🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به‌نام‌خدای‌رمان‌خون‌ها🌹 .خدایی .اول بالاخره یکی تلفن رو جواب داد. مامان بود. من:سلام مامان جون مامان:سلام پسر گلم کی میای؟ من:فعلا که سرم شلوغه.... ام ام نمیدونم. مامان:باشه به خودت فشار نیار😂 من:چشم مامان قشنگم مواظب خودتون باشین😊 مامان:من مواظب خودم هستم شما حواست به خودت باشه. من:به روی چشم . کاری نداری مامان جون ؟ باید برم. مامان:نه پسرم. بسلامت🚶🏻‍♂️ بعد گوشی رو قطع کردم. مرتضی از اون سر پاسگاه داشت صدام میزد. طبق معمول از خواب بیدار شده بود و داد و بیداد میکرد و دنبال من میگشت. مرتضی: سلام محسن چطوری خوبی؟ من: ممنون تو خوبی؟ چیه باز چه گندی زدی اومدی پیشم. مرتضی:خوب راستش..راستش بیا خودت ببین😬 شروع کرد به دویدن منم دنبالش رفتم. رسیدیم به پشت ساختمون. من:هوووی کجا میری. مرتضی: بیا رسیدیم. تا رسیدم جا خوردم.این چه وضعشه. اگر آقا حامد بفهمه😢واایییییی نههههه. +مرتضی میکشمتتتت. _نه غلط کردم آیییی نزن آخ آییییی. +چه خاکی بریزیم تو سرمون.اقا حامد رو ماشینش غیرتیه😭 _نگران نباش اون با من. +ساکت شو. چجوری نگران نباشم. من که کاری نکردم تو خودت میری بازداشتگاه. _خیلی نامردی. صبر کن . محسننن واستا نرووو😞 سریع دور شدم. آقای خلیلی جلوم سبز شد. +سسسلام آااقای خخخلیلی. _به به آقا محسن. باز چه گندی زدی داری فرار می‌کنی. +هههیچییی هیچی _آها هیچی نشده و شما داری بدو بدو از سمت ماشین آقا حامد فرار می‌کنی! خوب واستا برم ببینم. بدبخت شدم. با خودم تو دلم گفتم ای کاااش یه اتفاقی بیفته نره اون سمت. خدایا تروخدا. ممد:اقا خلیلی آقا خلیلی خلیلی:چیههه چته. ممد: یه ماشین از ایست بازرسی فرار کرده خداروشکر. خلیلی بدو بدو رفت سمت ماشین پاسگاه و با ممد حرکت کردن. منم سریع رفتم ببینم چجوری میتونم گند مرتضی رو جمع کنم... ادامه دارد...🤝🏻 نویسنده:M.L 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸