eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.1هزار عکس
20.1هزار ویدیو
438 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به‌نام‌خدای‌رمان‌خون‌ها🌹 .خدایی .اول بالاخره یکی تلفن رو جواب داد. مامان بود. من:سلام مامان جون مامان:سلام پسر گلم کی میای؟ من:فعلا که سرم شلوغه.... ام ام نمیدونم. مامان:باشه به خودت فشار نیار😂 من:چشم مامان قشنگم مواظب خودتون باشین😊 مامان:من مواظب خودم هستم شما حواست به خودت باشه. من:به روی چشم . کاری نداری مامان جون ؟ باید برم. مامان:نه پسرم. بسلامت🚶🏻‍♂️ بعد گوشی رو قطع کردم. مرتضی از اون سر پاسگاه داشت صدام میزد. طبق معمول از خواب بیدار شده بود و داد و بیداد میکرد و دنبال من میگشت. مرتضی: سلام محسن چطوری خوبی؟ من: ممنون تو خوبی؟ چیه باز چه گندی زدی اومدی پیشم. مرتضی:خوب راستش..راستش بیا خودت ببین😬 شروع کرد به دویدن منم دنبالش رفتم. رسیدیم به پشت ساختمون. من:هوووی کجا میری. مرتضی: بیا رسیدیم. تا رسیدم جا خوردم.این چه وضعشه. اگر آقا حامد بفهمه😢واایییییی نههههه. +مرتضی میکشمتتتت. _نه غلط کردم آیییی نزن آخ آییییی. +چه خاکی بریزیم تو سرمون.اقا حامد رو ماشینش غیرتیه😭 _نگران نباش اون با من. +ساکت شو. چجوری نگران نباشم. من که کاری نکردم تو خودت میری بازداشتگاه. _خیلی نامردی. صبر کن . محسننن واستا نرووو😞 سریع دور شدم. آقای خلیلی جلوم سبز شد. +سسسلام آااقای خخخلیلی. _به به آقا محسن. باز چه گندی زدی داری فرار می‌کنی. +هههیچییی هیچی _آها هیچی نشده و شما داری بدو بدو از سمت ماشین آقا حامد فرار می‌کنی! خوب واستا برم ببینم. بدبخت شدم. با خودم تو دلم گفتم ای کاااش یه اتفاقی بیفته نره اون سمت. خدایا تروخدا. ممد:اقا خلیلی آقا خلیلی خلیلی:چیههه چته. ممد: یه ماشین از ایست بازرسی فرار کرده خداروشکر. خلیلی بدو بدو رفت سمت ماشین پاسگاه و با ممد حرکت کردن. منم سریع رفتم ببینم چجوری میتونم گند مرتضی رو جمع کنم... ادامه دارد...🤝🏻 نویسنده:M.L 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به‌نام‌خدای‌رمان‌خون‌ها🌹 .خدایی .دوم +مرتضی مرتضی باز کجا رفتی. مرتضییییی ماشین آقا حامد کجاسسسسس؟؟؟؟؟ دلم میخواست بزنمش ولی در دسترس نبود. وای نه. آقا حامد داره میاد. بد بخت شدم. سریع پریدم تو باغچه. پر درخت بود. لابه لای درخت ها گم شدم. آقاحامد:مرتضی جون. محسن جان. عزیزام. کجایین...🔪 بدبخت شدیم. هر موقع اینطوری صدام می‌کنه کل بدنم میلرزه. حتی فکرش هم سخته سه روز انفرادی...😖 مرتضی:سلام آقاحامد. آقا حامد:سلامو زهر مار. ماشینم کو. +عهههه مگه دست منه!؟ _پَ نه پَ دست منه. +شما هم دیگه. هر موقع یه چی گم می‌کنی میای به من گیر میدی. _واستا گیر رو بت نشون میدم. یکهو دیدم داره داد میزنه: ممددد مددد کجاییی. مرتضی:هه. ممد با خلیلی رفتن ماشین فراری رو بگیرن. +ینی چی ینی اینقدر دست و پا چلفتی‌اَن که یه ماشین رو نمیتونن بگیرن🤦🏻‍♂️ خلاصه خطر از بیخ گوشمون گذشت.آقاحامد بدو بدو رفت سمت در. مرتضی سریع رفت شیلنگ آورد پاچید رو ماشین. ماشین زرد خوشرنگ آقا حامد شده بود رنگین کمون😑 +آق محسن یه وقت نیای کمک کنی. _حرف نزن کارتو بکن. +چیه خودتو بالا میگیری _تو خیلی رو داری پسر. +اهم اهم. _هیس. کارتو بکن الان دوباره سر و کلش پیدا میشه ها. خداروشکر تا قبل اینکه بیاد تمیز تر از قبل بهش تحویل دادیم. +هوووف بخیر گذشت ها. _بله دیگه من گند میزنم ولی بلدم جمعش کنم😎 +بیا بریم تو اتاق. _بریم. +اوه خوب شد حرکت کردیم رفت سمت ماشینش. _اره خدا رحم کرد. فکر کنم فهمید ماشینش رو شستیم 😂 +اوم اره فهمیده بدو بریم. تا رسیدیم نزدیک راه پله ها.... ادامه دارد...🤝🏻 نویسنده:M.L 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به‌نام‌خدای‌رمان‌خون‌ها🌷 .خدایی .سوم تا رسیدیم نزدیک راه پله ها صدای انفجار اومد😐 همه بدو بدو رفتیم بیرون ساختمون تو محوطه ایستادیم. ممد و جلیلی هم با سرعت پیچیدن تو حیاط. یکهو دیدیم یک نفر از سمت ماشین آقا حامد داره سینه خیز میاد! جلیلی: محسنننننن. باز چه گندی زدییییی😤 من:به خدا کار من نیست. همه بدو بدو رفتیم سمت اون فرد. یاخدا. آقا حامد بود. بدبخت شدیم. بیست روز انفرادی حداقلشه. ممد: زنگ زدم آتش نشانی. به بچه های اورژانس هم گفتم بیان ببرنش. جلیلی:اون ها رو ول کنین بریم ببینیم چی شده. همه رفتیم سمت ماشین آقا حامد. +یا خدا. مرتضی چی بود ریختی رو ماشین. _هیچی به خدا آب بود +مرگ آب بود، به تانکر بنزین وصل بودههه😑 _یا حضرت عباس. به چند گروه مدیریت بحران تقسیم شدیم. منو مرتضی هم واستادیم دم در و منتظر آتش نشانی شدیم. +محسن _ها +چرا نمیاد _چی نمیاد +آتش نشانی دیگه _اها نمیدونم +ممنون از جواب دقیقت چند دقیقه بعد صدای آژیر آتش نشانی همه جا رو گرفت. ما دو تا هم داد زدیم و به همه گفتیم. راه رو باز کردیم برای آتش نشانی. کاظم:بچه ها به نظرتون آقا حامد رنده میمونه؟🤔 جلیلی:هوووی. زبونت رو گاز بگیر بی‌تربیت. خلاصه حتی ما هم که داشتیم به قیافه آقا حامد فکر میکردیم و یواشکی تو دلمون می‌خندیم یکهو شیرجه زدیم رو زمین. ممد داد زد: این یکی دیگه چی بود. کاظم: فکر کنم ایندفعه ماشین آتش نشانی منفجر شد😐😑 ممد:بیاین بریم ببینیم چی بود. ما ها که میترسیدیم بریم باز گردن ما بیفته همونجا واستادیم و جلیلی و ممد و مرتضی رفتن ببینن چی شده.... ادامه دارد....🤝🏻 نویسنده:M.L 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 به‌نام‌خدای‌رمان‌خون‌ها😌 .خدایی .چهارم بعد چند دقیقه دیدیم خبری نیست. نگران شدیم. چند نفر دیگه هم رفتن. منم باهاشون رفتم. من:کاظم داش بنظرت چی ترکیده بود؟ کاظم:زبونت رو گاز بگیر مگه لوله آبه بترکه. ان‌شاءالله چیزی نشده. من:خیلی خوب بابا... وقتی کاملا دیدمون کامل شد نصبت به ماشین سوخته، دیدیم ماشین آتش نشانی هم از اون تانکر بنزین استفاده کرده بود و حالا سه تا ماشین منفجر شده داشتیم😑 من:جلیلی،جلیلی جان. جلیلی:ها چیه؟ من:چرا شیش ساعته زل زدین و کاری نمی‌کنین؟ جلیلی:به توچه. خوب جوابش قانع کننده بود. سریع زنگ زدم اورژانس و آتش نشانی. یکهو دیدم مرتضی نیست. ترسیدم. اون کله خراب نره مار دست خودش بده. +آهای مرتضی کجا میریییی. هوووو آهااااایییی _ساکت باش. کل محوطه رو گذاشتی رو سرت +کجا میری نرو میسوزیا. _ساکت با آتیش کاری ندارم. +پس کجا میری. هوووی مرتضییی دیگه جواب نداد. اگر اون اتفاق نمی‌افتاد هیچ وقت همو نمی‌دیدیم و منم دیوانش نمی‌شدم. حالا این حرف ها رو ول کنین مرتضی کو؟ مرتضی: خوب خوب. همه توجه کنند. میخوام شیرجه بزنم رو زمین. من: دیوانهههه نکن شر میشه. بیا پایین. در حالی که طناب ضخیمی بهش وصل بود و بدون گوش دادن به حرف هام پرید و رفت برای حرکات آکروباتیک 😐 وسط سه ماشین منفجر شده آخه حرکات آکروباتیکت چی بود😑 داشتم داد میزدم و تشویق می‌کردمش که به یک باره دیدم نیست. +مرتضی کو؟ _اوناهاش بالای درخت گیر کرده. آخه... دوست دارم بزنمش. عوضیییی آخه این چه کاریهههه؟؟؟ با ترس و لرز رفتم سمتش.... ادامه دارد.... نویسنده:M.L 🖤 🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 به‌نام‌خدای‌رمان‌خون‌ها😌 .خدایی .پنجم با ترس و لرز رفتم سمتش. +مرتضی؟ مرتضی داداش؟؟ باصدایی له شده و خسته گفت:هاااا. اینجا هم ولم نمیکنی؟ +خداروشکر زنده ای _چیه انتظار داشتی بمی‍ـــ‌آخ‌ـرم؟ بدون توجه به حرفش رو کردم به بچه ها و داد زدم: زندست. آمبولانس رو بیارید. بعد حرفم،برگشتم دیدم زل زده تو چشام. اوخ فکر کرد منتظر مرگش بودم😬 آمبولانس رسید. با نردبون آوردیمش پایین. بعدشم آروم گذاشتیمش تو آمبولانس. تو راه زنگ زد به مامانش هم خبر داد. آدرس رو بهشون داد. . . . الان نیم ساعته مامانش تنها رفته تو و باباش و خواهرش کنار منن. خواهرش اومد سر صحبت رو باز کنه، اومدم بپیچونم اما خیلی قفلی زده بود. +سلام آقایه....؟ _اهم. ببخشید شما؟ +من خواهر مرتضی عه چیزه آقا مرتضی هستم. _آها بله به جا آوردم:( +ببخشید داداشم باز چه دسته گلی آب داده؟ _هیچی از رو طناب تو ارتفاع افتاد و روی درخت گیر کرد، با کمک آتش نشانی آوردیمش پایین. +آها بله. ماکه به اینکار هاش عادت داریم... یک کم بعدش،یه حس غریبی بهم دست داد. نمی‌دونم چم شده بود. هر موقع دلم می‌گرفت میرفتم حرم درد دل میکردم. +تق تق تق _بله؟ +داش مرتضی مهمون نمیخوای؟ _بیا تو +خوب دیه داش من میخوام برم حرم. _برو بسلامت. سلام منم برسون به آقا. التماس دعا. +محتاجیم به دعا. رفتم سمت ماشین... ادامه دارد... نویسنده:M.L 🖤 🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 😌 .خدایی .ششم رفتن سمت ماشین. از پارکینگ خارج شدم و رفتم سمت حرم. . . . رسیدم جای پارکینگ حرم. اوووه چقدر شلوغه. رفتم تو یکی از پارکینگ های اطراف حرم پارک کردم. سریع رفتم به نماز برسم. تا تو صف نماز جا پیدا کردم... الله و اکبر... . . . بعد نماز رفتم صحن گوهرشاد نشستم و امین الله و زیارت جامعه کبیره رو خوندم بعدشم رفتم جای ضریح. یه گوشه ایستادمو شروع کردم درد دل. چیه؟نکنه انتظار داری درد دلامو بگم؟ هه! کور خوندی🙂😐 بعد درد دل هام با امام رضا علیه السلام، رفتم تو صحن نماز زیارت خوندم، و بعدش هم به سمت ماشین حرکت کردم. . . . رسیدم بیمارستان. رفتم طبقه ای که مرتضی بستری بود. در زدم و درو وا کردم. +سلام داش مرتضی... عه مرتضی _هاااا چیههههه تو سرویس بهداشتی هم از دست تو آسایش نداریم؟؟؟؟ +شرمنده نمی‌دونستم. _دشمنت. بیا بریم مامانم غذا آورده نذریه🙂 +اووف دمش گرم. چی هست حالا؟ _شله + کووو؟؟؟ کجاسس؟؟؟؟ _صبور باش بچه. اوناهاش نری همشو تنهایی بخوری ها بعدش هم با هم رفتیم و غذا هارو خوردیم و مرتضی رفت دراز کشید که تلویزیون ببینه.... ادامه دارد.... نویسنده:M.L 🖤 🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤