داستان 🦋💞 - بخش ششم بابا گفت : این چه حرفیه می زنی مگه من به خاطر اینکه خاله ات داره میاد ناراحتم ؟ چطوری برم استقبال خواستگاری که اون آورده ؟ غلط کرده ما رو توی این موقعیت قرار میده .. گفتم : باشه به خاطر مامان برین رک و راست حرف تون رو بزنین ردشون کنین برن .. خاله هم می فهمه دیگه نباید از این کارا بکنه .. بابا ساکت شد و در حالیکه بشدت اخم کرده بود رختخواب شو پهن کرد و خوابید . اما روز بعد مامان دل تو دلشو نبود وهمه منتظر بودیم ببینیم بابا چه تصمیمی می گیره وکسی جرات نداشت از ش سئوال کنه هر چی به زمان اومدن اونا نزدیک میشد دلهره ی ما هم بیشتر میشد تا اینکه بابا پیمان رو صدا کرد و گفت : حاضر شو بریم خاله ات رو بیاریم ..و من و مامان یک نفس راحت کشیدیم .. حالا اصلا نمی دونستیم که برنامه ی خاله چیه و می خواد با اون خواستگار ها چطوری بیاد خونه ی ما .. وقتی بابا رفت از مامان پرسیدم خاله توی نامه چی نوشته بود ؟ در حالیکه مثل بارون عرق میریخت گفت : چه می دونم ؛؛ اصلا نمی فهمم چرا منو توی این وضع قرار داده .. نوشته بود این خواستگار پروانه یک دل نه صد دل عاشق شده ومی خواد خونه به نامش بکنه .. هر چی گفتم اونا بوشهر هستن نمیشه قبول نکرد و اصرار داره بیاد اونجا و دوباره پروانه رو خواستگاری کنه .. منم مجبور شدم و برای دهم عید بلیط گرفتیم و ساعت هشت صبح از تهران پرواز می کنیم ..دیگه همین نمی دونم می خواد اونا رو کجا ببره .. داستان 🦋💞 - بخش هفتم به خدا من از بابات می ترسم یک مرتبه بی احترامی کنه آبرو برام نمی مونه .. گفتم : خوب تقصیر خود خاله اس, که این طوری بهشون رو داده , یادتون نیست خاله منیژه چی گفت ؟حالا به حرفش رسیدین ؟ بهش گفت تو آب پاکی رو روی دستشون نریختی , حالا اینا دیگه ول کن ما نیستن . حال و روز مامان اصلا خوب نبود چون نمی دونستیم باید چیکار کنیم ..تا وقتی بابا از راه رسید .. بلند گفتم : ای داد بیداد ..مامان ؟ بابا اونا رو آورده خونه ؛؛ ماکه اصلا آمادگی نداریم .. اون مرد و خواهرش و خاله عقب نشسته بودن و پیمان جلو پیش بابا .. من از پنجره اونا رو دیدم ؛که پیاده می شدن .. اون مرد خیلی فرق کرده بود لباس مرتبی تنش بود و به نظر لاغرم شده بود طوری که اولش فکر کردم یک کس دیگه اس ولی خواهرشو شناختم و دویدم و به مامان گفتم : بابا داره چیکار می کنه ؟ اینا رو برای چی آورده اینجا ؟ مامان من زن این نمیشم ..ازش بدم میاد چرا باید توی خونه مون راهش بدیم ؟ گفت : تو رو خدا تو دیگه بهم فشار نیار خودم دارم دیوونه میشم ..برو تو اتاقت و بیرون نیا ..فورا همین کارو کردم درو بستم .. دیگه نفهمیدم چی شد و بین اونا چی گذشت و حدود دوساعتی طول کشید ..خسته شده بودم و حتی پسرا هم سراغم نیومدن .. داستان 🦋💞 - بخش هشتم یواش در باز کردم همه توی اتاق کولر دار نشسته بودن و حرف می زدن .. مامان توی آشپزخونه بود خودمو رسوندم اونجا و پرسیدم : چرا نمیرن ؟ گفت : هیچی نگو بابات ازش خوشش اومده دارن حرف می زنن .. گفتم : یعنی می خواد خودش زنش بشه؟ .. گفت : بی تربیت پر رو شدی .. گفتم : چیه مامان ؟ مگه قول ندادین خودتون اونا رو رد کنین برن ؟ گفت : پروانه جان تو باید این بار ببینیش اصلا با اونی که تهران دیدیم فرق کرده کلی به خودش رسیده ..لاغر شده دیگه شکم نداره ..کلی هم برات طلاو پیشکش آوردن .. گفتم چی میگی مامان ؟ تو رو خدا اذیتم نکنین ؛ گفت : والله این طور که معلومه بابات ازش خوشش اومده قراره ناهار بمونن و شب دوباره پرواز دارن میرن تهران ... خوب نمی تونیم بیرونشون کنیم که ..قلبم فرو ریخت و بشدت ترسیدم از اینکه بابا با اون مرد موافق بشه و دیگه کاری از دستم بر نیاد .. اومدم برگردم به اتاقم که خاله فریده اومد و با اشتیاق منو بغل کرد و گفت : قربونت برم خاله خیلی دلم برات تنگ شده بود .. گفتم : سلام ..منم دلم براتون تنگ شده بود ولی چرا این کارو با من می کنین؟ ..من بدی به شما کردم ؟ آخه چرا اینا رو آوردین اینجا ؟ داستان 🦋💞 - بخش نهم گفت : ای خاله جان بعد از هفت ماه منو دیدی این حرف رو می زنی ؟..من بد تو رو می خوام ؟ کار و زندگیم رو ول کردم راه افتادم این همه راه رو اومدم تا بلکه تو خوشبخت بشی این عوض دستت دردنکنه اس ؟ آقای حسن زاده قول داده خونه و ماشین به اسمت بکنه؛ دیگه چی می خوای خاله جون ؟ گفته سیصد هزار تومن هم بگین مهرش می کنم به خدا مرد خوبیه نجیب ؛خانواده دار , از همه مهمتر پولداره .. اصلا برای خودش آدم حسابیه .. تو تا آخر عمرت بخور و بخواب و ناز کن ..