سفرنامه‌سر قسمت نهم. خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی، و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی... راهب به هوش آمد و سراسیمه به سمت سر مطهر رفت و سر را در بر گرفت. چون به هوش آمد به سوی سر شتافت، سینه‌ی تنگش به تیر غم شکافت... از سر مطهر حضرت خواست تا جواب سوال‌های متعدد ذهنش را بدهد. گفت: ای سر، تو محمّد نیستی؟ گر محمّد نیستی، پس کیستی؟ (زبان حال)سر مطهر لب گشود و سخن با راهب آغاز نمود. ناگهان سر، غنچه‌ی لب باز کرد! با نصاری دردِ دل ابراز کرد. گفت: کای داده ز کف صبر و شکیب، من غریبم، من غریبم، من غریب... گفت: می‌دانم غریب و بی‌کسی. غربتت ثابت شده بر من بسی! تو غریبی که به همراه سرت، همره آید دست بسته خواهرت... راهب از حضرت خواست تا خود را به او معرفی کند. باز اعجازی کن ای شیرین سخن، لب گشا و نام خود را گو به من. در پاسخ شنید: آن امیرالمؤمنین را نور عین، گفت: راهب! من حسینم، من حسین. من که با تو هم‌سخن گشته سرم، نجل زهرا زاده‌ی پیغمبرم. دیده این سر از عدو آزارها، خوانده قرآن بر سر بازارها... اشک راهب سرازیر شد، حال که به آن اتفاق بزرگ را که امیر المومنین علیه السلام به او بشارت داده بود را درک کرد، خواسته‌ای را مطرح نمود. اشک راهب گشت جاری از بصر، گفت: ای ریحانه‌ی خیر البشر، از تو خواهم ای عزیز مرتضی، شافع راهب شوی روز جزا...