صبح،ظهر،شب! صدایِ توپ، تانک،نارنجک! امانی را چنان میبرید که سلاخ غنمی را. فضای تاریک جهانی را با تجمیع عجیب و غریب بچه پاپتی هایِ دور وَر از چاله میدون تا کوتعبدالله از مسجد امام علی علیه السلام پامنار تا سینما رکسِ آبادان، انفجار نوری بود! همچو تابش وجود به مشبک های ماهیت در منظومهی ملاهادی!
فضای سرد و زمستانی، با هیچ چیز جز گرمای خمپاره ها در معیت گعده های شبانه ی رفقایِ قدیمی در سنگر هایِ جنوب کشور پُر نمیشد! طنز و شوخی و بذله گویی، بگو و بخندِ شبِ یلدا و بازی های بامزه با چفیهیِ مقدس را از بزرگشان حبیب ابن مظاهر به ارث برده بودند. و هرچه یار خواهد و میلش به چه باشد را از جنون انگیزی هایِ عابسِ! و قصه ی رفاقت های دیرین با عمقی از ترتب آه بر هم ارثیه شوذب برایشان بود.
اسمِ کربلایِ چهار اگر برداشتی از سربازان حسین علیه السلام و قراری آرام بر شهدایِ این عملیات باشد هیچ ایرادی ندارد، چرا که عشق جاریست ابدی و سرمدی! خضاب او که دائم است و هرکه خواهان است دعوت به حنا بندان تاریخی حسین!
ظهر عملیات در نزاع گرمایِ عشق آدم و سرمایِ سر به هوایی حوا، در آنجا که محور ابوالخصیب خوانده شده، تیری نفس برادرش را به انا الیه راجعون لبهای اخوی اش گره زد! در آغوشش افتاد، خاطرات بچیلِ گودل در ثانیه ای از چشمانش عبور کرد! سینما آزادیست اینجا؟! قرمزی خاطرات با سرخی خونش در آمیخت و چشمانش را پر از اشک بر مسعود کرد! رایتُ السماء کالدخان تجلی مقتلش شد! دستانش را هرچه به تمنای نام قائم قسم داد تاب نیاورد و هرچه صبر را فراخواند نیامد! سر پُر، اسلحه خالی، قلبی ایستاده به بلندای تاریخ و نفسی در سینه حبس، چشم به چشم برادر، خیره به دریای خون زیر کتف او! لبهایی چاک چاک از عطش و آسمانی آبی که عمقی از درد را به کبودی شب میفروخت! و کبوتری نجوا کنان که آلالهی شهداست به نگاه اهل تمثیل! مسعود آرام زبانش را تکان داد و لبی تر کرد و گفت؛ علی! تو برو! من را در این خاک رها کن! جانی نمانده و حس مادی رو به زوال است! و حال معنوی رو به بقا! گویی امامِمان بلاخره نگاهی کرده و به استقبالی آمده! مرا غریبانه رها کن! این خاک نه مثل خاک کربلا گرم است و نه من همچو حسین غرق به خون! و نه ناموسمان در کوچه و بازار! اصلا میروم که پایِ ناموس به امانت بماند!
لباس خاکیِ بچه هایِ نخلستانِ کوتعبدالله، کفن شد تا مبادا همچو حسین(ع) بی کفن باشد و آه از بی کفنی.... علی اما غرق در بُهت ماند و خلسهُ العشاقی خود را هیچگاه تا این لحظات ترک نگفت! دستانش را باز و به دستور برادرش مسعود به یاری دیگر مجروحین پیوست! او را در خاک غربتِ عراق رها کرد و خودش را در بند یاد و یار! سرش را نمی دانم برگرداند که آخرین لحظات برادرش را ببیند یا سرخوشی پیالهیِ کمک به دیگران تمام وجودش را گرما بخشید و اورا به نسیان وا داشت؟! آه از انسان که هم خانوادهیِ نسیان است! جنونی اینچنین از که به تملک رسیده؟! تاریخِ جنون را فوکو اگر تعقلا مینوشت از عابس شروع میکرد و با کربلای چهار خاتمه میداد! اما حیف!
امروز که حدود سی و اندی از واقعه کربلای چهار میگذرد؛ مسعود کماکان در قهقه مستانه اش عند ربهم یرزقون است و علی هنوز به مادرش داستان را نگفته! مگر میشود داستان شهادت برادر کوچک را که به تو سپرده اند باز کرد و گفت؟! لبی باز نکرده و هنوز در نیمه شب بُهت در پسِ خوابی به او حمله میکند! بنیاد شهید اورامفقود الاثر خوانده اما علمایِ حکمت متعالیه ازین رو اصالت را با وجود میدانند که صاحب اثر است جمیع آثار از اوست! و ماهیت عرصه ی فقدان! برادرش مفقود الجسد شد اما مفقود الاثر خیر! انی و لمی درخت امنیت میهن با خونآبهی ابدان اطهرشان سیراب شده است، چه اثری ازین بالاتر؟ که آنها رجال صدقوا ما عاهدالله علیه اند.!
تصویر؛ سومی از چپ شهید مسعود رحمانی
محمد مسعود رحمانی