بعد از گذشت دو سال موقع خدمت سربازي فرارسيد پس به نزد مادر آمد و گفت مادر من بايد به خدمت بروم حلال مي خواهم با شما مشورت بكنم كه آيا خدمت خود را در سپاه انجام دهم با ارتش .مادر در جواب گفت :پسرم با قرآن استخاره كن هر چه خدا صلاح بداند او استخاره كرد هر دو خوب بود ولي او سپاه را براي انجام وظايف خود برگزيد و وارد سپاه پاسداران بروجن شد .درآنجا از هيچ كوششي دريغ نمي كرد بلكه از همان اوايل وظايف خويش را به خوبي انجام مي داد مدتي بچه هاي سپاهو بسيج را آموزش مي داد او يكي ار ورزشكاران قهرمان وزنه برداري بود كه در مسابقات وزنه برداري رتبه اول را كسب نموده بود را بچه ها به كوه مي رفتند و خلاصه بدن سازي با آنها كار مي نمود و پس از مدتي فرمانده بسيج بلداجي شد و در آنجا هم فردي بود نمونه و كامل ازهر جهت هفته ها در بسيج بلداجي مي ماند و به خدمت مشغول بود و از هيچ كوششي در راه تحقق آرمانهاي اسلامي فروگذار نبود بعد از مدتي در مسابقات تير اندازي بين سپاه و ارتش و بسيج شركت نمود و مقام اول را كسب كرد اما هرگز خود را بالاتر از ديگران نمي خواندمدت 3ماه در پادگان غدير دوره تكميلي نظامي را گذراند و در تدارك رفتن به جبهه بود مادر را براي روزهاي جدايي آماده مي نمود ساعتها كنار او مي نشست و از خدا و قيامت و مردن و زيستن حرف مي زد مي گفت :مادر ديگر بايد به جبهه بروم اما مادر مادر است و دلش راضي نمي شود كه جگر گوشه اش از نزدش برود فراق او برايش ناگوار بود اما فريدون براي مادر دليل مي آورد و مي گفت مادر مگر هر كس كه به جبهه رفت شهيد مي شود و نه مردن وزنده ماندن به دست خداست تاخدا نخواهد هيچكس خراشي نمي بيند اگر لياقت شهيد شدن را داشته باشيم كه آرزوي ماست مگر خداوند حضرت يوسف را در شكم ماهي حفظ نكرد پس اگر خدا خواست و لايق بودم كه به نزدش مي روم و گرنه كه بار بايد جهاد اكبر كنم تا بتوانم به جهاد اصغر بروم .او به جبهه اعزام شد و انرژي اتمي اهواز رفت و در آنجا به فعاليت مشغول بود پس از مدتي سمت معاونت توپخانه تيپ قمر بني هاشم (ع)منصوب شد بعد ازآن هم فرمانده توپخانه تيپ شد اما هيچگاه هيچكس كلمه (من فرمانده ام )از زبان او نشنيد زيرا او هميشه خود را يك بسيجي مي دانست در حملات بسياري شركت نمود از جمله حمله كه چند روزي هم در جزيره مجنون بودند او از خود فداكاريهاي بي نظيري از خود نشان مي داد كارهاي وي زبانزد افراد تيپ شده بود او سر مشق ديگران بود دوستانش تعريف مي كردند كه نيمه در جبهه هواي ديگري داشت اما بعضي مواقع فريدون در بستر خود نبود بلكه در بيرون از سنگر مشغول عبادت و راز و نياز با معبود خويش بود اگر كار خطير پيش مي آمد اول او پيش قدو مي شد از خاطرات خود اوست كه نوشته بود دوستي داشتم كه بسيار فرد مومن و با خدا و شجاع بود در حملات زيادي شركت نمود اما حتي زخمي هم نشد هميشه مي گفت :من لياقت زخمي شدن را ندارم و خدا مرا قابل نمي داند مي ترسم در رختخواب بميرم و شهادت نسيبم نشود بعد از مدتي كه در سنگر كار مي كرد برق سه فاز او را گرفت و به شهادت رسيد حال قدرت خدا را ببين كه تا او نخواهد هيچكس خراشي نمي بيند بارها زير گلوله دشمن بود و بارها در عليات شركت نمود اما طوري نشد .
بعد از عمليات بدر به مرخصي آمد مادرش گفت :پسرم ديگر وظيفه تو تمام شده پاياني خود را بگير تا به زندگي ات سر و سامان بدهم و برايت همسري اختيار كنم اما او لبخند زد و گفت مادر عروسي من در جبهه است و عروس من شهادت و نفلهاي عروسيم گلوله هاي سربي است كه مردم مردم سينه دلاوري را مي شكافد و او را به ملكوت اعلي مي رساند نه مادر من تاخيالم از بابت جبهه و جنگ راحت نشودحاضر به ازدواج نيستم اگر چه ازدواج سنت پيامبر است اما حالا واجب شرعي ما جنگ است و جنگيدن اگر به وصال دوست رسيدم كه چه باك و گرنه كه بعدا براي اين امر فرصت هست .او هميشه عي داشت پدر ومادر را كه به سالها خون دل خورده اند از خود راضي نگه دارد و آنها راناراحت نكند .عبدات او به موقع و نماز و روزه هاي او سر مشق ديگران بود ساعتها سر به سجاده مي نهاد و با معبود خويش گفتگو مي نمود خيلي دوست داشت كه قرآن تلاوت نمايد با دوستان خود طوري رفتار مي نمود كه پس از يك بار كه با او نشست و بر خاست مي كردند مثل اين بود كه سالها با وي آشنا هستند او آشناي نا آشنا بود .يك روز كه قصد آمدن به بروجن را داشت براي خداحافظي به نزد دوستانش رفت با چند نفر از بچه هاي ديگر با يك تويوتا مقداري هم لوازم و وسايل ديگر كه آنها لازم داشتند برايشان برد اما اين رفتن ديگر باز گشتي نداشت زيرا او خالص و پاك سرشار از ايمان به نزد خداوند خوانده شده بود ماشين در ديد دشمن قرار گرفت و مورد هدف آن نامردمان و سرداري را در خون خويش شناور نمودند و خونش در جويهاي شلمچه جاري شد و روحش در ملكوت اعلي به پرواز در آمد مادر راه آمدن جوان دلاور و سردار رشيدش بود اما صبح روز جمعه 13/9/63درمنزل