💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦ #زينب_عامل دستمال كاغذي كه برايم داخل سيني غذا گذاشته بود را برداشت و اشك هايش را
٧ لاي پلك هايم را به سختي باز كردم. اولين چيزي كه در تيررس نگاهم بود پارچه ي گل گلي بالش زير سرم بود. هنوز مغزم درست كار نمي كرد و موقعيتم را درك نكرده بودم. چشمانم را محكم روي هم فشار دادم تا خواب از سرم بپرد. دوباره پلك گشودم و به پارچه خيره شدم! اين گل گلي ها فقط ياد آور سليقه ي مانجون بود! روي شكم خوابيده بودم. چرخيدم تا به ساعت نگاهي بياندازم. ديشب واقعا ماندانا نگذاشته بود به اتاق بروم! حتي ميانجي گري هاي بابا هم تاثيري رويش نداشت. در نتيجه تا صبح بجاي خوابيدن، روي كاناپه ي محبوب ماكان اين ور و آن ور شده بودم! آن هم از دو شب به بعد! چون تا قبل از آن ماكان خان مشغول تماشاي فيلم ترسناك مسخره اي بود! بي خوابي ديشب باعث شده بود تا كله ي سحر به خانه ي مانجون بيايم. در سكوت اين خانه راحت مي توانستم بخوابم! با ديدن ساعت برق از سرم پريد! يك ظهر بود و من از شش صبح كه به اينجا رسيده بودم در خواب بودم. قطعا مانجون تكه تكه ام مي كرد و از هفته ي بعد بجاي گوشت گوسفند از من آبگوشت مي پخت! عين جت از جايم بلند شدم. كش موهايم باز شده بود و باز اين موهاي لعنتي داشت اعصابم را خراب مي كرد! به دنبال كش موي لعنتي لحاف را با دست جا به جا كردم و بالاخره با ديدن شئ آبي رنگي چشمانم برق زد. موهايم را بستم و لحاف و تشك را جمع كردم. كمد قديمي و قهوه اي رنگ مانجون را باز كردم و لحاف و تشك را آنجا جا دادم. در كمد را كه بستم نگاهم به خودم درون آيينه ي روي كمد افتاد. حس مي كردم چشمانم پف كرده اند. با كف دست چند ضربه ي به صورتم زدم. آنقدر بخاطر شغلم در ماشين و كوچه و خيابان بودم كه سياه سوخته شده بودم. با داستان آش و سير ديروز زحمت تميز كردن اين ابروهاي نامرتب و موهاي نامرتب تر به عهده ي آرايشگاه مي افتاد! تيشرت گل و گشاد و آستين كوتاهم را مرتب كردم و پاچه هاي شلوارم را كه تا زانو بالا آمده بود پايين انداختم. چشمكي براي خودم در آيينه زدم و چرخيدم تا از اتاق خارج شوم. استرس برخورد با مانجون باعث شد تا آرام لاي در را باز كنم و نگاهم به راهرو بياندازم. خبري نبود! از اتاق بيرون آمدم و سمت در برگشتم و آرام دستم را سمت دستگيره بردم تا در را ببندم. قصد داشتم به حياط بروم و وانمود كنم كه خيلي وقت است از خواب بيدار شده ام! مشغول كلنجار رفتن با دستگيره بودم تا با آرام ترين صداي ممكن در را ببندم كه صدايي آشنا باعث شد تا از جايم بپرم و به پشت سرم بچرخم! _ ساعت خواب! داشتم ميومدم بيدارت كنم. او اينجا چكار مي كرد؟ بيشتر از سه ماه بود كه نديده بودمش و چقدر بابت اين قضيه خوشحال بودم. حسي درونم مي گفت مانيا گند خورد به جمعه ات! نگاهي به سر و وضع جديدش انداختم. موهايش از آخرين باري كه ديده بودم كوتاه تر شده بود. صورتش كاملا شيو شده بود و كله ي ژل زده اش نشان مي داد كه بر خلاف من كه سر تا پا بوي سير مي دادم و كاملا شلخته بودم او صبح قبل از آمدن به اينجا كامل به خودش رسيده است! اعضاي صورتم تازه يادشان آمد بايد واكنش نشان دهند! اخم كردم. او دقيقا در قطب مخالف من بود. با لبخند تماشايم مي كرد. در يك چيز تفاهم داشتيم! هر دو با دقت فرد مقابلش را از نظر مي گذراند. منتها چيزي در چشمان او بود كه مرا تا سر حد مرگ آزار مي داد. دلتنگي! چيزي كه من در اين سه ماه نديدنش حتي يك ثانيه هم حس نكرده بودم! اصلا گاهي يادم مي رفت پسر دايي به نام او دارم! دستم را به كمرم زدم. _ تو اينجا چيكار مي كني؟ خب غير از اين توقعي از من نداشت. چون اگر غير اين بود لبخندش عميق تر نمي شد! زبانش اما كوتاه نيامد. _ ببخش نمي دونستم براي اومدن به خونه ي مامان بزرگم قبلا بايد با تو هماهنگ كنم. بلبل زبان شده بود. پر حرص خنديدم و نزديكش شدم. _ از اين به بعد حتما هماهنگ كن دكتر! دكتر را عمدا كشيدم. پر تمسخر. به همين راحتي از موضعش كوتاه آمد. _ بيخيال مانيا. مي دوني چند وقته نديدمت؟ دلم برات تنگ شده بود! همان حس آشناي چشمانش را مثل هر زماني بر زبان آورد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d