ماه ها توی حال خودم نبودم... مدام از این روان شناس به اون یکی...کلی قرص و دوره ی درمان... خیلی خدا کمکم کرد که به سمتی کشیده نشدم و به خودکشی نرسید کارم... بعد از شیش ماه خونوادم با عموم صحبت کردن و منو فرستادن دبی پیش عموم کار کنم و روحیه م عوض بشه. .. شروع کردم از ۷ صبح به کار کردن تا ۱۰ شب...انقدر خودمو با کار غرق می کردم که حتی یادم میرفت غذا بخورم یا یکم به خودم برسم... ماه های اول سختم بود...چون طرف حسابامون همه زبان عربی و انگلیسی صحبت می کردن و منم تونستم توی یه سال خودمو با شرایط وفق بدم و زبان رو یاد بگیرم...دیگه کمتر به مریم فکر می کردم... بیشتر از دو سال گذشته بود ولی من هنوز آدم قبل نشده بودم.. . اونجا با کارمندای عموم سعی میکردم وقت بگذرونم..گاهی میرفتیم گردش و پیک نیک و ساحل و... خیلی سعی می کردن منو ساپورت کنن...ولی کلا خیلی اجازه نمی دادم وارد جزییات زندگیم بشن...چون کلا خیلی سخت اعتماد میکنم... حدود ۴ سال بود که دیگه توی دبی بودم و همزمان توی کارمم خیلی پیشرفت کردم و عموم جلسه با هتل های مختلفو به من می سپرد تا آپیدیت سیستم ها و تاسیساتشون دست ما باشه... به یه هتل که خیلی عموم اصرار داشت باهاشون قرارداد ببندم سر زدم... صاحبش نبود..خواهرزاده شو جای خودش گذاشته بود که اونم از هیچی سردرنمیاورد چون به تازگی انگار اومده بود دبی و به سختی ارتباط می گرفت... ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎