💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٢ #زينب_عامل سر و كله زدن با آقاي هاشمي براي كنسل كردن كلاس ها آنقدر انرژي ام را تحل
كارتينگ ١٣ بيخيال غرغر ها و توصيه هاي ايمني مهشيد شدم. اولين سيگار را از لجم كشيده بودم و بعدش كم كم چنان معتادش شده بودم كه خودم هم باورم نمي شد. گاهي در تنهايي كام گرفتن از آن مي چسبيد! بيشتر از آنكه ترك كردنش برايم سخت باشد همين لذت كوچكش باعث مي شد اصلا به فكرم هم خطور نكند كه بخواهم تركش كنم! مصيبت هايم آنقدر زياد بودند كه بقيه با وجود تمام سختي ها با اين يك مورد كنار آمده بودند! البته مي دانستم مادر و پدر بيچاره ام هميشه غصه ام را مي خورند اما جز اينكه دور از چشمشان سيگار دود كنم كاري از دستم بر نمي آمد. مانجون با اينكه خودش از مدت ها پيش سيگار مي كشيد اما وقتي فهميده بود من هم مبتلا شده ام كلي جنگ و دعوا راه انداخته بود، اما خب من نمونه ي جوان شده ي خودش بودم. كسي حريفم نمي شد! حتي خود مانجون! هميشه از وزنه هاي سبك تر شروع مي كردم و كم كم به وزنه هاي سنگين مي رسيدم، اما اينبار سنگين ترين وزنه اي را كه به قد و قواره ام مي خورد را برداشتم و مشغول شدم. سخت ترين حركات را امتحان كردم. مهشيد هم با اخم و چشم غره هر چند دقيقه يك بار سراغم مي آمد و اشكالات جزئي كه داشتم را ياد آور مي شد. دقيقا نمي دانم چند دقيقه يا چند ساعت گذشته بود، اما وقتي وزنه ها را زمين گذاشتم كه هر لحظه احتمال مي دادم از شدت خستگي از هوش بروم. خوب بود. بطري آبي كه از مهشيد گرفته بودم را سر كشيدم و سراغ لباس هايم رفتم. حتي اجازه ندادم عرق بدنم خشك شود. باشگاه هم تقريبا خالي شده بود كه مهشيد با ديدن اينكه راه خروج را در پيش گرفته ام داد زد: _ مانيا! واستا منم سر راهت برسون. واقعا حال و حوصله نداشتم. خدارا شكر كه عين ايراني ها اهل تعارف هم نبودم. جدي جواب دادم: _ من خسته م مهشيد! خودت برو! كنارم رسيد. مشغول بستن زيپ سويشرت بلندش بود كه جاي مانتو به تن داشت. _ زر نزن بابا. سر چهار راه نزديك اينجا پياده مي شم. با محمد قرار دارم. باشه اي گفتم و جلوتر از او از باشگاه بيرون زدم. موقع آمدن از شدت حال بدم كاملا بي حواس ماشين را دقيقا زير آفتاب پارك كرده بودم و همين كه پشت فرمان نشستم انگار كه كسي مرا داخل كوره آتش هل داده است. كولر كوفتي ماشين هم كه خراب بود. نه موهايم را كوتاه كرده بودم و نه كولر را براي تعمير برده بودم. با هر بدبختي بود فضاي گرم و تهوع آور اطرافم را تحمل كردم و بعد از جاگير شدن مهشيد راه افتادم. گوشي ام شروع به زنگ خوردن كرد كه از مهشيد خواستم ببيند كيست. نگاهي به صفحه ي درب و داغان گوشي ام كه شبيه خودم و ماشينم بود انداخت و گفت: _ پونه! پونه چه كارم داشت؟ نكند باز هم هوس دور دور كردن به سرش زده بود. دستم را دراز كردم تا گوشي را از دست مهشيد بگيرم. مهشيد گوشي را داخل دستم گذاشت. تماس را وصل كردم و گوشي را به گوشم چسباندم و قبل از اينكه او چيزي بگويد گفتم: _ چيه پونه؟ مرگ من نگو كه بريم دور دور حسش نيست! تارهاي صوتي كه پشت گوشي لرزيدند اصلا ظرافت صداي يك زن را نداشتند! برعكس كاملا بم و مردانه بودند. _ تو كه بايد الان رو ابرا باشي؟ آقاي مهندس رو زيارت كردي؟ براي امروز همين يه قلم جنس را كم داشتم. گوشي را از گوشم فاصله دادم و پوف پر حرصي كشيدم. چند ثانيه بعد گفتم: _ چيه ارسلان؟ چي مي خواي؟ لحنش آمرانه بود. _ بايد ببينمت. همين امروز. دنده را عوض كردم. _ بايدي در كار نيست. من حوصله ي خودمم ندارم چه رسه به تو! حتما كه در جايي تنها بود كه داد كشيد! وگرنه كنار مادرش جرأت چنين غلط هايي را نداشت! نه كه زندايي از داد زدن پسرش سر من ناراحت شود، نه! بلكه كلا از اينكه ارسلان با من حرف بزند بيزار بود. _ به درك كه حوصله نداري! چطوري واسه قرار گذاشتن با خواستگارات حوصله داري؟ نيشتم كه تا بناگوش بازه وقتي راجع بهش حرف مي زني. همين الان مياي جلو بيمارستان وگرنه من خودم ميام خونتون و با عمه هما حرف مي زنم. داد مي زد و فكر مي كرد من بلد نيستم؟ همين كه خواستم دهانم را باز كنم صداي بوق اشغال در گوشم پيچيد! عوضي قطع كرده بود. گوشي را با حرص به پشت پرت كردم كه مهشيد گفت: _ اين كي بود ديگه؟ باز پاچه ي كدوم بدبخت رو گرفتي؟ ماشين را سر چهار راه نگه داشتم. _ اين بدبخت نيست! موي دماغ منه فعلا! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d