مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت143 🔴پس به وسیله ی این منو زیر نظر می گیرن.. این کارا برای چیه؟!..خدایا چه افکار شیطانی
#قرعه
#قسمت144
🔴آروم باش..تعریف کن ببینیم چی شده؟!..اخه چرا حال و روزتون اینجوریه؟!..
سرش را به ارامی تکان داد..اشک هایش را پاک کرد..دستانش لرزش خاصی داشت..
دیروز صبح یکی اومد پشت در گفت پیکه..فکر کردم کتابایی که سفارش دادم رسیده ولی تا رفتم دم در دیدم دو نفرن با لباس سر تا پا مشکی..یکیشون دستامو گرفت ومنو کشید سمت خودش اون یکی هم سعی داشت دستمالی که تو دستش بود رو بگیره جلوی بینیم..
تقلا می کردم ولی هیکلی و قوی بودن..از شانسم 2 تا ماشین داشت از اونجا رد می شد که تا اینا رو دیدن راننده ی جفت ماشینا پریدن پایین و این دوتا هم مجبور شدن فرار کنن..چون ماشینشون از ویلا دور بود نتونستن منو ببرن .. وحشت کرده بودم..نمی دونستم چرا می خواستن منو بدزدن..با برنگشتن تانیا هر دومون ترسیدیم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه..ولی دوستش زنگ زد گفت خونه ی اوناست و چون حالش خوب نبوده تانیا پیشش مونده.. اولش تعجب کردیم که چرا تانیا خودش خبرمون نکرد ولی دوستشو می شناختیم..دوست صمیمی تانیا بود..برای همین تا حدودی خیالمون راحت شد ولی هر چی بهش زنگ می زدیم گوشیش خاموش بود..دیگه هر دو نگرانش شده بودیم تا امروز که یکی زنگ می زنه خونه و ما رو تهدید میکنه..اینکه اگر به حرفاشون گوش ندیدم تانیا رو می کشن..
گفتن امشب زنگ می زنن و بهمون ادرس میدن تا بریم اونجا..گفتن اگر به پلیس یا هر کس دیگه خبر بدیم تانیا رو بی برو برگرد می کشن.. با زدن این حرف شدت گریه ش بیشتر شد..
تارا اشک هایش را پاک کرد و با هق هق گفت :ا..اخه اونا کین؟!..چ..چی از جونمون.. م..می خوان؟!..
می لرزید..دست هایش را به دور بدنش حلقه کرده بود..
راشا طاقت نیاورد..تحمل دیدن نگرانی و گریه ی تارا را نداشت..بی رودروایستی سرش را در اغوش گرفت..
زیر لب زمزمه کنان سعی در آرام کردن او داشت..تارا هق هقش را رو سینه ی راشا خفه کرد ولی لرزش بدنش کامل از بین نرفته بود..
رایان هم دوست داشت ترلان را در اغوش بگیرد و ارامش کند..ولی او خوددارتر از راشا بود..احساسات داشت..بی اندازه ترلان را دوست داشت..و الان هم به هیچ عنوان طاقت دیدن اشک هایش را نداشت..ولی جرات نداشت به او نزدیک شود..میدانست که ترلان هنوز او را نبخشیده است..
رادوین آهسته از روی مبل بلند شد ..به طرفشان رفت..
من می دونم تانیا پیش کیه.. -
تارا و ترلان متعجب نگاهش کردند..
تارا با صدایی خش دار و گرفته گفت :کی؟!..
روهان..
ترلان با حرص دستش را مشت کرد : پست فطرته عوضی..بهش شک کرده بودما..
چطور؟!..
آخه از این ادم هر کاری بگی بر میاد
تارا اشکاش رو پاک کرد
در حالی که از شنیدن این موضوع به خشم امده بود زیر لب غرید
از اون عوضیاست..تا حالا به هر چی خواسته رسیده..لابد چون تانیا بهش جواب رد داده این کارو باهاش کرده..
ترلان: خیلی غلط کرده پسره ی ایکبیری..اَه اَه با اون قیافه ی چلغوزیش..ادم واسه نیگا کردنش هم باید کفاره بده
رایان از حالت صورت و لحن بامزه ی ترلان به خنده افتاد و با عشق نگاهش کرد
ترلان نیم نگاهی به او انداخت و لبانش را کج کرد سپس سرش را برگرداند..لبخند به سرعت از روی لبان رایان محو شد... مغموم و گرفته انگشتان مردانه ش را لا به لای موهایش فرو برد و بر آنها چنگ زد
تارا: باید چکارکنیم؟!..بریم سر قرار؟!
راشا با غیرتی اشکار بی هوا داد زد :نخیر..لازم نکرده..صبر کنید تا ببینم زنگ می زنن چی میگن..حالا که میدونیم کار کیه کارمون راحت تر میشه
تارا که از لحن و نگاه خاصه راشا به خودش در دلش غوغایی برپا شده بود گونه هایش رنگ گرفت و سرش را پایین انداخت
انقدر خواستنی شده بود که دل راشا برای در اغوش کشیدنش ضعف رفت..هنوز دست تارا را در دست داشت که فشار اندکی به آن وارد کرد
تارا به نرمی سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد..راشا لبخند ارامش بخشی به صورت سرخ شده از شرمش پاشید..دلش ارام گرفت..احساس امنیتی که در کنار راشا به او دست می داد قابل وصف نبود
بقیه هم تو حال و هوای خودشان بودند..ترلان و رایان..ترلان از نگاه های شیفته و عاشقه رایان گریزان بود..رادوین عمیقا در فکر بود و گره ای که میان ابروهای پرپشت و مردانه ش جای گرفته بود ان را به خوبی نشان می داد
ترلان: من میگم زنگ بزنیم پلیس..
رادوین مهر سکوتش را شکست و به نشانه ی مخالفت سرش را تکان داد: نه..این راهش نیست..شماها میگید طرف اینکاره ست پس سریع می فهمه که پای پلیس کشیده شده وسط..باید خودمون دست به کار شیم..
همگی با تعجب و چشمان گشاد شده نگاهش کردند..
کم کم نیش راشا و رایان به لبخنده مرموزی باز شد که رادوین با نگاهش فکری که به ذهنشان خطور کرده بود را تایید کرد
دخترها که هنوز تو باغ نبودند و منظور رادوین را درست متوجه نشده بودند فقط نگاهش کردند
ترلان: یعنی چی؟ !..میشه واضح تر بگین؟
فعلا صبر کنید تا زنگ بزنن..بعد از اون همه چیزو براتون توضیح میدم
هر دو به ناچار سر تکان دادند
eitaa.com/manifest/2397 قسمت بعد