📝 🌷آدم اصلی زندگی من، مادرم بود؛ یک زن ساده و معمولی، بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند، بچه ئیست. مادر هم هرچند خیلی باحوصله و صبور باشد، بالاخره گاهی دادی می زند. 🌷 اما من، یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم، حتی در مقابل تشرهای آقاجان، خودش را سپرم می کرد. احترام سیادت آقاجان سر جایش، ما را هم به حرمت سادات بودنمان، روی چشم هایش نگه می داشت. 🌷با در و همسایه آن قدری رفت و آمد میکرد که پای غیبت و تهمت به خانه مان باز نشود. سر این چیزها باکسی شوخی نداشت. بد کسی را نه میگفت ونه می خواست. هیچ وقت هم بیکار ندیدمش. پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذار کارهای خانه، بداخلاق و بی حوصله اش نمی کرد. هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست همیشه آن قدر آرام و مهربان باشد. 🌷من تا خیلی سال فکر میکردم اسم مادرم عزیز است، بس که همه عزيز صدایش می کردند. آقاجان، ننه آقا، همسایه ها، همه. بعدا فهمیدم عزیز، وصفش بوده، نه اسمش. نامش زهرا بود. 🌷ننه آقا، مادربزرگ پدری ما بود و با ما زندگی می کرد. آن موقع خیلی ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند و این عیب نبود؛ اما ننه آقا سواد قرآنی داشت. همیشه ی خدا کتاب دعا و قرآنش کنارش بود. خودش هم پشت دستگاه نخ ریسی، چادر شب می بافت. روزش آن شکلی می گذشت. ادامه دارد..... ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━