#كارتينگ
#پارت_٨٨
#زينب_عامل
روي چانهاش ردي از ريش در آوردن ديده ميشد و يك جوش كوچك هم درست كنار پرهي بينياش بيرون زده بود.
نگاهم را به مقابلم دادم.
_ حتما بايد كارت داشته باشم تا بريم بيرون؟
شيشه ي ماشين را كمي پايين داد.
_ حتما بايد كارم داشته باشي تا بياي مدرسه دنبالم و اون خواهر جيغ جيغوت رو هم همراهت نياورده باشي.
دنده را عوض كردم.
_ اوهوم حق با توئه كارت دارم. بريم جيگركي محبوبمون ناهار بخوريم و حرف بزنيم خوبه؟
شانه بالا انداخت. اين يعني برايش اهميت نداشت.
اصلا نميدانستم چگونه بايد اين مسئله را با او مطرح كنم. با اين حال فكر كردم خوردن ناهار كمي برايم زمان ميخرد تا اندكي در مورد چيز هايي كه قرار بود به او بگويم فكر كنم.
وقتي سيخ جگر هايي كه داخل سيني مسي بود را مقابلمان گذاشتند ماكان سخت مشغول خوردن شد و همين هم برايم فرصت ايجاد كرد تا فكر كنم كه در ابتدا بايد به او چه بگويم. انگار زيادي در فكر فرو رفته بودم كه لقمهي دستش را سمتم دراز كرد و گفت:
_ تو چرا نميخوري؟
لقمه را از دستش گرفتم.
_ ميخورم.
ديگر چيزي نگفت و من بعد از اينکه لقمهاي كه به دستم داده بود را قورت دادم تصميم گرفتم صحبت را شروع كنم. بهترين فرصت بود چون او هم كم كم داشت به انتهاي غذا خوردنش ميرسيد.
صدايم را صاف كردم و گفتم:
_ ماكان تو مشكلي داري؟
دست از غذا خوردن كشيد و نگاه سؤالي اش را به چشمانم دوخت.
_ منظورت چيه؟
به چشمانش خيره شدم.
_ منظورم واضحه. ميگم خدايي نكرده مشكل يا بيماري داري كه داري از ما مخفي ميكني؟
ناني كه در دستش گرفته بود را روي سيني پرت كرد.
_ مامان باز رفته سر كمد و وسايل من آره؟
زير لب براي خودش ادامه داد.
_ ميگم آخه چرا دو هفتهس فقط منو ميبينه اخم ميكنه.
امان از دست مامان. نفسم را بيرون داده و گفتم:
_ ماكان مادره. نگرانته. منم نگرانتم. اون قرصا چيه داري مصرف ميكني؟
بينياش را بالا كشيد.
_ واسه درس خوندن ميخورمشون. مگه هميشه دوست نداشتين درس بخونم و مثل اون ارسي دكتر شم. اينا تمركزمو ميبره بالا.
در كف توجيهاتش مانده بودم. چقدر هم خوب بلد بود غلط هاي زيادياش را موجه نشان دهد.
دندان هايم را روي هم فشار دادم.
_ سيگار و چاقو هم واسه دكتر شدنته؟
بجاي اينكه شوكه شود يا حداقل كمي مضطرب يا خجالت زده بنظر برسد متقابلا عصبي شد و با حرص گفت:
_ كي بهتون اجازه داده تو اتاق من سرك بكشين؟
پوزخند غليظي زدم. داشتم نهايت سعيام را ميكردم كه صدايم بالا نرود.
_ همون كسي كه به تو اجازه داده سيگار بكشي و سلاح سرد حمل كني با خودت.
روي ميز سمتم ختم شد. نگاه ياغي و بُرّانش را به چشمانم دوخت.
_ سيگار اگه بده چرا خودت ميكشي؟ چرا مانجون ميكشه؟
چشمانم را بستم. گاهي در شرايطي قرار ميگرفتي كه هر توضيحي مسخره بنظر ميرسيد.
چه بايد ميگفتم؟ من سيگار كشيدن را دوست داشتم. هنگام دود كردن سيگار انگار گوشهاي از بدبختي هايم هم با آن فيلتر بطور موقت دود ميشد و به هوا ميرفت.
ماكان چه ميدانست از فشاري كه من تحملش ميكردم.
او چه مي دانست خواهرش در حسرت زندگي كه از هم پاشيده بود ميسوخت و ميسوخت و جز سيگار و دود كردنش چيزي نداشت تا درد هايش را با آن تقسيم كند.
اين پسر سر به هوا چه ميدانست از بدبختي هايي كه گريبان گيرم شده بودند و آرزوهايي كه براي هميشه بر باد رفته بودند.
من با اين پسر چه ميكردم؟
سكوت طولاني ميانمان با صداي دينگ پيام شكست.
براي اينكه كمي بر خودم مسلط شوم گوشي را برداشتم تا ببينم مخاطبم كيست.
با ديدن شماره ي بابك با عجله پيام را باز كردم.
متن پیام ترس را بر تمام وجودم مستولی کرد.
" مانيا مشتاق دوره ي فكر كردنت خيلي طولاني شده ديگه. تا شب نياي خونم تا در مورد برنامه هامون حرف بزنيم مجبور مي شم برنامه هاي خودمو كه ممكنه اذيتت كنن اجرا كنم! منتظرتم عزيزم"
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d