلا تو میخوای خواهرت نجات پیدا کنه یا نه eitaa.com/manifest/2433 قسمت بعد