داستان
#پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سوم- بخش دهم
رضا نگاهی به من کرد و گفت : چیکا کنم داری می لرزی ..
گفتم : چیزی نیست یکم سردم شده ..میشه اونا یی رو که برام آوردی بدی ..دست کرد تو جیب شلوارش و دوتا کاغذ تا کرده در آورد و گفت : یکی شو از کتاب حافظ کندُم ..
یکی هم خودم برات طراحی کردُم ..ولی اینا رو نباید کسی ببینه تقلب میشه و از مسابقه بیرونت می کنن ..یک جایی باید نگاه کنی فقط خودت باشی ..خو جیبم که نداری ..کجا می زاری کسی نبینه ؟
گفتم : تو دعا کن بارون بند بیاد یک کاریش می کنم ..یکم هر دو توی سکوت ایستادیم و به بارون که داشت آهسته تر میشد نگاه کردیم ..
یک مرتبه خندید و رو کرد به من و پرسید : تو ناراحت نشدی بهت میگم پرپروک ؟
گفتم : نه چرا ناراحت بشم خوب اسم بدی نیست ..
اینو گفتم و کاغذ ها رو بدون اینکه نگاه کنم لوله کردم و توی مشتم گرفتم و گذاشتم زیر بغلم و با سرعت شروع کردم به دویدن و در همون حال گفتم : مرسی رضا ..فردا می بینمت ..
و صدای خنده اش رو شنیدم و بعد داد زد توی مراسم اختتامیه مو ساز می زنم ...و من دیگه دور شده بودم.
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d