🌼 شهیدانه با ابراهیم و چندنفر از بچهای محل رفیق بودم، والیبال و کشتی و زورخانه محل تفریح همگی ما بود،ما ۶ نفر بودیم که بیشتر وقتمان در کنار هم سپری میشد، ازمیان ما فقط ابراهیم سرکار میرفت، او برای خودش درآمد داشت؛ اما بقیه وضع مالی خوبی نداشتند. یک روز ابراهیم همه ما را به چلوکبابی دعوت کرد، بهترین غذا را برای ما سفارش داد، نمی‌دانید چه لذتی داشت، خصوصا برای بعضی از رفقا که وضع مالی خوبی نداشتند.ابراهیم ازینکه میدید ما با ولع غذا میخوریم لذت می‌برد.هفته بعد دوباره همه ما را به چلوکبابی دعوت کرد، گفتیم نمیشه که همش شما ما را دعوت کنید، گفت امروز مصطفی مارو مهمون میکنه.سرمیز شام نشسته بودیم ابراهیم به پای من زد و اشاره کرد بگیر، دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی بهم داد و با اشاره گفت حرفی نزن و برو پول غذا رو حساب کن، هفته بعد دوباره همه دعوت شدیم و او می‌گفت امروز مهمان فلانی هستیم.این ماجرا تا مدتی ادامه داشت.یکی از خاطرات جوانی ما در همان چلوکبابی نقش بست. راوی: دوست شهید ✍روزمرگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼