💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٢ #زينب_عامل نااميدي كه در ته چشمان پدرم موج مي‌زد دنيا را روي سرم آوار كرد. در طول
٤٣ هر چه كه به خانه‌ي بابك نزديك تر مي‌شدم پايم را هم بيشتر روي پدال گاز فشار مي‌دادم. براي اينكه نمي‌خواستم براي يك ثانيه هم از كرده‌ام پشيمان شوم. طي كردن فاصله‌ي طولاني بين مسير كلانتري تا خانه‌ي او چهل و پنج دقيقه از وقتم را گرفت و من در هر ثانيه از اين زمان به فكر پدرم بودم و اينكه به احتمال زياد او را به بازداشتگاه برده بودند. مي‌دانستم اينكه براي گرفتن هشتاد ميليون پول سراغ كسي مي‌روم كه فقط چند بار او را ديده‌ام حماقت محض است، اما انتخاب ديگري نداشتم. ترجيح مي‌دادم بميرم تا اينكه سراغ ارسلان يا دايي بروم. جز بابك هم كسي را سراغ نداشتم كه بتواند همين امشب اين مقدار پول را جور كند. در كوچك سياهي كه به آدرس ارسالي بابك ختم شده بود مرا به شك و شبهه انداخت كه نكند آدرس را اشتباه آمده باشم. گوشي ام را در دست گرفته و ميان پيام هاي بابك به دنبال آدرسش گشتم. پلاك خانه را با آدرسي كه فرستاده بود تطابق دادم. درست بود. ماشين را در كوچه‌ي خلوت اما پر دار و درخت پارك كردم. حس مي‌كردم ماشين درب و داغان من مثل يك وصله‌ي ناجور در اين مكان است. پوزخندي گوشه ي لبم نقش بست. حس كردن نمي خواست. واقعا هم، هم من و هم ماشينم در اين مكان وصله‌ي ناجور بوديم. از ماشين پياده شدم و در هايش را قفل كردم! با در مشكي مقابلم فقط چند قدم فاصله داشتم، اما بي اختيار چرخيدم و به اطرافم نگاه كردم. يك در طوسي بزرگ و طويل هم آن سر كوچه بود كه بيشتر به تيپ و ظاهر بابك مي‌خورد! ذهنم به تكاپو افتاد. " اومدي پول بگيري باباتو آزاد كني يا به فكر در و ديوار خونه‌ي بابك باشي؟" دلم هم با عقلم همراه شد و چند قدم باقي مانده تا در را طي كردم و بدون يك ثانيه وقفه دستم را روي زنگ فشار دادم. فكر مي‌كردم بابك در خانه هم نباشد اما صداي تيك باز شدن در باعث شد تا فكر غلطم خط بخورد. ريسك بود. رفتن به خانه‌ي او ريسك بزرگي بود. بخصوص كه در شناخت سطحي كه از او داشتم به نتايج خوب و قابل اعتمادي نرسيده بودم، اما ديگر براي عقب كشيدن و پشيمان شدن دير بود. نفسي كشيدم. آب دهانم را قورت داده و در سياه را با دستم هل دادم. به محض باز شدن در و ديدن تصوير مقابلم يك جمله از ذهنم به سرعت عبور كرد. " هرگز سريع قضاوت نكن!" در كوچك و سياه با تصوير عمارتي كه در برابر چشمانم بود تناقض زيادي داشت. هرقدر كه آن در به تيپ و ظاهر بابك نمي‌خورد. اين خانه و شايد درست ترش اين امپراطوري كاملا با ظاهر او متناسب بود. فاصله‌ام تا عمارت دو طبقه‌ي مقابلم زياد بود. احتمالا خودشان اين مسير را با ماشين طي مي‌كردند. درخت هاي سر به فلك كشيده‌ي اطرافم روی سنگ فرش های مسير طویل در تا خانه سايه انداخته بودند و بلندايشان نشان قدمت طولاني آن ها بود. من بايد اين مسير را تا آخر طي مي‌كردم. بنابراين دو دلي را كنار گذاشتم و مصمم به سمت ساختمان مقابلم قدم برداشتم. سكوت مطلق اطراف را فرا گرفته بود. اگر در را خود بابك باز كرده بود بيرون مي‌آمد تا به داخل راهنمايي‌ام كند. احتمالا فرد ديگري در را باز كرده بود. مثلا زنش! چرا هيچ وقت فكر نكرده بودم كه مي‌تواند زن و بچه داشته باشد. سن كمي كه نداشت. دقت نكرده بودم كه ببينم در دستش حلقه دارد يا نه. البته كه حلقه نداشتن دليل خوبي بر مجرد بودن نبود. وقتي ديدم كسي به استقبالم نيامد قدم هايم را تندتر كردم, تا همين جا هم دير كرده بودم. كاش مي‌شد با بلند صدايش كنم تا خودش بيرون بيايد. پله هاي عريض ورودي را بالا رفتم و همين كه خواستم در ورودي را باز كنم زني تقريبا هم سن بابك از داخل در را زود تر از من باز كرد و با ديدنم كاملا خشك و رسمي گفت: _ بفرمايين داخل. آقا منتظرتون بودن. ابروهايم بالا رفتند. مگر بابك مي‌دانست كه من به اينجا خواهم آمد كه منتظرم بود؟ احتمالا زن مقابلم مرا با كس ديگري اشتباه گرفته بود. شايد بابك انتظار كس ديگري را مي‌كشيد. در برابر زن سكوت كردم و پشت سرش وارد خانه شدم. عظمت سالن مقابل چشمانم باعث شد تا چند ثانيه مات شوم. تا به امروز چنين چيزي نديده بودم. سالن تم طلايي رنگ داشت. تابلو هاي بزرگ و فاخر كه گران بودنشان از چند فرسخي هم معلوم بود با مبلمان طلايي و شيكي كه چندين قسمت از فضای سالن را اشغال كرده بودند و در بدو ورود نمي دانستي كجا را براي نشستن انتخاب كني. مجسمه‌هاي گران و دو فرش بزرگ و دايره شكل دست بافت كه تخمين مي زدم قيمتشان به اندازه‌ي كل دارايي خانواده‌ام باشد در دو سمت سالن پهن شده بودند. فضاي داخل سرد و خنك بود. سردي كه انگار ربط چنداني به كولر نداشت! با تمام تجملات، خانه بيش از حد بي روح بنظر مي رسيد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d