💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٩ #زينب_عامل نگذاشتم چيزي بگويد. با همان لحن و تن صدا ادامه دادم: _ ارسلان گفتم تمو
٢٠ _ مانجون دوست دارم اون شاهزاده ي سوار بر اسب سفيد منو بخاطر خودم بخواد نه قيافه م. پوزخندي زد و جواب داد: _ اينطوري يابو سوارم گيرت نمياد. اسب سفيد! يكم سرخاب سفيداب كن. آخ كه من عاشق مانجون بودم. با خنده گفتم: _ اين دومادتم خيلي پيگيره منو شوهر بده قول دادم يه دوماد خوب براش پيدا كنم. نخنديد. غمي در چهره اش دويد و زير لب آرام طوري كه من نشنوم گفت: _ امان از دل مرتضي و هما. شنيده بودم. شنيده بودم كه آرام سرم را از روي پايش بلند كردم و سرش را بوسيدم. _ حرصتون دادم. خودم از خرابكارايام خبر داره. به روم نيار زن حسابي. با دستش آرام بر گونه ام زد. _ كاش همه ي بچه هام مثل تو بودن. دست بردار از سرزنش كردن خودت. پنج سال پيش منم جات بودم همون كارو مي كردم. عشق آدمو به خيلي راها مي كشونه. خدا رامينو رحمت كنه. جو زياده از حد غمگين شده بود و من از اين فضا متنفر بودم. براي عوض كردن حال و هوايمان پرسيدم: _ مانجون با آقاجون كجا آشنا شدي؟ اين سؤال را قبلا هزار بار پرسيده بودم و هر هزار بار هم مانجون جواب داده بود. جوابش را كلمه به كلمه از حفظ بودم، اما شنيدن اين خاطرات برايم از هر داستاني شيرين تر بود. خاطرات مانجون چنان مرا در خود غرق مي كرد كه موقعيت مكاني و زماني ام را براي ساعت ها فراموش مي كردم و غرق مي شدم در داستان عاشقانه اي كه دم نانوايي شكل گرفته بود و سرانجام قشنگش خانواده و فاميل بزرگي بود كه الان داشتيم. مانجون هم علاقه ي من به شنيدن اين داستان را مي دانست كه بدون چون و چرا و مو به مو تعريف مي كرد. دستي به سرش كشيد و گفت: _ بابام خدابيامرز دوست داشت من پسر مدلي بار بيام. از اولشم من واسه خريدن نون مي رفتم. آقاجونت رو اونجا ديدم. عجله داشت مي خواست بره تو نوبت كه سرش داد زدم. جا خورد. تصور دادن زن مانجون در جواني اش بر سر آقاجون بيچاره باعث شد كه نيشم تا بناگوش باز شود. با همان نيش باز گفتم: _ بعدشم كه آقاجون يه دل نه صد دل عاشقت شد و بعدشم عروسي و بادابادا مبارك بادا. صلواتي براي روح پدر و مادرش فرستاد كه من هم همراهي اش كردم. دلتنگي براي آن ها در چشمانش موج مي زد. ياد خاطرات شيرينش افتاده بود كه خنده ي ريزي كرد و گفت: _ خدا منو نبخشه مانيا. اونقدر اين پدر خدابيامرزمو حرص دادم. مهر اين مرد به دلم افتاده بود اونموقع هم مثل الان نبود كه بشه رفت قهوه خونه و چه بدونم از اين كافه ها دل داد و قلوه گرفت. از هر فرصتي استفاده مي كردم تا از خونه در برم و يه جايي بيينم آقاجونت رو. جون كشداري گفتم و بلند خنديدم. صداي خنده هايم آنقدر بلند بود كه بالاخره آقاجون را هم به حياط كشاند. مشتي از آب داخل حوض را به صورتش پاشيد و بعد سمت ما چرخيد و گفت: _ چيه نصفه شبي خلوت كردين؟ با شيطنت گفتم: _ مانجون داره از عشق و عاشقيتون مي گه پهلوون. سرش را تكان داد. _ از دست تو دختر. نزديك تر آمد. كنارم نشست و دستش را دورم حلقه كرد كه بلافاصله گفتم: _ آقاجون اشتباه بغل كرديا. يار اين ور نشسته. خنديد و مانجون به هر دويمان اعتراض كرد. آقاجون نگاهي به قرص ماه كه در تاريكي مي درخشيد انداخت و نغمه سر داد. من عاشق اين دو موجود بودم. عاشق غر زدن هاي مانجون و آوازهاي بي هواي آقاجون كه مي دانستم سال ها پيش براي دلبري از بانوي قصه اش مي خوانده! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d