#كارتينگ
#پارت_٦٠
#زينب_عامل
بعد از سال ها با عشقم آشتي كرده بودم! پدال گاز! با تمام قدرت پايم را روي گاز فشار ميدادم و حين تمرين در مسير مسابقه از ته دل قهقه ميزدم. حس تولد تازه داشتم. سرعت بهترين تجربهي كل زندگيام بود. من عاشق پرواز كردن روي زمين بودم! از همين مدل پرواز ها با ماشين.
پيچ هايي در مسير قرار داشت كه مسابقه را سخت تر ميكرد. از طرفي جاده خاكي بود و در اثر سرعت گرفتن گرد و خاك بلند ميشد كه همين امر ديد راننده را محدود ميكرد. بايد حواسم را كاملا جمع ميكردم. يك خطا كافي بود تا به جاي برد باخت نصيبم شود.
قلق ماشين در همان چند دقيقهي اول دستم آمده بود. نكاتي كه بابك قبل از تمرين گفته بود كاملا به دردم خورده بودند. معلوم بود كه خودش هم در اين امر كاملا وارد است.
گاهي در پيچ ها مهشيد چنان از سقف ماشين آويزان ميشد كه خندهام ميگرفت. خندهام سيستم فحش دادنش را فعال ميكرد!
يك ساعت شايد هم بيشتر با ماشين جديد چرخيدم و گاز دادم. وقتي مهشيد براي بار سوم تذكر داد كه به همان محوطه برگرديم چون كم كم زمان رقابت فرا رسيده است، بالاخره رضايت دادم و دور زدم تا به همان محوطه باز گردم.
البته اگر همين مسير را ادامه ميدادم باز به همان مكان ميرسيدم. چون مسير مسابقه از همان فضاي باز شروع ميشد و دوباره در همان فضا به پايان ميرسيد، اما دور زدنم مسير را كوتاه تر ميكرد. نميخواستم دير برسم و به بابك اين اجازه را بدهم كه حتي يك درصد هم پيش خودش فكر كند كه ترسيدهام.
با همان سرعتي كه تمرين كرده بودم به همان فضاي باز برگشتم.
گرد و خاك بلند شده هم مرا به وجد ميآورد. اصلا زندگي از نظر من همين لحظه بود.
من چنان شيفتهي رانندگي و سرعت بودم كه تصادف گذشته و بلايي كه سرم آمده بود يك درصد هم باعث نشده بود از رانندگي زده شوم يا از پشت فرمان نشستن هراس داشته باشم.
هيچ لذتي برايم مثل لذت سرعت مفهوم نداشت.
قاعدتا نبايد از شرايطي كه حالا در آن قرار داشتم راضي ميبودم، اما پي در پي و بي اختيار لبخند بود كه روي لب هايم نقش ميبست. چگونه سال ها خودم را از اين لذت محروم كرده بودم؟
سرعت دردهاي مرا التيام ميبخشيد. وقتي با سرعت ماشين ميراندم حواسم از تمام دنيا پرت ميشد. شبيه پرندهاي ميشدم كه بال هاي پروازش را براي اوج گرفتن در آسمان گشوده و هيچ چيزي در دنيا جلودارش نيست.
حالا ميفهميدم كه اگر حرفهام را ادامه ميدادم شايد حجم دردهايم تا اين اندازه نمیشد.
من با فرارم از رانندگي و سرعت، بخشي از وجودم را در گذشته جا گذاشته بودم. حالا ميفهميدم كه نبود اين بخش از زندگيام مرا بيشتر از مسائل ديگر آزار ميداد، اما آنقدر سرسختي به خرج داده بودم كه ذهنم هم باور كرده بود كه من فقط دلتنگ رامين هستم نه چيز ديگر.
درست بود كه از بابك بدم ميآمد، اما اعتراف ميكردم كه از اينكه مرا به اين كار مجبور كرده بود لذت ميبردم و با اينكه اعترافش در زبان غير ممكن بود اما در اعماق دلم چند درصدي ممنونش بودم!
بالاخره به جايي كه بابك را ملاقات كرده بوديم برگشتم. ديدن رديفي از ماشين هاي آخرين مدل و اسپورت كه كنار هم در يك صف پارك شده بودند و آمادهي رقابت بودند مرا به وجد آورد. مهشيد با ديدن رديف ماشين ها كه هر كدام يك رنگ بودند و قيمت هاي نجوميشان از چند فرسخي هم معلوم بود با حيرت زمزمه كرد:
_ يا خدا! اينارو! مانيا اينا از فضا اومدن يا اهل همين شهرن؟
خدا را شكر ميكردم كه در برابر پيشنهاد بابك براي تعويض ماشين مقاومت بي جا نكرده بودم، وگرنه رخش بيچارهام ميان اين غول ها له مي شد.
در جواب مهشيد گفتم:
_ ميبيني كه همشون زمينيان! فعلا كه با اين وضع رخش من از فضا اومده انگار!
خندهاش گرفت.
بابك از فاصلهي چند متري برايمان دست تكان داد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d