#طمعکار 2
شب که احمد از بیمارستان برگشت حالش اصلاً خوب نبود خیلی خسته و کلافه بود ... آخه دیگه حتی شبام به خونه نمیاومد به خاطر داداشش شب و روز تو بیمارستان بود.
خیلی دعا میکردم که زودتر حال محمود خوب شه شاید شوهر منم برگرده دیگه پسرم خیلی برای پدرش کم طاقت شده بود و یهریز سراغش رو می گرفت.
یه بار که احمد ناراحت به خونه برگشت احساس کردم که یه اتفاقی افتاده ترسیدم و مضطرب گفتم_ احمد جان چیزی شده؟
در سکوت بهم خیره شد...
طولی نکشید که قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد.
دوباره پرسیدم _ تو رو خدا چی شده؟ ببین جون به لبم کردی... یه حرفی بزن.
احمد بالاخره به حرف اومد و گفت _ لیلا دکترا داداشمو جواب کردن و گفتم دیگه امیدی بهش نیست.
ادامهدارد.
کپی حرام.