💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٠ #زينب_عامل بعد از سال ها با عشقم آشتي كرده بودم! پدال گاز! با تمام قدرت پايم را ر
٦١ نگاهم را براي پيدا كردن جاي پارك ميان ماشين ها گرداندم و نهايتا با حرفه‌اي ترين شكل ممكن ماشين پر قدرتم را كنار يك بنز مشكي پارك كردم. قبل از اينكه پياده شوم بابك خودش را به ماشين رساند. دستش را به در چسباند و اجازه نداد پياده شوم. _ بشين مانيا. الان شروع مي‌شه. منتظر تو بوديم. مهشيد كمربندش را باز كرد و گفت: _ مانيا من نمي‌آم. اونقدر با سرعت مي‌ري كه كم مونده بالا بيارم. قبل از اينكه چيزي بگويم بابك خنديد. چشم غره‌اي به مهشيد رفتم. احتمالا مي‌خواست مخ بابك را به كار بگيرد. اين مردك پير خوب بلد بود با قيافه‌ي جذاب و حركات حساب شده‌اش ديگران را تحت تاثير قرار دهد. جالب بود كه تاثيرش فقط روي زن ها نبود. اين را موقعي كه به خانه‌مان آمده بود فهميده بودم. درست بود كه ماكان از او خوشش نيامده بود، اما كاملا متوجه احترامي كه پدرم براي او قائل بود شده بودم. به هر حال از نظر من هم بابك فقط يك مار خوش خط و خال بود. حداقل كه نگاه هاي هيزش براي من همين مفهوم را داشت. مهشيد از ماشين پياده شد و دستش را مشت كرد و به نشانه‌ي موفقیت بالا آورد. لبخندي زدم. در ماشين را بست و وقتي عقب رفت صداي بابك سكوت ماشين را شكست. _ مانيا تو بين تمام اين راننده ها فوق العاده تريني. نه بترس كه مي‌دونم نمي‌ترسي و نه به اندازه‌ي سر سوزن استرس داشته باش. مطمئنم كه مي‌بري. هيچ كدوم از اينايي كه اينجا مي‌خوان رقابت كنن نميدونن رقيبشون يه قهرمانه. پس خيالت راحت باشه. حرف هايش قوت قلب خوبي بود. محكم و قاطع حرف زده بود. اطمينان زيادي در كلمه به كلمه‌اي كه گفته بود جريان داشت و همين اطمينانش مرا هم آسوده كرده بود. اعتماد بنفسم بالا رفته بود و با حرف هاي بابك و با داشتن ماشيني كه خوب مي‌توانست با ماشين هاي ديگر رقابت كند ديگر خودم هم مطمئن شده بودم برنده‌ي اين رقابت من خواهم بود. بابك نگاهش را قفل چشمانم كرد. _ مانيا مشتاق برو و اين رقابتو ببر. حسي در چشمانش موج مي‌زد كه اذيتم مي‌كرد. هيزي نبود. برعكس چشمانش پيام ديگري را مخابره مي‌كردند پيامي كه بخاطر شدت هيجاني كه در كل وجودم جريان گرفته بود از دركش عاجز بودم. بالاخره بابك از پنجره‌ي ماشين فاصله گرفت و من بي خيال بررسي نگاهش شدم و به جلو چشم دوختم. كمربندم را چك كردم و در حالت آماده باش قرار گرفتم. صداي مردي كه از پشت بلندگو حرف مي‌زد را شنيدم كه گفت: _ آماده باشيد. به محض شنيدن صداي شليك رقابت شروع مي‌شه. شمارش معكوس شروع شد...ده...نه...هشت...هفت...شش...پنج...چهار...سه...دو...يك و... صداي شليك بلند شد و من تا ته پايم را روي پدال گاز فشار دادم. چيزي كه در همين چند ثانيه‌ي اول فهميده بودم اين بود كه در اين مسابقه حرف اول را سرعت نمي‌زد. كنترل شرايط مهم ترين نكته بود. تعداد زياد ماشين ها باعث شده بود گرد و خاك ده برابر بيشتر شود. حتي گاهي چنان وضعي مي‌شد كه جلو را هم نمي‌ديدم. موانع سخت بودند. پيچ هايي كه اگر مي‌خواستي زنده بماني بايد كمي از سرعتت كم مي‌كردي، گرد و خاك و عرض كم مسير در بعضي از قسمت ها كه اجازه نمي‌داد حتي دو ماشين كنار هم قرار بگيرند. از همين ابتداي مسير و با ديدن وضع رانندگي ها كاملا خيالم راحت شده بود كه برد با من است. مسابقه شروع نشده بعضي ها به كل از مسير جا مانده بودند و هر قدر كه پيش مي‌رفتيم به تعدادشان اضافه مي‌شد. اندك استرسم هم از بين رفته بود و حالا دلم مي‌خواست بخندم. بابك براي اين مسابقه‌ي مسخره دنبال راننده‌ي حرفه‌اي بود؟ خودش هم كه به راحتي مي‌توانست اين رقابت مسخره را ببرد. نیازی به قهرمان نداشت! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d