❤️ همینطوری با خدا حرف میزدم و اشک می ریختم و زمزمه میکردم که خدایا من از این بنده تو بهروز به درگاهت شکایت دارد. هر چی بیشتر برای خدا درد دل میکردم بیشتر آروم میشدم. تنها نفرینم به بهروز و مژگانی که با نقشه سر راه بهروز سبز شده بود. این بود که میگفتم خدایا من از هردوشون به درگاه تو شکایت دارم، و به خودت واگذارشون میکنم، انتقام من رو ازشون بگیر مخصوصا از بهروز. دست حق از آستین پدر شوهرم برای بهروز درآمد. خیلی جدی به بهروز گفت خونه‌ت رو از اینجا ببر. بهروز مجبور شد خونه شصت متری رو که برای خریدش و پرداخت اقساطش کلی از لباس و خورد و خوراک و مسافرت من و بچه هام بزنه تا بخرش رو فروخت. داد پول پیش خونه، پدر شوهرم هر روز با بهروز می‌رفت در مغازه می‌نشست و رفت آمدهای بهروز رو کنترل میکرد. منم با سیاست نه با قلدری و جنگ و دعوا دیگه قناعت رو‌گذاشتم کنار. البته نه اینکه اصراف کنم اینکه به خوبی استفاده کنم، از ژل و بوتاکس بگیر تا لباسهای متنوع برای خودم و بچه‌هام گاهی سر این موضوعات بحثمون میشد ولی من کوتاه نمیومدم... ادامه دارد... کپی حرام