✍برف شادی 🍃به بخاری چسبید؛ ولی دندان‌هایش هنوز هم به هم ساییده می‌شد. سوز سرمای بیرون تا مغز استخوان‌هایش نفوذ کرده بود. خوشحالی‌اش به این است که زمستان امسال، برخلاف سال‌های قبل، خبری از خشکسالی و کم‌آبی نیست. ☘سرخی دستانش، بعد از گذشت چند دقیقه هنوز رنگ نباخته است. آن‌ها را روی بخاری می‌گیرد: «کلثوم چرا بخاری رو کم کردی تو این سرما؟» 💫کلثوم با همان آستین‌های بالا زده و پرهای روسری به عقب بسته شده، روی خمیرها را می‌پوشاند. دیوار را تکیه‌گاه خود قرار می‌دهد. با یک دست خود، دیوار را می‌گیرد و با دست دیگرش روی زانو، از جا بلند می‌شود. زانوی دردناکش ترق‌ترق ناله سر می‌دهد. 🌾وارد هال می‌شود. نگاهی به مشهدی اسماعیل می‌کند و می‌گوید: «مش اسماعیل چی گفتی؟ تازگیا گوشام درست نمی‌شنوه.» مشهدی اسماعیل با دستان زبر و چروکیده‌اش پاهای خود را ماساژ می‌دهد: «هیچی! می‌گم باز تو بخاری‌ رو کم کردی؟» 🍀ننه‌کلثوم آستین‌ها را پایین می‌کشد. پرهای روسری را از پشتِ سر، باز می‌کند. نگاهی به شعله کم جون بخاری می‌کند. از پنجره به کوههای سپید‌پوش اطراف نگاه می‌اندازد. دانه‌های درشت برف را می‌بیند که چند روزی‌ست، برف شادی را روی سر زمین و مردم می‌ریزند. 🌾لب‌هایش کش می‌آید: «مش اسماعیل! کی من بخاری رو توی این هوا کم می‌کنم؟! به نظرم فشار گاز کم شده.» فلاکس چای را از روی اُپن می‌آورد. سینی و دو استکان لب‌طلایی روی آن را کنار بخاری می‌گذارد. 🍃بعد با ذوق می‌گوید: «چه برفی امسال اومد. محصول خوبی نصیب کشاورزا می‌شه.» مشهدی اسماعیل دست‌ها را روی به آسمان می‌گیرد: «ان‌شاءالله اگه گازمون قطع نشه و هممون توی خونه‌هامون چال نشیم!» با باز شدن دهان ننه‌کلثوم، دندان‌های مصنوعیِ ردیف شده و مرتب او دیده می‌شود: «شگون بد مزن مرد! امروز توی تلویزیون شنیدم توصیه به کمتر مصرف کردن گاز می‌کنه!» ⚡️مشهدی اسماعیل آهی می‌کشد و می‌گوید: «ما از خُدامونه؛ ولی فشار گازمون عمل به توصیه رو نشون نمی‌ده!» 🆔 @masare_ir