#شیطنت
#قسمت ۵۹
🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخورد بدي کرد. درد گرفت، خيلي. صداش به قدري بلند بود که بابا و سهيل و مامان همزمان توجهشون بهم جلب شد و هر سه مات شدند.
آخرين لحظه تنها چيزي که يادم مياد دستاي سهيل بود که لباسم رو بالا زد و نمي دونم چي ديد که رو به بابا فرياد زد که به اورژانس زنگ بزنه و بابا با وحشت تلفن رو برداشت.
من ديگه چيزي يادم نمياد. نمي دونم کجام! همه جا سر سبز بود. همه جا پر بود از درخت و گل و گياه. من بودم، تنهاي تنها. خم شدم و گلي رو بو کردم و لبخندي زدم.
با صداي خش خش برگي سرم رو برگردوندم و با ديدن فرد پشت سرم بلند شدم و ايستادم و به سمتش برگشتم. ناراحت بود، غم داشت.
نگاهي که يه روز برام تداعي کننده ي تمام اميداي زندگيم بود الان توش نااميدي هويدا بود. لبخندم محو شد، منم رنگ نگاهم رو غم گرفت.
اومد نزديک ولي من رفتم عقب. هر چقدر مي اومد نزديک منم عقبي مي رفتم. نمي دونم چرا؟! فقط مي دونم يه نيرويي داشت منو از اون منع مي کرد!
ناگهان به درختي برخورد کردم و ديگه جايي براي عقب رفتن نبود، ولي اون هنوز جلو مي اومد. بهم رسيد و درست تو يه قدميم لباش از هم باز شد و صداش آرامشي عميق رو بهم هديه داد.
ارسطو - سارا تنهام نذار. برگرد، برگرد پيشم. ببين چقدر داغون شدم.
لبام از هم باز شد حرفي بزنم اما صدايي ازش در نيومد. تعجب کردم! بازم ارسطو شروع کرد.
ارسطو - سارا دارم ديوونه مي شم. ميگن برنمي گردي، ميگن ديگه نميشه ولي من ميگم مي شه. سارا برگرد، همه منتظرتن؛ من، سهيل، پدر مادرت از همه بيشتر. سارا داريم ديوونه مي شيم. بهم قول بده برمي گردي ،بهم قول بده!
بازم لبام از هم باز شد ولي صدايي ازش بيرون نيومد، نتونستم قول بدم.
دستاشو بالا آورد و دستمو گرفت تو دستش. تو يه لحظه برقي از بدنم گذشت. تصويرش داشت محو مي شد. تصاوير عجيبي جلوي روم مي اومد، من بودم روي تخت بيمارستان. صدا بوق دستگاه هاي کنار تخت. خط صاف و ممتدي که نشونش يه چيز بود، مرگ! من مردم؟ يه دفعه چند تا دکتر ريختن تو اتاق و شوك شديدي به من وارد کردن. سرمو برگردوندم و پشت شيشه همه رو ديدم. صورت سهيل از اشک خيس بود حتي لباسش. خدايا يعني انقدر دوستم داره؟! نرگس هم اشک مي ريخت. مامان و بابا! مامان در حال گريه بود و بابا در حال دعا کردن. باور نمي کردم. با دردي توي سرم بازم برگشتم سمت اتاق ارسطو تو اتاق بود. گوشه ي اتاق نشسته بود و زار مي زد و خدا رو صدا مي کرد. اشکم ريخت. ارسطو منو ببخش نتونستم باهات بمونم.
تو يه لحظه دوباره همه ي تصاوير محو شد و برگشتم به همون سبزه زار. ارسطو هنوز دستام تو دستش بود.
ارسطو - برگرد. تو مي توني. بايد بخواي ،فقط کافيه بخواي سارا بخواه.
و با لحن آرومي گفت:
- دوستت دارم سارا!
لبخندي زد. سرمو بالا بردم و تو دلم از خدا خواستم. خواستم که بذاره برگردم. خواستم از ته دل. با درد بد توي سرم همه چيز محو شد و همه چيز سياه شد. تنها صداهايي تو گوشم بود پرستاري فرياد زد:
- دکتر، دکتر برگشت. بيمار برگشت!
و صداي فرياد ارسطو بود که گفت:
- خـــدايـــــا شکرت!
ديگه هيچي نشنيدم.
صداهايي تو سرم بود اما نمي تونستم پلکامو از هم باز کنم. با هزار زحمت چشمامو تا نيمه باز کردم و اتاقم رو ديدم. همه چيز يادم اومد ،حتي اون خواب رويايي! هوا تاريک بود. سايه اي رو تو اتاق مي ديدم. سايه نزديکم بود و دستم تو دستش، اينو از گرماي دستام فهميدم.
دستاش حسي رو بهم مي داد که ناخودآگاه ياد خوابم افتادم.
صداي در اتاق بلند شد. هنوز هوا تاريک بود و متوجه بيدار بودن من نشده بودن. سهيل بود که وارد اتاق شد. سهيل آروم گفت:
- خوبي؟ارسطو - مرسي.
سهيل - بهتر نيست يه کم بري استراحت کني؟
ارسطو - نمي تونم سهيل، نمي تونم برم و بي خيال باشم. پام رو از در بيرون مي ذارم آرامش از من گرفته مي شه. حداقل کنارشم آرامش بهم مي ده.
سهيل کنارش نشست.
سهيل - چقدر دوستش داري؟
ارسطو - بيشتر از خودم، بعد از خدا عاشقشم سهيل.
سهيل - پدر مادرم تقريبا قبول کردنت.
ارسطو - مي دونم. باهاشون حرف زدم و بابام هم با پدرت صحبت کرده.
سهيل - اين جوري که معلومه همه چيز حله فقط عروس کمه.
ارسطو و سهيل تلخ خنديدن. خندشون به قدري تلخ بود که قطره اشکي از چشمم ريخت.
سهيل - داريم عروس کچل بهت مي ندازيما خبر داري؟
ارسطو - ظاهر سارا براي من اهميتي نداره سهيل، من سيرت خوبشو ديدم و عاشقش شدم. حاضرم هميشه کچل باشه ولي براي من باشه و سالم. دارم داغون مي شم داداش! چرا به هوش نمياد؟!
https://eitaa.com/manifest/2455 قسمت بعد