قبل از رسیدن عید دغدغه خانه‌تکانی را داشت، و نگران من بود که دست‌تنها کاری نکنم. به من می‌گفت: تنهایی کار نکن، مخصوصاً وقتی به آشپزخانه رسیدی به من بگو مرخصی بگیرم، چند روز قبل از شهادتش از سوریه تماس گرفته بود گفت: «آخر سال نزدیک است وقتی برگشتم چند روزی خانه هستم با هم همه‌جا را تمیز می‌کنیم، تو خودت را اذیت نکن. امسال ایام عید می رویم سفر، هم شمال و از آن طرف هم مشهد. نظرت چیه؟» گفتم: «خیلی هم عالی». گفت: «پس دست به چیزی نزن تا بیایم». برای تحویل سال دوست داشت حتماً در خانه سفره هفت‌سین پهن کنیم. به من می‌گفت: دوست دارم همگی دور سفره بنشینیم، کمک می‌کرد و از هر چیزی که برای عید خرید کرده بودیم سر سفره می‌آورد، و اول همه تأکید روی قرآن داشت. مقداری پول لای قرآن می‌گذاشت و به من و فاطمه اول از همه عیدی می‌داد، قبل از تحویل سال قرآن می‌خواند و بعد قرآن را دست من می‌داد تا من هم بخوانم. بعد از سال تحویل تلفن را بر می‌داشت و به مادرش زنگ می‌زد و تبریک می‌گفت. به پدر و مادر من هم زنگ می‌زد، بعد شروع می‌کرد برنامه‌ریزی که کجاها باید برویم. معمولاً اول خانه پدر ایشان، بعد هم خانه مادر من و سایر اقوام. تمام آن چند روزی که برای عید خانه بود را سعی می‌کرد به من و بچه‌ها خوش بگذرد، مسافرت، تفریح، رستوران، و اگر مهمان منزل ما می‌آمد با گشاده‌رویی برخورد می‌کرد و حتی چند روز آنها را نگه می‌داشت. راوی : همسر شهید 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb