💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و هفتم- بخش نهم گفت : دیروز با خواهرش تلفنی حرف می زد ...تو داشتی روی یک مریض کار
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و هشتم- بخش سوم دکتر یاوری می تونست بهترین شوهر برای من باشه ، نه خانواده ام مخالفتی می کردن نه خودم دچار درد سر می شدم . اما این دلمو می خواستم چیکار کنم ؟..دلی که پیش پارسا مونده بود و نمی تونستم پسش بگیرم . اونقدر توی ذهم دو؛دو تا چهار تا کردم ..که یک مرتبه دیدم توی میدون تجریشم . وقتی دل آدم می گیره وقتی دچار سر در گمی میشه تنها پناهش جایی هست که بتونه با خیال راحت با خدای خودش حرف بزنه . رفتم به طرف امامزاده صالح ...یک چادر بر داشتم و سرم کردم ...مثل ابر بهار اشک میریختم ...و لبام می لرزید . وضو گرفتم و به نماز ایستادم ..و بعد گوشه ای ؛ رو به ضریح نشستم و زار زدم بلند و بدون اینکه توجه کسی رو جلب کنم . اونجا پر از دلای شکسته بود که همه با حاجتی و به امیدی اومده بودن . گفتم : خدایا خودت می دونی که چقدر سعی می کنم اشتباه نکنم . خودت می دونی که خطا هام از نادونی بود . خودت می دونی که مهر پارسا رو تو توی دل من گذاشتی ...و بهتر از همه آگاهی که من سعی کردم ولی نشد . مگه تو نبودی که منو به بچه های اون نزدیک کردی؟ تا اینقدر همدیگر رو دوست داشته باشیم .... 🌝💫🧚‍♂️ و هشتم- بخش چهار حالا ازت یک چیزی می خوام . بهم نگو نه دست رد به سینه ی من نزن اگر صلاح منو در این می ببینی که با اون باشم خودت برام درست کن ..و گرنه عشق اونو توی دل من بکش . بهت التماس می کنم نزار اینقدر به فکر اون باشم .... اونقدر گریه کرده بودم که چشمم باز نمی شد از همون میدون تجریش تاکسی گرفتم و یکراست رفتم خونه . خوب معلومه مامان و بابا چیکار کردن ..ولی من حرفی برای گفتن نداشتم ..رفتم توی اتاقم و درو بستم . صدای بابا میومد که از نگرانی داد می زد ...این دختره دیوونه اس هر روز یک مشکل درست می کنه ..برو ببین چش شده باز چه دسته گلی به آب داده . برو دیگه الان منم دیوونه می کنه ...نشسته بودم روی تخت و حال اینکه لباسم رو در بیارم نداشتم . مامان درو باز کرد و آهسته اومد تو و کنارم نشست ..دستم رو گرفت ؛تازه می فهمیدم چقدر سردم شده . با چشمی نمناک بهش نگاه کردم ..اونم بغض کرد و گفت : بیا بغلم ..بیا قربونت برم بهم بگو چی شده ،،🌝💫🧚‍♂️ و هشتم- بخش پنجم گفتم : چیز تازه ای نیست و دستم رو انداختم دور گردنش . گفتم : دکتر یاوری ازم خواست باهاش ازدواج کنم . آروم گفت : خوب این که بد نیست ..برام تعریف کن ببینم چی گفت ؟ چی شد؟ خودمو از بغلش کشیدم بیرون و گفتم : مامان ؟ خودت می دونی که نمی تونم زن کسی بشم که دوستش ندارم . من پارسا رو می خوام ..مرغم یک پا داره ..جز اون نمی تونم به کسی احساسی داشته باشم . این کار رو در حق خودم و دکتر که مرد خوبیه نمی کنم . مگر اینکه خدا بهم کمک کنه و مهر اون از دلم بره مامان یک لبخند زد و گفت : می خوای ما بریم خواستگاری ؟ خوب مادر اون نمی خواد دیدی که خونه ی آذین هم نیومد . می بینی که حتی بعد از دادگاه کسی اونو ندیده . خوب تو می خوای چیکار کنی؟ ..به خدا اگر ازدواج کنی فراموشش می کنی . یک روزم به این حرفات می خندی ..بهت قول میدم ..آخه من نمی دونم تو چی اون پارسا رو دوست داری: همسن رامین هست و دوتا بچه هم داره ..شغلشم که کتابفروشیه ..بعد تو می خوام با دکتر مقایسه کنی ؟🌝💫🧚‍♂️ و هشتم- بخش ششم گفتم : تو رو خدا بسه دیگه مامان ..یادتون رفت ؟ اون برای من چیکار کرده اقلا به خاطر همین کارش اینقدر در موردش بد حرف نزنین ... اونشب من حالم بد شد گلوم درد گرفته بود و تب شدیدی داشتم ..معلوم بود که سرما می خورم . اون همه راه توی سرما و هوای آلوده راه رفته بودم و مریض شدنم حتمی بود . در حالیکه این مریضی برای من خوشایند بود ، چون دلم نمی خواست از رختخواب برم بیرون . هر چی تبم بالا تر میرفت انگار دلم بیشتر خنک می شد ... و سه روز حتی وقتی تبم قطع شده بود از تخت بیرون نیومدم تلفتم رو خاموش کردم و با کسی حرف نمی زدم . همه تعجب می کردن چون من آدمی نبودم که بتونم بیکار بمونم و مدام در جوش و خروش بودم . روز سوم مامان سراسیمه اومد و گفت : یک خانمی زنگ زده ..یک خانم ,, گفت خواهر دکتر یاوری هستم می خوان امشب بیان خواستگاری ، دلبر بلند شو ..به خدا صلاحت اینه ...پاشو برو یک دوش بگیر خودتو ننداز . بابات هم خیلی خوشحاله ببین فدات بشم همه چیز داره درست میشه ..پاشو الهی قربونت برم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d