✍تکیه گاه
🍃خورشید درخشان به بلندای آسمان خودش را کشانده بود. جواد نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. مشتری از روی پیشخوان لامپهای کم مصرفی که خریده بود را برداشت و از جواد خداحافظی کرد و رفت.
⚡️ جواد هم بلافاصله از مغازه خارج شد و کرکره برقی مغازه را با ریموت بست. او قبل از این که به خانهی خودش برود تصمیم گرفت سر راه به مادر و پدرش سر بزند.
🍀وقتی جواد رسید زنگ خانه را زد. لحظهای مکث کرد؛ ولی در خانه باز نشد. سریع دست در جیب کرد و کلیدش را در آورد. بی معطلی در را باز کرد و درون حیاط خانه دوید. صداي سرفهای خشک و پشت سرهم دلش را درد آورد. به سمت اتاق پا تند کرد.
🎋 ناصر دستش را جلوی دهان گرفته بود. جواد سلامی کرد و به سمت او رفت و پرسید: «بابا حالت بده؟ بریم دکتر؟»
🌾 مادر اشک گوشهی چشمش را پاک کرد و گفت: «پسر جان! تو هم زندگی داری، صبح با هم رفتیم دکتر. داروهاشو خورده. بهتره، نگران نباش. خیلی مزاحمت شدیم.»
🍃_مادر من! چه مزاحمتی... هر وقت کاری داشتین لطفا بهم خبر بده.
🌾جواد به پشتی تکیه داد و از خاطرش گذشت.
✨من چهار سالگی بابامو از دست دادم. هفت سالم که شد به مادرم گفتم که چرا بچههای مدرسه آبجی دارن؛ ولی من ندارم. اونا بابا دارن؛ ولی من ندارم. مادرم دست تنها منو بزرگ کرد تا این که نه سالم شد.
🍀آقا ناصر از مادرم خواستگاری کرد. مادرم نظرم رو پرسید منم بالاخره بعد از کلی لج و لجبازی قبول کردم و آقا ناصر جای خالی بابا رو پر کرد. هر چقدر من آزار میرسوندم؛ اما آقا ناصر کلی بهم محبت میکرد و چیزایی که گرون قیمت بود برام میخرید و هم ماهانه به حسابم پول واریز میکرد. خلاصه خیلی دوستم داشت و تکیه گاهم بود.
✨ناصر با صدای گرفته صدا زد: «جواد! کجایی پسرجان؟»
💫_همین جام بابا. انشاءالله همیشه سلامت باشی و سایهات بالای سر ما.
🌾_ جوادجان! اگه یک چیزی رو از دست دادی، صبور باش و گلایه نکن. خدا خیلی مهربون.
☘جواد به سمت پدرش رفت و او را بغل کرد و صورتش را بوسید.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_رخساره
🆔
@masare_ir