💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٠ #زينب_عامل _ مانجون دوست دارم اون شاهزاده ي سوار بر اسب سفيد منو بخاطر خودم بخواد
٢١ ماندانا پايين آموزشگاه منتظرم بود. براي يك مصاحبه ي كاري كه نزديك آموزشگاه بود آمده بود و با تماس از من خواسته بود تا كمي در آموزشگاه منتظرش بمانم تا خودش را به پيش من برساند تا با هم ديگر به خانه برگرديم. لحظه اي پيش با تك زنگ خبر داده بود كه رسيده است. كيفم را به صورت كج روي شانه ام انداختم و همين كه خواستم از در آموزشگاه بيرون بيايم رخ به رخ هاشمي درآمدم. تنش را كنار كشيد تا عبور كنم و بعد از گفتن خسته نباشيدي ادامه داد: _ خانم مشتاق يه نفر بيرون منتظرن شمارو ببينن. دستم را به نشانه ي فهميدن بالا آوردم و بدون اينكه اجازه دهم توضيح ديگري اضافه كند از كنارش عبور كردم. خودم هم مي دانستم ماندانا پايين منتظرم ايستاده، نيازي به توضيح او نبود. صورت آويزان ماندانا فقط گواه يك چيز بود! مصاحبه اش طبق معمول خوب پيش نرفته بود. دستانم را براي به آغوش كشيدنش باز كردم. به درك كه همه چيز آن طور كه مي خواست پيش نرفته بود. حق نداشت اين چنين اخم و تخم كند و ناراحت باشد. با چند قدم خودش را به آغوشم رساند و وقتي دستانش را دورم حلقه كرد با ناراحتي گفت: _ بازم نشد! با دست به پشتش زدم. _ فداي سرت خواهري! درست ميشه. صداي ببخشيدي مانع از آن شد كه ماندانا خودش را در آغوشم خالي كند. تنش را از تنم جدا كرد و هر دو نود درجه در جهت صدايي كه شنيده بوديم چرخيديم! مرد بنز سوار! عينك آفتابي جديدي به چشم داشت كه با برگشت ما به سمتش آن را از چشم برداشت. حالا فهميده بودم منظور هاشمي ماندانا نبوده است. در اين لحظه مي توانستم دقيق تر بررسي اش كنم، چون فاصله مان چند سانتي متر بيشتر نبود. موهاي شقيقه اش سفيد بودند! فقط همين نشانگر ميان سال بودنش بود! البته چهره اش هم به نوعي سنش را نشان مي داد. چين و چروك هاي ريز و خطوط عميق لبخندش و شايد هم چشم هايش! هيكلش چنان روي فرم بود كه تا وقتي عينك به چشم داشت انگار با يك جوان ورزشكار طرف هستي! مي دانستم! مطمئن بودم بر مي گردد. اول نگاه كوتاه و عميقي به ماندانا انداخت. عجيب اينكه نگاهش بيشتر مشكوك بود و هيزي در آن به چشم نمي خورد. نا خودآگاه منم توجه ام سمت ماندانا جمع شد. بخاطر مصاحبه اش لباس رسمي و پرسنلي به تن داشت. موهايش كه از جلوي مقنعه اش بيرون زده بود فر خورده بودند كه قيافه اش را بامزه تر كرده بود. بعد اينكه ماندانا را نگاه كرد با لبخندي ريز و با همان نگاه هيز ديدار اخيرمان مرا از نظر گذراند و گفت: _ مانيا خانوم ممكنه چند لحظه وقتتون رو بگيرم؟ رو ترش كردم! _ خير. ممكن نيست. بار آخرته ميوفتي دنبال من. دستش را داخل جيب شلوارش فرو برد. _ پنج دقيقه وقت مي خوام و بعدش ناپديد مي شم. ماندانا با تعجب نگاهش را بين من و او مي گرداند كه سوييچ ماشين را از كيفم درآوردم و به دستش دادم. _ برو تو ماشين تا بيام. ابروهايش را بالا داد و بعد از گرفتن سوييچ از كنارمان گذشت و سمت ماشين رفت. سرم را سمت او چرخاندم. _ پنج دقيقه ت شروع شد. نيمچه لبخندي زد. _ حتما كه منو شناختي. من بابك شفيعم. مي خوام دعوتت كنم به يه رقابت هيجاني اما دوستانه. پول خوبي گيرت مياد. از شر هر چي قسط و وام خانوادگي هست هم راحت مي شي. لبخند دندان نمايي زدم و دستانم را رو به آسمان بلند كردم. _ خدايا، چقدر تو خوبي آخه! اين مرد خيّر رو درست وسط مشكلات و قرض و وام و اينا رسوندي. لحن پر تمسخرم هيچ تاثيري روي چهره اش نداشت. دستانم را پايين آوردم و جدي شدم. _ شما مثل اينكه فيلم زياد مي بينين! دوره ي اين پيشنهادا و حرفاي مسخره تموم شده. اوني هم كه بهت گفته من بدرد همكاري باهات مي خورم حتما به اطلاعت رسونده كه من خيلي ساله مسابقات رو گذاشتم كنار! نفسي گرفتم و ادايش را درآوردم. _ مسابقه ي دوستانه! هه! انگشتم را به نشانه ي تهديد مقابلش تكان دادم. _ بار آخرته به پر و پاي من مي پيچي! شرّت كنده! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d