این همه که تو رو دوست داره ؛ به خاطرت تا اینجا اومده .. گفتم : آهان پس درست فهمیدم کافیه اون فقط منو دوست داشته باشه من مهم نیستم ... گفت : خاله به قربونت بره البته که تو مهمی ؛ همه ی این کارا به خاطرتوست..حالا من اینا رو آوردم زورتون که نکردم ..هر چی بابات صلاح بدونه و خودت دلت بخواد همون کارو می کنیم .. امشب ساعت نه هم پرواز می کنیم و میریم تهران حالا خودتون می دونین اخم و بد خلقی تو برای چیه ؟ بگو نمی خوام و لگد بزن به اقبالت .. ولی کاری نکن خستگی به تنم بمونه .وا کن اون اخمهاتو .. داستان 🦋💞 - بخش دهم من از پس زبون خاله بر نمی اومدم و باید راه چاره ی دیگه ای پیدا می کردم ..ولی چیزی به نظرم نمی رسید و منتظر شدم ببینم نظر بابا چیه ،، مامان گفت : تو حالا بیا کمک کن خیلی کار داریم .. گفتم : مامان به خدا اگر وادارم کنین برای اینا کاری بکنم جیغ می زنم و آبروتون رو می برم .. ولم کنین و با حرص رفتم توی اتاقم و درو بستم ولی دیگه خاطرم جمع نبود احساس خطر همه ی وجودم رو گرفته بود ..که بابا زد به در و صدا کرد پروانه ؟ بابا ؟ و اومد تو و گفت پاشو حاضر شو بیا ببین از این آقای حسن زاده خوشت میاد ؟ خیلی اصرار داره .. به نظرم مرد بدی نیست سنش زیاده برای همین من دل چرکینم ..اما مرد خوبی به نظر می رسه با درس خوندن توام مخالفتی نداره .. حالا خودت باهاش حرف بزن نظرت رو بگو .. گفتم : به به ؛ دست شما درد نکنه ..به این زودی شما راضی شدی ؟ نمیشه الان نظرم رو بگم ؟ من اینو نمی خوام ..شما مگه نمی گفتین باید برم دانشگاه پس چی شد ؟ اون مرد دوبرابر سن منو داره اصلا ازتون انتظار نداشتم که منو به یک همچین مردی بدین .. گفت : چی میگی تو نه به باره نه به دار ؛ هنوز از این خبرا نیست ..نمی دونم به خدا مرد محترمیه بیا بشین باهاش حرف بزن خودت نظر بده هر چی تو بگی همون کارو می کنم .. داستان 🦋💞 - بخش یازدهم برای من حرف زدن با اون مرد مثل کابوس بود ولی اینطور که معلوم میشد راه دیگه ای نداشتم تا بتونم نظرم رو بگم و خودمو خلاص کنم .. بالاخره سفره رو توی همون اتاق پهن کردن و منم در حالیکه سرم پایین بود رفتم سلام کردم و سر سفره نشستم .. یکم با غذا بازی کردم و بلند شدم رفتم به اتاقم .. حس بدی داشتم اونا خیلی گرم با هم حرف می زدن و انگار صد ساله ما رو می شناختن و اخم منو دلیل بر حیای دخترونه می دونستن .. خاله که از خوشحالی بلند حرف می زد و می خندید ,انگار به دلم خنجر می زد .. مهیار و مهدی تنها مخالف های این قضیه بودن اومدن پیش من و با التماس ازم می خواستن که زن اون مرد نشم ... ولی پیمان با رازی که از من داشت در حالیکه موافق نبود برای اینکه رضا از سر راهم بره کنار با من حرف نمی زد و یک طورایی هم با اونا همکاری می کرد ... تا بعد از ظهر که باز خاله و مامان منو به زور وادار کردن باهاش تنهایی حرف بزنم .. همه از اتاق اومده بودن بیرون و من خودمو آماده کردم و وارد اتاق شدم تا سرنوشتم رو تعین کنم .. در حالیکه قبلا این سرنوشت نوشته شده بود .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d