مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامز
۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با تعجب سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. تو عمق چشماي براقش فرو رفتم و تنها جمله اي که از دهنم مي تونست خارج بشه رو به زبون آوردم. - ارسطو ... دوستت دارم. با بهت نگاش کردم. باورم نمي شد به همين راحتي حرف دلم رو بهش بزنم. البته راحتم نبودا منتظر بودم اول اون بگه که گفت. اونم با بهت نگام مي کرد. بعد از گذشت نمي دونم چقدر زمان که تو چشماي هم غرق بوديم ،ارسطو به خودش اومد و لبخند عميقي رو لبش اومد. يه دفعه بلند خنديد. دست منو تو دستش گرفت. هول کردم از اين که تنها اونم تو همچين جاي رمانتيکي هستيم. دستمو با خجالت از دستش بيرون کشيدم. ارسطو - عاشقتم سارا. عاشقتم! داد زد: خدايا عاشقشم! عاشقشم به خدا. خنديدم. چقدر پررو شده بود. نه به اين که منو دق داد تا حرفشو بزنه نه به الان که ديگه تموم نمي کنه. نيم ساعتي به خنده و اشک و گريه و درد دل گذشت و حالا هر دو کنار هم لبه پرتگاه نشستيم. ارسطو - هنوز باورم نميشه بهت گفتم. و بعد خنديد منم خنديدم. - اگه نمي خندي بهم بايد بگم منم باورم نميشه. ارسطو ازت ممنونم بابت همه چيز. از روز اول آشناييمون. درسته با کل کل شروع شد اما بعدش تو خيلي کارا برام کردي که مهم ترينش تولدم بود. توي تولد با اون يکي شخصيتت آشنا شدم. محبتات وقتي توي اون مغازه ي پايين شهر بودم. وقتي که رفتم حرم و فکر کردم تنهام. ديدمت و فهميدم تنها نيستم. حس داشتن يه تکيه گاه رو برام به وجود آوردي. وقتي برگشتم تهران نديدنت داشت داغونم مي کرد. رفتمون به اون ويلا و معلوم شدن اين که سرطان ندارم، بهترين روز زندگيم بود ارسطو. ترس از مردن داشت منو به يه آدم ضعيف تبديل مي کرد يعني کرد. من واقعا ضعيف بودم و خيلي بيشتر هم شدم. تو اوج بي کسيم وقتي که سهيل هم نبود، تو بودي! و الان يه عضو از بدن بهترين موجود زندگيم تو بدن منه. حالا معني اون حرفت رو فهميدم. منم خيلي وقته همون عضوي که منظورت بود رو بهت داده بودم. خيلي وقت شايد همون روز اولي که براي جاي پارك دعوا شد. خندم گرفت. ارسطو هم داشت مي خنديد. ارسطو - مي دوني آرزوم الان چيه؟ سرمو سوالي تکون دادم که شيطون خنديد و گفت: ارسطو - کاش الان محرم بوديم و مي تونستم بغلت کنم. دارم از دوريت دق مي کنم بانوي عاشق خودم. حرفي نزدم و فقط به چشماش خيره شدم. - مرسي ارسطو که عشق رو بهم هديه دادي. چند لحظه اي سکوت برقرار شد و بعد ارسطو سکوت رو شکست. نگاش کردم. اخم داشت. ارسطو - اين يارو مهبد رو مي خواي چي کار کني؟ - تا الان تصميمي براش ندشتم ولي الان قضيه يکم فرق کرده. ارسطو - مي خواي چي کار کني شيطون؟ - کاري که بايد از اول مي کردم! نمي ذارم برام تصميم بگيرن. ارسطو - ولي من دوست ندارم جلوي پدر مادرت بايستي سارا. با اخم گفتم: - مي خواي برم زن مهبد شم؟يه دفعه فرياد زد: مهبد غلط کرده با من! سارا اون روي منو با اين حرفا بالا نيار. - پس تو هم مزخرف نگو. اونا دارن منو به زور شوهر ميدن اون وقت من چه جوري جلوشون نايستم و با تو ازدواج کنم؟ تو کاريت نباشه اصلا خودم مي دونم چي کار کنم. پاشو منو برسون خونه. تصميمم عوض شد بهتره امشب خونه باشم. مرگ يه بار شيون هم يه بار. ارسطو با کلي اصرار از طرف من بالاخره قبول کرد و منم زنگ زدم به سهيل و تمام ماجرا رو براش تعريف کردم. ازش خواستم بياد و منو پشتيباني کنه که قبول کرد. جلوي در خونه با استرس از ماشين ارسطو داشتم پياده مي شدم که ارسطو بند کيفمو گرفت. برگشتم سمتش. نگاهش غم داشت. ارسطو - دوستت دارم سارا. کوتاه نيا. نذار ازم بگيرنت. به حرفش خنديدم که با تعجب نگام کرد. خندم بيشتر شد. اخم کرد. ارسطو - من دارم حرف احساسي مي زنم اون وقت تو مي خندي؟ - آخه يه بار ميگي دوست نداري جلوي خانوادم بايستم، يه بارم ميگي کوتاه نيا. بالاخره حرف حسابت چيه آقا؟ارسطو سعي داشت نخنده. ارسطو - همين که الان گفتم! کوتاه نيا. من کوتاه بيا نيستم. حاضرم همين امشب بيام خواستگاري. خنديدم. - مرسي ارسطو. برو منم برم براي يه کنتاك حسابي حاضر شم. بايد تلافي همه ي اين سالا رو در بيارم تا تاثير گذار باشه. ارسطو - برو گلم. مراقب خودت هم باش. با اون مهبد هم دهن به دهن نذاري! طرف حساب تو پدر و مادرتن. اونا رو راضي کني حله. اوکي؟ - اوکي! باي. ارسطو - خداحافظ عزيزم. از ماشينش پياده شدم و به اين فکر کردم که از وقتي بهم احساسشو گفته چقدر حرفاش به دل مي شينه. حس خوب زندگي بهم القاء ميشه. بوي عطرش تو فضاي ذهنم پر شده. خدايا کمکم کن. به کمکت بيشتر از هر وقت ديگه اي احتياج دارم. با قدماي محکم وارد خونه شدم. https://eitaa.com/manifest/2441 قسمت بعد