✍کشتیات را نجات بده!
🍃صدای هود آشپزخانه، فضای خانه را از سکوت درمیآورد. زهرا گوشهی دیوار چسبیده به بخاری کِز میکند. صورت رنگپریده و گودی زیر چشمان قهوهای مایل به سیاهش، قلب مادر را میخراشد.
⚡️ششماهی از طلاقی که عرش خدا را به لرزه درمیآورد، گذشته است. هنوز هم چهرهی زهرا شبیه، صاحب کشتی میماند که در دریا غرق شده است. جرأت نزدیک شدن به او را ندارد. چند دفعه که میخواست سر حرف را با او باز کند، اشک زهرا بر گونههایش روان میشد.
🌾چشمان دریاییاش را به مادر میدوخت و میگفت: «منو ببین چه بدبختم!» علی طاقت ماندن در خانه و دیدن غصههای زهرا را نداشت. امروز صبح، جلوی آینه قدی راهرو ایستاده بود و موهایش را شانه میزد، روی به او کرد و گفت: «افسانه جان اضافهکاری میمونم نگران نشید.»
🍁خیالش پرواز کرد به ششسال پیش، همان زمانی که زهرا پایش را در یک کفش کرده بود، یا سامان و یا خودکشی میکنم! برای آرامش دخترش کوتاه آمدند؛ ولی دلشان رضا به این وصلت نبود.
🍀پدرش از همسایهها و دوستان سامان پرسوجو کرده بود؛ اما نتیجهاش رضایتبخش نبود. دو لیوان نسکافه آماده میکند. سینی قلمکاری شده را برمیدارد دو تا لیوان روی آن میگذارد. زیر لب خدا را صدا میزند. کنار زهرا مینشیند. نگاهی به شعلههای آبی و زرد بخاری میکند.
🎋لبخندی بر لبهایش مینشاند. به آرامی میگوید: «زهراجون برف هوارو تمیز کرده نمیخوای بری بیرون؟!» زهرا نگاه بیرمقی به مادر میاندازد. دلش به حال او و غصههایش میسوزد. آغوش مادر را میخواهد. خود را به نزدیک مادر میرساند. بیمقدمه او را به سینه میچسباند. دانههای درشت اشک بر گونههایش جاری میشود و روی موهای بلند و خرمایی مادر مینشیند.
✨مادر با دست راست موهای او را نوازش میکند و قربان صدقهاش میرود. دلش نمیآید آغوش مادر را رها کند؛ ولی نمیخواهد مادر را بیشتر از این نگران کند. از او جدا میشود با صدای گرفتهای میگوید: «مامان منو ببخش! دختر چموش و پردردسریام.»
🍃اخمهای نمایشی مادر چهرهاش را ناراحت میکند: «دیگه نبینم به دخترِ من حرف بد بزنی؟» زهرا بعد از مدتها صدا به خنده بلند میکند. پالتوی خود را از چوبلباسی برمیدارد. نور و روشنایی برخاسته از برفها، لحظهای پلکهای چشمهایش را برهم میگذارد.
💫پیشنهاد زینب در سرش اکو میشود: «زهراجون بیا بریم پیش سمانه، میگن روانشناسیش حرف نداره!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔
@masare_ir