داستان 🦋💞 - بخش دهم به سودابه گفتم : باهاش بد حرف نزن که بد جوابت رو نده ..حالا یک مشکل دیگه داریم میلاد باز به حوری دروغ گفته خونه ی منه ..ممکنه هر آن پیداش بشه و خوب خودت می دونی چه درد سری درست میشه ..خدا کنه تا حوری نیومده میلاد بیاد خودش جواب بده ..وگرنه بازم از چشم من می ببینه .. گفت : مادر من؛ شما چرا خودتو این وسط میندازی ؟ ولشون کن بزار هر کاری می خوان بکنن ..کم حوری به شما تهمت زده که تربیت میلاد رو خراب کردین ؟ گفتم : یا من نمیفهمم یا شما ها از مرحله پرت شدین ..یک وقت این بچه به من پناه میاره چیکار کنم بیرونش کنم ؟ من مادر بزرگشم ؛ نمی تونم از خودم نا امیدش کنم ؛ سعید و حوری کمتر دعوا کنن به خدا اگر میلاد یاد منم بیفته .. گفت : پس خودتون رو ناراحت نکنین ..اهمیتی به حرفاشون ندین ..حالا بگین پلو تون دم کشیده ؟یا نه ؛؛ میشه ناهار بخوریم ؟ من از گرسنگی سرم درد گرفته .. گفتم :فکر کنم سر دردت مال هواس مادر ؛ ولی یکم دیگه صبر کنی می کشم , تازه دم کردم ..که دوباره صدای زنگ بلند شد ..پونه آیفون رو بر داشت و گفت : تویی میلاد ؟ و رو کرد به من و گفت عشقتون اومد .. گفتم : خدا رو شکر ؛ میلاد با سرعت خودشو رسوند و کفش هاشو در آورد و خودشو انداخت تو بغل من و پرسید : نیومده ؟ گفتم : قربونت برم آخه چرا این کارو با مادرت می کنی ؟ بدون اینکه جواب منو بده رفت سراغ سودابه و گفت : سلام عمه , گرفتم براتون , باطری گوشی تون رو گیر آوردم خریدم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d