#قسمت_نهم
تا جمعه روز شماری میکردم هرشب یک نیرویی نمیگذاشت بخوابم و همش سایه های ترسناک میدیدم.
بارها توی حیاط حس کردم یه حیوون درنده دنبالم افتاده.
بخاطر همین چیزها بارها به دفتر مدرسه کشیده شدم و جواب پس دادم. دیگه کم آورده بودم باید برمیگشتم روستا و به ننم میگفتم که چه بلایی سرم اومده!
جمعه رسید و من ساک کوچیکی برای خودم بستم
چون یکشنبه باید برمیگشتم. این چند روز پلک روی هم نگذاشته بودم.
داشتم از خستگی میمردم ولی همین که میومدم بخوابم از خواب میپریدم.
سر خیابون با دیدن ماشین حسن پارچه فروش بال درآوردم.
سوار شدم بازم ماشینش شلوغ بود. تا روستا کلمه ای حرف نزدم.
رسیدیم و سر روستا پیاده شدم.
وقتی وارد روستا شدم حس نفس تنگی بهم دست داد.
با سختی نفس میکشیدم ولی دووم آوردم و رسیدم دم در خونه آقام. دلم براشون تنگ شده بود.
پیش نیومده بود که حتی یک روز دوریشونو تحمل کنم...
💍💜
#ادامه_دارد
#قسمت_دهم
بعد خوش آمدگویی هاشون رختامو عوض کردم چون رختایی که برای مدرسه میپوشیدم با رختای روستام زمین تا آسمون فرق داشت.
اونجا دامن کوتاه تر و لباس های شیک تری میپوشیدم ولی داخل روستا فقط لباس سنتی.
مشغول چایی دم کردن بودم که دوباره صدای دخترک اومد.
من مجذوبش شده بودم و رفتم سمت چاه
اما جلوی خودمو گرفتم و برگشتم به مطبخ.
آقام سر زمین بود و آخر شب برمیگشت. از ننم پرسیدم خان چی گفته شروع کرد به گریه و زاری که آره خان عذرشونو خواسته و باید از ده برن.
شوکه شدم یعنی تا این حد ناراحت شده؟
با ننم حرف زدم و گفتم که آقامو قانع میکنم اجازه بده برم خونه خان به بچه هاش درس یاد بدم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد