eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت آن روز صبح هوا رو به وخامت گذاشت و توفان و رعد و برق شدیدی درگرفت مادر کودک نگران شده بود که مبادا دخترش از توفان بترسد ، به همین جهت تصمیم گرفت با اتومبیل خود به دنبال دخترش برود در وسط های راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که با هر رعد و برقی می ایستد به آسمان نگاه کرده و لبخند می زند ! زمانی که مادر از او پرسید چه کار میکنی؟ دخترک پاسخ داد : من سعی میکنم صورتم قشنگ به نظر بیاد ، چون خدا داره از من عکس میگیره!! در هنگام رویارویی با طوفان های زندگی ، لبخند را فراموش نکنید خداوند به تماشا نشسته است. ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شجاع ترین آدمها کیا هستند ؟ معلم به بچه ها گفت : " تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟ بهترین متن جایزه داره " یکی نوشته بود: غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن یکی دیگه نوشته بود : اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و... هر کی یه چیزی نوشته بود اما این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود : " شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!! " قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید.به همراه زمزمه ای ... افسوس منهم شجاع نبودم... یادمون باشه تو خونه ای که {بزرگترها} کوچک میشن {کوچکترها} هرگز بزرگ نمیشن جملات تاثير گذار از چارلی چاپلین: یک : هيچ چيز در اين جهان جاودانه نيست حتى مشكلات و بد بيارى هاى ما دو : من قدم زدن تو بارون را دوست دارم چون كسى نميتونه اشكامو ببينه سه : بيهوده ترين روز در زندگى اون روزيه كه ما نخنديم چارلى ميگويد : پس از كلى فقر، به ثروت و شهرت رسيدم. آموخته ام كه با پول ... ميتوان ساعت خريد، ولى زمان نه ... ميتوان مقام خريد، ولى احترام نه ... ميتوان كتاب خريد، ولى دانش نه... ميتوان دارو خريد ولى سلامتى نه، ميتوان رختخواب خريد، ولى خواب راحت نه ارزش آدمها به دارايى انها نیست به معرفت آنهاست ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اگر از زندگی یكدیگر رفتنی شدید اندكی حرمت ‌یادگار بگذارید همه اش‌ را نبَرید... حرمت نان ونمک حرمت دل حرمت خنده ها حرمت احساستان‌ شاید خاطره ای، عكسی آهنگی ‌جاگذاشته باشید مجبور شوید برگردید... ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🦋 🟡 همراهان انسان در قبر امام باقر (علیه السلام) می‌فرمایند: هنگامی که مؤمن از دنیا رفت، شش صورت همراه او وارد قبر می‌شوند. یکی از آنها خوشروتر و خوشبوتر و پاکیزه تر از صورتهای دیگر است. یکی در جانب راست، یکی در طرف چپ، یکی در پیش رو، یکی در پشت سر، دیگری در پایین پا و صورتی که از همه خوش سیماتر است در بالای سر میت می‌ایستد و عذاب‌هایی را که متوجه میت است دفع می‌کند. آنگاه صورت زیبا از صورتهای دیگر می‌پرسد: شما کیستید؟ خداوند شما را جزای خیر دهد. ➖صورت سمت راست می‌گوید: من نمازم. ➖صورت سمت چپ می‌گوید: من زکاتم. ➖صورت پیش رو می‌گوید: من روزه ام. ➖صورت پشت سر می‌گوید: من حج و عمره ام. ➖صورت پایین پا می‌گوید: من نیکی و احسان به برادران مؤمنم. سپس صورتها از او می‌پرسند: تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبوتری؟ در پاسخ می‌گوید: ➖من ولایت و محبت خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم. 📚 بحار، ج ۶، ص ۲۳۴ 🤲 💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥 📔 مردی می خواست کاملا خدا را بشناسد . ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد . افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز امتحان کرد اما به جایی نرسید . خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت مرد پرسید : چه می کنی؟ کودک جواب داد : به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید اما ناگهان به اشتباه خود هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود به کودک گفت : من و تو در واقع یک اشتباه را مرتکب شده ایم مولانا می گوید : هر چه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جغد نزد خدا شکایت برد : انسانها آواز مرا دوست ندارند !! خداوند به جغد گفت : آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند ...! دل بستن به هرچیز کوچک و بزرگ ؛ تو مرغ تماشا و اندیشه ای ! و آنکه می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمیبندد ... دل نبستن سخت ترین و قشنگترین کار دنیاست ..! اما تو بخوان .... و همیشه بخوان ... که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ ... ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان واقعی ارسالی خانم ناهید.ف ❤️ گوشیمو روشن کردم و به پیام شوهرم که نوشته بود رسیدی زنگ بزن بیام ترمینال دنبالت نگاه کردم جفتمون بچه شهرستان بودیم و به خاطر کار شوهرم اومدیم تهران ،من و شوهرم هم کلاس بودیم ولی باهم دوست نبودیم از من خوشش اومده بود و اومد خاستگاری،توی یکی از بیمارستانای تهران کار میکرد و من توی کلینیک خصوصی تقریبا نزدیک تهران بودم که پیام دادم بیا دنبالم،سوار ماشین که شدم بوی عطر حمید تو فضا پیچید خندیدم و گفتم ترگل ورگل کردی جواب داد خب خانومم اومده باید به خودم برسم یا نه؟ باهم رفتیم سمت خونه سه روز خونه مامانم بودم مریض بود و مجبور بودم بهش سر بزنم روز بعد حمید که رفت سر کار مشغول مرتب کردن خونه شدم همه جا مرتب بود ولی افتادم به جون خونه و همه جا رو تمیز کردم به ملافه بالشت نگاه کردم که رد رژم روش مونده بود با خودم گفتم رو تختی رو هم بشورم رو تختی و روبالشی رو دراوردم که یهو یه دسته موی گوله شده توی بالشتم دیدم رنگش یاسی بود من تا حالا هیچ وقت موهای خرمایی خودمو رنگ نکرده بودم قلبم تند میزد ولی مطمئن بودم کار شوهرم نیست با خودم گفتم حتما وقتی من نبودم کلید خونه رو داده دست دوست و رفیقی،دوس دختر اونم که براش مهم نبوده موهاشو ریخته رو تخت با دقت نگاه به رو تختی انداختم ولی مویی روش نبود با خودم گفتم یا یکی میخاد منو با شوهرم بد کنه یا کلید خونه رو داده دست کسی نشسته بودم رو تخت و زل زده بودم به دسته موها رفتم از تو کشو چسب پهن دراوردم و به کل مبلا کشیدم چیزی نبود روی تختم کشیدم نبود رفتم توی حمومم حسابی گشتم بازم چیزی نبود موهارو گذاشتم تو یه نایلون و به حمیدم چیزی نگفتم با خودم گفتم دفه بعد که رفتم شهرستان سر زده میام خونه اگر چیزی باشه حتما متوجه میشم یک ماهی گذشت و حمید رو کاملا زیر نظر داشتم هیچ کار خطایی نمیکرد گوشیشو میذاشت رو کانتر و میرفت کاراشو میکرد منم دیگه بیخیال ماجرا شده بودم حدود یک ماه بعد سر شیفت بودم که بهم زنگ زدن و گفتن حال مادرت خوب نیس نمیدونم چجوری جمع کردم و رفتم شهرستان هفت روز شهرستان بودم تا حال مادرم خوب بشه تک دختر بودم و مادرم غیر من کسی رو نداشت حمید تو این مدت اصرار داشت که بمون خونه مامانت و نیا تا حالش بهتر بشه مامانم میگفت من خوبم برگرد خونه،بعد از پنج روز بدون اینکه به حمید چیزی بگم برگشتم تهران نزدیک ترمینال بودم که بهش زنگ زدم جواب نداد پیام دادم جواب نداد دست اخر تاکسی گرفتم و راه افتادم سمت خونه رسیدم سر کوچه که حمید زنگ زد و گفت مگه اومدی تهران؟ چرا به من نگفتی رفتم خونه به هم ریخته بود حمید میگفت داشته دوش میگرفته ولی فقط سرش خیس بود اصرار داشت خونه رو جارو بکشه و مرتب کنه که گفتم برو شام بخر بعدش باهم خونه رو مرتب میکنیم همین که حمید رفت دوباره با چسب پهن افتادم به جون تخت ایندفه چند تا تار موی یاسی روی تخت بود مطمئن شدم یه خبرایی هست ولی باید بهم ثابت میشد حمید اومد باهم شام خوردیم و چیزی به روم نیاوردم. روز بعد رفتم دنبال نصب دوربین یا خریدن ریکوردر،چهار سال تو شهر غریب پابه پاش دویده بودم و حالا به این آسونی ها بیخیال ماجرا نمیشدم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 👇👇
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی ارسالی خانم ناهید.ف ❤️ #قسمت_اول گوشیمو روشن کردم و به پیام شوهرم که نوشته بود رسیدی
قیمت دوربین خیلی زیاد بود و خریدنش برام سخت بود باید نصاب میومد خونه و در و همسایه اگر میدیدن اونوقت جواب شوهرمو نمیدونستم چی بدم از طرفی بین من و حمید همیشه اعتماد بود دلم نمیخاست به خاطر چند تا تار مویی که دلیل خیانت نمیشد ازم طلبکار بشه دست اخر مجبور شدم یه ریکوردر بخرم فروشنده بهم گفت تا حدود سه روز صدا ضبط میکنه ،یه ماه تهران بودم ولی دنبال بهونه بودم برم شهرستان میخاستم برم و ریکوردر رو بزارم تو خونه، بالاخره ریکورد رو تو آباژور کنار تختم گذاشتمشو به بهونه ی مادرم رفتم شهرستان تو این چند سال خیلی کم پیش میومد که تنها برم شهرستان ولی این چند وقت مجبور بودم و این دفه هم به خاطر مادرم نبود و واسه خودم بود سه روز پیش مادرم بودم ولی دلم آروم نمیگرفت همش با خودم میگفتم خدا کنه برم تهران و ببینم شوهرم کاری نکرده ولی مشخص بود یه زن اومده بود تو اون خونه بالاخره برگشتم تهران خونه عین روز اول دسته گل بود هیچ جا هیچ مویی از زن نبود ولی شب تا صبح کنار حمید فکرم مشغول ریکورد بود ،صبح همین که حمید رفت شیفت، ریکورد رو روشن کردم و وصل لپ تاپ کردم رو دور تند گذاشته بودمو صدایی نبود گهگاهی صدای پا یا آواز خوندن حمید بود فقط شش ساعت تمام پای لپ تاپ بودم تا اینکه به روز اخر رسید بی حوصله صداهارو رد میکردم که یهو دیدم صدای حمید و یه زن میاد برگشتم عقب تر اولین چیزی که اومد صدای خنده های بلند حمید بود که میگفت فقط بگو عشق من کیه؟؟؟ بعدشم حرفای تهوع اور و صدای خنده ی زنی که ملیکا صداش میزد صدای رابطشون تو گوشم پیچیده بود زنه با ناز و عشوه میگفت تو رو خدا بگو دوست دارم ، حمید میگفت دوست ندارم عاشقتم ملیکا بعد از چند دقیقه ای که ساکت بودن حمید گفت امشب میاد باید خونه رو مرتب کنم ملیکا گفت کاش هیچ وقت نیاد تا راحت کنار هم زندگی کنیم حمید گفت چیکار به اون داری ؟ بیچاره یه گوشه نشسته ماستشو میخوره میره سرکار بعدشم میره دهات خودشون https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 👇👇
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم قیمت دوربین خیلی زیاد بود و خریدنش برام سخت بود باید نصاب میومد خونه و در و همسایه اگر می
از شنیدن حرفاش چشام سیاهی میرفت ،من و حمید میخاستیم بچه دار بشیم حالا اون با من اینکارو کرد،نشسته بودم گوشه خونه و سرمو بین دستام گرفته بودم نفهمیدم پنج ساعت گذشته و حمید اومده خونه،شنگول بود و واسه خودش آواز میخوند ،گفت ناهار نداریم؟ همین که از جام پاشدم سرم گیج خورد و افتادم حمید اومد کنارم و گفت چی شدی؟؟؟ چند لحظه ای توانایی حرکت نداشتم و بعدشم حالم بد بود اونقدر استرس داشتم که با شکم خالی عوق میزدم ازدسشویی بیرون اومدم که حمید گفت میگم ناهید نکنه حامله باشی؟ لبخند دندون نمایی زد و منم پوزخند زدم ولی متوجه پوزخندم نشد خندید و گفت حامله ای؟؟؟ جوابی ندادم بلند خندید و گفت آزمایش دادی؟ تو دلم عزا بود و اقا فکر میکرد من حامله م و خوشحال بود،رو تخت دراز کشیده بودم و به عشق بازی که رو تخت من کرده بودن فکر میکردم به مویی که توی بالشت بود ،با حرفایی که شنیده بودم مطمئن بودم از عمد دختره موهارو گذاشته تو بالشت حمید غذا سفارش داد و میگفت مطمئنم حامله ای حالا عصری بیا بریم ازمایش بدیم گفتم شب شیفتم همونجا یه آزمایشم میدم،مطمئن بودم حامله نیستم ولی واسه اینکه متوجه حال بدم نشه و شک نکنه گفتم نمیدونم شب تو کلینیک یه گوشه نشستع بودم و فکر میکردم به این که چکار کنم با زندگیم مطمئن بودم حمید منو طلاق نمیده ادم طلاق دادن نبود، تا الان هر چی دراورده بودم خرج زندگیم کرده بودم و هیچ وقت پول من و تو نداشتیم،اونشب با خودم فکر کردم اگه قراره طلاقم نده و برگردم شهر خودم حداقل دست پر برگردم صبح رفتم خونه،حمید بیدار شد و گفت ازمایش دادی؟؟ لبخند زدم و گفتم اره پرید بغلمو محکم بوسم کرد حتی از بوی بدنش و لمس بدنش حالم بد میشد خودمو از بغلش کشیدم کنار که با تعجب گفت چرا همچین میکنی؟؟ گفتم فکر کنم ویار دارم به بوی بدنت اونروز حمید که رفت سرکار کلی فکر و خیال اومد تو سرم،چکار کنم و قراره چی به سر زندگیم بیاد اونموقع به کارمندهای بیمارستان صد تومن وام میدادن ولی اونقدر درصدش بالا بود که هیچکس راضی نبود وام رو برداره ،یه فکری زد به سرم شب حمید که از سرکار اومد گفتم پسرخالم یه خونه خریده دویست و پنجاه تومن،حمید گفت تو تهران با کمتر از پونصد ششصد بهت خونه نمیدن اونم خونه نه ،لونه سگ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سوم از شنیدن حرفاش چشام سیاهی میرفت ،من و حمید میخاستیم بچه دار بشیم حالا اون با من اینکارو ک
گفتم خب تو شهر خودمون خونه میخریم پسرخالم میگفت وام جور کنید خونه رو بخرید بعدشم وام مسکن و اینجور چیزا بگیرید درست میشه حمید غر میزد و میگفت نمیشه یهو زدم زیر گریه حمید گفت چیشده؟؟؟ به خاطر کارش و فشار عصبی که روم بود گریه میکردم ولی اون فکر میکرد به خاطر خونه دار نشدنه هق هق میکردم و میگفتم پس چجوری میگی بچه دار بشیم این بچه دنیا بیاد تکلیفش با کیه ها؟؟؟ حمید گفت هنوز که معلوم نیست قطعی حامله ای،با دستام صورتمو پوشونده بودم و گفتم اگه قطعی حامله بودمو بچه دنیا اومد قول میدی خونه بخری؟؟ حمید نمیدونس چی بگه گفت اره اگه حامله بودی میخرم گفتم تا فردا قطعی میشه حامله م یا نه ولی احتمال ۹۹درصد حاملم چون خیلی ویاردارم به بوی بدنت روز بعد گفتم جواب آزمایش اومده و حاملم به حمید گفتم من دارم کار میکنم تو ام کار میکنی اینهمه طلا دارم از سر عقدم همه طلاهارو نگه داشتم سرکارتم که بهت وام میدن چرا وام نگیری؟؟ حمید گفت سودش زیاده هیچ کس وام برنداشته من صد تومن بگیرم دوبله باید پس بدم گفتم پس میدیم بیا جای همکارتم وام بردار ضامنش خودت شو که اطمینان کنه و وام بهت بده حمید دلش راضی نبود و من گریه میکردم که چجوری این بچه رو بزرگش کنم ها؟؟ حمید گفت باید به همکارش بگه همکارش تقریبا دوست خانوادگی ما بود با زنش و خودش رفت و امد داشتیم خودم به زنش زنگ زدم و ماجرا رو گفتم اونم گفت با شوهرش صحبت میکنه تعارفشون کردم چند روز بعد که شیفت نبودم شام بیان خونمون حمید تو عمل انجام شده بود نمیدونست دقیقا چکار کنه شبی که دوستش خونمون بود و رضایت داد که وام اونم حمید برداره و جاش حمید ضامن بشه گفتم واسه اینکه خیالتون راحت بشه هم من هم حمید سفته میدیم بهتون تازه ضامنتونم که خود حمیده قسطاشم خودم میدم با حقوقم زنش گفت خوش به حالت داری خونه دار میشی خندیدم و گفتم اره گفت پول طلاها رو که خودت دادی پول قسطارم تو میدی پس حتما خونه به نام توعه دیگه؟ گفتم وا نه این حرفا چیه من از اول بدم میومد از اینکارا چه فرقی داره به نام من یا حمید مگه میخایم جدا جدا استفاده کنیم؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 👇👇
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهارم گفتم خب تو شهر خودمون خونه میخریم پسرخالم میگفت وام جور کنید خونه رو بخرید بعدشم وام مس
این خونه برای من و اونه جفتمون داریم برای این زندگی تلاش میکنیم دوستش گفت چه خانم خوبی داری به خدا هر چی به پاش بریزی کمه،حمید خندید و گفت بله خوبی دخترای شهرستان همینه کم خرج و کم ادعا، دوستش گفت پس قدرشو بدون حمید گفت قدرشو میدونم تازه قراره بابا هم بشم ،خانم دوستش خیلی خوشحال شد و منو بغل کرد و تبریک گفت. بعد از اون شب ماجرای وام رو پیگیری کردیم حدود یه ماه بعد وام رو به ما دادن ،حمید اصرار داشت حالا که حامله ای چند روزی یا چند هفته مرخصی بگیر و برو دیدن مادرت ولی من گفتم مسیر برای من خوب نیست گفتم وقتی میرم برای مرخصی که بخایم خونه بخریم،بالاخره بعد از یک ماه پول وام رو به حساب حمید واریز کردن هم وام خودش هم همکارش، و بعد از اون من رفتم شهرستان برای پیدا کردن خونه،حدود یه هفته اونجا بودم ،به حمید زنگ زدم و گفتم با این قیمت هیچ خونه ای پیدا نمیشه و ما مجبوریم ماشینمونو بفروشیم حمید قبول نمیکرد گفتم که الان اگه خونه داربشیم بهتره از ماشینه، اونم میگفت که من راضی به این قضیه نیستم از اول هم نبودم و تو منو مجبور کردی ما با اینکار رفتیم زیر بار قرض و ماشین زیرپامونم از دستمون درومد،گفتم حالا که وام رو گرفتیم چکار کنیم ؟ نمیشه که هم قسط وام رو بدیم هم پولمون بی ارزش بشه پس مجبوریم خونه رو بخریم یه ۲۰۶نو داشتیم که اون رو هم توی فاصله ای که من شهرستان بودم فروخت حمید مدام به من غر میزد و من مدام بهونه ی حال بد و بچه رو میاوردم و به این بهونه ساکتش میکردم ،حمید که ماشینو فروخت من گفتم باید بیام تهران چون مرخصیم تموم شده و بعدا برمیگردم شهرستان و پسرخالم برامون دنبال خونه هستش https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجم این خونه برای من و اونه جفتمون داریم برای این زندگی تلاش میکنیم دوستش گفت چه خانم خوبی د
وقتی برگشتم تهران حمید مدام میگفت پس این خونه چی شد؟ پسرخاله ی تو برای ما خونه پیدا نمیکنه باید به داداش خودم بگم اونجا بگرده،من میگفتم پسر خاله ی من مشاور املاکه از همه بهتر میتونه برامون خونه پیدا کنه بهم گفته خونه به قیمت برامون پیدا میکنه نگران نباش، طی این مدت مدام به فکر این بودم که وقتی خونه رو از چنگش دراوردم چطوری ازش طلاق بگیرم تا بعدا دردسری نداشته باشم وقت زیادی نداشتم حمید مدام از بچه میپرسید و وضعیتش ،مدام هر شب به بهانه ی ویار ازش جدا میخابیدم . یه روز که حمید از سرکار اومد بهش گفتم همکارم که شوهرش توی بانک مسکن هست بهمون گفته وام مسکن بهمون میدن به شرطی که خونه ای به نام حمید نباشه ،حمید گفت پس به نام کی بزنیم؟ گفتم به نام مادرت بزن میدونم که اینجوری به من اعتماد نداری ،اخم کرد و گفت من به تو اعتماد ندارم؟؟ من به هیچ زنی روی زمین به جز تو اعتماد ندارم حتی مادرم، گفتم پس خونه رو موقتا بزنیم به نام من وام مسکن رو که دادن خونه رو میفروشیم و یه خونه کوچیک توی تهران میخریم حمید میگفت اینجوری نمیشه تو میخای بچه بیاری اصلا معلوم نیس بتونی بعدش بری سر کار و هزار و یک مشکل دیگه و کلی هم خرج و گرفتاری بچه داره،ولی من مقاومت میکردم و میگفتم من خودم شیفت های بیشتری برمیدارم تو بیشتر برمیداری بالاخره برای این بچه باید قدمی برداریم دیگه ،وقتی هم که حمید مخالفت میکرد میگفتم کاش من و این بچه بمیریم ،حمید هم به هوای بچه کوتاه میومد روزای خیلی سختی بود وانمود کردن به بارداری ،کنار اومدن با خیانتی که دیده بودم افسردگی گرفته بودم و موهام داشت میریخت غذام اون قدر کم شده بود که توی این یکی دوماه پنج کیلو کم کرده بودم و مدام به این فکر میکردم که بعد از طلاق چی کار کنم؟؟ اصلا همین الان دارم چکار میکنم .بعد از حدود دو هفته مادرم حالش خیلی بد شد غصه ی مادرم رو دلم بود اینکه اگه مادرم فوت کنه بی پشت و پناه میشم . رفتم شهرستانو به حمید زنگ زدم گفتم پسرخالم برامون خونه پیدا کرده خیلی خوبه،حمیدم گفت منم پس میام شهرستان گفتم نمیخاد بیای از کارت میفتی پول رو واریز کن و عکس خونه رو برات میفرستم ولی حمید مخالفت کرد میگفت بدون خودم اصلا دلم نمیخاد خونه معامله کنی باید بیام خونه رو ببینم تو زنی سر زن زیاد کلاه میره گفتم مطمئنی؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 👇👇👇
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_ششم وقتی برگشتم تهران حمید مدام میگفت پس این خونه چی شد؟ پسرخاله ی تو برای ما خونه پیدا نمیکن
گفت اره،گفتم چند بار سرم کلاه گذاشتی؟ گفت زیاد ازش خبر نداری ،خندیدم و گفتم مطمئنم تو هیچ وقت سر من کلاه نمیزاری من به تو ایمان دارم حمید خندید و گفت قربونت برم خانومم مشخصه که سر تو کلاه نمیزارم من هر چی دارم واسه خاطر توعه ،فرداش اومد شهرستان تا باهمدیگه خونه رو معامله کنیم ،خونه ای که پیدا کرده بودیم تقریبا نود متر بود و جای معمولی شهر بود با این پول توی شهرستان فقط میشد خونه خرید ولی توی تهران اصلا نمیشد ،اومد شهرستان و خونه رو معامله کردیم حمید با اینکه مطمئن بودم دلش راضی نیست ولی به خاطر بچه کوتاه اومد و خونه رو به نام من زد وقتی میخاستیم برگردیم به حمید گفتم که تو تنها برگرد من یکی دو روز میخام پیش مادرم باشم حمید هم از خدا خاسته قبول کرد وقتی که رفت روز بعدش به مادرم گفتم دلم خیلی درد میکنه ،مادرم گفت استراحت مطلق کن تا بهتر بشی ،روز بعدش که خاستم برم دسشویی خودمو انداختم زمین و جیغ کشیدم و گفتم که دلم درد میکنه به دلم چسبیدم ،مادرم منو اورد و روی تشک خابوند و زنگ زد به مادرشوهرم و گفت ناهید حالش بد شده بیایین ببرینش بیمارستان ولی قبل از اینکه اونا بیان خودم یه تاکسی گرفتم و گفتم میرم بیمارستان چیزیم نیس میتونم برم چون مادرم مریض بود نمیتونس دنبالم بیاد چند ساعتی توی کوچه و خیابون راه رفتم و به بخت بدم لعنت فرستادم و گریه کردم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتم گفت اره،گفتم چند بار سرم کلاه گذاشتی؟ گفت زیاد ازش خبر نداری ،خندیدم و گفتم مطمئنم تو ه
ناصر: گفت اره،گفتم چند بار سرم کلاه گذاشتی؟ گفت زیاد ازش خبر نداری ،خندیدم و گفتم مطمئنم تو هیچ وقت سر من کلاه نمیزاری من به تو ایمان دارم حمید خندید و گفت قربونت برم خانومم مشخصه که سر تو کلاه نمیزارم من هر چی دارم واسه خاطر توعه ،فرداش اومد شهرستان تا باهمدیگه خونه رو معامله کنیم ،خونه ای که پیدا کرده بودیم تقریبا نود متر بود و جای معمولی شهر بود با این پول توی شهرستان فقط میشد خونه خرید ولی توی تهران اصلا نمیشد ،اومد شهرستان و خونه رو معامله کردیم حمید با اینکه مطمئن بودم دلش راضی نیست ولی به خاطر بچه کوتاه اومد و خونه رو به نام من زد وقتی میخاستیم برگردیم به حمید گفتم که تو تنها برگرد من یکی دو روز میخام پیش مادرم باشم حمید هم از خدا خاسته قبول کرد وقتی که رفت روز بعدش به مادرم گفتم دلم خیلی درد میکنه ،مادرم گفت استراحت مطلق کن تا بهتر بشی ،روز بعدش که خاستم برم دسشویی خودمو انداختم زمین و جیغ کشیدم و گفتم که دلم درد میکنه به دلم چسبیدم ،مادرم منو اورد و روی تشک خابوند و زنگ زد به مادرشوهرم و گفت ناهید حالش بد شده بیایین ببرینش بیمارستان ولی قبل از اینکه اونا بیان خودم یه تاکسی گرفتم و گفتم میرم بیمارستان چیزیم نیس میتونم برم چون مادرم مریض بود نمیتونس دنبالم بیاد چند ساعتی توی کوچه و خیابون راه رفتم و به بخت بدم لعنت فرستادم و گریه کردم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: #قسمت_هفتم گفت اره،گفتم چند بار سرم کلاه گذاشتی؟ گفت زیاد ازش خبر نداری ،خندیدم و گفتم مطمئن
گوشی مدام زنگ میخورد مادرم نگران بود فکر میکرد اتفاق بدی افتاده و بچه مو ازدست دادم نمیدونست همه زندگیم تباه شده،اونقدر گریه کرده بودم که همه چشام پف کرده بود،برگشتم خونه ،مادرشوهرمم اونجا بود بهشون گفتم دکتر گفته باید استراحت کنی شرایطت خوب نیس . همه نگرانم بودن و بهم میرسیدن نمیدونستن که اصلا هیچ بچه ای در کار نیست. اخر شب بود که مادر شوهرم رفت خونه خودش و من نصفه های شب بود که پاشدم و به مادرم گفتم که حالم بده گریه میکردم و میگفتم دلم درد میکنه ،مادرم میخاست منو ببره دکتر ولی بهش گفتم مادر من خودم پرستارم میدونم فایده نداره وضعیتم خوب نیست باید استراحت کنم، نزدیک صبح بود که گفتم مادر فکر میکنم بچه سقط شده ،حال مادرمم خوب نبود گفتم زنگ میزنم به دوستم تا منو ببره بیمارستان میخاست زنگ بزنه به برادرام ولی من نزاشتم و به دوستم گفتم بیاد دنبالم ،دم در خونه سوارم کرد و من برای اولین بار تمام ماجرا رو برای یه نفر توضیح دادم، اتفاقاتی که برام افتاده بود رو باورش نمیشد میگفت این همه صبر و تحمل از یه زن بعیده تو چجوری تونستی تحمل کنی؟؟ بهش گفتم میخام ادبش کنم و تمام زحمتایی که این سالا کشیدم ازش پس بگیرم الان زنگ بزن مادرم و بگو ناهید بهتر شده و من پیششم دوستمم زنگ زد به مادرم و حرفا رو زد. یک ساعت بعد گوشیم زنگ خورد حمید بود که بهم زنگ میزد ،دوستم گوشی رو جواب داد و گفت ناهید بچه شو از دست داده ،بیایین بیمارستان مرخصش کنید حمید هم گفت من تهرانم تا برسم شهرستان طول میکشه،معصومه گفت اشکال نداره من مرخصش میکنم و میبرمش خونه مادرش ولی هنوز به مادرشم نگفتم این اتفاق افتاده. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 👇👇
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هشتم گوشی مدام زنگ میخورد مادرم نگران بود فکر میکرد اتفاق بدی افتاده و بچه مو ازدست دادم نمید
بعد از اون روز تنها همراه من معصومه بود که تمام زندگی منو میدونست معصومه دوست دوران دبیرستانم بود و یه دختر دوساله داشت،یه زمانی خیلی باهم صمیمی بودیم حالا دوباره گذرمون به هم افتاده بود. حمید فرداش اومد شهرستام و خیلی از سقط شدن بچه ناراحت بود میگفت همش تقصیر توعه از بس اومدی شهرستان و رفتی،گفتم اشکالی نداره خدا دوباره بهمون بچه میده ،بعد حدود چهار پنج روز با حمید برگشتیم تهران من به روال سابق میرفتم شیفت و حمید هم سرش به کار خودش گرم بود متوجه میشدم که هنوز با اون در ارتباطه ولی همیشع گوشیش روی اپن بود دنبال گوشی مخفیش بودم ولی پیدا نمیکردم فهمیدم احتمالا هیچ گوشی مخفی نداره یا اگرم هست توی محل کارشه چون ماشینی هم نداشتیم که بزاره اون تو، تصمیم گرفتم که به بهانه ی شهرستان رفتن بمونم و مچشو بگیرم ولی من توی تهران غریب بودم و کسیو نداشتم دوست صمیمی هم توی تهران نداشتم و اگر هم بودن یکی دوتا همکار بودن ،مدام به این فکر میکردم که اگر تهران بمونم کجا برم بمونم؟؟ تا اینکه یه روز معصومه بهم زنگ زد و حالمو پرسید بهش گفتم که میخام مچ حمیدو بگیرم ،خندید و گفت چه فایده داره؟؟؟ فکر میکنی به این راحتی زیر بار میره و طلاقت میده؟؟ باید حداقل یه فیلم و عکسی ازشون داشته باشی ،گفتم مگه به این آسونی هست که بتونم فیلم پیدا کنم؟ گفت تونسته بودی صدا ضبط کنی پس فیلمم میتونی.تهران بمون و موقعی که حمید از خونه خارج میشه گوشیتو بزار تو حالت ضبط فیلم گفتم نمیشه ولی معصومه اصرار داشت که باید حتما یه مدرک درست حسابی داشته باشی که به بهونه ی اون طلاقتو بگیری داشتم به این ماجرا فکر میکردم که چجوری از حمید مدرک پیدا کنم که بهم خبر رسید پدر زن داداشم فوت کرده ،به حمید گفتم دوتایی بریم شهرستان،حمید یک روز موند و برگشت تهران و من موندم و دو روز بعد برگشتم وقتی برگشتم توی کمدم یه کش موی زنونه دیدم ،کش طوری گذاشته بود که حمید فکر کنه از وسیله های خودمه به این فکر میکردم که چرا زنه باید کش بزاره توی کشو،قبلا هم موهاشو گذاشته بود توی بالشتم ماجرا رو به معصومه که گفتم گفت زنه دنبال اینه که تو یه جوری ماجرا رو بفهمی و از زندگیش بری بیرون تا اونم راحت با حمید ازدواج کنه،گفتم همینکارو میکنم ولی طوری به حمید برسه که همه زندگیشون بدبختی باشه تصمیممو گرفته بودم به حمید گفتم من دیگه نمیخام کار کنم حمید گفت قسط و قرض و چجوری بدیم پس؟؟؟ گفتم نمیدونم افسردگی گرفتم و حالم بده ،به بهانه ی افسردگی کار کلینیکو رها کردم و بهش گفتم یک ماهی کار نمیکنم بعدش میرم درمانگاه کار میکنم، حمید هم که دید حال روحیم خرابه حرفی نزد ولی گفت مجبوریم چند وقت صرفه جویی کنیم ،گفتم اشکالی نداره منم هنوز از زمان شاغل بودنم یه مقدار پس انداز دارم ،باهاش این چند وقت رو میگذرونیم بعدشم قرار نیس من کار نکنم که ،همش همین یکی دوماهه،حمیدم قبول کرد و حرفی نزد همزمان با همین ماجرا قرار بود توی شهر خودمون یه آزمون استخدامی بزارن برای بیمارستان،کم کم شروع کردم به خوندن درس ولی هیچی متوجه نمیشدم فکرم درگیر بود حالم بد بود و واقعا باید یه فکری برای زندگیم میکردم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
می رسد نان شب ما از نوای فاطمه آمدیم اصلاً در این دنیا برای فاطمه مدح او را باید از پیغمبر و حیدر شنید ما کجا و گفتن از حال و هوای فاطمه حک شده با خط حیدر روی درهای بهشت اولویت هست این جا با گدای فاطمه (س)💐 💝 ی بزرگ مطالبآموزنده_مبارڪباد💐 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌹کسانی که دختر دارند حتما این ویدیو را ببیند👌 ‎‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
برادر من درسرمای منهای ۲۰ درجه زیر صفر چطور درگرمای خانه‌ کنارخانواده ات آسوده می خوابی،ولی هموطنت درسرما شدید این روزهای کشورشان درحسرت لحظه ای گرما تاصبح زجر می کشد.مساجد راباز کنید .😔😢🇮🇷🇮🇷🇮🇷😢❤️
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌹 ❤️✨آسمانی پر از ستاره، ✨🌸دشتی پر از گل، 💖✨تقدیم به آنی که بهشت ✨❤️زیر پایش جا دارد 🌸✨مـ💞ـادر را میگویم ✨💖که مهرش ❤️✨تا ابد در دل جای دارد ✨❤️ 💐 روز مادر مبارک 💐 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اگه قرار باشه یک شهاب سنگ به زمین برخورد کنه، آخرین نگاه ما به دنیا همینقدر ترسناک خواهد بود! در واقع ما مدیون خدا و سپر سیاره مشتری هستیم که سپر بلای ما در مقابل شهاب سنگ‌هاست، وگرنه زمین و حیاتی وجود نداشت. پس، برای هر نعمتی که داری، هر نعمتی ک ب تازگی متوجه وجودش، شدی... هر نعمتی ک شاید هرگز متوجه اش، هم نشوی خدایت را سپاس گو او شنوای بیناست، همان خدایی، ک قبل خلقت تو زمین را آماده ورود تو کرد... شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله شکراًلله هزاران شکراًلله. دیگر 🤲🤲🤲🤲🤲 /ارسالی به گروه های مجازی تلگرام و واتساپ ۱۴۰۰ خورشیدی ==۱۴۴۳قمری =2022m. برگرفته از کانال، پس، از مرگ ⚰|🔞 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d