مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت137 🔴من نه سد راه تو شدم و نه قصدم اذیت کردن کسیه..ولی این بار دومته که مزاحمش میشی..
#قرعه
#قسمت138
🔴" تارا "👇👇
صبح بعد از رفتن تانیا دیگه خوابم نبرد..ترلان از روی خوش خوابی هنوز هم بیدار نشده بود...
2 تا لقمه نون پنیر به زوره چای شیرین خوردم..اشتها نداشتم..توی این چند روز همه ی فکرم شده بود..راشا..
دلم می گفت ببخشمش ..ولی عقل حکم می کرد که نه اینکارو نکنم..
وقتی میانه ی این دوتا رو می گرفتم به این نتیجه می رسیدم که احساسمو نسبت بهش نکُشم و همه چیز رو به زمان بسپارم..
اینکه اگر حرفاش از روی حقیقت باشه و عشقش یه عشقه واقعیه بتونه اون رو بهم ثابت کنه..
رو تخت نشستم.. زانوهام رو بغل گرفتم..با هدف یا بی هدف به دیوار سفیده اتاقم خیره شدم..
تو حال و هوای خودم بودم ..با تقه ای که به پنجره ی اتاقم خورد تو جام پریدم..نگاهمو بهش دوختم..پنجره بسته بود..
با کنجکاوی به طرفش رفتم و از گوشه ی پرده نگاهی به بیرون انداختم..خبری نبود..
خواستم برگردم که یه سنگ ریزه خورد به شیشه..اینبار کنجکاوتر از قبل بازش کردم..داشتم به اطراف سرک می
کشیدم که یه دفعه یکی جلوم پرید بالا..
جیغ کشیدم و فوری دستمو جلوی دهانم گرفتم ..خداروشکر با این کارم صدام بیرون نرفت..
چشمام داشت از حدقه بیرون می زد ..
چند قدم رفتم عقب..نگام مات و مبهوت روی صورته خندون و چشمای شیطونش بود..پشت پنجره وایساده بود..اون
اونطرف و من اینطرف..
سلام همسایه ی عزیز..صبح عالی متعالی..
تند و فرز دستاشو گرفت به لبه ی پنجره و خودشو کشید بالا..
با اجازه ی صاحب خونه..
با یه جست پرید تو اتاق..بدبختانه یادم رفته بود پنجره نرده ای رو هم ببندم..
اون شب که با حیوونا تو اتاق بودن بسته بودیم که در نرن و حالا فراموش کرده بودم..
همونطور سر جام خشکم زده بود..انقدر از حضورش توی اتاقم و حرکاتش متحیر بودم که حتی یادم رفته بود نفس بکشم..
دستمو از جلوی دهانم برداشتم..انگار تازه متوجه شده بودم اینجا چه خبره..
عین خروس جنگی رفتم سمتش که جا خالی داد..مسیر من به سمت پنجره بود به بیرون اشاره کردم و با اخم گفتم: برو بیرون ببینم..با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین واومدی تو؟!..
حتی به اندازه ی یه نخود هم حالتش تغییر نکرد..همون لبخند و همون نگاه..
یه چرخ تو اتاق زد..
محض اطلاعتون که من قبلا اجازه گرفتم..بازم جهت اگاهی بیشتر عرض می کنم که از صاحبخونه هم اجازه گرفتم..
صاحبخونه که منم..منم میگم برو بیرون..همین الان..
از بیرون سرو صدا می اومد..از پنجره نگاه کردم دیدم ترلان داره ورزش می کنه..وای خدا این کی اومد بیرون؟!..اصلا کی بیدار شده بود که من نفهمیدم؟!..خودم جواب خودمو دادم ..لابد همون موقع که تو هپروت بودم دیگه..
تند پنجره رو بستم و پرده ها رو هم کشیدم که یه وقت متوجه راشا نشه..سریع رفتم به طرف در و قفلش کردم..شانس که ندارم یهو دیدی سر وکله ش پیدا شد..
یه نفس راحت کشیدم..برگشتم که با لبای خندونش مواجه شدم..یه تای ابروشو انداخت بالا ..
انگار صاحبخونه از خداش بود..
گنگ نگاش کردم که به پنجره اشاره کرد: لازم نبود انقدر محکم ببندیش..من تا هر وقت که بخوای اینجا می مونم..با لودر هم بیرون برو نیستم..خاطرت جمع..
ریلکس نشست رو تخت..پا روی پا انداخت ..دستاشو گذاشت رو تخت و خودشو کمی عقب کشید..
از این همه پررویی دهنم باز مونده بود..
واسه اینکه بیشتر از این پیش خودش حسابای طلایی نکنه گفتم: منم جهت اطلاعت باید بگم خواهرم بیرون داره ورزش میکنه..نخواستم متوجه تو بشه واسه همین پنجره رو بستم..همین که اومد تو ویلا از اتاقم میری بیرون..فهمیدی؟..
نچ.. خیلی پررویی..
می دونم..ولی کارت دارم.. چکار؟!..
یه نگاه به سر تا پام انداخت..جوری که به خودم شک کردم ..یه تیشرت قرمز و یه شلوار مشکی راحتی تنم بود..خیلی ساده و مشکلی هم نبود..
دیدم هنوز محوه منه..تشر زدم: هوی..
نگاهشو دوخت تو چشمام و با لحن خاصی که قلب واموندم رو بی طاقت می کرد زیر لب و آروم گفت :جانم..
تو دلم گفتم" جانم و مرض "..ولی دروغ چرا اصلا بدم نیومد..
آخه چرا هیچ جوری نمی کشه کنار؟!..چرا نمیتونم از دستش خلاص بشم؟!..
خودم جواب خودمو دادم " د خب این قلبه وامونده نمیذاره..اگه این واسه م مشکل ساز نمی شد تا الان صد دفعه فراموشش کرده بودم "..
با اخم از جلوش رد شدم تا برم سمت در که دستمو گرفت و کشید ..چون حرکتش ناگهانی بود ناخواسته نشستم کنارش..
هیچی نمی گفتیم و با حرکاتمون حرف میزدیم..من با حرص و اون با آرامش..
دستمو کشیدم باز گرفتش..خواستم بلند شم منو کشید سمت خودش..رفتم اونطرف اونم اومد طرفم..محکم زدم به شونه ش تا ولم کنه و بتونم بلند شم که انگار نازش کردم گفت : یه بار دیگه بزن همچین محکم نگهت میدارم که نتونی از جات جم بخوری..
از روی ناچاری نالیدم:چی از جونم می خوای راشا؟!..بذار تنها باشم..
نچ..نمیشه.. چرا؟!.. چون اگر تنها باشی هی دم به دقیقه می خوای منو فراموش کنی..
فراموشت کردم..خیلی وقته..
https://eitaa.com/manifest/2300 قسمت بعد
دوستان رمان #شیطنت فعلا آماده نیست چون ایام محرم هست وقت ویرایش نداریم ولی تو همین روزها آماده و گذاشته میشه
شاید امروز مجبور بشیم امروز همه پارتها رو از قرعه بزاریم
صبور باشید.
🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت138 🔴" تارا "👇👇 صبح بعد از رفتن تانیا دیگه خوابم نبرد..ترلان از روی خوش خوابی هنوز هم
#قرعه
#قسمت139
🔴نه..نکردی..چون من نمیذارم..
دیگه دست تو نیست..دسته خودمه و من هم نمیخوام حتی بهش فکر کنم..
پس هنوز فراموشم نکردی..
سکوت کردم..
نکردی تارا..وگرنه نمی گفتی که حتی نمیخوای بهش فکر کنی..نمی خوای فکر کنی چون هست..چون هنوز هم اون حس رو بهم داری..ولی داری از سر خودت بازش می کنی..چرا تارا؟!..
مستقیم زل زدم تو چشماش و با خشم گفتم: یعنی تو نمی دونی؟!.. نگاهش رنگ غم گرفت..دیگه چیزی نگفت..
دلم می خواست داد بزنم بگم عشقت تو قلبم مرده راشا..ولی نمی دونم چرا قفل بزرگی به دهانم زده بودم و حتی دلم نمیخواست دنبال کلیدش بگردم..
اینبار لحنش آرومتر شد: چرا نمی خوای عشقمو باور کنی تارا؟!..
مکث کوتاهی کرد: یه اعتراف بکنم؟!..
نگاش کردم..ادامه داد :من هیچ وقت رو قسمم نمی موندم..یعنی اگر می گفتم قسم می خورم که فلان کارو نکنم درست برعکسش رو عمل می کردم..این عادت از زمان بچگی با من بود..ولی رو 1 چیز قسمه من موندگاره و میشه واقعا اسمش رو قسم گذاشت..
اون هم زمانیه که به خاک پدر و مادرم قسم بخورم..و دومیش هم اینکه جون عزیزی رو قسم بخورم..فرق نمی کنه کی باشه..فقط کسی که برام عزیز باشه..و بیشتر از اون خدا..اون کسیه که اگر به اسمش قسم بخورم هیچ قسمی روش نمیارم..چون واقعا از ته قلبمه..
سرشو پایین انداخت: الان هم به همون خدایی که عشقه تو رو توی قلبم جای داد..به ارواح خاک پدر ومادرم که عزیزترین کسای من بودن ..
سرشو بلند کرد..زل زد تو چشمام..میخکوب شده بودم .. قلبم اسمش رو صدا می زد..این رو خیلی واضح می شنیدم..
اینجا در حضورت قسم می خورم که عشقم حقیقیه تارا..از ته قلبم دوستت دارم ..به خدا اینبار دارم راستشو میگم..باورم کن تارا..
هر دو سکوت کردیم..نگاهمون تو نگاه هم قفل شد..حس می کردم علاقه م نسبت بهش چند برابر شده..ولی باز هم دل و عقلم در ستیز بودن که بر دیگری غلبه کنند..
بین دو راهی گیر افتاده بودم..کدوم راه و باید انتخاب می کردم؟!..راه دلم که می گفت راشا رو از قلبت بیرون نکن و حرفاشو باور کن..یا راه عقلم که می گفت برای همیشه فراموشش کن و انگار نه انگار که راشایی توی زندگیت بوده..
با اینکه زمان کمی داشتم که بخوام انتخاب کنم ولی یه ندایی درونم رو لرزوند.. "وقتی تو راه دوم قدم گذاشتی..میتونی فراموشش کنی؟!..می تونی خیلی راحت از قلبت بیرون بندازیش ؟!"..
حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..توی این مدت خیلی تلاش کردم که بتونم ولی نشد..
هر کار کردم حتی شده اسمش رو از یاد ببرم نتونستم..من هم ادمم..احساس دارم..اونی که عاشق نمیشه با یه دوستت دارم طرفو میبخشه..
من که عاشقشم و می تونم از نگاهش به راز کلامش پی ببرم چرا باورش نکنم؟!..ولی با این حال دلم نمی خواست خیلی زود وا بدم و بگم که بخشیدمت..
نمی خواستم فکر کنه که هر وقت دلش خواست می تونه من رو به بازی بگیره و هر وقت هم عشقش کشید بگه ببخشید دوستت دارم..
برای رسیدن به هر چیزی باید قیمتی پرداخت..قیمت شکست غرورم صبرِ راشاست..اگر منو بخواد و این عشقی که ازش دم میزنه حقیقی باشه صبر می کنه..وگرنه..
نفس عمیق کشیدم..باید بهش می گفتم..تموم مدت بدون اینکه حتی پلک بزنه زل زده بود تو چشمام..سرم و انداختم پایین..موهام ریخت تو صورتم..از روی عادت چند تار مزاحم رو گرفتم بین انگشتام و بردم پشت گوشم.. دیگه نگاش نکردم ..داشتم با انگشتام بازی می کردم در همون حال اروم گفتم :می خوام فکر کنم..ولی فعلا پیش خودت هیچ حسابی نکن..
با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..نگاهش برق میزد و لباش می خندید..خوشحالی از تک تک اجزای صورتش نمایان بود..
کلامش بوی عشق می داد..اروم و زمزمه وار.. عاشقتم دختر..همین که میگی می خوای فکر کنی یعنی تونستی منو ببخشی.. و..
نه..گفتم که هیچ حسابی روش نکن..هنوز نمیدونم چی می خوام ولی..به زودی جوابت رو میدم..
همینطور که حرف می زدم از اونطرف اون هم صورتشو اروم به صورتم نزدیک می کرد..ضربان قلبم سرسام آور بود..از درون میلرزیدم و از بیرون دستامو تو هم فشار می دادم که از هیجانم کم بشه ولی دریغ از یه کوچولو کم و کاستی تو هیجاناتم..
گرمی نفسش رو که به روی پوست صورتم حس کردم چشمام ناخداگاه بسته شد..از روی شرم بود..این رو حرارت بالای بدنم نشون می داد..از روی هیجان بود..از لرزش قلبم می فهمیدم..از نزدیکی راشا به خودم تپش قلب گرفتم..خدایا این دیگه چه دردیه؟!..عجیب و غریبه..تا نزدیکمه همه ی علائمم از حالت نرمال خارج میشه و همین که ازم دور میشه بر می گردم به حالت عادی..
این گرما به روی پوستم هر لحظه بیشتر میشد..دستش رو به روی دستم گذاشت..داغ بود..داشتم آتیش می گرفتم..
فشار داد که بازتابش لرزش خفیف بدنم بود..
https://eitaa.com/manifest/2306 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۶ 🔵 که پشیمون شدم و رو تختم نشستم. سهیل اگه همون سهيله الان میاد تو اتاقم ولی هر چی
#شیطنت
#قسمت ۴۷
🔵سارا منو ببخش! منو ببخش آبجي کوچيکه.
- سهيل اما الان جواب امروز با جواب يه ماه پيش فرق داشت.
سهيل ازم جدا شد. هر دو با چشماي اشکي به هم زل زده بوديم.
- من سرطان ندارم.
خنديدم؛ بلند خنديدم. سهيل کمي نگام کرد. همه ي ماجراها رو براش تعريف کردم.
سهيل - پس اگه اين جوريه بايد سريع فردا به بيمارستان منتقل بشي. به مامان و بابا هم بايد بگيم.
قبل از اين که مخالفت کنم بلند بابا و مامان رو صدا کرد. مامان و بابا و نرگس و مهبد اومدن تو اتاقم. مهبد اول از همه چشمش به کلاه گيس روي زمين افتاد و برش داشت و با تعجب يه نگاه بهش کرد و يه نگاه به من. بابا و مامان و نرگس هم ديدن. همشون با تعجب نگام مي کردن.
مامان - اين چيه سارا؟به جاي من سهيل جواب داد.
سهيل - سارا نبايد بگه چيه شما بايد بگيد مادر.
مامان هيچ وقت رو حرف سهيل حرف نمي زد. سکوت حکم فرما بود.
سهيل - مهبد چند لحظه بيرون باش لطفا. نرگس شما هم باران رو بردار و برو بيرون. سارا جان ...
فهميدم منظورش چيه. رفتيم بيرون. حدود دو ساعتي گذشته بود که اومدن بيرون. باور نمي کردم. چشماي بابا و مامان قرمز بود. يعني براي من گريه کردن؟! سهيل چشمکي بهم زد که معنيشو نفهميدم. مامان جلو اومد و بغلم کرد. بابا هم ناراحت روي مبل نشست و خيره شد به نقطه اي.
از بغل مامان در اومدم و نشستم رو مبل. مامان هم با بغض نشست.
- مامان چرا خودتو داري ناراحت مي کني؟ اتفاقي نيف ...
حرفمو سهيل قطع کرد.
سهيل - اتفاق که افتاده.
بهش نگاه کردم که بازم چشمکي بهم زد.
سهيل - اتفاقي که نبايد ميفتاد، افتاد. حالا به جاي بغض و گريه بهتره کمي به فکر باشيد. من هر چي بايد مي گفتم رو گفتم و بقيش با خودتونه.
طرف صحبتش بابا و مامان بودن. نمي دونم چرا حس کردم يه چيزي اين وسط اشتباهه. مهبد هم که تا اين لحظه به زور جلوي کنجکاويشو گرفته بود.
مهبد - ميشه بگيد اين جا چه خبره!؟ اين موي مصنوعي که تا الان رو سر سارا بود چيه؟مامان زد زير گريه. نمي تونستم باور کنم گريه هاش براي منه ولي خيلي واقعي بود.
سهيل - مهبد! بهتره تو اين مساله کنجکاوي نکني.
سهيل بلند شد و ايستاد.
سهيل - نرگس! باران! بريم.
نرگس بلند شد تا حاضر شه و باران رو هم حاضر کنه که سهيل بهم گفت يه لحظه بريم اتاق من. با هم رفتيم که در رو بست و کمي بهم نگاه کرد بعد زد زير خنده. تعجب کردم.
- چي شده؟ چرا مي خندي؟
سهيل - به مامان و بابا حرفاتو رو گفتم.
- اينو که خودمم فهميدم.
سهيل بازم خنديد.
- البته نه همه ي حرفاتو.
منظورشو نگرفتم. با چشماي ريز نگاش کردم که زد پس کلم.
سهيل - خنگ خدا! تا اون جايي گفتم که جواب آزمايشت رو فهميدي اشتباهه!
کمي به حرفش فکر کردم و تازه فهميدم چي کار کرده.
- چرا اين کار رو مي کني؟
سهيل - تو کاريت نباشه من ازت هفت سال بزرگ ترم و خودم تشخيص ميدم چي خوبه چي بد. پس ميگم براشون خوبه يه مدت تو اين توهم بمونن.
- ولي من دوست ندارم.
سهيل - رو حرف من حرف نزن عشق من.
شالمو از سرم برداشت و نگاهي بهم انداخت و دوباره زد زير خنده.
سهيل - اين چه کاري بود که کردي؟ خيل خوشگل بودي؟ اََه اََه ديگه کي مياد تو رو بگيره!؟بهش چشم غره اي رفتم. سهيل بغلم کرد و چند بار به شوخي دست رو سر بي موم کشيد.
سهيل - خيلي با حال شدي سارا! بگم نرگس هم کچل کنه وقتي بغلش مي کنم فقط مو مياد دستم ولي الان تو رو بغل کردم خوشم اومد.
زن کچل هم خوبه ها!
از بغلش خودمو بيرون کشيدم و با مشت تو شکمش کوبيدم.
- بي حيا!
سهيل خنديد.
- خب راست ميگم ديگه.
جدي شد.
سهيل - سارا فعلا راستشو با مامان و بابا نگو خودم به وقتش ميگم.
شالمو دوباره رو سرم انداخت.
سهيل - وقتي باران مو رو از رو سرت کشيد بدترين چيزا تو ذهنم اومد و با اون حرفي که زدي مهر تاييدي رو همشون زدي. سارا تو زندگي مني! خودت مي دوني چقدر دوست دارم ولي نمي تونم خيلي جلوي نرگس نشون بدم. از دستم ناراحت نباش. نرگس يه کم به رابطه ي من با بقيه حساس شده و منم سعي مي کنم کمي کمتر با بقيه شوخي کنم که نرگس هم از سرش بيفته. تو اون سفر به خدا فقط فکر و ذکرم تو بودي که تو خونه تنهايي. منو ببخش! حس مي کنم در حقت کمي بي انصافي کردم.
با حرفاش تموم دلگيريام ازش رفت. پريدم بغلش کردم و بوسيدمش. خلاصه بعد از چند دقيقه رفتيم بيرون که ...
سهيل رو به بابا و مامان گفت:
- فردا صبح ميام سارا رو مي برم بيمارستان براي کاراي اوليه.
- نه.
سهيل بهم نگاه کرد.
- چرا نه؟
- خودم مي رم.
سهيل- ولي يکي آشنا پيشت باشه کاراتو زودتر انجام مي دن.
eitaa.com/manifest/2305 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۷ 🔵سارا منو ببخش! منو ببخش آبجي کوچيکه. - سهيل اما الان جواب امروز با جواب يه ماه پي
#شیطنت
#قسمت ۴۸
🔵خلاصه از سهيل اصرار و از من انکار که آخر سهيل قبول کرد خودم برم به شرطي که برم بيمارستاني که خودش توش کار مي کرد.
بعد از رفتن سهيل و خانوادش حوصله ي نشستن تو جمع رو نداشتم، مخصوصا تحمل قيافه ي مهبد که حالا مشکوك هم بهم نگاه مي کرد. مي دونستم از فضولي داره مي ميره! با يه ببخشيد رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم ساعت يازده شب شده بود و بهتر بود بخوابم براي فردا سرحال باشم.
صداي زنگ اس ام اس اومد سريع برش داشتم که ديدم ارسطوئه لبخند پهني رو صورتم نشست و اس ام اس رو باز کردم.
- سلام، خوبي سارا؟ دلم برات ...
خندم گرفت اين حتي با اس ام اس هم نمي تونه حرف بزنه. براش نوشتم.
- سلام، مرسي خوبم.
همين، براش فرستادم. نخواستم بيشتر چيزي بنويسم که بازم بهم اس ام اس بزنه. بعد از پنج دقيقه دوباره اس ام اسش اومد.
- خب خدا رو شکر! فردا مي ري بيمارستان؟براش نوشتم.
- آره، فردا صبح.
ارسطو بازم جواب داد.
- ايشاا... خوب مي شي. چه خبر از مهبد؟ هنوزم اون جاس؟
پس بگو، مي خواد پرس و جو کنه، من گفتم اين هيچ وقت به من اس ام اس نمي ده! براي در آوردن لجش گفتم.
- آره، فکر کنم حالا حالاها مهمونمونه! راستي سهيل جريان رو به مامان و بابا گفت.
چند دقيقه گذشت که ديدم گوشيم زنگ خورد سريع برش داشتم.
ارسطو - سلام.
- سلام، اين چه وقت زنگ زدن ارسطو خان؟ارسطو - سهيل چي گفت؟ برخوردشون چي بود؟خندم گرفت.
ارسطو - چرا مي خندي؟
- آخه سهيل بهشون گفت سرطان دارم و گفت براشون خوبه يکم ناراحت بمونن.
ارسطو - با اين که کار درستي نکرده ولي منم موافقم.
- براي همين زنگ زدي؟
ارسطو - آره ديگه. خودت بهتري ديگه درد نداري؟
- نه ممنون کاري نداري ديگه؟
ارسطو - هان؟ نه، آهان راستي مهبد تا کي مي مونه؟لبخند بدجنسي زدم.
- نمي دونم.
ارسطو - باشه. ام، مراقب خودت باش فعلا خداحافظ.
- مرسي که زنگ زدي ،خداحافظ.
رو تختم دراز کشيدم و به فکر فرو رفتم. يعني منو دوست داره؟ خدايا حسم بهم دروغ نميگه؟ اونم عاشقمه يا نه؟ نکنه فقط يه دوست منو بدونه!؟ به اين جاي فکرم که رسيدم ته دلم خالي شد! خودمو به خواب زدم تا بخوابم ولي مگه مي شد؟!
بلند شدم و رو تختم نشستم. تشنم بود، بلند شدم و با فکر اين که يه مزاحم تو خونمون هست شالمو سرم انداختم و رفتم بيرون از اتاقم و يه راست رفتم تو آشپزخونه و ليوان آبي براي خودم ريختم. سر ميز نهارخوري نشستم و خوردم. همش فکرم مي رفت سمت ارسطو و حسش به من. با صداي کشيده شدن صندلي از افکارم برون اومدم و مهبد رو ديدم با يه رکابي و شلوارك پارچه اي که گل گلي بود. خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم. بهش توپيدم.
- خجالت نمي کشي اين جوري تو خونه ي ما مي گردي؟!
مهبد با لبخند حرص دراري رو به روم نشست.
مهبد - نه، اين جا خونه ي داييمه، در ضمن من غريبه اي نمي بينم که مثل تو چادر سرم کنم.
کمي بهم نگاه کرد و بدجنس لبخند زد.
مهبد - نکنه شما تو خواب هم شال سرت مي کني؟ به شال سرم اشاره کرد!
- نه، منتها وقتي کسي بياد خونه ي آدم و کنگر بخوره و لنگر بندازه و از قضا من از اون آدم دل خوشي نداشته باشم با شال ميام بيرون.
چشماش قرمز شده بود خون خونشو مي خورد.
مهبد - تو به چه جراتي با من اين جوري حرف مي زني؟
- من با هر کسي در حد لياقتش حرف مي زنم.
عصباني بلند شد و اومد طرفم و درست بالا سرم ايستاد.
مهبد - جرات داري يه بار ديگه حرفت رو تکرار کن.
دروغ نگم ترسيدم. چشماش دو تا کاسه ي خون بود ولي مگه من کم ميارم؟ بلند شدم و جلوش ايستادم و خيره شدم به چشماي خشمگينش و شمرده شمرده گفتم:
-من با هر کسي در حد لياق ..
هنوز لياقت رو تموم نکرده بودم که مچ دستمو گرفت و پيچوند. از درد ناليدم. دستمو برد پشت و خودشم پشتم ايستاد و سرش رو نزديک گوشم کرد.
مهبد- سعي کن با من درست صحبت کني چون ممکنه در آينده به مشکل بخوريم عزيزم.
تعجب کردم. اين چرا داره چرت و پرت ميگه!
زمزمه کردم.
-آينده؟
مهبد- آره، آينده ي نزديکي که با هم ازدواج کرديم.
عصبي شدم و دستمو با قدرت از دستش بيرون کشيدم و برگشتم سمتش.
- تو چه چرتي گفتي؟ ازدواج اونم با تو؟! هه!
مهبد لبخند لج دراري زد.
مهبد- فعلا که من براي همين اين جام!
- خفه شو. دستت به جنازه ي منم نمي رسه چه برسه به خودم، فهميدي؟ اين فکراي مزخرفتم براي خودت نگه دار!
مهبد اومد نزديکم و به صورتم خيره شد.
مهبد - فعلا که بله رو از پدر مادرت گرفتم خودتم زياد مهم نيستي!
انقدر عصبي شدم که نتونستم خودمو کنترل کنم و دستمو بردم بالا و محکم به گوشش کوبيدم. بهت زده نگاهم کرد. صورتش هر لحظه قرمزتر مي شد، راستشو بگم ترسيدم ازش. خواستم عقب عقبي برم که..
سريع به سمتم اومد و دستمو گرفت. سعي داشتم دستشو از دستم بردارم ولي مگه مي شد! مثل يه قاتل که به مقتول نگاه مي کنن نگاهم مي کرد
مهبد - تو الان چه غلطي کردي؟
به تته پته افتاده بودم ولي خودمو نباختم
eitaa.com/manifest/2344 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت139 🔴نه..نکردی..چون من نمیذارم.. دیگه دست تو نیست..دسته خودمه و من هم نمیخوام حتی بهش
#قرعه
#قسمت140
🔴شاید تونست حسش کنه که زیر گوشم زمزمه کرد : تو هم مثل من هیجان داری و سر تا پات رو یه لرزش شیرین پر کرده؟!..تو هم وقتی نزدیکت میشم گر می گیری و مثل من ضربان قلبت داره دیوونه ت می کنه؟!..
جوابم در مقابل زمزمه های آرومش فقط سکوت بود ..
هرم گرم نفسش به لاله ی گوشم خورد : دوستت دارم خانمی..تا اخر عمرم هم شده باشه منتظرجوابت میمونم..چون برام از هر چیزی تو دنیا با ارزش تری..
آهسته چشمامو باز کردم..نگاهمون تو هم گره خورد..لبای جفتمون لرزش نامحسوسی داشت..نگاهش از توی چشمام به روی لبهام سر خورد..ولی باز هم توی چشمام خیره شد..و این نگاه من بود که با اشتیاق کل صورتشو می کاوید..سعی کردم چشمام این رو نشون نده..
ولی از درون چی؟!..اونجا چی که غوغایی بر پا بود.. با تقه ای که به درخورد هر دو به خودمون اومدیم..
صدای ترلان رو از پشت در شنیدم :تارا..بیداری؟!..چرا درو قفل کردی؟!..تارا..
صدام می لرزید..ولی برای اینکه به چیزی مشکوک نشه باید جوابش رو می دادم..
همونطور که سعی داشتم دستم رو از تو دست راشا بیرون بیارم گفتم :ب..بیدارم..الان میام..
دیگه صداشو نشنیدم..راشا هم دستمو ول نمی کرد..به روم لبخندی پر از مهربونی پاشید..ولی من مضطرب بودم..
راشا..
جان راشا..
به روم نیاوردم ولی تو دلم یه جوری شد..
ولم کن ..
ولت کنم کجا بری؟!.. من جایی نمیرم این تویی که باید بری بیرون..
چرا؟!.. چرا نداره پاشو برو تا واسه م دردسر درست نکردی..
باز رفت رو کانال رمانتیک .. زیر گوشم نجوا کرد :این دردسر رو از این ثانیه به بعد باید همیشه و همه جا تحمل کنی خانمی..دیگه دست از سرت بر نمیدارم..
یه حالی شدم..حسش عالی بود..ولی به روم نیاوردم و با اخم لباسشو کشیدم تا از جاش بلند شه..اما زورم بهش نمیرسید..
به سختی از کنارش بلند شدم و پنجره رو باز کردم..
ازت خواهش می کنم برو بیرون..ممکنه ترلان مشکوک بشه..
چند لحظه نگام کرد..نفسش وداد بیرون و از جاش بلند شد..جلوم وایساد..
کمی خودمو کنار کشیدم تا بتونه رد شه..
مواظب خودت باش عزیزم..
با عزیزم گفتنش باز همون حس اومد سراغم..اصلا این بشر هرچی می گفت حال و روزم از این رو به اون رو میشد..
اگه تا چند لحظه ی دیگه پیشم می موند بی شک کارم به تیمارستان می کشید..واسه ی همین هلش دادم تا زودتر بره بیرون..
با خنده پرید اونطرف..
داشتم پنجره رو می بستم که صدام زد..
چیه؟!..
هیچی دوست داشتم صدات کنم..
چپ چپ نگاش کردم که خندید..
اینبار خواستم ببندم که باز صدام زد..
باز چیه؟!..
شیطون خندید : اینباردوست داشتم هم صدات کنم و هم نگات کنم..
زیر لب اروم ولی با حرص گفتم : دیوونه..
هستم..مگه شک داشتی؟!...
الان مطمئن شدم..
اشکال نداره هنوز واسه اطمینانت دیر نشده بود.. بهش چشم غره رفتم و خواستم پنجره رو ببندم که گفت :قرارمون یادت نره خانم خانما..منتظرما..
لبخند کمرنگی تحویلش دادم که باعث شد لبخند اون پررنگ تر بشه.. تند پنجره رو بستم و پشتمو کردم بهش..دستمو گذاشتم رو قلبم..کمی اروم گرفتم..این پسر چی داشت که وقتی پیشم بود این همه بی قرارش می شدم و وقتی ازم دور می شد آروم می گرفتم؟!..
گاهی هم برعکس..این مدت که ازش خبری نداشتم قلبم براش بی قراری می کرد..و وقتی می دیدمش آروم می گرفتم..این حالتا دسته خودم نبود..
کاملا غیر ارادی ..ولی شیرین و خواستنی ..
eitaa.com/manifest/2340 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت140 🔴شاید تونست حسش کنه که زیر گوشم زمزمه کرد : تو هم مثل من هیجان داری و سر تا پات رو
#قرعه
#قسمت141
🔴" رایان "👇👇
آقای دکتر حالش چطوره؟..
خداروشکر مشکلش جدی نبود..واقعا شانس اوردید که چاقو به نقطه ی حساس از بدنش اصابت نکرده
برادرم ورزشکاره آقای دکتر..
بله..بیشتر هم به خاطر عضله ای بودن بدنش تونسته از نفوذ چاقو جلوگیری کنه
-نیاز به خون نداره؟..من می تونم اهدا کنم..
نه پسرم..نیازی نیست
کی مرخص میشه
-علائمش تا به الان نرمال بوده..اگر همینطور باشه به احتمال زیاد فردا مرخص میشه..
-ممنونم..خیلی لطف کردید
-خواهش می کنم..وظیفه م رو انجام دادم..با اجازه..
بعد از رفتن دکتر روی صندلی تو راهروی بیمارستان نشستم..سرمو توی دست گرفتم و اتفاقات امروز رو مرور
کردم..
تو مسیر بودم که گوشیم زنگ خورد..
الو..
سلام..کجایی؟!.. سلام کامبیز..تو راهم..چطور؟!..
-اون سفارشی که دیروز سر راه گرفتی بردی خونه الان همراهته؟..
با یاداوریش و حواس پرتیم با کف دست کوبوندم تو پیشونیم..
اوه اوه..یادم رفت کامی..باید برگردم..
فقط زود باش..طرف زنگ زده گفته سفارشم حاضره منم گفتم امروز بیاد تحویل بگیره..می دونی که گوشیش خُداد تومن قیمتشه..
آره..الان میرم خونه میارمش..فعلا..
تماس رو قطع کردم و مسیر رو دور زدم..باید بر می گشتم خونه ..عجب ادم حواس پرتی شدم من..همه ش تقصیر ترلانه..
د آخه چرا همه چیز خراب شد؟!..من که از ته دلم می خوامش و دوستش دارم ولی چطور باید بهش ثابت کنم؟!..
همینطور که داشتم با خودم فکر می کردم و تو دلم غرغر می کردم متوجه ماشین رادوین که کنار خیابون پارک شده
بود شدم..
گرفتم کنار و سریع پیاده شدم..رفتم سمتش..ولی تو ماشین نبود..سرمو چرخوندم که ببینم کجاست چشمام تا آخرین حد گشاد شد..
وحشت زده به طرفش دویدم..کنارش زانو زدم..غرق در خون افتاده بود رو زمین..بدبختیش اینجا بود ماشین جلوی دید رو گرفته و کسی متوجهش نشده بود..
رادوین..چی شده؟!..صدامو می شنوی؟!..رادوین چشماتو باز کن..رادوین..
سر تا پام می لرزید..با دیدنش تو اون وضعیت هول شده بودم..
به سختی بلندش کردم و بردمش تو ماشین..حرکت کردم..
به گوشی راشا زنگ زدم..جواب نداد..من که داشتم می اومدم بیدار بود..پس چرا جواب نمیده؟!..
باز زنگ زدم..اینبار نفس زنان جوابم رو داد..
الو.. کجا بودی؟!..
تو باغ..زنگ زدی آماره منو بگیری؟!..
موضوع رو براش خلاصه کردم و گفتم که رادوین رو می برم بیمارستان..آدرس رو هم گفتم و قطع کردم..
با شنیدن صدای راشا از فکر بیرون اومدم و سرمو بلند کردم..
سلام..کجا بردنش؟!.. سلام..تو بخشه..حالش خوبه..
مرخصش کردن؟!..
نه هنوز..
کنارم نشست و نگام کرد :چی شده رایان؟!..کی بهش چاقو زده؟!..
نمی دونم..تو همینش موندم..که کاره کیه؟!..جز خودش هیچ کس نمی دونه..فعلا باید صبر کنیم..راستی بسته
سفارش رو فرستادی؟!..
اره خیالت راحت..با پیک فرستادم واسه کامی..
سرمو تکون دادم و به دیوار روبه روم خیره شدم..
می دونی راشا..یه لحظه یاد اون شبی افتادم که تو رو غرقه خون کف اتاق پیدا کردیم..تنت یه تیکه یخ بود..من و
رادوین که گفتیم تموم کردی..جسم بی جونت رو رسوندیم بیمارستان..ولی دکتر تشخیص داد زنده ای فقط نبضت
کند می زد..
اره رادوین برام تعریف کرده بود..
نگاش کردم..داشت می خندید..
مرض..نیشتو ببند..کجاش خنده داشت؟ !.. آخرش با این دیوونه بازیات کار دست خودت میدی..
لبخندش محو شد..تکیه داد و حق به جانب گفت :انقدری بزرگ شدم که بتونم برای اینده م تصمیم بگیرم..
اره دیدم داشتی خودتو می کشتی..از بزرگیت بود دیگه..
تو این چیزا سرت نمیشه.. پس خوش به حال تو..
همینم هست..خوش به حاله من ..
مشکوک نگاش کردم که گفت :چیه؟!..
بهت مشکوکم..حرفت بو دار بود..
انگار که داره با خودش حرف می زنه اروم گفت : نه بو نداشت..احساس داشت..تو که این چیزا رو نمی دونی..
نفسمو اه مانند دادم بیرون..
خوشبختانه یا بدبختانه اینبارو می دونم..خیلی خوبم می دونم..فقط عین چی تو گل گیر کردم..
خر؟!..
تند نگاش کردم که شونه ش رو انداخت بالا :چیه خب جمله ت ناقص بود درستش کردم..حالا بقیه ش و بگو..
مکث کردم و ادامه دادم : نمی دونم با ترلان چکار کنم..محله چی هم بهم نمیده..
سگ؟!.. -
اینبار با حرص برگشتم و چپ چپ نگاش کردم که تند گفت :به من چه؟!..جمله ت رو درست بگو ادم بفهمه
منظورت چیه..
حالا من بگم خر و سگ تو قشنگ می فهمی منظورم چیه که اونجوری نمی فهمی؟!.. آره اینجوری منظورتو بهتر می گیرم .. دقیقا همونی میشه که تو تصوراتم دارم..چهره همون..صدا همون..حتی حالتت رو باهاشون می سنجم..
محکم با مشت کوبوندم رو شونه ش که دستشو گذاشت روش و خندید..
خفه میشی تا حرفمو بزنم یا نه؟..
-یا نه... راشا... باشه باشه جوش نیار... بگو.. .
نفس عمیق کشیدم..به رو به رو خیره شدم..
https://eitaa.com/manifest/2381 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۸ 🔵خلاصه از سهيل اصرار و از من انکار که آخر سهيل قبول کرد خودم برم به شرطي که برم بي
#شیطنت
#قسمت ۴۹
🔵- همون کار که ديدي! بازم اون حرفا رو بزني همون کار رو ...
حرفم تموم نشده بود که يه طرف صورتم سوخت. شدت ضربش انقدر زياد بود که پرت شدم رو سراميکاي آشپزخونه و خون صورتم سراميکاي سفيد رو رنگي کرد. با بهت نگاهم مي کرد نگاهشو درك نمي کردم. با نفرت نگاهش کردم ولي اون با قدماي سست مي اومد جلو.
- حالم ازت به هم مي خوره.
انگار حرفمو نشنيد چون بي توجه به حرفم جلو اومد و نزديک نشست رو زمين دستشو بالا آورد. نمي دونستم مي خواد چي کار کنه ترسيده بودم. سريع کشوي کناريمو باز کردم و چاقويي برداشتم و نزديک گرفتم که باعث شد دستشو عقب بکشه، ولي هنوز با بهت نگاهم مي کرد.
مهبد - س ... سارا ... م ... موهات؟!
دستمو به سرم کشيدم ديدم شالم تا نصفه سرم رفته عقب و ...سريع شالمو آوردم جلو.
مهبد - چرا؟
بلند شدم و ايستادم و با نفرت گفتم:
- به تو ربطي نداره!
خواستم برم که جلوم ايستاد.
مهبد - به بيمارستان رفتن فردات ربط داره؟سکوت کردم.
مهبد بلند گفت:
- گفتم به بيمارستان رفتنت ربط داره؟منم صدامو مثل خودش بالا بردم.
- آره داره، فهميدي!؟ حالا ولم کن.
مهبد - تو مريضي؟
انقدر با ملايمت اون حرف رو زد که شک کردم.
- بر فرض آره به تو چه ربطي داره؟
مهبد - مثل اين که نمي فهمي من و تو قراره با هم ازدواج کنيم!؟سرش داد زدم.
- من نه با تو و نه با هيچ کس ديگه اي ازدواج نمي کنم، فهميدي؟بابا و مامان با صدام از اتاقشون پريدن بيرون.
بابا - چي شده سارا؟ داد زدم.
- از من مي پرسيد؟ اين چي ميگه؟
بابا سوالي به مهبد نگاه کرد که مهبد سرش رو پايين اندخت.
مامان - آروم باش سارا، ما خير و صلاحت رو مي خوايم.
عصبي خنديدم.
- خير و صلاح؟!
با قدماي بلند خودمو به در آشپزخونه رسوندم و قبل از خارج شدنم گفتم:
- تا الان زندگيم رو هر جور دوست داشتيد درست کرديد چيزي نگفتم، تا الان مثل يه عروسک بين شما و علايقتون غرق شدم ولي چيزي نگفتم.
داد زدم.
- ولي بهتون اين اجازه رو نمي دم با آيندم بازي کنيد! فهميديد؟! به قرآن قسم مي خورم اگه بخوايد بازم حرفتون رو به کرسي بنشونيد خودمو مي کشم! آهان، نه چرا بکشم مي رم يه جايي گم و گور مي شم، خدا خودش صلاح دونسته و خودش چند روز ديگه مي برتم پيش خودش!
پوزخندي زدم و رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبيدم و قفل کردم. جلوي آينه ايستادم، خون روي لبم و جاي انگشتاي مهبد روي صورتم خودنمايي مي کرد. زير لب گفتم:
- آشغال!
صداي حرف زدن بابا مي اومد که مي گفت:
- ناراحت نباش دايي جان، کمي ناراحته حالش خوب شه کوتاه مياد!
اشکي از چشمم ريخت. نه اينا اصلا منو درك نمي کنن! تقصيرم ندارنا نمي تونن رفتار بيست و پنج سالشون رو تغيير بدن ديگه. با گريه خوابم برد.
صبح بيدار شدم و بر خلاف گفته ي مامان که گفته بود بيدارش کنم تا باهام بياد بيدارش نکردم و بي سر و صدا حاضر شدم و تمام آزمايشا و دفترچه بيمم رو برداشتم و آروم زدم بيرون.
هنوزم به خاطر ديشب عصبي بودم. بابا منظورش از اين که کوتاه ميام چي بود؟! نکنه به زور منو شوهر بدن؟ پوزخندي زدم. ديگه نمي تونن و نمي ذارم، بهتون نشون مي دم سارا کيه!
رسيدم پارکينگ و سوار ماشين شدم خواستم ماشين رو روشن کنم که در ماشين باز شد و کسي که نشست شوکم کرد. تنها کلمه اي که از دهنم خارج شد اسمش بود. چند ثانيه بهم خيره شد.
- چرا اومدي؟
ارسطو - نبايد مي اومدم؟
رومو سمتش کردم که نگاهش رو صورتم چرخيد و ابروهاش بالا رفت. ارسطو با خشم گفت:
- صورتت چي شده؟!
ياد سيلي مهبد افتادم. مونده بودم چي بگم که دوباره داد زد.
ارسطو - کي روت دست بلند کرده سارا؟!
انقدر وحشتناك عصباني شده بود که نمي تونستم حرفي بزنم، با چشماش بهم تير پرتاب مي کرد.
ارسطو - سارا به ولاي علي اگه جوابمو ندي همين الان مي رم بالا و از بابات مي پرسم، فهميدي؟!
سکته رو زدم. نمي دونستم راستشو بگم يا نه ،يه دفعه گفتم:
- ديشب تاريک بود خواستم آب بخورم پام به تخت گير کرد با صورت خوردم زمين.
ارسطو کمي خيره نگاهم کرد و بعد عصبي خنديد و با دست کوبوند به پيشونيش.
ارسطو - اين جا چي نوشته سارا؟ هـــان؟ نوشته من خَرََم؟!
لبم رو گاز گرفتم و تو دلم دور از جوني گفتم.
ارسطو - باشه خودت خواستي.
داشت پياده مي شد که آستينشو گرفتم.
- صبر کن.
نشست و بدون اين که نگاهم کنه گفت:
- کي؟!
چشمامو بستم و تند گفتم:
- مهبد.
هنوز چشمام بسته بود ولي هر لحظه صداي نفساي عميق خشن ارسطو کش دارتر مي شد. يه دفعه ماشين با صداش ترکيد.
ارسطو - اون حيوون به چه جراتي رو تو دست بلند کرده؟!
اشکم ريخت.
- نمي دونم. به خدا من مقصر نيستم، داشتيم حرف مي زديم دعوامون شد.
جرات نداشتم حرفاي مهبد رو بهش بگم.
ارسطو - مرد نيستم حالشو نگيرم، مرد نيستم! راه بيفت.
با همون گريه گفتم:
- کجا؟
ارسطو - بيمارستان ديگه.
- مگه توام مي خواي بياي؟!
eitaa.com/manifest/2351 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃
سلام
امروز پارت داریم سعی میکنیم چندتا پارت هم اضافه بزاریم تا این چند روز که نذاشتیم جبران بشه🌺🍃🌺🍃
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴۹ 🔵- همون کار که ديدي! بازم اون حرفا رو بزني همون کار رو ... حرفم تموم نشده بود که
#شیطنت
#قسمت ۵۰
🔵ارسطو دوباره نگاهم کرد و با کمي ملايمت گفت:
- اين موقع صبح اين جا بودنم چه معني مي ده سارا بانو!؟
- خب خدا رو شکر بازم مهربون شد. لبخند هولي زدم و گفتم:
- مرسي.
ماشين رو روشن کردم و راه افتادم.
نيم ساعته رسيديم بيمارستان. خيلي دلهره داشتم. مي دونستم بيماريم ديگه خطر مرگ نداره اما همينم برام درد آور بود.
همراه ارسطو وارد بيمارستان شدم.
ارسطو - کجا بايد بريم؟
- بريم؟
ارسطو - آره ديگه، کدوم طبقه؟ کدوم بخش؟- ارسطو مي ترسم سهيل ما رو با هم ببينه و ...
ارسطو کمي با چشماي ريز نگاهم کرد و کلافه دستي به موهاش کشيد.
ارسطو - ميگي چي کار کنم؟ بذارم تنها بري؟بازم نگاهش به گونم افتاد و زير لب گفت:
- کثافت!
با اين که شنيدم ولي خودمو زدم به اون راه.
- به سهيل زنگ مي زنم با هم مي ريم.
ارسطو - خب من تا اين جا اومدم بذار بيام، سهيل اومد زود ميرم.
ناچار قبول کردم و با هم رفتيم. با هم رفتيم و وارد اتاق دکتر شديم.
دکتر - بفرماييد بشينيد.
نشستيم و جواب همه ي آزمايشامو گذاشتم رو ميز. دکتر بعد از کمي بررسي عينکشو در آورد و روي ميز گذاشت.
دکتر - ببيند خانم جوان شما دچار نارسايي انتهاييه کليه شديد که تنها چند راه درمان داره، پيوند کليه و يا اگر کليه اي فعلا نباشه بايد دياليز رو شروع کنيد تا از پيشرفت بيماري جلوگيري بشه!
دکتر خيلي حرف زد که مفهومش همون چند جمله ي اولش بود و يه توصيه هاي دارويي و غذايي از مطب که بيرون اومديم. روي صندلياي سالن بيمارستان نشستيم. نمي دونم چرا از اسم دياليز مثل اسم شيمي درماني ترسيدم. از عمل که در حد المپيک مي ترسيدم. اما چاره چيه؟ هر چي بود از سرطان و مردن بهتر بود!
ارسطو - خدا رو شکر.
نگاهش کردم. حس کردم نفس راحتي کشيد. از دور سهيل رو ديدم بهمون نزديک مي شد تند گفتم:
- ارسطو سهيل، بدو برو!
ولي ارسطو بلند نشد و گفت:
- ديگه فايده نداره ما رو ديد ،نترس خودم يه جور جمعش مي کنم.
خوب که دقت کردم ديدم مهبد هم همراهشه.
ارسطو - اون کيه کنارش؟
- مهبد!
صداي ساييده شدن دندوناي ارسطو رو شنيدم و همزمان انگشت دستاش تو هم فشرده شدن.
ارسطو - جاش بود همين جا خفش مي کردم!
کمي شالمو دادم جلو تا سهيل صورتمو نبينه.
- چه جوري مي خواي حضورتو توجيه کني ارسطو؟
ارسطو - توجيه مال زماني بود که سهيل تنها بود ولي الان تنها نيست و منم همراهتم.
با ترس نگاهش کردم.
ارسطو - نترس و به من اطمينان داشته باش.
ناخودآگاه سرمو به علامت تاييد تکون دادم.
مهبد با چشماي ريز داشت ما رو نگاه مي کرد و سهيل که از همون اول ارسطو رو شناخته بود کنجکاو نگاهم مي کرد. بهمون رسيدن.
سهيل - سلام جناب رييس، سلام سارا!
با ارسطو دست داد.
مهبد - سلام، معرفي نمي کنيد؟
ديدم کسي حرفي نزد. بادي به غبغب دادم و محکم گفتم:
- جناب سالاري از دوستان هستن.
سهيل با لبخندي به حرف من گفت:
- و البته رييس شرکتي که سارا توش کار مي کنه!
مهبد دست کوتاهي به ارسطو داد که ارسطو کم ترين توجهي بهش نکرد.
سهيل - رفتي پيش دکتر؟به جاي من ارسطو جواب داد.
ارسطو - بله رفتيم. حرفاشون اميدوار کننده بود. بهتر نيست شما هم يه مکالمه ي کوتاهي باهاشون داشته باشي سهيل جان؟!
سهيل سري تکون داد و رفت داخل اتاق دکتر. حالا فقط من بودم و ارسطو و مهبد.
مهبد با پوزخند گفت:
- مثل اين که سارا خانم غريبه ها رو به آشنا ترجيح مي ديد؟
- اگر منظورت از غريبه ارسطوئه بايد بگم شتباه مي کني چون ايشون از صد تا آشنا برام آشناتره!
پوزخندي تحويلم داد.
مهبد - ارسطو؟ فکر کنم به عنوان پسر عمه اين حق رو دارم بدونم بيماريت چيه؟!
- شما کلا هيچ حقي به من نداري!
مهبد با خشم گفت:
- بعدا معلوم مي شه!
خنديدم و گفتم:
- شتر در خواب بيند پنبه دانه.
مهبد با خشم داشت مي اومد طرفم دستمو بگيره که ارسطو جلوش ايستاد و دستشو تو هوا گرفت. از لرزش دستاشون معلوم بود چه فشاري به هم وارد مي کنن. ارسطو پوزخند زد.
ارسطو - مثل اين که شما زياد زورآزمايي دوست داريد ،نه؟و به صورت من اشاره کرد.
مهبد - تو چي کاره اي اين وسط؟ارسطو - فکر کن همه کاره!
مهبد - تو بيخود کردي! برو کنار ببينم.
ارسطو - تا دستتو خرد نکردم راهتو بکش برو.
قند تو دلم آب مي شد ارسطو داشت ازم دفاع مي کرد. دروغه بگم رو ابرا نبودم. کي بدش مياد يه حامي مثل ارسطو داشته باشه؟!
مهبد دستشو از دست ارسطو بيرون کشيد و قدمي به سمتم اومد که بازم ارسطو کنارم و کمي جلوتر ايستاد.
مهبد - بالاخره اتفاقي که بايد بيفته ميفته خودتو اذيت نکن.
پوزخندي زد و از کنارمون رد شد و روي صندلي کنار ديوار نشست.
ارسطو - چيه سارا؟ چرا رنگت پريده؟
- چ ... چيزي نيست!
ارسطو لبخند اطمينان بخشي بهم زد که کمي آروم شدم. بعد از نيم ساعت سهيل بيرون اومد و رو به مهبد گفت:
- مهبد جان شما برو خونه، متاسفانه امروز نمي تونم به قولم عمل کنم براي گردش.
eitaa.com/manifest/2387 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت141 🔴" رایان "👇👇 آقای دکتر حالش چطوره؟.. خداروشکر مشکلش جدی نبود..واقعا شانس اوردید ک
#قرعه
#قسمت142
🔴دوستش دارم ...
اینو الان که ازش دورم و بی محلی می بینم درک می کنم..نمی دونم چی شد یا از کجا شروع شد..شاید از همون کل کلی که باهاش تو شهربازی داشتم این حس تو دلم جوونه زد..و حالا تونستم باورش کنم..ولی نمی دونم باید چکار کنم تا بتونم بهش ثابت کنم که دوستش دارم وبه خاطر پولش نیست که می خوامش..
خب اینایی که گفتی رو بهش ثابت کن برادره من.. نشستی تا یه فرجی بشه و دری به تخته ای بخوره ترلان ببخشدت؟!..
یه تکونی..چیزی..
تو میگی چکار کنم؟!..
والا تو خانواده ی ما تو از همه زرنگ تر وباهوش تر بودی..حالا چی شده در جا زدی؟!.. کلا هَنگم .. نمی دونم ..
خب من میگم از علاقه ت بهش بگو..اگر واقعا دوستش داری که قلبت بهت میگه چکار کنی .. اگر هم عشقت زودگذره که هیچی.. ول معطلی ..
می خوامش..
فقط خواستن مهم نیست.. پس چی؟!..
همه چی.. مثلا..
دوستش هم داری؟!.. خیلی..
اوخی.. مرض..راه بذار جلو پام..
به من چه..این همه راه..خودت یکیشو برو ..دیگه سوال کردن نداره که.. خنگ..راهه رسیدن به ترلان رو میگم..
خودتی..منم همونو میگم.. پس درست و واضح بگو ..
دیگه واضح تر از این؟!.. بهش بگو دوستش داری..دیوونه بازی در بیار..حتی شده خودتو بنداز زیر تریلی 18چرخ ..بذار ببینه به خاطرش تیکه تیکه شدی..نشونش بده جون ناقابلت قابلش رو نداره..بهش ثابت کن حاضری بمیری و..
هوی..چرا چرت میگی؟!.. -
چرت نیست بیچاره..اینا شاه راهه رسیدن به معشوقه.. - اره منتهی اون دنیا .. -
دنیا , دنیاست دیگه..اینجا و اونجا نداره.. - خسته نباشی..این همه فسفر سوزوندی تلف نشی..تو واقعا اینجا حیف میشی راشا..
چه کنیم دیگه..خرابتیم..
خندیدم و از جام بلند شدم..از پشت شیشه به رادوین نگاه کردم..راشا هم کنارم ایستاد..
معلوم نیست کدوم نامردی اینکارو باهاش کرده.. بالاخره معلوم میشه..
پدرشو در میارم..فقط بفهمم کیه هر چی اموات داره میارم جلوی چشماش.. منم تو همین فکر بودم..خیلی مشتاقم بدونم کی بوده..
" تانیا "
آروم لای چشمامو باز کردم..ولی همه جا تاریک بود..با ماده ی بیهوشی که توی ماشین گرفت جلوی بینیم از حال رفتم و الان نمی دونستم کجام.. بدنم کوفته بود..فضای اطرافم کاملا تاریک بود..دستمو که به زمین گرفتم تا بلند شم متوجه نمناک بودنش شدم..
داد زدم :اینجا کجاست؟!..روهان..عوضی برای چی منو اوردی اینجا؟!..کسی تو این خراب شده صدامو نمیشنوه؟!..
هیچ صدایی نیومد..از زور خشم و ترس به خودم می لرزیدم..
یاد رادوین افتادم..خون آلود افتاده بود رو زمین..به خاطر من زخمی شد..خدا کنه چیزیش نشه..
قطره اشکی لجوجانه راه خودشو پیدا کرد و روی گونه م نشست..
دستمو گرفتم جلوم و حرکت کردم..نزدیک به 10دقیقه داشتم دور خودم می چرخیدم و در آخر متوجه شدم تو یه
اتاق کوچیک حبس شدم..
دور تا دورم هیچی نبود..فقط یه اتاق خالی و من که توش اسیر بودم..
عقب عقب رفتم وبه دیوارِ نمور تکیه دادم..بوی نم اذیتم می کرد..حس می کردم بینیم می سوزه..دستمو جلوی صورتم گرفتم ..بی فایده بود..گوشه ی مقنعه م رو جلوی صورتم گرفتم..باز خوبه دست و پام بسته نیست..
در با صدای قیژی باز شد و نور به داخل تابید..دستمو جلوی چشمام گرفتم..نور چشممو می زد..
با این حال از لای انگشتام به درگاه نگاه کردم..سایه ای از یک مرد..بعد هم صدای قدمهاش فضای اتاق رو پر کرد..
با روشن شدن اتاق صورتش رو دیدم..
با خشم نگاش کردم: این کارا برای چیه روهان؟!.. زورآزمایی؟!..
خندید: مختاری هرطور که دوست داری فکر کنی عزیزم..
خفه شو..هزار بار بهت گفتم که به من نگو عزیزم..چرا از ازار دادن من لذت می بری؟!..
به طرفم اومد..چسبیدم به دیوار..
همه چیزه تو برای من لذتبخشه..همه چیزت..
جلوم ایستاد..دستشو اورد جلو ..وحشت زده نگاش کردم..به ارومی گوشه ی مقنعه م رو از روی صورتم برداشت..
لبام خشک شده بود..نگاهشو همه جای صورتم چرخوند و تو چشمام خیره شد..
به زودی مهمونامون می رسن ..بهتره خودتو آماده کنی..
قهقهه زد که از بلندی صداش تنم لرزید..
لرزون گفتم : چی تو سرته روهان؟!..
راه رسیدن به خوشبختی.. به چه قیمتی؟!..
هر چی..برام مهم نیست..
خیلی پستی..نامرده اشغال..
با پشت دست محکم خوابوند تو صورتم..دستمو گذاشتم رو گونه م ..درست همونجایی که زده بود داغ شد و آتیش گرفت.. سوختم ولی دم نزدم..
به زودی بهت نشون میدم نامردتر از ایناش هم هستم..فکر نکن با این حرفات می تونی ذره ای من رو اذیت کنی.. نه دختر جون.. از این خبرا نیست.. بهتره یه گوشه بتمرگی و منتظر اجرای نقشه هام باشی..می تونی بیننده ی خوبی باشی..
بلند خندید..به طرف در رفت..
با شنیدن صدای کوبیده شدن در نگاهمو بهش دوختم..دیگه اتاق تاریک نبود..
چشم چرخوندم و متوجه دوربینی که گوشه ی اتاق تو سقف کار شده بود شدم..
https://eitaa.com/manifest/2383 قسمت بعد