✍گرمای دستانی آشنا ⚡️ابرهای تیره آسمان را پوشاندند. صدای زوزه باد بین درختان بلند پارک می‌پیچید. مانتو ستاره مثل شلاق با هر وزش باد بر جسم نحیف و لاغر او ضربه می‌زد. ستاره از پله‌های پل هوایی بالا رفت. وسط پل ایستاد. خوشحال بود به شهرشان برگشته. هوای روی پل، آرامتر از پایین بود. ستاره به ماشین‌هایی که با عجله از زیر پل می‌گذشتند، خیره شد. یاد حرف‌های سعید افتاد. صدای او در گوش ستاره پیچید: «تو و من مثل همیم، هیشکی دوستمون نداره. من کمکت می‌کنم از اون شوهر ظالمت جدا بشی.» 🍀ماشینی بوق زنان از زیر پل گذشت. صدای بوق ممتدش پل را به لرزه درآورد. یاد التماس‌های علی افتاد: «به خدا دوست دارم، اون روز یه حرفی زدی که جوش آوردم و بهت زدم. خودت میدونی من اهل زدن نیستم.» 🍃ستاره حرف‌های علی را باور نداشت. حس می‌کرد علی فرسنگ‌ها از او دور شده و آنقدر محو شده که دیگر او را نمی‌شناسد. به هیچ حرف او باور نداشت. با اولین ضربه‌های روی صورتش از او متنفر شده بود، نمی‌توانست او را ببخشد. 🎋سعید هر روز ساعت‌ها با او ارتباط داشت. از ارتباط مجازی به ارتباط تصویری رسیدند تا اینکه بحث طلاق جدی شد و سعید، ستاره را تشویق کرد تا برای دیدن او به شهر منارستان برود. ستاره از خانه علی به قصد دیدن سعید بیرون رفت. سعید در منارستان بعد از دیدن ستاره او را به خانه خودش برد. 🍀 آن روز ستاره، سعید را بهترین مرد روی زمین می‌دید. کسی که دوست داشت برای همیشه با او باشد و با او زندگی کند تا مرگش برسد. گربه‌ای از زیر پل خواست بگذرد. چند دفعه جلو رفت و برگشت. مثل ستاره که از تمام زندگی‌اش گذشت. به پیشنهاد سعید، مهرش را بخشید. دست خالی از شوهرش جدا شد. خانواده‌اش طردش کردند. به سعید التماس کرد که با او ازدواج کند. 🍁 سعید، بعد از برگشت از مسافرت به او گفت:« فعلا اگه بخوای یه مدت صیغه‌ات می‌کنم. کمکت می‌کنم تا روی پای خودت بایستی و کار گیر بیاری.» ستاره چادرش را در همان سفر اول با سعید، کنار گذاشت. سعید، سیگار تعارفش کرد و او هم چون می‌خواست به سعید اثبات کند، همه جوره قبولش دارد، دست رد به سیگار او نزد. یک هفته بعد با سعید پای منقل نشست و به فضا رفت؛ به دورترین نقطه آسمان. ⚡️گربه به وسط خیابان رسید. ماشینی با سرعت جلو آمد، گربه خواست مسیر آمده را برگردد که زیر چرخ ماشین گرفتار شد. ماشین بعدی هم از روی او گذشت و روده‌های گربه وسط خیابان پخش شد. جان از پاهای ستاره بیرون پرید، روی کف پل ولو شد. چشمانش را بست و عق زد. یاد آخرین حرف سعید افتاد: «من دیگه نمی‌تونم تو رو اینجا نگه دارم. رفتم خواستگاری، قول اینجا رو هم به یکی از دوستام دادم. می‌خوای با اون هم خونه بشی؟!» 🍂ستاره سرش را پایین انداخته و از خانه سعید بیرون آمده بود. آواره کوچه و خیابان به یاد روز اولی افتاد که سعید می‌خواست از خانه بیرون برود. به سعید گفته بود: «تو بری بیرون، منم برمی‌گردم شهرمون.» سعید لبخندی تمسخرآمیز زد: «اینجا منارستانه، پاتو از اینجا بیرون بذاری، گرفتار یکی میشی بدتر از من.» 💫ستاره به خودش فحش داد. دست روی زمین گذاشت و ایستاد. از نرده‌های پل بالا رفت. دستانش را باز و خودش را به آغوش باد سپرد. چشم به راه ماشینی بود تا از روی او رد شود، اما پاهایش درون نرده‌ها گیر کرد. مثل پر کاهی در هوا معلق ماند. ناگهان دستی پاهای او را گرفت و بالا کشید. گرمای دستانی آشنا را حس کرد. روی پل نشست. سرش را بالا گرفت، در تاریکی شب، صورت پیر شده علی را دید. 🆔 @masare_ir