#قسمت_هشتم
گوشی مدام زنگ میخورد مادرم نگران بود فکر میکرد اتفاق بدی افتاده و بچه مو ازدست دادم نمیدونست همه زندگیم تباه شده،اونقدر گریه کرده بودم که همه چشام پف کرده بود،برگشتم خونه ،مادرشوهرمم اونجا بود بهشون گفتم دکتر گفته باید استراحت کنی شرایطت خوب نیس .
همه نگرانم بودن و بهم میرسیدن نمیدونستن که اصلا هیچ بچه ای در کار نیست.
اخر شب بود که مادر شوهرم رفت خونه خودش و من نصفه های شب بود که پاشدم و به مادرم گفتم که حالم بده گریه میکردم و میگفتم دلم درد میکنه ،مادرم میخاست منو ببره دکتر ولی بهش گفتم مادر من خودم پرستارم میدونم فایده نداره وضعیتم خوب نیست باید استراحت کنم،
نزدیک صبح بود که گفتم مادر فکر میکنم بچه سقط شده ،حال مادرمم خوب نبود گفتم زنگ میزنم به دوستم تا منو ببره بیمارستان میخاست زنگ بزنه به برادرام ولی من نزاشتم و به دوستم گفتم بیاد دنبالم ،دم در خونه سوارم کرد و من برای اولین بار تمام ماجرا رو برای یه نفر توضیح دادم،
اتفاقاتی که برام افتاده بود رو باورش نمیشد میگفت این همه صبر و تحمل از یه زن بعیده تو چجوری تونستی تحمل کنی؟؟ بهش گفتم میخام ادبش کنم و تمام زحمتایی که این سالا کشیدم ازش پس بگیرم
الان زنگ بزن مادرم و بگو ناهید بهتر شده و من پیششم
دوستمم زنگ زد به مادرم و حرفا رو زد.
یک ساعت بعد گوشیم زنگ خورد حمید بود که بهم زنگ میزد ،دوستم گوشی رو جواب داد و گفت ناهید بچه شو از دست داده ،بیایین بیمارستان مرخصش کنید حمید هم گفت من تهرانم تا برسم شهرستان طول میکشه،معصومه گفت اشکال نداره من مرخصش میکنم و میبرمش خونه مادرش ولی هنوز به مادرشم نگفتم این اتفاق افتاده.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد👇👇