داستان
#اغشام_گلین💕💕
#قسمت_نهم - بخش پنجم
منو رو تخت خوابوند و یکم آب قند درست کرد ...
گفتم : توام بخور ..بزار بهتر بشی ..من خوبم یک لحظه کنترلم از دستم خارج شد .....
کنار تخت نشست و لبهاشو بهم فشار داد .و گفت : حالا فهمیدی من چی میگم ؟ هر کاری از دستش بر میاد ...
این کیه پسر عمه ی منه ..اون کیه ..پسر دایی منه ...بهادر کیه ؟ برادر شیری منه ...
اگر آتا پشتش نبود وسط میدون شهر آتیشش می زدم ....ولی خودت دیدی آتا رو سرش قسم می خوره ....
گفتم : قلیچ خان می دونی اینا اگر راست نباشه چقدر گناه می کنی ؟
گفت : خوب تو بگو اون با برادر شیری ؛؛که تازه خودش اینطوری میگه این وقت شب اینجا چیکار می کنه ؟..
همین ها رو دور و ورش داره که من میگم هر کاری ازش بر میاد ...
گفتم : تو اتفاقاتی که با چشم خودت دیدی برای من تعریف کن ..
حدس و شک رو نمی خوام بشنوم ...
من دوست ندارم این طور نسبت ها رو که نمی دونم راسته یا دورغ قبول کنم ..تو از اول جریان رو برای من تعریف کن ....
دیگه این حق منه که بدونم اطرافم چی داره میگذره ...
آخه مگه میشه ؟ باور کردنی نیست یک زن بتونه این طور همه ی شما رو تومشت خودشو بگیره و کسی بهش حرفی نزنه ...
داستان
#اغشام_گلین💕💕
#قسمت_نهم - بخش ششم
قلیچ خان ..بلند شد و رفت کنار قلیون نشست و چند پوک محکم بهش زد و فوت کرد تو هوا ....من همین طور منتظر بودم ...
گفت : دو تا چایی بریز و بیار منم برات تعریف می کنم .....
چای ها رو ریختم و کنارش نشستم ..هنوز بدنم لرزه داشت ..
من از آی جیک نمی ترسیدم ترس من از این بود که نکنه چیزی بین اون و قلیچ خان بوده و من گول خورده باشم ..
خوب زمان زیادی نبود که ازدواج کرده بودم و گاهی به اون شک می کردم ...
قلیچ خان استکان رو بر داشت و قبل از اینکه به دهنش بزاره گفت : من پونزده سالم بود ..
اون زمان هنوز آتا رو پا بود و کار می کرد و ما پسراش همه گوش به فرمانش بودیم .. اون موقع سوار کار بودم مسابقه می دادم ..و هر بار برنده می شدم ...
اسب های زیادی داشتیم ...و از راه پرورش اسب ثروتمند بودیم ..تا اینکه یک روز آتا با بایرام خان رفتن برای خرید اسب از کپر نشین ها اونا هنوزم هستن یک روز می برمت تا ببینی ...
مردمانی فقیر و بیچاره ای هستن که کسی به فکر اونا نیست ...یک مردی اونجا از آتا کمک می خواد ..و بهش میگه اگر پسر یا دخترشو ببره برای کارگری بهش لطف کرده ..
بایرام خان که دل خیلی مهربونی داره آتا رو وادار می کنه دختر سیزده ساله ی اونو برای کارکردن تو خونه و کمک به آنه بیاره ...
و آی جیک رو با خودشون آوردن و مقداری پول به پدر و مادرش دادن ...
اونقدر کثیف و ژولیده بود که همه از دیدنش بدمون اومد ..
ولی آنه دلش سوخت ..فورا تمیزش کرد براش لباس گرفت و شکمشو سیر کرد ...و از اون به بعد مثل دختر خودش ازش مراقبت کرد ..حتی زیاد کار بهش نمی گفت و دلش براش می سوخت ..
آلماز اون زمان شوهر کرده بود ..هر وقت میومد خونه ی ما به آی جیک خوندن و نوشتن یاد می داد ....تا سه سال بعد......
داستان
#اغشام_گلین💕💕
#قسمت_نهم - بخش هفتم
ما رو برادر خطاب می کرد و به دخترا خواهر می گفت ..
ولی یک روز نزدیک غروب که آتا تو حیاط داشت قلیون می کشید ..دیدم آی جیک دور و بر آتا می چرخه و متوجه ی چشم و آبرو اومدن اون شدم ..و توجه ام بهش جلب شد ..
می دیدم که زیادی آتا رو تر وخشک می کنه ..
به اصلاح ؛خوش خدمتی می کنه و داره براش عشوه میاد ...خوب دختر بزرگی بود و نا محرم ...
عصبانی بودم ولی اخلاقم رو که می دونی حرفی نزدم ...
فقط به آنه گفتم یک فکری برای آی جیک بکن که شوهر کنه بره ..
اون زمان یک پسری بود که دو روز یک بار میومد خونه ی ما و نفت خالی می کرد تو بشکه و میرفت اسمش بهرام بود ..
پسر خوبی بود و خیلی هم آنه بهش کمک می کرد ...
آنه گفت: اتفاقا بهرام ازش خواستگاری کرده ...به آتا بگم اگر صلاح دونست ...
خلاصه چند روز بعد اومدن برای مراسم خواستگاری ..
ا ی جیک قبول کرد ..ولی رفتن و خبر دادن مادر پسره از اینکه آی جیک تو خونه ی ما کارگر بود رضایت نداده .. به هر حال نخواستن ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d