✍هیچ وقت فکرشو نمیکنید
🍃جلوی آینه موهایش را شانه زد. دستی روی قسمتهای کم پشت کشید. موها بین چروک انگشتانش گیر کردند. چند روز قبل دختر همسایه با اصرار میخواست موهایش را رنگ بزند. از او تشکر کرد و با خودش گفت: «مردم دنبال مدل که میگردن، سفیدی موهام تو چشمشون میره.»
💫تقویم رومیزی کنار آینه را قدری جا به جا کرد. سرش را نزدیک برد. از روی طاقچه عینکش را برداشت، بدون آنکه آن را روی بینیاش قرار دهد از پشت شیشه عینک تاریخ و مناسبتها را دید. روز ولادت حضرت معصومه علیهاالسلام نزدیک بود. با خودش گفت: «پس بگو دختر ورپریده همسایه میخواست موهامو رنگ بزنه.»
🍀وسمه و مورد و حنا و چند پودر گیاهی که در خانه داشت با هم مخلوط کرد. آب ولرم روی پودرها ریخت. همه را همزد تا خمیر یکدستی درست شد. لباس جلو دکمهداری پوشید، مواد را به حمام برد، آینه کوچکی روبهرویش گذاشت، مواد را برداشت و با احتیاط روی موها و فرق سرش مالید.
🌷یاد دوران کودکیاش افتاد، زمانی که مادرش روی سر او حنا میگذاشت. یاد غرولندهایی که به جان مادر میکرد. دوست نداشت سرش سنگین شود، اما مادر همیشه حتی به فکر رشد و سلامت موهای او بود. آهی از ته دل کشید. نگاهی به صورت چروکیده و مچاله شدهاش انداخت و به کارش ادامه داد.
🌾روز میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام لباسهای بیرونش را پوشید. موهای رنگ شدهاش را زیر مقنعه و چادر پنهان کرد. جلوی آینه قدی نزدیک در ورودی سر تا پای خودش را از مقابل چشمان تارش گذراند. با خودش گفت: «سمیه، روزگار جوونی و زیباییات گذشت. دنیات داره به خط پایان نزدیک میشه.»
✨عصایش را از کنار در برداشت، چادر را زیر بغل زد، با کمری خمیده راهی حرم حضرت معصومه علیهاالسلام شد. لنگ لنگان روی فرش قرمز باریک وسط صحن امام خمینی(ره) جلو رفت. لیزی سنگهای کف، بچهها را به وجد آورده بود، میدویدند و سر میخوردند. مادر و دختری گوشه صحن نزدیک ورودی ضریح قسمت خواهران نشسته بودند. دختر حدودا سه سال داشت، پیراهن خاکی رنگ و جوراب شلواری، اندام ظریفش را پوشانده بود.
🌺 پیرزن روبروی در ورودی قسمت برادران رسید، ضریح روبرویش بود. ایستاد، به سمت ضریح برگشت. همانطور خمیده و عصا به دست، نگاهی به ضریح انداخت، چشم بر زمین دوخت و سلام داد. مرد جوانی به سمت زن و دختر بچه رفت. مرد دستان دختر را گرفت و گفت: «رو زمین بشین سرت بدم ببین چه خوبه!»
🍃دختر روی زمین نشست، مرد اشارهای به همسرش کرد، زن بلند شد و دنبال آنها رفت. پدر، دختر را روی زمین میسراند و میرفت. اشک در چشمان پیرزن حلقه زد. با خودش گفت: «این بچه باید نوه تو میبود. خودت نخواستی.» پیرزن چند قدمی جلو رفت، اما فکر رهایش نمیکرد: «خودت گفتی یه بچهام از سرم زیاده. هیچ وقت فکرشو نمیکردی خدا پسر و شوهرتو با هم ازت بگیره.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔
@masare_ir